بهمن شعلهور، بیلنگر، فصل هفدهم – شازده املت زنده است و مست، در واترلوی آیوا. با یک گواهینامه شاعری باطلشده رانندگی میکند و با روزی یک شوخی زندگی میکند.
قلم: عیسی مسیح به قید کفالت آزاد شده و توی واترلو پرسه میزند و با روزی یک شوخی زندگی میکند.
قلم: تام بیچاره از لیر پادشاه مرخصی گرفته، مست و ناشناس در کوچه پسکوچههای واترلو بهدنبال نام گمشدهاش میگردد و با روزی یک شوخی زندگی میکند.
اسم من را شازده املت بگذارید. اسم من را عیسی مسیح بگذارید. اسم من را تام بیچاره بگذارید. اسم من را بابا طاهر کونپتی بگذارید. اسم من را هر زهرماری دلتان میخواهد بگذارید. من مثل بره بع بع میکنم. من شبحی هستم که بع بع میکند. نمیدانم کی هستم. نمیدانم چی هستم. نمیدانم کجا هستم. اسم خودم را نمیدانم. اصلاً اسم ندارم. اسمم گم شده. نه پدر دارم، نه مادر، نه خواهر، تقریباً نه برادر. نه پدر کسی هستم، نه مادر کسی. بله، من هم از یک زن زاییده شدم. زمانی من هم پسر کسی بودم، و برادر کسی، اما آن در زمانی دیگر بود، در کشوری دیگر، که دیگر نیست.
بله، من هنرپیشهام، در بیش از یک معنای این کلمه. من در یک آدم نقشهای بسیاری بازی میکنم. و وقتی دارم آن نقشها را بازی میکنم خیال میکنم میدانم کی هستم. اما همان وقتها هم احساس میکنم که اینکه در یک لحظه معین خیال میکنم میدانم کی هستم به معنای آن نیست که این واقعیت است. واقعیت این است که من پیوستگی وجودم را از دست دادهام.
مملکتی ندارم، حتی در پرده خیال. مدتها فکر میکردم که مملکتی دارم، که از آن تبعید شدهام، که بازگشتم به آن ممنوع است، یا میلی به بازگشت به آن ندارم، که دوستش دارم، یا از آن بیزارم، یا دلم برایش تنگ شده، یا تنگ نشده، یا نگرانش هستم، که از آن تصویری ذهنی دارم، یا وهمی، یا خیال باطلی. اما آن همه دیگر واقعیت ندارد. آن مملکت، هر کجا که بود، هم در عالم واقعیت، و هم در پرده خیال، دیگر وجود ندارد. دود شده و به هوا رفته.
و حالا دیگر بهانهای هم برای مملکت نداشتن ندارم. مملکتی به من پیشکش کردهاند و من آن را رد کردهام. من اینجا زندگی میکنم. مدت درازی اینجا زندگی کردهام. پس اینجا باید مملکت من باشد. اما نیست. به اینجا تعلق ندارم. به آنجا تعلق ندارم. به هیچ کجا تعلق ندارم. تبعه نیستم. مهاجر نیستم. توریست نیستم. مهاجر قاچاقی هم نیستم. وجه تسمیه اداری من، و نامی که مرا بهتراز همه تعریف میکند، بیگانه دائمی است.
اسم من را شازده املت بگذارید. اسم من را عیسی مسیح بگذارید. اسم من را تام بیچاره بگذارید. اسم من را بابا طاهر کونپتی بگذارید. اسم من را هر زهرماری دلتان میخواهد بگذارید. من شبحی هستم که بع بع میکند. نمیدانم کی هستم. نمیدانم چی هستم. نمیدانم کجا هستم.
تا همین اواخر این وجه تسمیه مایه تفریح من بود. چطور کسی میتواند بیگانه دائمی باشد؟ مسلماً من به اختیار خودم چنین نبودم. هیچکس چنین وضعی را برای خودش انتخاب نمیکند. در واقع سالها کوشیده بودم که بیگانه نباشم، نه دائمی نه موقتی. برای ادارههای جورواجور درخواستنامه پر کرده بودم. استشهادنامههای جور واجور ارائه داده بودم، تا مأموران مربوطه را قانع کنم که من سزاوار بودم چیز بهتری باشم، چیزی که بیگانگیش کمتر و دوامش بیشتر باشد. چه بسا وکیل عدلیه که با پول من کاه و جوشان تأمین میشد. اما بالاخره، زمانی که وکلا کارشان را انجام دادند و مأموران مربوطه مقر آمدند و موافقت کردند که مرا چیزی غیر از بیگانه، یعنی تبعه کنند، دیدم نمیتوانم خودم را راضی کنم که چیزی جز یک بیگانه دائمی باشم. و این پس از آن همه اقدامات خستهکننده.
اول از همه میبایست عکسهای زیادی بگیرم. عکسهایی که نه زیاد کهنه باشند، نه زیاد بزرگ، نه زیاد کوچک، که گوش چپ یا راست آدم را، یادم نیست کدامیکی، نشان بدهند. من زیاد اهل عکس و این حرفها نیستم. اولاً که فتوژنیک نیستم. دوماً که، از دوربین جماعت بیزارم. هرگز دوربین نداشتهام و هرگز هم نخواهم داشت. و برای اینکه بدانید چقدر از دوربین بیزارم، کافی است بگویم که من حتی یک دوست ژاپنی ندارم، به این دلیل ساده که همهشان دوربین دارند. همیشه میخواهند عکس آدم را بگیرند، یا میخواهند که آدم عکس آنها را بگیرد، در حالیکه دارند یک کار احمقانه میکنند: یک شیر سنگی را بغل میکنند، یک سکه توی یک حوض میاندازند، یا با انگشتشان به هوا اشاره میکنند و لبخند میزنند. برای من تصویری که نشود آن را در پرده خیال نگه داشت به درد نگه داشتن نمیخورد.
این عکسها میبایست امضاء شوند، مهر شوند و تأیید شوند، انگار کسی بخواهد عکس یک آدم دیگر را به جای عکس خودش جا بزند. بعد میبایست ورقههای زیادی را یکی پس از دیگری پر کنی، بدهی تصدیق کنند، و کلی تمبر رویشان بچسبانند، تمبرهایی که خیلی از تمبرهای پست گرانتر و بدقیافهترند. آنقدر سئوالهای نامناسب در آن ورقهها بود که هیچ حوصله تکرارشان را ندارم. خلاصه کلام آنکه میپرسیدند آیا هیچوقت بایک دستچپی، کمونیست، سوسیالیست، تروریست، بچهباز، دکلباز، قمارباز، قاپباز، کفترباز، کلکباز، شعبدهباز، بندباز، مقعدی، فاحشه، پاانداز، جاکش، سرنگهدار، قاچاقچی، تریاکی، شیرهای، بنگی، حشیشی، شیپیشی، عرقخور، یا کشیش خلع لباسشده آشنایی داشتهام یانه، عاشقشان شدهام یا نه، پول بهشان قرض دادهام یانه، پول ازشان قرض گرفتهام یا نه، جا بهشان دادهام یا نه، نهار بهشان دادهام یا نه، بغلشان خوابیدهام یا نه، خانوم براشان بردهام یا نه. تنها کسانی که نمیخواستند ازشان هیچ چیز بدانند فاشیستها بودند. داوطلب شدم داستان همه فاشیستهایی را که در عمرم شناخته بودم برایشان بگویم. علاقهای به آن نشان ندادند. گفتند هرچه بین من و فاشیستها گذشته بود مربوط به خود من بود و به آنها ارتباطی نداشت.
میپرسیدند آیا هیچوقت بایک دستچپی، کمونیست، سوسیالیست، تروریست، بچهباز، دکلباز، قمارباز، قاپباز، کفترباز، کلکباز، شعبدهباز، بندباز، مقعدی، فاحشه، پاانداز، جاکش، سرنگهدار، قاچاقچی، تریاکی، شیرهای، بنگی، حشیشی، شیپیشی، عرقخور، یا کشیش خلع لباسشده آشنایی داشتهام
بعد باید صورتحسابهای بانکی میبردم تا ببینند چه پولی دارم و چه پولی ندارم و چرا و کجا و از کجا و به کجا و از کی و به کی. پولم بااسکناسهای گنده نو میآمد یا با اسکناسهای کوچولوی کثیف؟ گفتم، نمیدانم. گفتم فقط میدانم هیچوقت انقدر ندارم که تا آخر ماه دوام بیاورم، با آن همه مالیاتی که برای ویسکی میدهم.
بعد باید شاهد میآوردم که قسم بخورند که من همانی هستم که میگفتم هستم، و پدر و مادرم همانهایی بودند که میگفتم، انگار که کسی بخواهد خودش و پدر مادرش را جعل کند. باید شاهد میآوردم تا ثابت کنم که شخصیت شایستهای دارم، انگار که مردم میتوانند حدس بزنند آدم چه جور شخصیتی دارد. گفتم، آقایون من شخصیت نیستم، من شخصیت را بازی میکنم. منظورم را نفهمیدند.
و هی باید پول میدادم، دوباره و سهباره و چهارباره، به شهر، به استان، به ایالت، به دولت مرکزی، به میرزابنویس، به کارچاقکن، به وکیل، به حسابدار قسمخورده، به حسابدار قسمنخورده، به تاکسیچی، به سرایدار، به دربون. بالاخره گفتند برو خانه تخت بنشین تا نمرهات دربیاد. گفتند به ما تلفن نکن، ما به تو تلفن میکنیم، که درست مطابق میل من بود. مگر من مرض داشتم بهشون تلفن کنم؟
بعد، پس از ماهها و ماهها صبر کردن و مست کردن، بالاخره نمرهام درآمد. یک نامه کوتاه سه چهار خطی با پست سفارشی آمد، که میگفت من باید، هوش البته، در فلان روز و فلان ساعت در فلان جا حاضر بشوم و فلان قسم را بخورم، و اگر همه چیز مطابق برنامه پیش میرفت، و من همانی میماندم که بودم، و پدر و مادرم همان کسانی میماندند که بودند، و شخصیت من عوض نمیشد، و شهود من تغییر عقیده نمیدادند، از بیگانه دائمی بودن توبه کنم و تبعه بشوم. در روز معین شده، پس از هشت ساعت عرق نخوردن در خواب، با دو دست و یک مغز لرزان، بهترین و تنها لباس پلوخوریم را پوشیدم و رفتم به وعدهگاه مقرر شده: یک دبیرستان چراغانی و زینت شده، آماده برای خوشآمد گفتن به تبعه جدید، یعنی نوکرتون، بنده حقیر.
دسته موزیک مدرسه میزد، دسته کر مدرسه میخواند، و دخترهای ککمکی تیم فوتبال خودشان را مثل ملکههای زیبایی خردسال آرایش کرده بودند و جلوی من صف بسته بودند. اعضاء کنگره نطق میکردند و رأی مرا میخواستند. پیرزنهای کلوب دختران انقلاب آمریکا مدالهای پولکی با پرچم آمریکا به سینهام میزدند و بهترین نقاط استان را برای شکار گوزن و صید ماهی روی نقشههای کوچک بهم نشان میدادند. طنین پیام آزادی زودرس تالار را پر کرده بود. حتی یک برنامه مخصوص هم ترتیب داده بودند. یک آموزگار دبستان تبعه انگلیس را ۲۴ ساعت زودتر تبعه آمریکا کرده بودند تا بتواند شعری، درباره آنکه چقدر در آن ۲۴ ساعت احساس آزادی کرده بود، بگوید و برای ما بخواند.
میدانید، من هیچ خبر نداشتم که در انگلستان آموزگارها را شکنجه میدادند و میکشتند. آنقدر سادهلوح بودم. احساسات او بسیار لطیف بودند و شعرش بسیار سخیف. باز اگر میدانست کی دهنش را ببندد بد نبود. اما نمیدانست. بعد از آنکه شعر خودش تمام شد تصمیم گرفت اشعاری را که دانشآموزان کلاس دومش درباره آزاد شدن او به مناسبت تبعه آمریکا شدن گفته بودند، برای ما بخواند. باید اذعان کنم اشعار آنها خیلی بهتر از شعر او بود.
بالاخره چند تا نوار گذاشتند، حاوی پیامهایی از چندین مرد بزرگ، درباره آزادی. یکی نوار لینکلن بود «چون نمیخواهم برده باشم، نمیخواهم بردهدار باشم.» خطابهای درخشان که اشک به چشمانم آورد. و نوار جان کندی، «نپرس کشورت برای تو چه میتواند بکند. بپرس تو برای کشورت چه میتوانی بکنی!» و خطابه مارتین لوتر کینگ «من رؤیایی دارم.»
بالاخره چند تا نوار گذاشتند، حاوی پیامهایی از چندین مرد بزرگ، درباره آزادی. یکی نوار لینکلن بود «چون نمیخواهم برده باشم، نمیخواهم بردهدار باشم.» خطابهای درخشان که اشک به چشمانم آورد. و نوار جان کندی، «نپرس کشورت برای تو چه میتواند بکند. بپرس تو برای کشورت چه میتوانی بکنی!» و خطابه مارتین لوتر کینگ «من رؤیایی دارم.» خیلی رویم اثر گذاشت. بعد وقت آن رسید که من و همغربتیهایم، منظورم همبیگانههایم است، برویم روی صحنه، قسم بخوریم، ورقههای تابعیتمان را بگیریم، و بله، آزاد شویم. و در آن لحظه بود که من حس کردم نمیخواهم آزاد شوم، که نمیخواهم هیچ چیز بهجز یک بیگانه دائمی باشم.
این قضیه آشوبی به پا کرد. هیچکس از افراد روی صحنه نمیدانست چطور با این مشکل روبرو شود. مأموران موردی به یاد نداشتند که کسی ماهها و سالها انتظار تبعه شدن را بکشد، آن همه زحمت و دردسر بکشد، آن همه خرج بکند، روی صحنه حاضر شود، و بعد تغییر عقیده بدهد. بحرانی بود که باید با آن روبرو میشدند. و با آن روبرو هم شدند.
اول مأمور اداره مهاجرت و تابعیت مسئولیت کار را به عهده گرفت. با لحنی موقر و پدربزرگانه، که قصدش بیشتر تحت تأثیر قرار دادن نماینده کنگره بود تا من، به من درباره عواقب جدی عملم هشدار داد. ولی وقتی جزییات آن عواقب را پرسیدم نمونهای نداشت. گفت اگر من حالا تبعه نمیشدم، ممکن بود ماهها و سالها طول بکشد تا دوباره نمرهام درآید، که برای من مهم نبود. گفتم من اصلاً از نمره خوشم نمیآمد. در مدرسه در ریاضیات تجدیدی شده بودم و هرگز هم بلیط بختآزمایی نخریده بودم. وقتی پرسیدم آیا ممکن بود که رد تابعیت باعث شود که من بیگانگی دائمیم را از دست بدهم، او با بیمیلی جواب منفی داد، که تنها چیزی بود که برای من اهمیت داشت.
بعد نماینده کنگره داوطلب شد که مرا روشن کند. دستش را دور شانه من گذاشت، مرا “پسرم” خطاب کرد، و برای من استدلال کرد. به من خاطرنشان کرد که بهعنوان بیگانه دائمی من نمیتوانستم رأی بدهم. گفتم این برای من مهم نبود. هرگز در زندگیم رأی نداده بودم و حالا هم خیال نداشتم این کار را بکنم. گفتم سیاستمدارها همه جا حقهبازند. جایی که من بزرگ شدم هیچکس رأی نمیداد. صندوقها را پر از روزنامههای کهنه میکردند و اسم منتخبین را از روی لیست آماده شده میخواندند. اینطور هم ارزانتر بود، هم راحتتر. مکثی کرد و سرش را خاراند.
پس از کمی تفکر گفت که به عنوان بیگانه دائمی من نمیتوانستم در ارتش آمریکا داوطلب شوم. پرسیدم آیا من آنقدر احمق بنظر میآمدم که بخواهم در هیچ ارتشی داوطلب شوم. اذعان کرد که نه. اما با لحن معنیداری اضافه کرد که حتی به عنوان بیگانه دائمی میتوانستند مرا به نظام ببرند و به جبهه جنگ بفرستند. آیا نمیخواستم در اینکه در کدام جنگ بجنگم و در کدام جنگ نجنگم، حق انتخابی داشته باشم. گفتم من نمیخواستم در هیچ جنگی بجنگم. با فصاحت و حرارت دکلمه کردم: هرگز جنگی نبود که خوب باشد و صلحی که بد. عضو کنگره پرسید «اینو کی گفته؟» گفتم، بنجامین فرانکلین، البته. زود قلم و دفتر بغلیش را بیرون آورد و آن را یادداشت کرد، تا اگر لازم شد، در یکی از سخنرانیهایش در مخالفت با جنگ به کار ببرد.
من که تازه گرم شده بودم گفتم، از آن گذشته، هر ارتشی که بخواهد در جنگ پیروز شود باید عقلش برسد و مرا به سربازی نگیرد. او باز سرش را خاراند. کمی بیشتر فکر کرد تا زاویه تازهای پیدا کند. بالاخره گفت که نوارها را دوباره بگذارند. در آن حال که من به خطابهها گوش میکردم و اشک در چشمانم حلقه میزد چهره مرا بررسی کرد. پرسید نظر من راجع به خطابهها چه بود. گفتم نطقهای بسیار جالبی بودند، ولی پس از شنیدن دوبارهشان بهنظرم کمی کنایهآمیز آمد که هر سه نفر این مردان بزرگ در آن واحد هم آزاد و هم مرده بودند، و هر سهشان پیش از وقت مقرر مرده بودند و نه به انتخاب خودشان. گفت این دیدن وقایع به صورت کلبی بود. من اعتراضی نکردم. او نومیدانه دست از من شست.
گفتم سیاستمدارها همه جا حقهبازند. جایی که من بزرگ شدم هیچکس رأی نمیداد. صندوقها را پر از روزنامههای کهنه میکردند و اسم منتخبین را از روی لیست آماده شده میخواندند.
بعد پیرزن عضو کلوب دختران انقلاب آمریکا تصمیم گرفت بختش را با من بیازماید. روی نقشه تمام شکارگاههای خوب و عکس تمام وحوشی را که میتوانستم شکار کنم به من نشان داد. به او گفتم که من مخالف شکار حیواناتم. پرسید آیا گیاهخوارم. گفتم نه. پرسید آیا کباب گوشت قرمز و گوشت پرندگان را نمیخورم. گفتم چرا. اما دوست ندارم که خودم کشتن حیوانات را به عهده بگیرم، بخصوص حیوانات وحشی را. پرسید آیا ماهی دوست دارم. گفتم، بله، اگر کاملاً مرده باشد و خوب تهیهاش کرده باشند. بعد تمام جاهایی را که برای ماهیگیری مناسب بودند نشانم داد. گفتم من حرفی ندارم که ماهی بخورم، اما علاقهای به اینکه خودم ماهی را بگیرم ندارم. به اندازه کافی کشتی ماهیگیری در دریاها بود، بیش از آنکه دریاها تاب تحملش را داشته باشند. اما وقتی گفتم برای من همیشه غیر قابل فهم بود که یک مشت مرد گنده ساعتها کنار رودخانه روی ماتحتشان بنشینند و یک چوب و قلاب ماهیگیری بین لنگهاشان بگیرند و منتظر شوند تا بلکه یک ماهی مسموم و غیر قابل خوردن بگیرند، او هم با نومیدی فاتحه مرا خواند.
بالاخره پرسیدند که راستی چه میخواهم. گفتم میل دارم برای ابد یک بیگانه دائمی باقی بمانم. در این لحظه عضو کنگره کفرش درآمد و فریاد زد، «ولش کنین مادرقحبه رو! ما نباید التماسش کنیم که یک کشور داشته باشه.» و گفت که مرا از صحنه پایین بیندازند.
تا هنوز داریم درباره آزادی صحبت میکنیم، بگذارید من اعتراف کنم که من از آن روشنفکرهای ابله نیستم که آزادی را یک حالت ذهنی فکر میدانند. خلاصه بگویم که من خودم را آدم آزادی نمیدانم. یک زمانی آدم آزادی بودم، یا فکر میکردم هستم، اما این مطلب دیگر صحت ندارد. و منظور من آزادی سیاسی یا اجتماعی یا اقتصادی یا جنسی نیست. این چیزها برای من مهم نیستند. شاید فکر کنید که منظور من وابستگیهای شخصی است، و من چون آنها را ندارم، پس آزادم. من هم همین فکر را میکردم. در واقع، به همین منظور بود که منتهای کوشش خودم را کردم که وابستگی شخصی نداشته باشم. هیچوقت دنبالش نرفتم، و آن وابستگیهایی که، بیگناه، در آنها زاییده شده بودم، به طور تحتاللفظی برایم مردند، از جمله فرهنگی که در آن زاییده شده بودم. میگویید، چی، فرهنگ که نمیمیرد؟ خوب، در مورد من حتی این مسئله هم پیش آمد.
گرفتاری من چیز دیگری است، و آن اینکه همه چیز برای من بیربط شده. چیزی ندارم. به چیزی نیاز ندارم. چیزی نمیخواهم. چیزی را باور ندارم. آیا از مکتب کلبیونم؟ سهشنبهها، چهارشنبهها و پنجشنبهها. جمعهها رواقی هستم. شنبهها ابیقوری هستم. یکشنبهها پیرو فلسفه صوری هستم. دوشنبهها ایدهآلیستم. از یک خانواده مادیگرای، ده درصدی.
آیا از چیزی میترسم؟ بله. از سکوت ابدی این فضاهای لایتناهی. و از این گوری که هی در پیش پای من دهن باز میکند. و از داشتن بوی بد دهن سر پیری، چونکه آدمهای خوب بهم نمیگویند و آدمهای بد بهم میگویند و باور نمیکنم.
آیا از چیزی میترسم؟ بله. از سکوت ابدی این فضاهای لایتناهی. و از این گوری که هی در پیش پای من دهن باز میکند.
آیا به یک خدای شخصی ایمان دارم، به هندسهدان بزرگ، سر کارواندار، رییس کمیته مافوق کمیتهها؟ بله. به عنوان یک استعاره. همیشه گفتهام که خدا یک استعاره بزرگ است. زبان ما بدون خدا نمیتواند کار کند.
آیا به ده فرمان اعتقاد دارم؟ نه به همه آنها. به کشتن اعتقاد ندارم. شکار را در هفدهسالگی، پس از شکار یک گنجشگ، ترک کردم. یک بار قربانی کردن یک گوسفند را دیدم و دل و رودهام بالا آمد. نزدیک بود گیاهخوار شوم. بدیش این بود که گوشت را، وقتی خوب کباب شده باشد، خیلی دوست دارم. یعنی اینکه اعتقاد نداشتن من به کشتن ربطی به بشردوستی و انسانیت و شفقت و مروت ندارد. معده من ضعیف است. خیلی راحت بالا میآورم. من همانطور به کشتن اعتقاد ندارم که به دزدی یا به تقلب اعتقاد ندارم. چون دل کردنشان را ندارم. در عشق یک کمی تقلب میکنم. اما یکبار در کتاب یک پیرمرد یونانی خواندم که خود خدایان به دروغ گفتن عشاق میخندند. و هر چیزی که برای یونانیها خوب باشد برای من هم خوب است.
یک فرمان هست که من همیشه نقض میکنم، چه مست باشم چه هوش. آن هم له له زدن برای زنهاست. من کلی له له میزنم. میدانید، برای من زن تنها چیزی است که آزمایش دکارت را قبول میشود، تنها تصور مجزا و روشن. من یکبار برای زنی له له زدم و با او عشقبازی کردم، زنی که زن کسی بود و مادر کسی. ما فکر نمیکردیم که داریم مال کسی را غصب میکنیم. گفت که شوهرش ۱۰ سال است دست به او نزده. آیا شوهرش را دوست داشت؟ گفت دارد و من هم باور کردم. آنقدر نگران شام شوهرش بود که به خانه شتافت تا خوراک محبوب او را تهیه کند. آیا به شوهرش وفادار بود؟ به نحوی. گفت دل شوهرش برای آنچه که او به من میداد تنگ نمیشد و من حرفش را باور کردم. گفت تنها وقتی که شوهرش متوجه او میشد هنگامی بود که گرسنهاش بود. آیا او داشت به شوهرش خیانت میکرد؟ گفت در طول ۱۵ سال زندگی زناشویی این سئوال برایشان پیش نیامده بود. آیا من به او خیانت میکردم؟ چطور ممکن بود؟ من اصلاً شوهرش را نمیشناختم. چطور میتوانی به کسی که نمیشناسی خیانت کنی؟ مردک برای من وجود نداشت. هیچ قراردادی، چه اجتماعی چه غیره، بین ما وجود نداشت.
لابد به خودتان میگویید من باید به یک چیزی اعتقاد داشته باشم. همه دارند. من هم یک زمانی داشتم. من هم زمانی اعتقاد داشتم، نه به خدا، نه به میهن، نه به مقام مادر، بلکه به مرد بزرگ شدن. در سن یازدهسالگی در کتابخانه پدرم کتابی به قلم یک یونانی کسی پیدا کردم با عنوان درباره مردان بزرگ. جابجا تصمیم گرفتم مرد بزرگی شوم.
هرگز آن کتاب را نخواندم. هرگز نفهمیدم مرد بزرگ چهکار باید بکند. اما به هرحال عقیده داشتم که مرد بزرگی خواهم شد. تا به امروز هنوز نمیدانم مرد بزرگ کیست و چه میکند. همه جور مردی را که مرد بزرگی نیست میشناسم. یکیش پدر خودم. کتاب را داشت. کتاب را خوانده بود. حتی میخواست مرد بزرگی باشد. اما همه چیز بود جز یک مرد بزرگ. پس واضح بود که با خواندن آن کتاب آدم مرد بزرگی نمیشد. شاید برای همین است که من هرگز آن کتاب را نخواندم. حالا اگر پدر من مرد بزرگی بود، یا من خیال میکردم که مرد بزرگی است، آن کتاب را میخواندم. اما جوری که اوضاع زمانه پیش میرفت، هرگز نتوانستم خودم را راضی کنم که آن کتاب را بخوانم.
نتیجتاً من چی هستم؟ نمیدانم. کی هستم؟ نمیدانم. من کسی هستم که فاقد سرنوشت است. من در امکان مطلق زندگی میکنم. هرگز صورت خارجی به خود نخواهم گرفت. میتوانم خودم را به هزار صورت منفی تعریف کنم، همه چیزهایی که مطمئناً نیستم. اما این نمیگوید که من چه هستم. آیا من دغلم؟ نه دغل نیستم. آدم نادرستی نیستم، گرچه ادعای کاملاً درستکار بودن هم نمیکنم. مغرور نیستم. فروتن نیستم. به کسی رشک نمیبرم، چونکه هیچ چیز نمیخواهم. حسود نیستم، چونکه کسی را دوست ندارم. دلیر نیستم. بزدل نیستم. بلندهمت نیستم. سخی نیستم. پست نیستم. حقیر نیستم. غنی نیستم. فقیر نیستم. خیلی خندهدار نیستم. عنق نیستم. سادیست نیستم. مازوخیست نیستم.
باور کنید این یک بازی زیرکانه نیست که دارم با شما میکنم. درست است که بسیاری از این صفاتی که من میگویم نیستم، برای شما ضد هم هستند. اما اضداد شما اضداد من نیستند. من نمیگویم «این نیستم، اما آن هم نیستم.» میگویم «این نیستم و آن نیستم.» نبودن یکی مرا آن دیگری نمیکند. میبینید، درباره خودم این همه به شما گفتهام و هیچ چیز نگفتهام. نه اینکه آدم مزوری هستم. در واقع میتوانم به شما یقین بدهم که آدم مزوری نیستم. فقط چیز زیادی درباره خودم ندارم که بگویم. جز اینکه نامم را گم کردهام. من هیچکسی نیستم.
آیا من لایق زیستن نیستم؟ چرا خودم را نمیکشم؟ به خاطر کنجکاوی محض. دلم میخواهد دو سه هزار سالی این دور و ورها باشم و ببینم کار دنیا به کجا میکشد. یکبار در کتاب یک فیلسوف یونانی خواندم که اگر او را به چشمی مجرد بدل میکردند و آن چشم را در مقعد یک خر جای میدادند، مادام که میتوانست از آنجا دنیا را نظاره کند، چنان وجودی را به خودکشی ترجیح میداد. و هر چه که برای یونانیها خوب بود برای من هم خوب است.
این داستان را اتفاقی پیدا کردم و خواندم اما قده پیدا کردن یک اسکناس بیست پوندی روی زمین حال داد!خیلی وقت بود که یه ادم بی تکلف ندیده بودم. اثباتش زمانی بود که گرین کارت رو هم که گرفتنش به خیلیها احساس زیر پا سفت شدن میده رو رد میکنه چون باید در مقابلش قسم میخورده! مردی که با یه زن شوهر دار میخوابه چه قسمی میتونه مقیدش بکنه؟ دروغ بده که اون نمیگه.
کاربر مهمان / 30 September 2011
بسیار لذت بردم. بسیار بسیاز…
رضا / 01 October 2011