بابک سلیمی‌زاده – «آیرو»‌ی عزیزم! سه هفته است که با تهوری کمیاب، به زندگی خود پایان داده‌ای. در این چند روز ایمیل‌های بسیاری به من رسید که می‌خواستند در سایت‌ها و بنگاه‌های خود برای تو ویژه‌نامه و بزرگداشتی منتشر کنند و از من هم مقاله‌ای «در نقد و بررسی آثار» تو می‌خواستند.

همان‌ها که زندگی‌ات را نادیده می‌گرفتند، امروز به بزرگداشتِ مرگ تو مشغول‌اند. در این میان، نتوانستم از درخواست دوستان دیرینه‌ات پیمان وهاب‌زاده و حسین نوش‌آذر شانه خالی کنم. اما در این آشفته‌بازار «نقد» و «بررسی‌ها»، ترجیح دادم ارتباطم با تو را در‌‌ همان قالب همیشگی دنبال کنم: نامه. نامه همچون خونی که بدن را تغذیه می‌کند، رابطه‌ی من و تو را تضمین می‌کرد. تو از وقتی من شناختم‌ات «درون» ادبیات فارسی حضور نداشتی، من نیز از وقتی خودم را شناختم «درون» نبودم و گذر زمان هر چه بیشتر بر حاشیه‌ها پرسه‌زنان‌ام کرد. برای رابطه با این «خارج» چه فرمی گویا‌تر و غریب‌تر از «نامه» می‌توانست وجود داشته باشد؟ نامه قسمی از رابطه با خارج است برای «خارج» باقی گذاشتنِ آن دور‌ترین بیرون. برای اجتناب از نزدیکی. چرا که هر «دوستی» به میانجیِ نوعی فاصله و دوری ممکن می‌گردد و نه نزدیکی.

بابک سلیمی‌زاده: نویسندگان بزرگ ما آن‌ها بودند که در تاریکی زندگیِ خود را نوشتند و در‌‌ همان تاریکی راه دوم را برگزیدند. آن‌ها که برای شدن، برای تأکید بر شدت‌های زندگی، راهی جز خودکشی نیافتند، در جامعه‌ای که «زندگی» را محکوم می‌کرد (محکوم می‌کند).

حتی در لحظاتی که فکر می‌کنیم به نزدیک‌ترین وجه ممکن با هم رابطه داریم، این رابطه به میانجیِ قسمی فاصله و دوری ممکن گشته است. نامه این فرم را حفظ می‌کند. در نامه‌های من و تو «نامه‌های دوستانه» جایگزین خودِ دوستی شدند. و این خودش از دوستی قلمروزدایی می‌کند. شاید کسانی باشند که دوستیشان در محافل شکل می‌گیرد، اما برای ما آنجا جای نفس کشیدن نیست. آنجا هوای کافی برای یک جانور وجود ندارد.‌‌ همان شغالی که می‌توان او را از قهقهه‌اش شناخت. لذا سخن گفتن‌اش به آوایی از راه دور (جزیره‌ای نزدیک به قطب شمال) می‌ماند، یا نامه‌ای که اینهمه راه را پیموده است تا به اتاق من یا به گور تو رسیده است ـ راستی چه تفاوتی هست میان این دو؟

برای تو رابطه‌ای مرموز از طریق کلماتِ تایپ‌شده، که حضوری انسانی در پس آن ضرورت خاصی ندارد، بسیار هیجان‌انگیز‌تر بود. سیلانِ نامه‌ها جایگزین «دیدار» می‌شود. غیاب جایگزین حضور می‌شود. همچون کافکا که با وجود اینکه «فلیسه» را فقط یک‌بار از نزدیک ملاقات کرد، هرگز از نوشتن نامه برای او بازنمی‌ایستاد. او همواره موانعی که مانع از دیدن معشوقه‌اش می‌شدند را تکثیر می‌کرد تا از نزدیکی رهایی یابد. نامه ابزار عملیِ کسانی است که غیاب را بر حضور ترجیح داده‌اند. 
 

بابک سلیمی‌زاده: نویسنده می‌نویسد تا بمیرد. آنچه از تو دریغ شد همین «حق مرگ» بود. تو از زندگی دست کشیدی چرا که پیش‌تر «حق مرگ» را از تو دریغ داشته بودند. 
 

درباره‌ی مرگ تو چه بگویم. بی‌شک تو تنها همین غیاب‌ات را ادامه داده‌ای و رسانه‌ها این وضعیت را «مرگ تو» نامیده‌اند. البته این سر و صدا‌ها موقتی‌ست و دیری نخواهد پائید که مرگ تو را نیز فراموش خواهند کرد و چه بهتر که فراموش‌ات کنند. همچون قهقهه‌ی آن شغال که درباره‌اش داستانی نوشتی، تو همچون آن قهقهه آمدی و رفتی و قطعاً فراموش خواهی شد اما همه‌ی ما در صدای خنده‌مان قهقهه‌ی تو را خواهیم شنید. و این فرمی از یک حضور گریزنده است.

در داستان «قهقهه‌ی شغال» تو ابتدا «حیوان کلیشه‌ای» و «بازنمودی» را شناسایی کردی. گربه‌ای که مورد ترحم راوی داستان قرار می‌گیرد و موقتاً حضورش ـ به طور عمدی ـ حضوری کلیشه‌ای است. حتی وقتی راویِ داستان می‌فهمد حیوان مزبور یک شغال است، بازهم امورِ داده شده، تصاویر شغال توی تلویزیون که گوشت مردار را به دندان گرفته است به ذهنش می‌آید. اما در نیمه‌ی دوم داستان، این حیوانِ روزمره و کلیشه‌ای بدل می‌شود به یک قهقهه. قهقهه‌ای که حضوری گریزنده را در حضور کلیشه‌ای پیشین‌اش رؤیت‌پذیر می‌کند. قهقهه‌ای حیوانی که زندگیِ انسانی را دربرمی‌گیرد. حال کدامیک از ما هستیم که ازین پس صدای قهقهه‌ی حیوانیِ تو در شعر‌ها و داستان‌هایش شنیده نشود؟
 

شعر «هایکوهای تجزیه‌طلبانه‌ی پیشمرگ زخمی» را یادم آمد. شعری که برای اولین بار فرستادی تا بخوانم، و به‌واسطه‌ی همین شعر دوستی میان ما شکل گرفت. دوستی‌ای به میانجی شعر، و نه هیچ چیز دیگر. شعری که در آن از یک فرم معینِ شعری موسوم به «هایکو» چند فرمِ موقتی و نامتعین ساختی. هایکوهای تجزیه‌طلبانه‌ی تو، در واقع فرایندِ تجزیه‌ی خود هایکو هم بودند. تجزیه‌ای آیرونی‌گونه که در پس‌اش ترکیب بندی‌ای دوباره و چندباره می‌آید؛ و در ‌‌نهایت فرمی گشوده به‌دست می‌دهد. فرمی که جهانی را می‌گشاید، هر چیزی را اطلاق می‌کند و در‌‌نهایت ضربدرِ خودش، به چیزی اطلاق نمی‌شود.
 

و البته شعرهایی هم هست که از مرگی که در زندگی می‌زیستی حکایت دارد. شعرهایی که اتفاقاً این روز‌ها همه سعی دارند آن‌ها را نقل کنند تا نشان دهند که «نامبرده همواره به مرگ می‌اندیشید!!» حال آنکه مرگ برای تو تنها یکی از نیروهای زندگی بود. یک فرم متعین به نام «مرگ» و «خودکشی» نبود. بل یکی از‌‌ همان شدن‌ها و شدت‌هایی بود که تو همواره در قهقهه‌ی شعر‌ها و نوشته‌هایت اجرا کرده بودی. تو از مرگ هم قهقهه می‌ساختی، یادت هست در یکی از آخرین نامه‌ها در اوج بیماری برایم نوشتی: «نانام امشب زنگ زد. حالم را پرسید. گفتم: آدم وقتی به مرگ فکر می‌کند وحشت سرتاپایش را می‌گیرد، ولی وقتی می‌میرد تازه می‌فهمد که مردن اصلاً ترسی نداشته. کلی خندیدیم. به زندگی و مرگ خندیدیم. گفت: «ما پیش از تو می‌ریم.» گفتم: «اگه راست می‌گی سه نفری باهم بریم…»
با این‌حال، تو، تو که غیاب را به این ژرفی تجربه کرده‌ای، خوب می‌دانی که نویسنده می‌نویسد تا بمیرد. آنچه از تو دریغ شد همین «حق مرگ» بود. تو از زندگی دست کشیدی چرا که پیش‌تر «حق مرگ» را از تو دریغ داشته بودند.
 

می‌گویند شرایط موجود بذر مرگ را در ادبیات ما می‌پاشد، شاید به این خاطر باشد که نویسندگان بسیاری در طول سده‌ی اخیر به شیوه‌ی تو خودکشی کرده‌اند. این گفته اگرچه تا حدی درست است، اما صرفاً یک بیان ژورنالیستی از مسئله است. تو خودکشی کردی نه فقط به این دلیل که نمی‌توانستی زندگی کنی، بل‌که به این دلیل که نمی‌توانستی بمیری. نویسنده‌ی ایرانی نمی‌تواند از طریق نوشتن بمیرد. به همین دلیل یا با «حضور» در محافل پر رونق دست به بازتولید زندگی‌اش می‌زند، و یا در تاریکی و انزوا به تهور خودکشی رو می‌آورد تا مگر غیاب خود را اجرا کند. نویسندگان بزرگ ما آن‌ها بودند که در تاریکی زندگیِ خود را نوشتند و در‌‌ همان تاریکی راه دوم را برگزیدند. آن‌ها که برای شدن، برای تأکید بر شدت‌های زندگی، راهی جز خودکشی نیافتند، در جامعه‌ای که «زندگی» را محکوم می‌کرد (محکوم می‌کند).

قربان تو
ب
۱/۳/۹۰

عکس‌ها(از بالا به پائین):
بابک سلیمی‌زاده، شاعر
وریا مظهر، (و.م آیرو)شاعر و داستان‌نویس جوان‌مرگ در تبعید فنلاند
 

در همین زمینه:

::قهقهه ی شغال / داستانی از و.م. آیرو::
::هایکوهای تجزیه طلبانه پیشمرگِ زخمی / شعری از و.م. آیرو::