مسعود کدخدایی – هر مهاجرتی پر از داستان است و رمز و راز. مهاجرت موسای افغانی به ایران هم، مانند مهاجرت موسای پیامبر به همراه قومش از مصر، پر از حکایتهای شنیدنی است.
موسی خان افغانی برای مهاجرت ایران را برمیگزیند، آن هم بیآنکه خودش بداند برای چه ایران؟
او جوانی است سی و دوساله، و اهل مطالعه که با ادبیات ایران، و حتا جغرافیای تهران آشنا است، و دلش پرپر میزند که شهر هدایتِ نویسنده را ببیند. اما برای رسیدن به تهران، از این جوان پرغرور میخواهند که قاطی گوسفندان شود، و او که خود را در این غربتِ بیرحم، بیهیچ چارهی دیگری میبیند، به همراه گروهی از هممیهنانش، و با پرداخت دویست هزار تومان، این گونه راهی تهران میشود:
“سوار کامیون با بار گوسفند کردهاندشان. کسی اعتراض نکرده که چرا باید سوار کامیون با بار گوسفند شد. حتی موسی هم اعتراض نکرده. و حالا که عصبانی است و رنج مضاعف میکشد از همین رو است. که چرا تن درداده به حقارتی اینچنین که سوار کامیون شوند و بعد روی آنها تختهچوبهایی گذاشته شود و در طبقه بالا باز گوسفند بار بزنند. اینها باید در زیر بمانند تا تهران. و جلوشان باز گوسفند بگذارند که پلیس راه بپندارد که هر دو طبقه کامیون پر از گوسفند است. بیست و پنج گوسفند آن ته در طبقه زیر کز کرده. این هم یک کلمه دیگر ایرانی است که راننده گفته: کز کنید همون جا تا تهران. فهمیدهاند بیآنکه بپرسند. همین که آن زیر فروشدهاند فهمیدهاند که نباید جنب خورد. جای بیست و پنج گوسفند را اشغال کردهاند. نه، اینها ندیدهاند که بیست و پنج گوسفند را پایین آورده باشند تا در سفر بعدی آنها را ببرند. جای گوسفندان را اینها تنگ کردهاند. رنج میکشند همه اینها و موسی رنج مضاعف. از درز تخته شاش گوسفندان رویشان میریزد. گفتهاند برای هواخوردن هر جند ساعت بیرونشان خواهند آورد. همین کار را بارها کردهاند. کامیون در بیراههها میپیچد و دور از جاده عمومی میایستد. اینها بیرون میآیند و هواگیری میکنند. کسی به کسی نمیتواند نگاه کند. نگاهشان خم میخورد. سرشان پایین میافتد. چرا به این حقارت تن دردادیم؟ و باز سوار میشوند.”
این کامیون در بین راه با تانکر نفتی تصادف میکند. کامیون میسوزد، اما چند نفر، و از آن میان موسی که زخمهایش عمیق نیست جان سالم بهدر میبرد و با هر فلاکتی که شده خودش را به تهران میرساند.
موسی از همان آغاز ورود به تهران باید بترسد. نه تنها از پلیس و بسیجی و لباس شخصی، که از مردم تهران هم باید بترسد، چرا که میپندارند او آماده است تا جایشان را تنگ کند و کارشان را بدزدد.
در تهران او سر از جمع افغانهایی درمیآورد که در زیرزمینی، در یک کارگاه کیف و ساکدوزی، هم کار میکنند، و هم میخورند و هم میخوابند. در آنجا خوراکی به او میدهند و زخمش را میبندند و از او میخواهند که همانجا بماند و کار کند.
در این کارگاه گفتوگوی کارگران افغانی با هم، زنده، گزیده و گویاست. موسی با عباس، یکی از کارگران همان کارگاه برای خرید میرود. عباس میگوید:
“این چه خوب است که به ما نان میفروشن. شنیدم طرفای شابدولعظیم و دیگر محلههای افغاننشین به ما نان نمیفروشن. به خاطر همی به تو گفتم پیش نیا. یک وقت نانوا نبینندت و…
– نفهمه که تو هم افغان هستی؟
– ولی میشناسندمان. خوب…”
موسای خسته و گرسنه تازه به تهران رسیده، و با هممیهنانش سر سفره نشسته است. تلویزیون روشن است و وزیر کار میگوید که اگر سه میلیون افغانی از کشور بروند، دو میلیون و دویست هزار فرصت شغلی ایجاد میشود، و از میزان جرم و جنایت هم کاسته خواهد شد.
سِفر خروج، محمد آصف سلطانزاده، دانمارک- نشر دیار کتاب ۲۰۱۱
در اینجا بد نیست چند سطر از کتاب را با هم بخوانیم. بشیر (یکی از کارگران) به موسی میگوید:
“ببخشید که شما امروز رسیدهاید و اینها اینطور حرف میزندد. مهمانی که میزبان سر سفره به رخش میکشد که ناناش ره میخوری.
موسی لقمه در گلویش قطار شده بود و هرچه فرو میداد پایین نمیرفت. داراب متوجهاش بود. گفت: اولها اینطوری هستی ولی بعدترها کمی غیرتت بیحس میشن. دگه سرت تأثیر نمیکنه. حتی اگه یک نفر ده خیابان هم به تو کُسکش افغان بگویه باز سرت تأثیر نمیکنه.
موسی گفت: خدا اون روز ره نیاره.
– ولی مییاره. ده ایران که آمدی باید غیرتت ره در همون سر مرز ایلا کنی و بیایی. غیرتت د همو کشور خودت بدرد میخوره و نه اینجه. بروتهایت ره هم تراش کو و ده اینجه بیبروت [سبیل] بگرد.
– همو که گفتم، ده ایران یک جو از غیرتت کم کو و سالها سرفراز بگرد.”
اما چیزی نمیگذرد که میبینیم حتی با گذشتن از غیرت، و نادیده گرفتن رفاه، و تن دادن به کارهای سخت در شرایط غیر انسانی هم نمیتوان در ایران آسوده بود. در همانشب با چوب و چماق و زنجیر به این کارگاه حمله میکنند و موسای هنوز به قرار ننشسته، در خیابانهای بیرحم تهران آواره میشود و از این پس ما را هم از شنیدن گفتوگوهای جاندار در این کتاب محروم میسازد.
موسی برحسب تصادف دری را فشار میدهد و به ساختمان متروکی مشرف به پارک دانشجو وارد میشود که مسکن موشان و خفاشان گردیده، و بومی نیز در آنجا خانه دارد. موسی در این ساختمان ساکن میشود و از ترس، تنها بعضی از شبها از آنجا بیرون میرود تا بلکه نان خشکی را از گونی نانخشکههای پشتِ در نانواییها، یا از میان زبالهها برباید، و سپس با موشها بر سر دریافت سهم خود از آنها به نبرد بپردازد.
بیچاره موسی که برای آزادی و با آرزوی یک زندگی در خور انسان، اینهمه رنج را پذیرفته، و اینک در بیغولهای با جغد و موش در جنگ است، پیوسته خواب دُن کیشوت را میبیند که بیهوده نیزه بر سنگ میساید.
اما اگر این موسی به قصد نجات افغانستان تن به مهاجرت داده بود و ماجراهایش به طنز نوشته میشد و نه چنین جدّی، آنگاه میشد که او را با دن کیشوت مقایسه کرد؛ شباهتی که خودِ موسی تلاش دارد به خواننده القا کند. اما اینگونه که او از سر بیچارگی تن به بلا میسپارد، و اینگونه که بیامید و بیاعتقاد با ماجراها روبهرو میشود، سخت است که شباهتی بین او و دن کیشوت بیابیم.
اتفاق مهمی که در این دوران تنهایی برای او میافتد این است که در تظاهرات همجنسگرایان پسری با لباس و آرایش زنانه از دست مأموران درمیرود. موسی که از درون ساختمان پناهگاهش ناظر جریان است، در را میگشاید و جوان را به درون میکشاند و از چنگ پلیس نجات میدهد.
از این پس او زندانی موسی میشود، چون موسی میترسد با بیرون رفتن او، مکان سکونتش لو برود. او که این جوان را دوست دارد، و هرچه میگذرد بیشتر مهرش را به دل میگیرد، خودش را به خطر میاندازد و شبانه به یک ساندویچی دستبرد میزند تا بتواند زیبای دربندش را راضی کند تا از خانه بیرون نرود؛ تلاشی که از همان آغاز محکوم به شکست است.
در چند شبانهروزی که موسی و فرشید که دوست دارد فریده صدایش بزنند، در این ساختمان با هم هستند، فرشید بارها از او میخواهد که به ندای بدنش پاسخ دهد. “به گردنش میآویخت و او را میبوسید” یا به او میگوید: “ببین، همین دختر درونم فیزیک بدنم را تغییر داده. آرام آرام پستانم رشد کرده. اندازه پستان نورس یک دختر تازه بالغ دارم. استخوان لگنم هم رشد دارد. او بیشتر قدرتمندتر است تا پسر درونم. اوست که مرا در آغوش تو میاندازد.”
و در ادامه: “از جایش برمیخاست و روی زانوی موسی مینشست. موهایش را مدتها نوازش میکرد. موسی نگاهش در دوردستها میماند. “
– به چه فکر میکنی؟
– به کار… غذا. آینده. رهایی.
– من هم به همینها فکر میکنم گاهی.
– از روی زانوی موسی برمیخاست و پایین مینشست: چکار باید بکنیم؟
– نمیدانم… تو در این اواخر افغان تو شهر دیدی؟”
و البته موسی هم دلباختهی او است:
“فریده خندید و صورتش گل انداخت. دل موسی به تپش افتاد. چشمان خندانش هم دلارام بود و گونههایش که چال میافتاد. گفت: یک نیمچه ایمان داشتیم که بُردی. دلم را هم که شجاع و سختترین بود آب کردی. نه بخند و نه گریه کن. تاب هیچکدام از این دو حالت را ندارم.
فریده چهره جدی کرد و ابرو بالا انداخت. چشمان سیاهش مثل آهوی ختایی بیقرار شد. موسی گفت: این حالتت را هم تاب ندارم.”
– ما به عقرب میگوییم نامگم. از ترس اینکه نامش را بگیری و پیدایش بشود.
– او هم عقربیست جراره، باور کن
سفر خروج، محمد آصف سلطانزاده
این بخش داستان، و بهویژه گفتوگوی موسی و فرشید در چنین شرایطی که فیلم “کوه بروکبک” را بهیاد میآورد، با منطق داستان نمیخواند. موسی مدتهاست که در تنهایی زندگی میکند و هیچ رابطهی جنسی نداشته، و چند بار نیز در خواب جُنُب شده، و حال در اوج تنهاییاش با زیبارویی در مکانی که غیر از آن دو نفر، کس دیگری از آن خبر ندارد تنها است، و آن زیبارو که از دیدنش دل موسی به تاپ تاپ میافتد، نه یک بار و به یک زبان، بلکه بارها و به زبان بیزبانی و به زبان اشاره و حتی به زبان خواهش از او همخوابگی میخواهد و موسی که در اینجا طعنه به قدیسان میزند، باز هم او را از خود میراند!
در اینجا مکان، فضا و یک طرف قضیه که فرشید یا فریده است، همه، خواهان همبستر شدن این دو نفر هستند، اما به نظر میرسد که نویسنده نمیخواهد این عمل انجام شود. آیا این بهخاطر اخلاقگرایی است، یا او از اخلاقی بودن خوانندگانش میترسد؟ در هر صورت در این داستان، برخورد موسی با موضوع سکس چندان باورکردنی نیست، چرا که هیچ عامل قابل قبولی در داستان به دست داده نمیشود تا بر مبنای آن بپذیریم که موسی بخواهد این امکان آمیزش جنسی را که به این راحتی در اختیارش قرار گرفته، اینگونه از دست بدهد.
به این قطعه توجه کنید که با حرفهای فریده آغاز میشود:
“… ولی ما از جنس فساد نیستیم. ما از جنس عیب و نقص جامعه نیستیم. ما خودمان را طبیعی میدانیم. حتی گاهی ماوراءتر. حضور دو جنس در یک بدن. این فوقالعاده است. تو هیچگاه این را متوجه نمیشوی. یک بار… فقط یک بار با من همنوا شو تا بفهمی.
باز به دست موسی آویخت. موسی نمیتوانست با خشونت دستش را از دست او بکشد. گفت: نمیتوانم. خودت میدانی نمیتوانم.”
اما نکته اینجاست که هیچجا گفته نمیشود که موسی چرا “نمیتواند”.
نکتهی قابل توجه دیگر این است که نویسندهی “سِفر خروج” برای نشان دادن خواستههای جنسی از واژههای شرمگینی همچون “همنوا شدن”، “پاسخ به ندای بدن”، و “نیاز” استفاده میکند.
سرانجام فریده از آنجا میرود و موسی بهخاطر موقعیت ساختمانی که در آن مسکن گزیده، میتواند ناظر تظاهرات “جنبش سبز” بر علیه رژیم باشد و یکبار که در را به روی فراریان از حملهی پلیس میگشاید، نه تنها مسکنِ امنش را از دست میدهد، بلکه به زندان میافتد و پس از شکنجه و توهین بسیار او را با عدّهای دیگر از افغانها در وانتهایی مینشانند تا به افغانستان برگردانند. در اینجا عدهای از جوانان ایرانی هم به امید رهایی از شرایط ایران خود را افغانی معرفی میکنند و داخل وانتها میشوند. تعداد چنان زیاد میشود که آنان را در ۱۳ اتوبوس مینشانند و به مقصد مشهد روانه میسازند. اما در پای کوه دماوند اتفاقی میافتد. “زمین تکانی به خود میدهد انگار بخواهد از نقطه اتکایی بر نقطه اتکای دیگری پهلو بگیرد.”
نویسنده در اینجا میخواهد – همچون نام کتاب- داستان این موسای بیعصا را که پشتیبانی مانند خدای قهار بنی اسرائیل هم ندارد، به داستان موسای پیامبر بپیوندد و از آن اسطورهای بسازد که به گمان من چندان موفق نبوده است. موسای پیامبر سرانجام میتواند قومش را از مصر به وادی امنی برساند، آن هم در شرایطی که طلا و جواهرات مصریان را به غارت برده، و به تعبیری حقشان را از ظالمان گرفتهاند.
میتوان از زاویه و بُعدهای گوناگونی به داستان موسای پیامبر پرداخت. مشکل اینجاست که سلطانزاده برای ما روشن نمیکند که از چه بُعد یا زاویهای باید به داستان موسای پیامبر نگاه کنیم، و یا کدامیک از ماجراهای او را باید در مَدّ نظر داشته باشیم.
البته میتوان با مراجعه به “سِفر خروج” در انجیل شباهتی طنزگونه میان آن بلاهایی که خدای موسی بر سر مصریان میآورد، با بلاهایی که پشت سر هم بر سر افغانیان آمده است، دید. اما این موسی در مقایسه با موسای پیامبر تنها به کاریکاتور رنگ و رو رفتهای میماند.
پس از آنکه موسی از فرعون میخواهد تا قوم بنی اسرائیل را از بردگی آزاد کند و فرعون نمیپذیرد، در باب هفتم موسی با عصایش آب نهر مصر را به خون تبدیل میکند و ماهیان آن میمیرند، و تا هفت روز چنین است.
در باب هشتم وزغها زمین مصر را میپوشانند، تا آنکه فرعون از موسی میخواهد برای رفع این بلا به درگاه خدا دعا کند. موسی این کار را میکند و وزغها میمیرند. پس از این، بارها عدم وفای به عهد فرعون تکرار میشود، و هر بار بلایی تازه نازل میشود، و موسی از خدا میخواهد که بلا را برچیند.
پس از بلای وزغها خداوند به دست هارون هرچه غبار مصر بود، به پشه تبدیل میکند، و پس از آن مگسها پدید میآیند و سراسر مصر را میپوشانند، سپس دملهایی بر پیکر مصریان و حیواناتشان پدید میآید، و دیگر بار تگرگ و آتش بر مصر میبارد. در باب دهم ملخها هرچه را که در مصر سبز است میخورند، و چون فرعون همچنان نافرمانی میکند، تا سه روز تاریکی غلیظی مصر را میپوشاند.
خداوند به موسی میگوید یک بلای دیگر هم بر سر فرعون و مصریان میآورد، و آنگاه بنی اسرائیل را نجات میدهد. نشان آن بلا چنین است که نعرهی عظیمی در تمامی سرزمین مصر به گوش خواهد رسید که مانند آن را کسی نشنیده، و دیگر هیچکس هم نخواهد شنید. آنگاه موسی و قومش به سلامت از آب میگذرند و مصریانی که در تعقیبشان هستند غرق میشوند.
موسای افغانی به هنگام برگشت داده شدن به افغانستان، در پای کوه دماوند با همین نعرهی عظیم روبهرو میشود:
“زمین با غرشی سهمگین، انگار بر شیپوری عظیمتر از زمین تا آسمان دمیده میشود. چاک زمین با صدای تندرگونه به هر سو میدود. جزیرههایی انگار و آدمهایی پراکنده بر آنکه از هم دور میشوند و نزدیک میشوند و به هم اصابت میکنند و ازهم فرو میپاشند. “ص. ۲۵۳
و این نعرهی کوه دماوند است که “از خشمی که هزاران سال در درون او جوشیده و بالا آمده و حالا رسیده به گلو. سقف کوه، زخمی از هزار سال پیشتر، ازنو شکافته میشود. آتش فواره میزند آمیخته با دود.” ص. ۲۵۲-۲۵۳
“سِفر خروج” پرکشش و روان است، و بهویژه هفت بخش نخست آن بسیار خوب پرداخته شده، و از سویی سختی و دردناکی مهاجرت، و به ویژه رنج افغانهای مهاجر، و از سوی دیگر توان نویسنده را در ثبت و ماندگار کردن واقعیتها به خوبی نشان میدهد. گزارشی از واقعیتی دردناک که ماندگار کردن آن از پس هرکسی برنمیآید، و نقطهی قوت کارهای آصف سلطانزاده است.
شناسنامه کتاب:
سِفر خروج
محمد آصف سلطانزاده
دانمارک- نشر دیار کتاب ۲۰۱۱.
۲۶۲ صفحه، با پیوست معنای واژهنامهی فارسی افغانستان به فارسی ایران در پایان کتاب
نقاشی روی جلد از نرگس قندچی