اکبر فلاح‌زاده – وودی آلن کارش را در نیمه سال‌های دهه ۱۹۶۰ میلادی به‌ عنوان کمدین، بازیگر و فیلمنامه‌نویس آغاز کرد و کمی بعد با کارگردانی فیلم راه خودش را باز کرد و زود جا افتاد. او ‌در ۳۰ سال گذشته تقریباً هر سال یک فیلم ساخته است. او که ۷۵ ساله شده هر روز کلارینت می‌‌نوازد و برای آنکه سرپا بماند مرتب ورزش می‌‌کند. تا به حال ۴۲ فیلم ساخته و علی‌رغم تشویق منتقدان هنوز مایل نیست با استادانی چون برگمن، کوروسوا یا بونوئل سنجیده شود.

آلن زندگی را بی‌معنی می‌داند و به آن بدبین است. او هنر را مفری می‌داند از پلشتی‌ها. تازه‌ترین فیلم او «نیمه‌شب در پاریس» (Midnight in Paris) مانند بیشتر فیلم‌های او با طنز و جاز همراه است. او در این فیلم قهرمانش را به پاریس سال‌های نخست قرن بیستم می‌فرستد؛ به زمانی که به عصر زیبا یا طلایی (Belle Époque ) معروف است. ‌در این زمان که پاریس پاتوق هنرمندان ونویسندگان بود، مردم مبتلا به دردهای بی‌درمان بودند.
 

آلن در گفت‌وگو با رسانه‌های آلمانی از جمله “دی ولت” و “فرانکفور‌تر روند شاو” درباره این فیلم و سایر موضوعات توضیح می‌دهد:
 

شما در یک جور سفر سینمایی در اروپا می‌گردید، از لندن به بارسلون و از آنجا به‌ پاریس و حالا هم که در رم فیلم می‌‌سازید. کی‌ گذرتان به‌ برلین می‌افتد؟

وودی آلن- این بسته است به‌ دو چیز: یکی‌ اینکه هزینه فیلم تأمین بشود، یکی‌ هم اینکه داستانی متناسب با این شهر گیرم بیاید. در مورد فیلم “نیمه‌شب در پاریس” هم مدت‌ها طول کشید تا عنوان فیلم را پیدا کردم. من قصد سفر سینمایی در اروپا نداشتم. همه‌اش با فیلم match point شروع شد که آن را در لندن ساختم، چون تهیه‌کننده هزینه فیلم را در آنجا تأمین کرد. بعد از آن در شهرهای دیگر اروپا هم فیلم ساختم.

نیمه‌شب در پاریس، ساخته وودی آلن. هنر به عنوان راهکاری برای تحمل رنجی که از زندگی می‌بریم.

نظرتان راجع به منتقدان چیست؟

من اصلاً نقدهای مربوط به فیلم‌هایم را نمی‌خوانم. مصاحبه‌ها را هم نمی‌خوانم. اصلاً هر چیز دیگری هم که راجع به‌ من می‌‌نویسند،نمی‌خوانم. ۳۵ سال است که این شیوه من است. چون خوب که دقت کنیم می‌بینیم که همه‌اش دام است: یکی‌ نابغه‌ات می‌‌داند، یکی‌ احمق. این چیز‌ها آدم را از کار باز می‌‌دارد. آدم به‌ صرافت می‌‌افتد برای خوش‌آمد این و آن این جور یا آن جور بنویسد. من راه خودم را می‌‌روم و اعتنایی به‌ حرف این و آن ندارم.

به منتقدان که گوش نمی‌دهید، به همسر و فرزندانتان چطور؟ آن‌ها راجع به فیلم‌هایتان چه می‌گویند؟ 
 

دو تا دخترم تا به‌حال هیچکدام از فیلم‌های مرا ندیده‌اند. زنم چندتایی از آن‌ها را دیده. او سختگیر است. از بیشتر فیلم‌هایم خوشش نمی‌آید.

این مسأله ناراحتتان می‌کند؟
 

نه، چون خودم هم از خیلی از فیلم‌هایم خوشم نمی‌آید.
 

با این حال هر سال فیلم می‌سازید. از این‌کار لذت می‌برید؟
 

معلوم است. من آدم صحنه‌ام. یک‌بار کسی از من پرسید اگر قادر باشم رمانی مانند “جنگ و صلح” بنویسم از فیلمسازی دست می‌کشم. ادبیات از‌‌ همان سال‌های جوانی هم هیچوقت برای من اهمیتی نداشته و من بیشتر مجلات کمیک می‌خواندم و همیشه فیلم می‌دیدم. همه قهرمانان من سینمایی بودند. لذتی که فیلم به‌ من می‌دهد کتاب نمی‌دهد.

کار می‌‌کنم تا فکر و خیال نکنم. گاهی اما ستاره‌ها خاموش می‌‌شوند و دیگر چیزی وجود ندارد. همه چیز بی‌‌معنی‌ است.

این فیلمسازی چه خاصیتی دارید که اینقدر به‌ آن علاقه دارید؟

دوستانم که می‌‌روند سر کار، می‌‌روند به‌ اداره یا مطب و آنجا با بیماری و چرک و خون سر و کار دارند. اما من فیلمساز هر روز سر کار موقع فیلمسازی با زن‌ها و مردها‌ی ترگل و ورگل سر و کار دارم- با اسکارلت جانسون، پنلوپ کروز، آنتونیو بندراس، کارلا برونی. این زیبارویان توجه مرا از بدبختی‌های زندگی‌ منحرف می‌‌کنند و به‌ من آرامش می‌‌دهند. به‌ طور روشنفکرانه نمی‌توانیم توجیه کنیم که چرا هستی ما ارزش دارد. ما همه مانند گیاهان یا آمیب‌ها می‌‌آییم و می‌رویم و فقط چند صباحی زنده‌ایم. اما فقط چون بدنمان دوام می‌‌آورد به‌ زندگی‌ ادامه می‌‌دهیم. من راه‌هایی برای انحراف توجه‌ام به‌ این‌جور چیزهای ناگوار دارم. برای همین مدام کار می‌‌کنم، کار می‌‌کنم تا فکر و خیال نکنم. وقتی‌ هم که کار نمی‌کنم کلارینت می‌نوازم، یا بیسبال و بسکتبال تماشا می‌‌کنم. فقط وقتی‌ توی هچل می‌‌افتم، یک دفعه نصفه‌شب از خواب بیدار شوم و می‌بینم که هیچ مفری ندارم. این اوج نومیدی من است که احساس می‌‌کنم ستاره‌ها خاموش می‌‌شوند و دیگر چیری وجود ندارد. همه چیز بی‌‌معنی‌ است.

این جور وقت‌ها چه می‌‌کنید؟

پا می‌‌شوم نرمش می‌‌کنم.
 

آیا دلتنگی برای گذشته مفری است از این چیزی که به‌ آن بحران معنی‌ می‌‌گویید؟ قهرمان فیلم جدیدتان از واقعیت امروز فرار می‌‌کند به‌ پاریس اوایل قرن بیستم.

اینکه می‌گویند قدیم‌ها بهتر بوده و حسرت گذشته را می‌خورند، طبیعی است. آدم مدام دوست دارد جای دیگری زندگی‌ کند؛ فقط اینجا و در همین زمان نه‌. البته پاریس اوایل قرن بیست هم اگر خوب دقت کنیم چندان چنگی به‌ دل‌ نمی‌زد. بیماری سل بیداد می‌کرد و عده زیادی از سیفیلیس می‌‌مردند. البته همین موضوع هم در زندگی خودم هم صدق می‌کند. وقتی‌ در نیویورک رستورانی می‌بینم، یک دفعه یادم می‌‌آید که اینجا در کودکیم‌ همان مغازه ای‌ بود که از آن اسباب‌بازی‌ می‌‌خریدم. اما بعد که جزئیات بیشتری ‌یادم می‌‌آید متوجه می‌شوم که دوران کودکی‌ام چندان هم جالب نبوده است.

نمایی از نیمه‌شب در پاریس. وودی آلن در این فیلم از زبان گرترود استاین می‌گوید: وظیفه هنرمند این‌ است که به‌ جای نومیدی دنبال امید باشد…

شما که رؤیای زندگی‌ در یک زمان دیگر را ندارید، پس چطور به‌ ایده این فیلم رسیدید که شب‌ها کسی سوار یک ماشین می‌‌شود و بعد در یک عصر دیگر از آن پیاده می‌‌شود؟

به این فکر می‌کردم که نیمه‌شب در پاریس چه اتفاقاتی ممکن است بیفتد. چون عنوان فیلم را از قبل انتخاب کرده بودم، اما هنوز داستانی برایش نداشتم. پیش خودم فکر کردم که قهرمان فیلمم سوار یک ماشین غریبه شود و به‌ یک پارتی برود و آنجا با زنی فرانسوی سر و سری پیدا کند. اما چون این ایده چندان اصیل نبود زمان آن پارتی را برگرداندم به‌ گذشته، به‌ اوایل قرن بیستم.

حالا چرا پاریس؟

در جوانی که کمدین کلوب‌های شبانه بودم، قرار بود فیلمنامه‌ای‌ بنویسم که در پاریس می‌‌گذشت. تجربه وحشتناکی بود. از آن فیلمنامه بدم می‌آید و‌‌ همان زمان‌ها پشت دستم را داغ گذشتم که دیگر نگذارم در کارم دخالت کنند. هشت ماه در پاریس بودم. اما بعد مثل ترسو‌ها باز فرار کردم به‌ نیویورک و پناه بردم به‌ دکتر روان‌شناس و به‌ دارو‌ها و عادت‌های خودم. اما گذشته از اینها پاریس همیشه برایم جذاب بوده. پاریس شهر گرانی است. پنج سال پیش می‌‌خواستم این فیلم را بسازم، اما مشکل مالی نگذشت. آن وقت‌ها مطابق طرحی که داشتم قهرمان فیلم یک روشنفکر نیویورکی مثل خودم بود که بعد تبدیل شد به‌ مرد خوشگذران این فیلم.

بعضی‌ها در پناه دین و معنویت تسکین می‌یابند. اما این در مورد شما گویا صدق نمی‌کند…

متأسفانه نه‌. اما دوست ‌داشتم من هم می‌توانستم به دین یا معنویات پناه بیاورم. در یک محیط مذهبی بزرگ شدم. گدر و مادرم و دوستانم همه مؤمن بودند. اما از‌‌ همان بچگی اعتقاد داشتم که دین ابلهانه‌ترین چیزی‌ست که در زندگی با آن آشنا شده‌ام. اما درعین حال دوستان مؤمنم همه خوشبخت‌تر از من بودند. آنان به کلیسا و کنیسه می‌‌رفتند و به‌ قدرت بزرگتری معتقد بودند، اما نمی‌توانستند دقیقاً بگویند که آن قدرت چیست.

سر صحنه “نیمه‌شب در پاریس”. وودی‌آلن: فرانسه زیبا و باشکوه است.

شما به‌ چی‌ اعتقاد دارید؟ به‌ علم؟

علم هم محدودیت‌های خودش را دارد. با علم می‌‌شود واکسن یا داروی ضد ایدز تهیه کرد. اما علم برای عمیق‌ترین مسائل زندگی‌ پاسخی ندارد. برای پاسخ دادن به این مسائل شاید به‌ سحر و جادو نیاز باشد، که من اهلش نیستم.

شما در فیلم «نیمه‌شب در پاریس» از زبان گرترود استاین می‌‌گویید وظیفه هنرمند این‌ است که به‌ جای نومیدی دنبال امید باشد…

اما نقل گفته استاین در آن فیلم به‌ این معنی‌ نیست که من این حرف را قبول دارم! این نظر اوست که هنرمند باید بکوشد به‌ زندگی‌ معنی‌ بدهد، تا به‌ رغم رنجی که از زندگی می‌بریم، بتوانیم از زندگی‌مان لذت ببریم. من برعکس وظیفه هنرمندان را بیشتر در این می‌‌بینم که مفری برای انسان‌ها پیدا کنند. موتزارت، همینگوی، پیکاسو همه هنرمندانی هستند که در وهله نخست مخاطبانشان را سرگرم کرده‌اند تا از واقعیت روزمره بگریزند. این موضوع درباره برنامه سرگرم‌کننده پوشش زنده تلویزیونی زندگی‌ جمعی همان‌قدر صادق است که در مورد فیلم‌های اینگمار برگمن. هنر، هر جورش راکه بگیریم، یک لیوان آب خنک است در یک روز داغ. هنر روح را تازه و زندگی‌ روزمره را قابل تحمل می‌‌کند. چون برای لحظه‌ای هم که شده از واقعیت وحشتناک زندگی‌ دور می‌‌شویم. 

هرچند که مثلاً فیلمی مانند «مهر هفتم» برگمن راجع به‌ مرگ و زندگی‌ است، ‌ اما به واسطه تصاویر و بازی‌های خوب، با آن هم می‌شود خود را سرگرم کرد و از واقعیت زندگی روزانه دور شد. وقتی‌ بعد از دیدن فیلم از سالن سینما بیرون می‌‌آییم، باز متأسفانه در میان انبوه مردم و اغذیه‌فروشی‌ها گیر می‌‌کنیم. اینجاست که درمی‌‌یابیم همه زنان شبیه بیبی اندرسون( Bibi Andersson) بر پرده سینما نیستند و مردان نیز با شخصیتی مانند ماکس فون سیدوف (Max von Sydow بازیگر برخی از شاهکارهای اینگمار برگمن) تفاوت دارند، بلکه‌‌ همان آدم‌های وارفته اداره خودمان هستند.

آیا هنرمندانی مانند شما بدبخت‌تر از مردم عادی‌اند؟

نه‌. فقط چون چون هنرمندان بیشتر زیر توجه افکار عمومی‌اند، بیچارگیشان بیشتر دیده می‌‌شود. یک کارمند اداره که پشت میزش نشسته، مأیوس است و کسی‌ از او‌ خبر ندارد، در حالی‌ که مثلاً همینگوی در‌‌ همان حال با کتاب‌هایش و در روزنامه‌ها سر و صدا می‌‌کند. این وضع همه ماست، بدون توجه به‌ اینکه پولدار یا بی‌‌پول، فرانسوی یا آمریکایی باشیم.

درست به‌ همین دلیل قهرمان فیلم شما در یک عصر دیگر هم خوشبخت‌تر نیست…

بله دقیقاً. روشن است که فرانسه باشکوه، رمانتیک و زیباست، اما آن وقت‌ها در‌‌ همان اوایل قرن بیستم که به عصر زیبا معروف است، در آن بیماری سل شیوع داشت و درد بی‌‌درمان زمانه بود! آن وقت‌ها دندان‌پزشکان دندان را بدون داروی بی‌ حسی می‌‌کشیدند. امروز می‌‌شود گفت که خیلی‌ چیز‌ها بهتر از آن وقت است، هر چند که گاهی زندگی‌ دیگر چندان زیبا نیست…

شما خودتان حسرت زندگی‌ در زمان دیگری را می‌‌خورید؟

نه‌. من می‌‌خواهم حالا همین جا باشم. ولی بدم نمی‌آید گاهی به گذشته ناخنک بزنم و در آن رستوران‌های قدیمی فرانسوی غذا بخورم. اما پیش دندانپزشک آن زمان نمی‌روم و دندان‌پزشک زمان خودمان را ترجیح می‌‌دهم…
 

آینده را چطور می‌‌بینید؟

عجالتاً که اوضاع تعریفی‌ ندارد. وضع دنیا فاجعه‌بار است. جعمیت انبوه زمین و سلاح‌های کشتار جمعی به انسان مجال نمی‌دهد به آینده امیدوار باشد. ویلیام فالکنر جایی گفته است بشریت فقط صرفاً ادامه نمی‌یابد، بلکه پیروز هم می‌شود. البته من در این مورد شک دارم. من اصلاً نمی‌دانم که آیا بشریت ادامه می‌‌یابد یا نه‌. چه بسا چند قرن دیگر کره زمین صرفاً محل سکونت مورچه‌ها باشد.
 

منبع ترجمه

در همین زمینه:

::در ستایش پاریس، محمد عبدی::