در آستانه برگزاری انتخابات ریاست جهوری ۲۰۱۷ فرانسه، امانوئل مکرون—سوسیالیست سابقی که امروز خود را سانترالیست (میانهرو)، نه چپ و نه راست، و گاهی هم چپ و هم راست معرفی میکند— با ۲۵ درصد آرا پیشتاز است، و مارین لوپن—نامزد راست افراطی حزب جبهه ملی— به رغم سیر نزولیاش همچنان با ۲۳ درصد نفر دوم است و به دور دوم انتخابات خواهد رفت. ارقام دیروز کمی متفاوت بود. یک و ماه نیم پیش، در ابتدای ماه مارس اما همه اعداد و درصدها به کلی فرق میکرد. لوپن با ۲۶ درصد اول بود، و آرای بنوا امون، نامزد حزب سوسیالیست، که امروز تا ۵,۷ درصد کاهش یافته، آن زمان به مرز ۱۶ درصد رسیده بود.
این ارقام چه معنایی میدهند؟ و همراه با این درصدها، چه چیز واقعاً تغییر میکند؟ مابهازای این تلاطم و نوسان سرسام آور آمار و ارقام در زندگی واقعی شهروندان چیست؟ آیا این اعداد صرفاً پاسخی به ولع پورنوگرافیک شهروندان معتاد به آمار و اخبار در جهان است یا حقیقت بیشتری در آنها میتوان یافت؟ پاسخ درست به این سؤال، مستلزم کالبدشکافی اختراع فرانسوی «جمهوری»، و پارادایم حاکم بر آن، یعنی «افراطگرایی مرکز»است.
داستان یک اختراع فرانسوی
هواداران کهنهکار جمهوری سه رنگ مفتخراند که فرانسه، پس از دو قرن تمرین و مجاهدت دموکراتیک و از سر گذراندن پنج جمهوری از زمان انقلاب فرانسه (۱۷۸۹)، به چنان «بلوغی» رسیده که در عین خلق و حفظ تفاوت و تکثر سیاسی (از چپ تا راست، از سوسیالیست تا گلیست)، میتواند حول ارزشهای ریشهدار جمهوری (آزادی، برادری و برابری) یگانه و واحد بماند؛ آن قدر «بالغ» که نه پویایی و تغییر را قربانی امنیت و ثبات کند، و نه اجازه دهد که گفتگوها و مجادلات (agonism) دموکراتیک در آشوبها و تضادهای (antagonism) خونبار سرریز کند. مطابق با این روایت، نام جادو و شعبدهای که میتواند ترازوی ۴ کفه تغییر و ثبات، کثرت و وحدت را تنظیم و متعادل نگاه دارد – همان چیزی که «بلوغ» جمهوری دویست ساله فرانسه بیش از هر چیزی در آن متبلور و متجلی شده — انتخابات ریاست جمهوری است.
تعیین رئیس جمهور اختراعی فرانسوی است به سال ۱۸۴۸ علیه کلوبهای مردمی، علیه مردمانی که در خیابانهای پاریس سنگربندی کرده بودند.
این روایت امروز حتی از رشتهکوه کهنسال پیرنه نیز طبیعیتر، بدیهیتر و استوارتر به نظر میرسد، روایتی ابدی که در ایمان به آن خللی وارد نمیشود، حتی اگر بافت تاریخی داستان بلوغی که جادوی انتخابات بر آن سوار شده، شامل پارگیها و درزهای ناگفته، و نادیده گرفتهشدهای مثل قتل عام الجزایریها، همکاری با آلمان نازی و بازداشت یهودیان در «ولودروم دیور» و بدرقه آنها تا اردوگاههای مرگ و… باشد، حتی اگر تاریخ درخشان فرانسه جمهوریها در عین حال شامل سرفصلهای تیرهای همچون استعمار و رژیم ویشی نیز باشد، و از این بیشتر، حتی اگر خود جمهوری سوم با نیروی حاصل از سرکوب کمون پاریس پا گرفته باشد و فیلسوفی فرانسوی به نام ژاک رانسیر نوشته باشد:
«تعیین رئیس جمهور – شخصی در مقام تجسم بیواسطهی مردم — اختراعی فرانسوی است به سال ۱۸۴۸ علیه کلوبهای مردمی، علیه مردمانی که در خیابانهای پاریس سنگربندی کرده بودند؛ این ایده را دوگل بازیابی کرد و از سر گرفت تا راهنما و دستعورالعملی باشد برای مواجهه با مردمی که زیادی و بیش از اندازه سروصدا میکنند.»
به رغم این تاریخ روشن، ایمان شهروندان به جمهوری از کجا میآید؟
چرا هنوز ۶۰ تا ۸۰ درصد شهروندان، بنابه نظرسنجیها، میخواهند در انتخابات ریاست جمهوری ۲۰۱۷ فرانسه شرکت کنند؟
این امید به انتخابات و شور پیگیری آمار و ارقام آن چیست؟ و این آرامش و آشفتگی، هراس و اطمینانی (که همراه با جابهجایی درصدها جابهجا میشوند) از کجا میآید؟ به بیان دیگر، این اجتماع انتخاباتمحور چگونه ساخته شده است؟
آیا آنچه امروز شهروندان فرانسه به عنوان انتخابات ریاستجمهوری تجربه میکنند، ماهیتی متفاوت از سرشت ضددموکراتیک جمهوری در زمان ناپلئون سوم و دوگل دارد؟ (اگر در مورد ماهیت ضددموکراتیک انتخابات فرانسه در زمان دوگل شک دارید، سریال تلویزیونی فرانس ۳، «دهکده فرانسوی» را نگاه کنید؛ سریالی که نه با رویکردی کمونیستی بلکه از منظری گلیستی ساخته شده است.)
افراط گرایی مرکز
در ابتدای ماه فوریه بنوآ امون بازی انتخاباتی را، آنطور که در نظرسنجیها منعکس شده، با محبوبیت ۱۸ درصدی آغاز کرد. امون، وزیر سابق دولت اولاند، در مقیاس اخلاق فردی، یکی از صادقترین نامزدهای یازدهمین انتخابات پنجمین جمهوی فرانسه است و طرح درآمد همگانی او، یکی از معدود طرحهای بدیع در انتخابات این دوره.
کاندیدای رسمی حزب سوسیالیست که در انتخابات مقدماتی گوی رقابت را از مانوئل والس، نخستوزیر دولت اولاند ربود، بدون شک رادیکالترین چهره موجود برای نمایندگی حزبی است که ناامیدکنندهترین کارنامه را در تاریخ دولتهای تاریخ جمهوری پنجم فرانسه داشته است. در تاریخ جمهوری پنجم، اولاند تنها رئیس جمهور سالمی است که پس از پایان دوره نخست ریاست – با توجه به سقوط میزان محبوبیتش تا زیر ۵ درصد— برای بار دوم وارد رقابت نشده است.
هیچ چیز بهتر از عبارت Meden Agan به معنای «افراط، هرگز!» – که بر قلب معبد آپولون در دلفی یونان باستان حک شده – حقیقت پنهان الگوی نظام انتخابات نیابتی به عنوان پارادیم اصلی حکمرانی در جهان امروز را نشان نمیدهد.
آنچه امون را به چهرهای ویژه بدل کرده، نسبت او با حزب قدیمی و ریشهدارش است. او تنها نامزد رسمی تاریخ حزب سوسیالیست است که نامزد واقعی آن نیست. اعلام حمایت والس نخستوزیر اولاند از امانوئل مکرون، خلف حقیقی اولاند، به روشنی گواه دوپاره شدن حزب سوسیالیست میان کاندیدای رسمی و واقعیاش، و در واقع میان نام و حقیقت آن است. تا آنجا که به آمار و ارقام مربوط میشود، فراز و فرود انتخاباتی امون از ۱۸ تا ۷ درصد را قبل از هرچیز باید به میانجی این شکاف فهمید. ورای آمار و ارقام اما، معنای این شکاف چیزی جز غیرسوسیالیست بودن حزب سوسیالیست، و نهایتاً نادرستی ادعای تکثر انتخاباتی هواخواهان نظام جمهوری در آزمون تجربی حقیقت در فرانسه امروز نیست.
واقعیت آنکه علیرغم تمام این بالا و پایین شدن ارقام، همه چیز مدتهاست در فرانسه تغییر نکرده است. به طور مشخص، در طول دو سال گذشته، توزیع آرا میان جریانهای راست افراطی (یعنی مجموع آرای مارین لوپن، فرانسوا آسلینو و نیکولا دوپون-انیان)، چپ و راست میانه (مجموع آرای فرانسوا فیون، مانوئل مکرون، و بخشی از آرای حزب سوسیالیست که مانوئل والس آن را نمایندگی میکند) و در نهایت، چپ رادیکال (مجموع آرای ژان لوک ملانشون، ناتالی آرتو و فیلیپ پوتو و بخشی ار آرای امون) الگویی طبیعی مطابق با نمودار گوس داشته است. به بیان دیگر، کاهش و افزایش رأی امون و ملانشون و به طور کلی تمام تغییر درصدها جملگی تابع الگوی «ثابتی» بودهاند که صحنه سیاست رسمی را از مدتها پیش شکل داده است، و همانا الگوی توزیع متقارن آرا به شکلی نرمال در جامعه فرانسه است.
این الگوی توزیع زنگولهای هسته پنهان و البته کاذب نظام انتخابات در فرانسه است – واقعیتی برساخته به میانجی انبوهی از نهادها و رسانهها، از جمله همین بنگاههای نظرسنجیای است که اعداد و ارقامشان را هر روز دنبال میکنیم. نه فقط در دو سال گذشته که فراتر از آن در چهار دهه گذشته، هیچ چیز در صحنه رسمی سیاست تغییر نکرده است.
از وجوه کاذب این پارادایم، در کنار نشمردن و نادیده گرفتن ۲۰ تا ۴۰ درصدی که در انتخابات رأی نمیدهند، قرینهسازی ضمنی آن میان چپ رادیکال و فاشیسم دستهراستی ذیل عناوینی همچون پوپولیسم و به یک معنا ایجاد ابهام میان رادیکالیسم و افراطگرایی است؛ قرینهسازیای که هدف یا نتیجه آن تحقیر مردم و طبقات فرودست و از سوی دیگر نفی چپگرایی است. طبعاً، این قلعه مرکزی نظام است که از چنین قرینهسازیای منتفع میشود.
همین مسأله به شکلی سمپتوماتیک و البته رسواییآور همانا نشانگر این واقعیت است که در تمام این سالها «مرکز» همواره درحوزه «راست» (هماکنون برای مثال جایی میان مکرون و فیون) قرار داشته است. حتی در سال ۲۰۱۲ نیز که اولاند، مشهور به آقای «نرمال» وارد کاخ الیزه شد، مکان هندسی مرکز یا همان جریان میانهرو در قلمرو سیاسی راست بود. به لحاظ تاریخی، گناه این مسأله بیش از آنکه به گردن جمهوریخواهانی همچون سارکوزی باشد، متوجه خود چپگرایان حرفهای طبقه سیاسی، به ویژه آن سوسیالیستهای وادادهای است که سیاستهای راستگرایانه را پی گرفته و پیش بردهاند.
خود فرانسوا اولاند، با اذغان به همگرایی سیاستگذاریهای اقتصادی و مالی سوسیالیستها و نئولیبرالها، در این مورد به شکلی سرراست در کتاب «تکالیف حقیقت» (۲۰۰۶) مینویسد: «این فرانسوا میتران سوسیالیست — با همراهی پییر برهگووآ — بود که از اقتصاد فرانسه مقرراتزدایی کرد و در را برای تمام اشکال رقابت به طور گسترده گشود. این ژاک دولور سوسیالیست بود که، در پاریس همچون بروکسل، یکی از بنیانگذاران اروپای پولی بود… پشت ردای پرزرق و برق ایدئولوژیک پنهان نشویم که با آن کسی را نمیتوان گول زد.» میانهرویای که اولاند در این عبارات بر آن صحه میگذارد، همزاد ایدئولوژیک همان بلوغی است که هواداران کهنهکار جمهوری بدان مفتخراند. مطابق با این نسخه، بلوغ اجتماعی و توزیع طبیعی آرا ضامن میانهروی، و در تسلسلی کاذب، ایدئولوژی میانهروی با نهادها و رسانههایش واضع و حافظ بلوغ یا همان الگوی توزیع طبیعی آرای سیاسی در جامعه است.
دروغین بودن این الگو، درست همان زمانی مشخص میشود که بخشی از جامعه به جای رأی دادن ترجیح میدهند صدای خود را مستقیماً و بدون میانجی در خیابان – در تظاهرات علیه لایحه قانون کار الخمری، یا مثلاً در قالب جنبش «شب بیدار» – منعکس کنند. آماری وجود ندارد که چند درصد از آنها متعلق به آن جمعیت ۲۰ تا ۴۰ درصدیای هستند که در انتخابات ریاست جمهوری شرکت نمیکنند، اما میتوان حدس زد که اضافه شدن این جمعیت به صحنه سیاست رسمی، کاملاً آن را دفرمه، و از حالت توزیع طبیعی استانداردی که اسطوره جمهوریخواهی بر آن استوار است، خارج کرد.
رأیهای بیصدا
آنچه مشخص است این توزیع طبیعی آرا، که مشخصاً وجهی دستوری و ایدئولوژیک دارد، مؤید همان چیزی است که رانسیر در مورد اختراع فرانسوی ژنرال شارل دوگل، یعنی انتخابات ریاست جمهوری، میگوید: جمهوری دستورالعملی است برای کنترل مردمی که زیادی و بیش از اندازه سروصدا میکنند.
نامزدهای به اصطلاح افراطی، درست مثل فضاهای اسکایباکس در بازیهای کامپیوتری، در صحنه انتخابات حضور دارند، بدون آنکه حقیقتاً بخشی از بازی باشند. آنها حضور دارند تا به واقعیت انتخاب عمقی ببخشند که در حقیقت فاقد آن است.
جمهوری هنر و فضیلیت میانهروی است و با سروصدای بیش از اندازه، با زیادهروی کردن، با بیش از اندازه خواستن، و به قول افلاطون با polupragmosunè میانهای ندارد. جمهوری هست تا kakophonia یا همان سروصدای زیادی مردم را کانالیزه، رفع، یا قطع کند. هیچ چیز بهتر از عبارت Meden Agan به معنای «افراط، هرگز!» – که بر قلب معبد آپولون در دلفی یونان باستان حک شده – حقیقت پنهان الگوی نظام انتخابات نیابتی به عنوان پارادایم اصلی حکمرانی در غرب، به ویژه پس از فروپاشی دیوار برلین، را نشان نمیدهد. امروز در واکنش به همین دموکراسی نیابتی است که جنبش «خشمگینان» (Indignados) اسپانیا شعار اصلی خود را این عبارت قرار داده است: «ما رأی داریم، اما صدا نداریم». این شعار به طور مشخص، بیان اعتراضآمیزی است به واقعیتی که در بیست و پنج سال گذشته اروپا آن را با گوشت و استخوان تجربه کرده و همانا رفت و آمد و جایگزینی پیاپی دولتهای دستچپی و دستراستیای است که عملاً هیچ تفاوتی با یکدیگر نداشتهاند.
اصل میانهروی و فضیلت اعتدال، وجه مشخصه اصلی دولت (چه چپ و چه راست) و جزم مقدس صحنه سیاست رسمی در اروپای پس از جنگ بوده است. اروپا امروز وارث وضعیتی است که طارق علی، احتمالاً تحت تأثیر سیمور مارتین لیپست، جامعهشناس آمریکایی از آن تحت عنوان «افراط گرایی مرکز» نام برده است. فرقی نمیکند سوسیالیستها در انتخابات پیروز شوند یا گلیستها، آنچه تغییر نخواهد کرد، «میانهروی» و ملزومات آن است. به این معنا، تنها انتخاب موجود میان مرکز و مرکز است، کسانی که دستکم، نسبت به جهان سرمایه و مسائل اقتصادی-سیاسی آن، کاملاً توافق نظر دارند.
تا آنجا که سازوکارهای اجرایی و گفتاری میانهروی بتوانند به خوبی عمل کنند، ادغام راست افراطی و چپ رادیکال نیز در صحنه از پیش آراسته و پرداخته انتخابات، همزمان متضمن حذف آنها هست. افراطیها همان قدر در صحنه سیاسی حضور دارند که آکسسوار و وسائل بازی در صحنه تئاتر. به این اعتبار، نامزدهای راست افراطی و چپ رادیکال را، با استفاده از زبان طراحان بازیهای کامپیوتری و ویدئویی، میتوان نامزدهای «اسکایباکسی» نامید؛ نامگذاریای که البته هرگز به معنای نادیده گرفتن تفاوتهای جدی و بنیادی آنها و یک کاسه کردنشان نیست.
نامزدهای اسکایباکسی
اسکای باکس (skybox)، شیوهای است برای خلق پیشزمینهها و افقها تا فضای بازی کامپیوتری بزرگتر از آنچه واقعاً هست به نظر برسد. نوعی تمهید بصری برای ادغام فضاهای بیرون واقعیت بازی در آن. بهترین مثال، شاید همان دیوار ممنوعی باشد که به منظور ایجاد توهم بصری برای قهرمان فیلم «نمایش ترومن»، در پس دریایی هراسآور، هچون افقی ممکن (و چه بسا دسترسپذیر) رنگآمیزی و طراحی شده است؛ افقی که وجود ندارد، اما رسیدن به آن و لمس کرانمندیاش، به شکلی افلاطونی، شرط رهایی ترومن از وهم نمایش و توهم تصویر و پا گذاشتن به جهان حقیقت است.
نامزدهای به اصطلاح افراطی، درست مثل فضاهای اسکایباکس، در صحنه انتخابات حضور دارند، بدون آنکه حقیقتاً بخشی از بازی باشند، یا امکان انتخاب شدن را داشته باشند. حضور آنها واقعیت انتخاب را به نام «کثرت» رنگآمیزی میکند، و به آن عمقی میبخشد که در حقیقت فاقد آن است. این حضور البته برای ادامه نمایش ضروری است، چرا که همچون دریای خطرناک «نمایش ترومن» به هراس و ناامنیای تجسم میبخشد که مرکز و میانه برای حفظ الگوی متقارن و طبیعی توزیع آرا به آن نیاز دارد. آنها افراطی و ترسناکاند و حضورشان فینفسه میتواند شهروندان را مجاب به انتخاب میانه و مرکز کند. آنها استثنائاتی برای اثبات قاعده میانهرویاند. به عبارت دیگر، هراس در اینجا نه پیامد ظهور افراطیها بلکه عنصر ضروری این نظام انتخاباتی و مقدم بر حضور آنهاست.
ملانشون بدواً وجود دارد تا روزنامه دستراستی فیگارو با ترکیب کردن نام او با اسامی ترسناکی همچون ماکسیمیلیان روبسپیر و ولادیمیر ایلیچ یا همان لنین، عبارت هولناک «ماکسیمیلیان ایلیچ ملانشون» را بسازد، یا مثلاً فرانسوا اولاند با گفتن عبارت «ملانشون دیکتاتور است، نه دموکرات؛ رأی دادن به ملانشون یعنی انتخاب چاوز» بر نرمالبودگی خویش صحه بگذارد. این البته به آن معنا نیست که هیچ امکان و فرصتی برای تبدیل شدن ملانشون به چیزی بیش از یک اسم توخالی در روزنامه فیگارو و به پدیدهای حقیقتاً هولناک وجود ندارد.
نامزدهای به اصطلاح افراطی، از آنجایی که درست همچون دیوار «نمایش ترومن» موقعیتی مرزی دارند، هر یک به نوعی مدعی قاچاق انقلاب به درون انتخابات، و ارائه راهحل و رمز عبوری برای خروج از نظام سترون موجوداند. ملانشون، نامزد «فرانسه سرکش»، میخواهد جمهوری ششم و یک مجلس شهروندی مؤسسان علیه الیگارشی ریاست جمهوری افتتاح کند، و چه بسا با اتحاد با کشورهای جنوب همچون اسپانیا و یونان و… اروپایی بدیل در برابر اروپای بروکسل –که تحت کنترل بانکداران و صاحبان سرمایه است— درست کند.
در آن سوی طیف، مارین لوپن، در واکنش به «جهانیسازی اقتصادی و چندفرهنگگرایی» میانهروها – به زبان خود او جهانیسازی اقتصادی اتحادیه اروپا و جهانیسازی از پایین مهاجران خارجی — رویای برگزاری یک همهپرسی را برای بازیایی حاکمیت و مرزهای فرانسه در سر میپروراند. همین وضعیت مرزی نامزدهای غیرمیانهرو، در عین حال، آنها را در معرض نقدهای دوگانهای قرار داده است: آنها از یک سو متهم به رادیکالیسم و از سوی دیگر متهم به سازشکاریاند.
آیا آنها واقعاً هیچ شانسی برای پیروزی در انتخابات ندارند؟
اگر همه چیز از قبل به نفع مرکز و میانهروی تنظیم و چیده شده، پس چرا ارقام نظرسنجیها در دو سال گذشته، مؤید شانس بالای لوپن برای ریاستجمهوری بودهاند؟
مگر ملانشون، با پویایی رو به رشد ۱۹ درصدی کارزار انتخاباتیاش امکان حضور در دور دوم انتخابات را ندارد؟
وسوسه این ارقام و اعداد را نباید دستکم گرفت. سؤال حقیقی در مورد این دو نامزد اما نه امکان پیروزی آنها، بلکه شانس سرنگونی «سلطنت» میانهروی در صورت پیروزی آنهاست؟
سؤال آنجاست که آیا ملانشون در صورت پیروزی از پس وعدههایش در عمل بر خواهد آمد و خواهد توانست مبارزه انتخاباتیاش را به نبردی اجتماعی بدل کند یا در نهایت زیر فشار تعهدات و قرضها، اهرمها و اینرسی وضعیت موجود، تسلیم نظام حاکم خواهد شد؟
به طور مشخص، آیا لوپن پس از پیروزی با کشیدن دیوار و بسیج جنبشی فاشیستی علیه مهاجران خواهد توانست خاطره رژیم ویشی را زنده کند، و یا در نهایت زیر فشار هژمونی مرکز و سلطه منطق میانه و اهرمهای «نرمالیزاسیون»، بازی را واگذار خواهد کرد؟
بحرانی شدن نظام، و نرمالیزاسیون ضدنظامهای افراطی
مهمترین وجه مشترک تمام نامزدهای ریاست جمهوری فرانسه، در جریان تبلیغات انتخاباتی تلاش همه آنها برای معرفی خود به عنوان نامزد ضد واقعی «نظام» (system) بود: نه فقط فیلیپ پوتو، از حزب نوین ضد سرمایهداری یا فرانسوا آسلینو، نامزد «فرگزیت» (frexit) که حتی بنوآ امون، کاندیدای رسمی حزب حاکم (با مخالفت با لایحه قانون کار الخمری و…) و مکرون (با برجستهنمایی خود به عنوان نه راست و نه چپ) نیز تلاش میکردند خود را به عنوان نامزد ضدنظام جا بزند؛ واقعیتی که بیش از هر چیز نشانگر بحرانی شدن نظام و کاهش قابل توجه مشروعیت آن است. برای شهروندانی که در اثر بحران نظام سرمایهداری، و تناقضات نظام دولت-ملتها –و پیامدهای آنها در قالب بیکاری، جنگ و ترور— «ناامنی و تزلزل» اقتصادی، روانی و امنیتی به پارادیم اصلی زندگیشان بدل شده، نظام دیگر چیزی جز تجسم ناتوانی و اختگی نیست.
در چنین شرایط بحرانیای، عجیب نیست که نامزد نظام بودن به یک فحش سیاسی بدل شود، و مثلاً فرانسوا فیون (که خود یک سیاستمدار نئولیبرال تاچریستی است) امانوئل مکرون را به کنایه، همنام با رئیس کنونی دولت، «امانوئل اولاند» بخواند و دیگر نامزدها او را دستنشانده اتحادیه اروپا و نامزد بانکدارها معرفی کنند.
دلیل افزایش سبد رأی چهرهای همچون لوپن، در چند سال گذشته، قبل هر چیز همین بحران بوده است. اگر ظهور فاشیسم در نیمه اول قرن بیستم، نتیجه شکست انقلابهای مارکسیستی بود و سر بر آوردن نئولیبرالیسم تاچر و ریگان در دهه هشتاد به شکست پروژه سوسیال دموکراسی مربوط میشد، قوت گرفن پوپولیسم دستراستی در آغاز قرن بیست و یکم را میتوان نشانه یا نتیجه افول دولتهای میانهرو دانست.
همزمان و همراه با این بحرانی شدن نظام – که به معنای بحرانی شدن توزیع طبیعی استاندارد آرا است — نوعی فرایند نرمالیزه شدن گزینههای اسکایباکسی و نامزدهای راست افرطی و چپ رادیکال نیز در کار بوده است. اگر در سال ۲۰۱۲، شعار انتخاباتی ملانشون «براندازی سلطنت ریاستجمهوری» بود، در سال ۲۰۱۷ او شعار بههنجارتر «گذر به جمهوری ششم» را برگزیده است. در این فاصله، انبوه پرچمهای سرخ حاضر در تجمعات انتخاباتی او رفته رفته جای خود را به ترکیبی از پرچم سرخ و سهرنگ جمهوری داده و لایهای ملیگرایانه نیز به گفتار چپگرایانه او افزوده شده است. در تجمع انتخاباتی ۱۸ مارس این نامزد، برای گشایش جمهوری ششم و به مناسبت سالگرد کمون پاریس ۱۸۷۱، بیش از صدهزار هواخواه «فرانسه سرکش» در میدان رپوبلیک، قبل از سردادن سرود «انترناسیونال»، سرود ملی «مارسییز» را خواندند — سرودی که به استعمار فرانسه گره خورده است. این تغییر چهره، در عین حال، تلاشی بوده برای جذب آرای بخشی از طبقه متوسط و همچنین بازیابی آرای آن بخش از طبقه کارگر که جبهه ملی آنها را در سالهای گذشته از چپها «ربوده» است.
همین فرایند نرمالیزاسیون را در جبهه ملی، حزب راست افراطی نیز میتوان به روشنی مشاهده کرد. مدتهاست – به ویژه از سال ۲۰۰۱ که مارین لوپن به جای پدرش هدایت حزب را به دست گرفته — دیگر اظهارنظرهای افراطی در سطح انکار هولوکاست از زبان رهبران آن شنیده نمیشود.
این که در نهایت این فرایند نرمالیزاسیون خواهد بود که جریانهایی مثل «جبهه ملی» یا «فرانسه سرکش» را در خود ادغام خواهد کرد، یا آنها موفق خواهند شد از درون نظام انتخاباتی، قاعده بازی را عوض کنند، پرسشی است که پاسخ قطعی به آن از پیش ممکن نیست. پاسخ در عمل، و آنهم نه در شب اعلام نتایج، مشخص خواهد شد. تا پیش از آن، اما میتوان مطمئن بود که فردا شب ۲۳ آوریل، هر کدام از نامزدهای این انتخابات به دور دوم راه پیدا کنند، هیچ تغییر سیاسی مهمی روی نخواهد داد.
ستیز واقعی نه درون چارچوبهای انتخابات، که ورای آن، در جامعه و خیابان اتفاق خواهد افتاد. این همان تضادی است که نظام انتخاباتی میکوشد بر آن سرپوش بگذارد و انتخاب آن را ناممکن سازد. انتخاب حقیقی نه بین افراط و میانهروی، نه میان جهانیشدن مترقی سیاستمداران حرفهای و بومیگرایی مرتجع پوپولیستها، که همچنان میان چپ و راست، کمونیسم و سرمایهداری، و یا آنطور که رزا لوکزامبورگ در ابتدای قرن گذشته گفت، میان سوسیالیسم یا بربریت است.
جناب كيانپور ٫
خسته نباشيد ، هميشه از مقالات شما مى أموزم ، با اميد به پايدا ريتان .
فريده تبريزى / 24 April 2017
ماکرون با صداقتش، بیزاریش از دروغ و وعده های سرخرمن شایسته ترین انتخاب برای فرانسه که هست هیج، امید که نسلی از رئیس جمهور های جوان، با صداقت، امیدوار، و مصمم را برای اروپا و همه دنیا در پی داشته باشد. او داروئی ست برای پوپولیسم و سیاستمداران دروغ و بی صداقتی در سطح جهان. قدمش مبارک
سارا / 30 April 2017