اکبر فلاحزاده − فرو ریختن دیوار برلین و بلوک شرق در بیست و اندی سال پیش دنیا را وارد دنیای دیگری کرده است. در این دنیا درگیری و ستمگری کم که نشده، هیچ؛ زیادتر هم شده است.
اما مناقشه شرق و غرب بسیار کهن تر از مناقشه بین دو بلوک است. این مناقشه حالا دارد به یک رویارویی همه جانبه تبدیل میشود. بحران اقتصادی اروپا و آمریکا، در برابر رشد عظیم چین و هند و کره جنوبی، در کنار درگیرهای منطقهای و رشد بی سابقه نظامیگری، مورخان را باز به بازخوانی تاریخ واداشته است. تغییرات اساسی باز سؤالات اساسی را طرح کردهاند. چرا که با اندیشهها و پیش فرضهای پیشین نمیشود مسائل بزرگ پیش رو را تحلیل کرد.
نگرانی همه جانبه است:
تاریخ به کدام سو میرود؟
آیا جنگ سوم جهانی اجتناب ناپذیر است؟
آیا راهی جز جنگ نیست؟
و با نظر به شکافهای موجود این پرسشها نیز مطرح هستند:
آیا غرب همیشه بر شرق برتری داشته؟
چگونه و چرا این برتری حاصل شده و تا کی و به چه قیمتی ادامه مییابد؟
آیا شرق امکان پیشی گرفتن از غرب را دارد؟
در چنین صورتی وضع دمکراسی و آزادیهای فردی چه میشود؟
در مورد مسائلی از این دست سایت هفتهنامه آلمانی “اشپیگل” مصاحبهای را نشر داده با پروفسور یان موریس (Ian Morris) مورخ انگلیسی.
یان موریس (متولد ۱۹۶۰) استاد تاریخ در دانشگاه استانفورد است. شهرت او بهویژه به خاطر کتابی است که در آن موضوع غلبه غرب را بررسی کرده است:
Why the West Rules – for Now: The Patterns of History, and What They Reveal About the Future. Farrar, Straus and Giroux, 2010
کتاب “چرا غرب حکمرواست” به زبانهای مختلف ترجمه شده است، از جمله به آلمانی:
Wer regiert die Welt? Warum Zivilisationen herrschen oder beherrscht werden. Campus Verlag, Frankfurt am Main/New York 2011
گفتوگو با یان موریس
اشپیگل :پروفسور یان موریس، شما در کتابتان، “چرا غرب حکمرواست”، ١٥٠٠ سال تاریخ بشر را زیر و رو میکنید تا جوابی برای این سؤال پیدا کنید که چرا غرب به موقعیت برتر دست یافت و این که تا چه زمانی قادر است این برتری را حفظ کند. آیا به فرمولی برای صعود و افول تمدنها دست یافتهاید؟
یان موریس : اگر چنین فرمولی مییافتم آن وقت میبایست تاریخ مطابق آن از ابتدا تاکنون قانونمند و از پیش تعیین شده حرکت میکرد. من چنین فرمولی نیافتهام. تکامل تاریخ یک چیز به طور دراز مدت از پیش تعیین شده نیست. درخشانترین تلاش برای یافتن فرمول تاریخ، چنان که معروف است، از سوی کارل مارکس صورت گرفت: فئودالیسم، سرمایه داری، سوسیالیسم. به اعتقاد او دولتهای آسیای شرقی در تنگنای ستمگری حاکمان ماندهاند و بنابر این برای پیش گرفتن مسیر پیشرفت غرب دست و پایشان بسته است.
رهایی نیروهای تولید از قید و بند در غرب صورت گرفت. غرب بر جهان حکوت میکند چون انقلاب صنعتی دویست سال پیش در غرب روی داد نه در شرق.
البته این دلیل آن نیست که امکان دیگری برای سیر امور نبود. بعد از آخرین مرحله عصر یخبندان، غرب در مسیر تکاملش ۱۴۰۰۰ سال بر شرق پیشی داشت. اما از ۵۴۰ میلادی که امپراتوی روم سقوط کرد، شرق از غرب جلو افتاد و این موقعیت برتر را تا قرن هجدهم حفظ نمود. بنا بر این برتری غرب هرگز غیر قابل برگشت نبوده، هر چند که اروپاییها به ارزشمندی فرهنگشان ببالند.
آیا تاریخ بنا بر این صرفاً توالی چند یا چندین رویداد تصادفی است؟ یعنی بریتانیاییها بخت یارشان بود که ماشین بخار را اختراع کردند؟
من نه به تصادفی بودن تاریخ معتقدم، نه به از پیش مقرر شدگی و تقدیری بودن آن. نمایندگان این دو برداشت درک غلطی از تاریخ دارند و بنابراین به نتایج متناقضی میرسند.
دیدگاه شما چیست؟
من با مارکس کاملاً موافقم آنجا که میگوید، انسانها تاریخ خودشان را میسازند، نه بر اساس آنچه خود انتخاب میکنند، بلکه بنا بر شرایطی که در آن زیست میکنند و آنچه به آنها منتقل شده.
تاریخ بر اساس الگوهای معینی حرکت میکند. انسانها زیر فشار شرایط زندگی واکنش نشان میدهند. نتیجه اش – اگر به من اجازه کمی شوخی بدهید – به زبان عامیانه این فرضیه میشود که: تحولات توسط انسانهای تنبل، حریص و وحشتزده صورت میگیرد. انسانهایی که دنبال راههای آسان تر و پر سودتر و مطمئن تر زندگیاند. اما خودشان نمیدانند که در واقع چه میکنند.
یعنی تنبلی، حرص و طمع نیروهای محرکه تاریخند؟ این که خیلی پیش پا افتاده است.
اما اینها محکهای تغییر ناپذیر انسان شناسانهاند. بر تمام کره زمین و در همه زمان ها، انسانها، نه به عنوان فرد، بلکه از لحاظ جمعی تقریباً یکسانند. آنها مدام در حال تجربهاند تا زندگیشان را راحت تر و رفاه شان را بیشتر کنند. آنها بزرگترین جهش را وقتی میکنند، که زمانه دشوار از آنها اقدامات رادیکال بطلبد. ترس آنها را به پیش میبرد. تاریخ یک سلسله اقدامات برای تطبیق دادن خود با دنیاست، دنیایی که مدام ما را با مسائل تازهای روبرو مینماید.
آنوقت چگونه میشود به این طریق موقعیت برتر غرب را نتیجه گرفت؟
من از سه ابزار برای پیگیری روند تاریخ استفاده میکنم: زیستشناسی به ما میگوید چرا انسانها به عنوان حیوانات عاقل رشد اجتماعی کردند. جامعه شناسی میگوید چگونه آنها این کار را کردند، تا به جامعههای سازماندهی شده در شهرها و دولتها و حتی امپراتوریها برسند. جغرافیا هم به ما میگوید چرا درست غرب، و نه منطقه دیگری در ۲۰۰ سال گذشته بر دنیا حکم میراند.
هسته اصلی تمدن در پایان عصر یخبندان در منطقهای که از لحاظ آب و هوایی و جغرافیایی مناسبترین بود، شکل گرفت. این منطقه هلال حاصلخیز (هلال خصیب)، بخش تاریخی از خاور میانه و دربرگیرندهٔ بخشهای خاوری دریای مدیترانه، میانرودان (بین النهرین) و مصر باستان است و با رودهای نیل، دجله، فرات و رود اردن سیراب میشود. این منطقه از غرب به دریای مدیترانه، از شمال به بیابان سوریه و از دیگر سویها به شبه جزیره عربستان و خلیج فارس و دیگر بخشهای مدیترانه محدود میشود.
جامعۀ شکارچی-گردآورندهای در این منطقه به وجود آمد که اصلیترین روش معیشت آن تغذیه مستقیم از گیاهان خوراکی و حیوانات بود. این جامعه در جستجوی گیاه و در پی شکار حیوان بود و هنوز تلاش چندانی در پدید آوردن کشتزار یا اهلی کردن حیوانات نمیکرد. البته مرز بین جامعه شکارچی-گردآورنده و جوامعی که با تکیه بر اهلیسازی در عصر کشاورزی، چوپانی و نوسنگی زندگی میکردند چندان دقیق نیست، چون این جوامع گاه از هر دو روش بهره میبردند. به هر حال برای جوامع شکارچی- گردآورنده در این نواحی انتقال به مرحله کشاورزی آسان تر از سایر جاها بود. تقریبا ۹۵۰۰ سال پیش در این نواحی هسته اصلی تمدن در پایان عصر یخبندان شکل گرفت.
شاید باغ عدن اینجا بوده؟
غرب از این مرکز در آسیا مرزهای خود رابه منطقه مدیترانه و تمام اروپا توسعه داد. تازه ۲۰۰۰ سال بعد شبیه همین روند در شرق، در چین بین رود زرد و یانگ تسه در دومین مهد تمدن کهن روی داد.
به این ترتیب معما زود حل میشود: بنا به شرایط جغرافیایی و موقعیت مناسب غرب، توسعه شرق متداوماً عقب افتاد؟
متأسفانه قضیه به این سادگی نبود. مکان میتواند در طول زمان اهمیتش را از دست بدهد. موقعیتهای مناسب جغرافیای میتوانند در طول زمان نامناسب بشوند، یا بالعکس. این جا تاثیر متقابل مطرح است. جغرافیا بر توسعه اجتماعی اثر میگذارد، اما توسعه اجتماعی هم به نوبه خود عوامل جغرافیایی را تغییر میدهد.
غرب از این اختلافات جغرافیایی چگونه بهره برد؟
بگذارید مثالی بزنم: در شرق، دریای مانند مدیترانه برای نقل و انتقال آسان در منطقه وجود نداشت، دریایی که در کناره هایش شهرها و فرهنگها به وجود بیایند. غرب اروپا – یعنی پرتغال، اسپانیا، فرانسه و بریتانیا – چند هزار سال پیش یک منطقه لم یزرع و به دور از مرکز تمدن در بین النهرین بود. اما در قرون پانزده و شانزده میلادی این موقعیت حاشیهای به نفعشان تمام شد. زیرا کشتیهایی ساخته شده بود که میتوانستند به سمت غرب و دنیای جدید حرکت کنند. اهمیتی هم نداشت که کشتیها – تا کشف کشتی بخار – به ذخایر ذغال سنگ وابسته بودند.
آیا ممکن بود که چینیها در قرن پانزدهم آمریکا را کشف کنند؟
از لحاظ نظری بله. آنها امکانات فنی و تجهیزات لازم را داشتند. اما برایشان بیشتر صرف میداشت در اقیانوس هند کشتی رانی کنند تا در اقیانوس آرام.
هنگامی که « ژنگ هه» (Zheng He) به فرمان امپراتور در سال ۱۴۰۵ میلادی به سمت سیلان روانه شد، ناوگانی متشکل از سیصد کشتی با ۲۷۰۰۰ خدمه در اختیار داشت. او قطب نمای مغناطیسی و نقشههای دقیق دریایی هم داشت. این را قیاس کنید با سه کشتی و نود خدمهای که کریستف کلمب در سال ۱۴۹۲ میلادی زیر فرمان داشت و نمیدانست دارد به کدام سو میراند.
فرقشان شاید در شجاعت و جسارت، روحیه پیشگامی و هوس کشف کردن باشد؟
منظورتان لابد روحیه ابتکاری به ظاهر برتر اروپایی هاست. از زمان سقوط امپراتوری روم اروپاییها برای مسیحیت مرتبه مشروع بالایی قائل شدهاند. در زمان روشنگری به یک مسیر دیگر اندیشیدند: به یونانیان و کشف آنها از روح، فرهنگ عقلانیت، آزادی اندیشه، مسئولیت فردی.
فیلسوفان و دانشمندان مسائلی را طرح میکنند که توسعه اجتماعی پیش پای آنها قرار میدهد. هر دوره اجتماعی اندیشهای میخواهد که لازم دارد. بعد از کشف مناطق جدید آن سوی اقیانوس، اروپای غربی به فنون و قواعد دقیقی برای اندازه گیری دنیا نیاز داشت. رنسانس، روشنگری و انقلاب علمی علت نبودند، بلکه پیامدهای پیشرفت اجتماعی بودند. برای شرق ضرورت یک تغییر رادیکال در اندیشه وجود نداشت.
این باز یاد آور کارل مارکس است: هستی انسان به شعور او شکل میدهد. نقش انسانهای بزرگ، نقش قهرمانان در برداشت تاریخی شما چیست؟
تاریخ پر است از همه رقم آدم: حکام مقتدر و سلاطین فاسد، اشخاص بسیار هوشمند و افراد دست و پاچلفتی، ایدهآلیستها و شورشیان. اما به ندرت یک نفر به تنهایی قادر است تاریخ را به مسیر کاملاً تازهای بیندازد. دنیا را نمیشود با قدرت اراده تغییر داد. آدمهای کاملاً عادی با رفتار معمولی برای تاریخ خیلی لازم ترند تا آدمهای غیر عادی و بسیار با هوش. گزینش تکاملی، واقع گرایی عقل سالم را ترجیح میدهد.
چه میشد اگر مثلاً ناپلئون روسیه را شکست میداد و بر انگلیس تفوق مییافت؟
آن وقت احتمالاً به جای یک قدرت مسلط زمینی، یک قدرت مسلط دریایی ایجاد میشد. با این حال انقلاب علمی باز روی میداد. شاید کمی دیرتر و بجای انگلیس در شمال فرانسه وقوع مییافت. با وجود این باز همین آش میبود و همین کاسه.
شما بر چه اساس توسعه یک تمدن را میسنجید؟ چگونه شرق و غرب را باهم قیاس میکنید؟
منظورم از توسعه اجتماعی توانایی یک ملت است برای شکل دادن به امور اقتصادی، اجتماعی و روشنفکرانه اش بر اساس برداشتها و نیازهایش. شاخص من بر اساس دادههای تاریخی در چهار زمینه صورت میگیرد: بهره وری انرژی، سازمان سیاسی – اجتماعی، پنانسیل نظامی و فن آوری اطلاعات.
بنا بر این تعریف، توسعه لزوماً پیشرفت معنی نمیدهد. به واسطه کشیدن شیره منابع طبیعی مصرف انرژی میتواند افزایش یابد، توانایی جنگجویی هوس اشغال مناطق دیگر را دامن میزند، و سازماندهی عالی سیاسی هم اغلب عملکرد یک دولت خود محور مرکزی است.
حق با شماست، ولی اندازه گیری و قیاس توسعه اجتماعی روشی نیست که بشود با آن در مورد جوامع مختلف احکام اخلاقی صادر کرد.
چه منفی، چه مثبت، بعضی جوامع به طرز غیرقابل انکاری از بقیه بیشتر توسعه یافتهاند. هنگامی که در جریان جنگ تریاک بین سالهای ۱۸۳۹ و ۱۸۴۲ کشتیهای انگلیسی کشتیهای چینی را به راحتی آب خوردن درب و داغان میکردند، کارشان از لحاظ اخلاقی قابل تحسین نبود، بلکه نمایش رسوایی از برتری غربی بود.
جنگهای تجاری مدرن به وسایل و شکلهای دیگر ادامه مییابند، و این طور که به نظر میرسد چین این بار برنده میشود. کی شرق از غرب پیشی خواهد گرفت؟
چین در ۱۰-٢٠ سال آینده از نظر عملکرد اقتصادی به آمریکا میرسد. در مورد سایر شاخصها، یعنی شاخص نظامی، فن آوری اطلاعات و مصرف سرانه انرژی شاید رسیدن چین به آمریکا کمی بیشتر طول بکشد. اما میشود حساب کرد که شرق بعد از سال ۲۰۵۰ از غرب جلو بزند.
آنوقت وضع دنیا چه میشود؟ آیا رفاه فزاینده شرق، غربی میشود و دمکراسی و حقوق بشر عالم گستر خواهد شد؟ آیا غرب با ارزش هایش در نهایت پیروز میشود؟
امیدوارم چنین بشود. اما بحث فراتر از این موضوع در حال حاضر این است که آیا برای شکوفایی اقتصاد دنیا فقط یک راه وجود دارد – یعنی لیبرالیسم، دموکراسی و دولت قانونمدار. در هر حال ژاپن، کره جنوبی، تایوان و سنگاپور از سیستمهای تک حزبی سرکوبگر کم و بیش به شکلهایی از دمکراسی تبدیل شدهاند. از آن سو در تاریخ خیلی غیرعادی است که یک مرکز قدرت در حال ظهور که جانشین مرکز قبلی میشود، اندیشه و شکل حکومت آنرا هم به خود بگیرد. اروپا هم بعد از جنگ دوم جهانی آمریکایی شد و نه بر عکس.
چین که تا به حال در مقابل همه هشدارها برای رعایت حقوق بشر و اجازه دادن به آزادیهای فردی بیشتر همچنان کله شقی میکند.
دنیای شرقی آینده قطعاً سلسله مراتبی تر، استبدادی تر و سفت و سخت تر از دنیای غربی خواهد بود.
رهبری چین گویی در افسون تجربه دراز تاریخی است، تجربه قیامهای قومی، شورشهای دهقانی، اعتراضات خشونت آمیز علیه فساد چندین سلسله پادشاهی که بنای امپراتوری را فرو ریختند.
آیا جنگ بر سر سلطه اقتصادی بر دنیا به یک جنگ واقعی منجر میشود؟ هزینه نظامی چین هر ساله ده درصد افزایش مییابد.
در یک جنگ بزرگ بین دو طرف شرق و غرب هیچکدام چیزی برای بردن ندارند. در این مورد تاریخ چین شاهدی به دست نمیدهد. در سنت کنفوسیوسی اداره صلح آمیز دولت، جنگ در نظر نخبگان هرگز ادامه سیاست به وسایل دیگر نیست. با این حال در تاریخ چین ردی از خشونت دیده میشود. چه بسا احتیاط چین برای جنگ، بیشتر به ضعف نظامی اش مربوط باشد تا به کنفوسیوس.
آیا با یک نگاه عمیق به تاریخ نمیشود آینده را کمی دقیقتر پیشگویی کرد؟
عجالتاً که پیشگوییهای متناقض و در هم برهمی وجود دارد. چنانچه توسعه اجتماعی همچنان مانند قرن بیستم با سرعت ادامه یابد، آن وقت تا سال ۲۰۵۰ به حدی خواهد رسید که دو برابر ۱۵۰۰۰ سال پیش خواهد بود. یعنی از زمان نقاشی کشیدن بر دیواره غارها تا عصر اتم. و در سال ۲۱۰۰ دوباره این رشد دوبرابر خواهد شد.
آیا بشر به سوی آیندهای نورانی روانه است یا آیندهای ظلمانی؟
هر چه باشد این موج آتی تکامل در نظر من بی مانند است. ۴۰سال آینده نقشی تعیین کننده در تاریخ خواهد داشت. سرعت توسعه اجتماعی میتواند نه فقطبر نفوذ جغرافیا اثر بگذارد، بلکه همچنین شاید بتواند شرایط بیولوژیک و اجتماعی انسان را هم تغییر بدهد.
این تغییرات چه عواقبی خواهند داشت؟
تحولات و پیشرفتهای تکنیکی میتوانند دنیا را چنان یکپارچه کنند، که دیگر خبری از تضاد دیرینه غرب و شرق نباشد. اما این در صورتی است که روند این تحولات کنترل شود.
در حال حاضر مانند امپراتوری روم ما سقفی بالای سر داریم که دارد فرو میریزد. یا ما قادریم یک مرحله انتقالی ایجاد کنیم که ما را بسا فراتر از انقلاب صنعتی ببرد و بیشتر مشکلاتمان را حل کند، یا اینکه اسیر فاجعهای میشویم که تا به حال نظیر نداشته. در پی این فاجعه مشکلات جلویمان قطار م شوند: تغییرات آب و هوایی، گرسنگی، بیماریهای واگیر دار، امواج مهاجرت، به هم ریختن نظم دولتی.
ما همین حالا هم علائم این وضع وخیم را داریم مشاهده میکنیم. با این وضع شما باز امیدوارید؟
به عنوان مورخ اطمینان دارم که ما مشکلات پیش رو را خیلی بهتر از رومیهای باستان میشناسیم. به همین دلیل چه بسا قرن ۲۱ اندیشهای را که عصر ما به آن محتاج است، پدید آورد.
منبع:
این عمیقترین مطلبیه که من تا به حال راجع به تاریخ خوندم . سپاس فراوان از مسئولان رادیو زمانه .
پرویز / 20 January 2012
“برای شرق ضرورت یک تغییر رادیکال در اندیشه وجود نداشت”.
قضیه سر همین ضرورت است که شرق آن را نداشت . سپاس از چاپ این متن .
کاربر مهمان / 17 November 2011
بسیار جامع و پربار بود. تشکر.
شهین / 17 November 2011
تمدن یعنی حکمروایی غرب بر شرق؟ شرق بزرگترین بانی کشتار این دو قرن بوده یا غرب؟ انبار بمب های زمین ویران کن در غرب اند یا در شرق؟ چه کسی می خواهد در این دو قرن اخیر هژمونی خود را برد دیگری تحمیل کند، غرب به شرق یا شرق به غرب؟ محیط زیست را غرب بیشتر نابود کرده یا شرق؟ کدام مناقشه؟ شرق با کسی مناقشه ندارد. نه با جنگیدن و حس برتریت، که در این دنیای کوچک می توان برای بهتر زیستن از یکدیگر آموخت. تاریخدانی چون یان موریس، که تعدادشان در قرن نوزدهم و بیستم اروپا کم نبود و محصول تفکرات حقیرشان خلاصه شد در به وجود آمدن احمقی چون هیتلر، فکر می کنند غرب و شرق همواره در حال مسابقه اند و او در کتابش اعلام می کند که این مسابقه را غرب برده، و نه امروز و دیروز، بلکه هزاران سال پیش. این فکر خطرناک، که سرچشمه اش بازی در تمدن یونان و روم است و تا همین امروز هم به صورت خطرناک تری گسترش یافته، کم کم به این نتیجه هم می رسد که نه فقط جغرافیا که نژاد هم در بردن این مسابقه نقش داشته. کم کم به این نتیجه هم می رسد که حق نژاد برتر است که بر نژاد پست تر ” حکمروایی” کند. بعد هم لابد به این نتیجه می رسد که تو ی اتاق های گاز کمر به نابودی نژاد پست تر ببندد تا دینا از شرش راحت شود. عجب تمدنی!
شهرام رحیمیان / 19 November 2011
دستتون درد نکنه. روی همه جزییاتش باید فکر کرد.
کاربر مهمان / 21 November 2011
یک دنیا ممنون. گفتگوی بسیار عمیقی است.
barzeger / 22 November 2011
بهتر بود مختصری درباره ی کتاب ایشان مقدمه ی کوتاهی را می آوردید تا خوانندگان متوجه می شدند که از دید ایشان خاورمیانه و ایران در زمره غرب طبقه بندی شده اند و نه شرق و بر همان اساس که برتری ایرانیان باستان به حساب برتری غربی ها گذاشته می شود و نه شرقی. طبق تعریف ایشان شرق عمدتا مناطق چین و ژاپن و شبه جزیره کره و منطقه هندوچین و تا حدی شبه قاره هند را در بر می گیرد.
امید / 23 November 2011
مضحک ترین تفسیری که در خصوص پیشرفت غرب و عقب ماندگی دیگر کشورها دیده یا شنیده ام: غرب تنها به علت خوی نظامی گری اش بر شرق پیشی گرفت و توانست شرق را مستعمره کند و با داشتن بودجه های تحقیقاتی قطعا گالیله ها می توانستند در شرق هم ظهور کنند ….
دوست گرامی خانم یا اقای ایرانی علت بروز انقلاب علمی در اروپا و عدم شروع ان در شرق دلایل متعددی دارد. در واقع انچه شما به عنوان دلیل میبینید خود پیامد پیشرفت علمی غرب است. طبیعی است که با پیشرفت های رخ داده در غرب در هماوردی با دیگران بازنده شرق بود. اگر با خوی وحشیگری و حمله به دیگران کسی پیشرفت میکرد الان مغولستان از زمان چنگیز خان پیشرفته ترین کشور دنیا بود.
Reza / 24 November 2011
غرب تنها به علت خوی نظامی گری اش بر شرق پیشی گرفت و توانست شرق را مستعمره کند و با داشتن بودجه های تحقیقاتی قطعا گالیله ها می توانستند در شرق هم ظهور کنند اصولا نوابغ محصول محیط هستند نه سازنده ی آن!! و این چیزی است که غرب تعمدا بالعکس جلوه می دهد و ما بارها و بارها دیده ایم که غربی ها خود را باهوش ترین انسانها می دانند در صورتی که پس از انجام تحقیقات بر روی هوش عکس این مسئله اثبات شده است! به زودی پولهای استعمار آورده ی غرب به علت هرزه گی غربیان به انتها خواهد رسید و شرقیها دنیایی زیباتر را ترسیم خواهند کرد.
ایرانی / 24 November 2011
قرار دادن خاورمیانه در جبهه غرب یکی از نکات قابل توجه این مصاحبه است. از نظر تاریخی و فرهنگی هم البته تا حدی قابل فهم است؛ چنانچه یهودیت به عنوان یک دین سامی و فلسفه یونان به عنوان یک پدیده اروپایی دو پایه مهم فرهنگی هر دو تمدن اروپایی-مسیحی و خاورمیانه ای -اسلامی بوده اند.
ولی نکته مهمتر این است که چرا این اشتراک تاریخی-فرهنگی الان به ادبیات سیاسی و روشنفکری راه پیدا می کند و چرا “خاورمیانه” برای مدتی طولانی نقش “دیگری” غرب را بازی کرد.
احتمالا این تحول با وام گرفتن مفاهیمی همچون قدرت/معرفت و همینطور خود/دیگری فوکو قابل تبیین است. غرب، مثل هر حوزه فرهنگی دیگر، برای تعریف “خود برتر” و وحدت، به یک “دیگری” نیاز دارد و الان که شرق آسیا و به تعبیری که در اواخر قرن نوزدهم در آلمان بود “خطر زرد” دارد جدی می شود، “دیگری” و “دشمن” غرب از خاورمیانه و جهان اسلام به شرق آسیا نقل مکان می کند.
این تحول، از یک زاویه، شانسی برای جوامع جاورمیانه است.
حیدر / 25 November 2011