سردار، پارهداستانیست از فرهنگ کسرایی، نویسنده و بازیگر تآتر که از سال ۱۹۸۰ در آلمان زندگی میکرد. او چند سالی در دانشگاه فرانکفورت ادبیات آلمان و تاریخ هنر تحصیل کرد و از ۱۹۸۷ به تئاتر روی آورد.
فرهنگ کسرایی از بنیانگذاران «تآتر میترا» و «تآتر تندیس» و نیز رادیو محلی «صدای آشنا» در فرانکفورت است. از او پیش از این «گسست» با آرش گرگین، «تو» و «مارمولک» و چند نمایشنامه و «چهار کتاب و نیم» منتشر شده است. او دربارهی عنوان آخرین کتابش گفته بود: «عنوان این کتاب، خواننده را کنجکاو آن نیم دیگر میکند که نیست و یا آن نیم زائدی که آویزان چهار است.»
روایت فرهنگ کسرایی تصویری از دغدغههای انسانیست که به این نیمِ سرگردان میپردازد. او خودش، دربارهی شخصیتهای «چهار کتاب و نیم» گفته است: «انسان آویزان به اینجا و اکنون که جستوجوگر است و عاشق.»
«چهار کتاب و نیم» را انتشارات آیدا سال ۱۳۸۹ در شهر بوخوم، در آلمان منتشر کرده است. در شناسنامهی کتاب، زیر نام نویسنده تعداد کلمات این کتاب هم به تأکید آمده است: ۲۱۳۷۲ کلمه که کنایهای در خود نهفته دارد.
سردار، پارهداستانی که در ۲۵۰ کلمه از فرهنگ کسرایی منتشر میشود، روایت سرگردانی انسانهای آویزان به یک هستی نیمبند نیست. این ۲۵۰ کلمه از برخی لحاظ با ۲۱۳۷۲ کلمهای که پیشتر یاد کردیم، تفاوت دارد. این کلمات داستانی شعرگونه یا در واقع شعری داستانگونه را رقم میزنند که به یکی از مهمترین اسطورههای ملی و مذهبی ما نظر دارند.
چه سرداری، چه سرداری
چه نامور سرداری
کز ورزائی خاکاب و بذر تا برفرازیدن ِ عَـلـمی پرنشان
تنها بانگ نوآمدهای ز آسمان بسنده بود.
وَه چه سرداری، چه سرداری وَه
که درآن هنگامهی چکاچاکِ آهن و زنج وزار تنپارگان
غریو و آوایش چکادِ کوه را نیز لرزانده بود.
چه سرداری وای
که آویخته از گردن اسبِ آغشته به خونش،
ز تیغی که زانویش واشکافته، رگ و گوشتش دریده، قلبش ریش
پرشور وخشم ودیوانهوار شمشیر میزد هنوز.
چه سرداری
که آب بر دیده، لبْ پارپار، اسبْ مرده
دست با کوبهی تیغی سختْ دورافکنده، تیری بر گـُرده نشسته و جان پژولیده
میغژید سوی رود و میژکید:
«ای داغت مانده در گلویم،ای پتیارهْ رودِ ولگرد
پس کجاست آبت، وامانده؟
کجاست آنکه بیهیچ شرمی سرم را بمباریده بود،
آن گندْدهان ِ بیچاک و بست که جانم به پشیزی فروخت و رفت؟
آآخ سوخت جگرم ازین نبردِ بیچون و چرا
هستیم برد به یغما او، برخییش چون شوم!
این پاره پاره ابرها سنگ شوندای کاش و فروریزند مرگبار
جان تا کی کـَنـَم برین رود تا اشک فشانند برمن، آیندگانش فسونبار.
تو که هیچای رودِ بیدار و مان
گرآن ژاژخا به دیدهام درآید، چنان به دندان گـَزَمـَش، کهگاه آن نیز نباشـَدَش
تا از خدایش یاد آورد.
کجائی آب، هان به کدام گوری ماندهای!!»
چه سرداری، چه سرداری، وای که چه سرداری
که درشکسته بر کنارهی رود این چنین نماز میخواند
تاک خونش از تن روان بود.
وَه چه سرداری، چه سرداری!
شما بخوانیدش ابوالفضل عباس