بابک سلیمیزاده – «آیرو»ی عزیزم! سه هفته است که با تهوری کمیاب، به زندگی خود پایان دادهای. در این چند روز ایمیلهای بسیاری به من رسید که میخواستند در سایتها و بنگاههای خود برای تو ویژهنامه و بزرگداشتی منتشر کنند و از من هم مقالهای «در نقد و بررسی آثار» تو میخواستند.
همانها که زندگیات را نادیده میگرفتند، امروز به بزرگداشتِ مرگ تو مشغولاند. در این میان، نتوانستم از درخواست دوستان دیرینهات پیمان وهابزاده و حسین نوشآذر شانه خالی کنم. اما در این آشفتهبازار «نقد» و «بررسیها»، ترجیح دادم ارتباطم با تو را در همان قالب همیشگی دنبال کنم: نامه. نامه همچون خونی که بدن را تغذیه میکند، رابطهی من و تو را تضمین میکرد. تو از وقتی من شناختمات «درون» ادبیات فارسی حضور نداشتی، من نیز از وقتی خودم را شناختم «درون» نبودم و گذر زمان هر چه بیشتر بر حاشیهها پرسهزنانام کرد. برای رابطه با این «خارج» چه فرمی گویاتر و غریبتر از «نامه» میتوانست وجود داشته باشد؟ نامه قسمی از رابطه با خارج است برای «خارج» باقی گذاشتنِ آن دورترین بیرون. برای اجتناب از نزدیکی. چرا که هر «دوستی» به میانجیِ نوعی فاصله و دوری ممکن میگردد و نه نزدیکی.
بابک سلیمیزاده: نویسندگان بزرگ ما آنها بودند که در تاریکی زندگیِ خود را نوشتند و در همان تاریکی راه دوم را برگزیدند. آنها که برای شدن، برای تأکید بر شدتهای زندگی، راهی جز خودکشی نیافتند، در جامعهای که «زندگی» را محکوم میکرد (محکوم میکند).
حتی در لحظاتی که فکر میکنیم به نزدیکترین وجه ممکن با هم رابطه داریم، این رابطه به میانجیِ قسمی فاصله و دوری ممکن گشته است. نامه این فرم را حفظ میکند. در نامههای من و تو «نامههای دوستانه» جایگزین خودِ دوستی شدند. و این خودش از دوستی قلمروزدایی میکند. شاید کسانی باشند که دوستیشان در محافل شکل میگیرد، اما برای ما آنجا جای نفس کشیدن نیست. آنجا هوای کافی برای یک جانور وجود ندارد. همان شغالی که میتوان او را از قهقههاش شناخت. لذا سخن گفتناش به آوایی از راه دور (جزیرهای نزدیک به قطب شمال) میماند، یا نامهای که اینهمه راه را پیموده است تا به اتاق من یا به گور تو رسیده است ـ راستی چه تفاوتی هست میان این دو؟
برای تو رابطهای مرموز از طریق کلماتِ تایپشده، که حضوری انسانی در پس آن ضرورت خاصی ندارد، بسیار هیجانانگیزتر بود. سیلانِ نامهها جایگزین «دیدار» میشود. غیاب جایگزین حضور میشود. همچون کافکا که با وجود اینکه «فلیسه» را فقط یکبار از نزدیک ملاقات کرد، هرگز از نوشتن نامه برای او بازنمیایستاد. او همواره موانعی که مانع از دیدن معشوقهاش میشدند را تکثیر میکرد تا از نزدیکی رهایی یابد. نامه ابزار عملیِ کسانی است که غیاب را بر حضور ترجیح دادهاند.
بابک سلیمیزاده: نویسنده مینویسد تا بمیرد. آنچه از تو دریغ شد همین «حق مرگ» بود. تو از زندگی دست کشیدی چرا که پیشتر «حق مرگ» را از تو دریغ داشته بودند.
دربارهی مرگ تو چه بگویم. بیشک تو تنها همین غیابات را ادامه دادهای و رسانهها این وضعیت را «مرگ تو» نامیدهاند. البته این سر و صداها موقتیست و دیری نخواهد پائید که مرگ تو را نیز فراموش خواهند کرد و چه بهتر که فراموشات کنند. همچون قهقههی آن شغال که دربارهاش داستانی نوشتی، تو همچون آن قهقهه آمدی و رفتی و قطعاً فراموش خواهی شد اما همهی ما در صدای خندهمان قهقههی تو را خواهیم شنید. و این فرمی از یک حضور گریزنده است.
در داستان «قهقههی شغال» تو ابتدا «حیوان کلیشهای» و «بازنمودی» را شناسایی کردی. گربهای که مورد ترحم راوی داستان قرار میگیرد و موقتاً حضورش ـ به طور عمدی ـ حضوری کلیشهای است. حتی وقتی راویِ داستان میفهمد حیوان مزبور یک شغال است، بازهم امورِ داده شده، تصاویر شغال توی تلویزیون که گوشت مردار را به دندان گرفته است به ذهنش میآید. اما در نیمهی دوم داستان، این حیوانِ روزمره و کلیشهای بدل میشود به یک قهقهه. قهقههای که حضوری گریزنده را در حضور کلیشهای پیشیناش رؤیتپذیر میکند. قهقههای حیوانی که زندگیِ انسانی را دربرمیگیرد. حال کدامیک از ما هستیم که ازین پس صدای قهقههی حیوانیِ تو در شعرها و داستانهایش شنیده نشود؟
شعر «هایکوهای تجزیهطلبانهی پیشمرگ زخمی» را یادم آمد. شعری که برای اولین بار فرستادی تا بخوانم، و بهواسطهی همین شعر دوستی میان ما شکل گرفت. دوستیای به میانجی شعر، و نه هیچ چیز دیگر. شعری که در آن از یک فرم معینِ شعری موسوم به «هایکو» چند فرمِ موقتی و نامتعین ساختی. هایکوهای تجزیهطلبانهی تو، در واقع فرایندِ تجزیهی خود هایکو هم بودند. تجزیهای آیرونیگونه که در پساش ترکیب بندیای دوباره و چندباره میآید؛ و در نهایت فرمی گشوده بهدست میدهد. فرمی که جهانی را میگشاید، هر چیزی را اطلاق میکند و درنهایت ضربدرِ خودش، به چیزی اطلاق نمیشود.
و البته شعرهایی هم هست که از مرگی که در زندگی میزیستی حکایت دارد. شعرهایی که اتفاقاً این روزها همه سعی دارند آنها را نقل کنند تا نشان دهند که «نامبرده همواره به مرگ میاندیشید!!» حال آنکه مرگ برای تو تنها یکی از نیروهای زندگی بود. یک فرم متعین به نام «مرگ» و «خودکشی» نبود. بل یکی از همان شدنها و شدتهایی بود که تو همواره در قهقههی شعرها و نوشتههایت اجرا کرده بودی. تو از مرگ هم قهقهه میساختی، یادت هست در یکی از آخرین نامهها در اوج بیماری برایم نوشتی: «نانام امشب زنگ زد. حالم را پرسید. گفتم: آدم وقتی به مرگ فکر میکند وحشت سرتاپایش را میگیرد، ولی وقتی میمیرد تازه میفهمد که مردن اصلاً ترسی نداشته. کلی خندیدیم. به زندگی و مرگ خندیدیم. گفت: «ما پیش از تو میریم.» گفتم: «اگه راست میگی سه نفری باهم بریم…»
با اینحال، تو، تو که غیاب را به این ژرفی تجربه کردهای، خوب میدانی که نویسنده مینویسد تا بمیرد. آنچه از تو دریغ شد همین «حق مرگ» بود. تو از زندگی دست کشیدی چرا که پیشتر «حق مرگ» را از تو دریغ داشته بودند.
میگویند شرایط موجود بذر مرگ را در ادبیات ما میپاشد، شاید به این خاطر باشد که نویسندگان بسیاری در طول سدهی اخیر به شیوهی تو خودکشی کردهاند. این گفته اگرچه تا حدی درست است، اما صرفاً یک بیان ژورنالیستی از مسئله است. تو خودکشی کردی نه فقط به این دلیل که نمیتوانستی زندگی کنی، بلکه به این دلیل که نمیتوانستی بمیری. نویسندهی ایرانی نمیتواند از طریق نوشتن بمیرد. به همین دلیل یا با «حضور» در محافل پر رونق دست به بازتولید زندگیاش میزند، و یا در تاریکی و انزوا به تهور خودکشی رو میآورد تا مگر غیاب خود را اجرا کند. نویسندگان بزرگ ما آنها بودند که در تاریکی زندگیِ خود را نوشتند و در همان تاریکی راه دوم را برگزیدند. آنها که برای شدن، برای تأکید بر شدتهای زندگی، راهی جز خودکشی نیافتند، در جامعهای که «زندگی» را محکوم میکرد (محکوم میکند).
قربان تو
ب
۱/۳/۹۰
عکسها(از بالا به پائین):
بابک سلیمیزاده، شاعر
وریا مظهر، (و.م آیرو)شاعر و داستاننویس جوانمرگ در تبعید فنلاند
در همین زمینه:
::قهقهه ی شغال / داستانی از و.م. آیرو::
::هایکوهای تجزیه طلبانه پیشمرگِ زخمی / شعری از و.م. آیرو::
از شنیدن خبر کاک وریا شوکه شدم.
من خیلی وقت بود که ارتباطم با اون کم رنگ شده بود آخرین باری که برای من ای میل فرستاد 7 ماه مارچ 2011 بود و البته با اجازه روحش براتون کپی می کنم. گفتم با اجازه روحش یاد شعری از کاک وریا افتادم 17-18 سالمون بود که این شعر یا هر چیزی که اسمش بود رو برام نوشت. دستخطش رو هنوز دارم:
پدرم خانه نیست، مادرم سبکبال از فراز ابرها برای من قطره های اشک نثار می کند. و عمویم در پشت این باغ پاییزی بی پایان مرده است … و این است واقعیت تلخ ناگزیر. (یادمه همون روزها عموی کاک وریا فوت کرده بود)
خلاصه این هم آخرین نامه کاک وریا برای من:
علی عزیز،
ممنونم از تو دوست همکلاسی قدیمی عزیز. تو برایم همیشه جزو بهترین دوستان بودهای و خواهی بود، حتی اگر نتوانم به دلیل مرزهایی که ناخواسته بین ما گذاشتهاند به تو از نزدیک دسترسی داشته باشم. آن چه از تو به یاد من مانده همه لطف بوده و صفا. اما حالا در این گوشه ماندهام تنها و مشت مشت قرص آرام بخش میخورم. همسر سابقم ازدواج کرده و و فرزندم را هم با خود به آلمان برده چون شوهرش در آنجا زندگی میکند. حالا دیگر حتی جرأت نمیکنم به عکس و فیلمهای دخترم کلارا نگاه کنم. چون تحمل عذاب کشیدن و شکنجه شدنم روز به روز کمتر و کمتر شده و روز به روز حضور عریان مرگ را در زندگی بیشتر حس میکنم.. دارم انگار قاطعانه به پایانم نزدیک میشوم. کاش هیچ وقت به این سرزمین یخین پا نگذاشته بودم تا تن به این زندگی نکبتبار و اجباری دهم. ممنونم که به یادم هستی. و روی ماهت و حتی عینکت را اگر هنوز داری میبوسم.
برادرت
ـ وریا
از دوستان قدیمی کاک وریا و خونواده اش خواهش می کنم با من از طریق ای میلم تماس بگیرن. البته اسم فامیل من چیز دیگریست. کاونده تخلصی بیش نیست.
کاربر مهمان / 27 June 2011
نامه ی یک فرد به دوستش وقتی روی یک سایت عمومی در فضای عمومی گذاشته می شود دیگر بین آن دو دوست نیست و به عموم ربط پیدا می کند. و عموم می توانند راجع به آن نظر بدهند
نیلوفر شیدمهر / 28 May 2011
من نمی دونم این جر و منجرها به عاقبت مثبتی می رسه یانه. اما در لینک پنچم به ترتیب شمارش از بالا شعر شگفت انگیزی خوندم . واقعن هم تعجب می کنم چرا در این دوره و سالها حتی برای مرگ شاعرها هم نثر می نویسند. یه سوالی دارم از سراینده اش. این شعر برای خانوم شید مهر بوده یا آقای بابک یا وصف حال شاعریه که چون حالا نیست از طریق شاعر دیگه ایی وصف اوضاع می کنه. به حال شعر آقای رودسری از اون شعر هاییه که سالهاست نخوندم.صدیقه
کاربر مهمان صدیقه قاسمی / 28 May 2011
خانم شید مهر من صاحب کامنت 22.53 03/06/1390 هستم
عموم راجع به هرچیزی می توانند نظر بدهند اما وقتی نظر خارج از موضوع و غرض ورزانه و بدون اطلاع راجع به موضوعی بدهند یک عده ی دیگر از همان عموم به آنها می گویند که نظرشان بیجا و غلط و غرض ورزانه است
شما تمامی مفاهیم کلیدی متن را نمی شناسید و نسبت به همه ی آنها بیگانه هستید و با قطعیت بر برداشت غلط و پر از غرض خود پای می کوبید واقعا عجیب است
اینجا مجالش نیست و لزومی هم ندارد من متن را برای شما باز کنم ولی مطمئن باشید خیلی برداشت شما از ماجرا خارج می زند این خارج دیگر به همان مفهومی است که شما هم می فهمید
پدرام / 28 May 2011
آقای پدرام گرامی “صاحب” کامنت
شما بزرگوار می توانید خود را در “منی فولد همه ی زمان/مکان/ ارزشها” تنها استاد مسلم فلسفه در دنیا و تنها متخصص اعظم آثار ژیل دلوز بدانید. ولی من به این باور ندارم. شما می توانید یک “بنده ی خدا” را غرض ورز و بیجا و غلط بدانید. این هم به خودتان ربط دارد. نه به من.
اگر مجال پیدا کردیدف قبل از اینکه “خودکشی” کنید، دنیا را از تخصص خود بی بهره نگذارید.
ایها الناس
از جلوی “مرده ی بیچاره” که هنوز کفنش خشک نشده بروید کنار بگذارید حداقل کمی، خرده ای، یک ذره باد بیاید و کفنش را خشک کند.
نیلوفر شیدمهر
نیلوفر شیدمهر / 28 May 2011
با تمام احترامی که نسبت به بابک دارم، اما به نظرم خود بابک از آنچه «غیاب» نامیده در هراس است؛ به نظرم، دلیل نوشتن این نامه همین هراس باشد نه درخاست دیگران از او. و این ترس در پشت درخاست دوستان آیرو پنهان شده است. صمیمت نامه، خود نشاندهنده ی… نوعی ترس است. آنجایی که بابک، دست به تعریف و تئوریزه کردن دوستی می کند نیز. اگر دوستی قایل به نوعی غیاب است که هست پس دلیل نوشتن نامه، و حفظ فاصله را حتا می توان به ترس از «حضور» تعمیم داد. اگر نه، پس نوشتن نامه به یک غایب چه دلیلی دارد. و از طرف دیگر آیا همین نامه می تواند بین خودش و دیگر هجمه های رسانه ای فاصله ایجاد کند یا نتیجتاً خودش به یکی از این متن های رسانه ای که بی شک خالی از غرض نیستند بدل می شود. آیا نه اینکه، در نوشتن این نامه یک تقلا پنهان است؟ و این تقلا دقیقن تأکید بر دوری و دوستی و در واقع «دوستی» است؛ یعنی اینکه به هر حال شما هم دوست بوده اید. از سوی دیگر، به نظرم «حق مرگ ِ نویسنده» موضوعی گسترده تر و پیچیده تر است، که از دنیای درونی و بیرونی نویسنده جدا نیست، دست کم در متن های بلانشو که این گونه است، اما تو آن را تنها به یک وضعیت خود خاسته کاهش داده ای. منظورم از این حرف ها، چیز دیگری است. در این تم باستانی «مرده پرستی». انگار مرگ دیگران تجربه ای نا کرده را در اختیار ما قرار می دهد، انگار که «مرگ» حد نهایی تجربه ای است که ما از آن عاجزیم و مرگ دیگری ما را وادار به ستایش و یادآوری زندگی می کند، در واقع میتوان گفت در چنین وضعیتی در قیاس با مرده، مرگ برای ما وجود ندارد. اما ما در این تجربه هم نا کام باقی می مانیم، چرا که با غیاب مرگ به زندگی نمی رسیم، به خاطرات فرد مرده می رسیم و ناباورانه، بار دیگر زنده زندگان و زندگی را فراموش می کنیم. از طرف دیگر، شاید، به قول سروش، تلاش مذبوحانه ما برای خرسند کردن مرده به هر نحوی، تلاش ما برای مصون ماندن از خشم او است و دیگر اینکه می خاهیم خود را از اتهام مرگ او تبرئه کنیم. ـ
کاربر مهمان فریبا فیاضی / 28 May 2011
به علاوه به گمانم مرگ رویداد شگفت انگیزی ست برای تمام کردن تمام بده بستان های روزمره ی واقعی. و آغازی ست بر تعاملات و تعارفات دستمالی شده ی مجازی. که نمایاندن خود را در گرانمایه نشان دادن دیگری مرده باز می تاباند.البته مرگ پروری رویکرد عجیب دیگری نیز است نمایش دوست داشتنها و ارادتمندی ها. اعتراف بر دوستی ها و مقبولیتهایی که شاید قبل از مرگ دلیلی بر افشایش وجود نداشت.
موضعی که من در مقابل باقی زندگان و آثارشان می گیرم این است که بی تفاوت نیستم و با کارها برخورد می کنم ابراز نظر می کنم راجع بهش حرف می زنم.بحث می کنم و تلاش می کنم به بحث بکشونم.اگه لازم بود انتقاد یا تحسین یا تشویق می… کنم.اگه سوتی دیدم می گم.هر چیزی که به نظرم اومد جلوی روی طرف می گم چه مثبت چه منفی.تا جاییکه برایم امکان داشته باشه با بی بضاعتی و بی سوادیم با اثاری که برخورد می کنم به جریان می اندازمش.در کل خارج از رفاقت و روابط خصوصی دوستی عمومی دارم.
مسئله ی من مسئله ی ساده ایه اینکه ترجیح میدم زنده ها را دریابم تا اینکه مرده ها را زنده کنم.البته قابل تحسینه که از مرده ها یاد کنیم.
و در کل نامه ی بابک یه استعاره ی واضحی هم داشت که تا زنده اید وجود ندارید اما وقتی مردید موجود می شوید.
کاربر مهمان فریبا فیاضی / 28 May 2011
وریا دوست و تا مدتی هم اتاقی من بودند(قبل از ازدواج)هم در سقز و هم در خارج از کشور و سه روز پیش که با پدرشون آقا فاروق در مورد این نامه حرف زدم شکه شدند، دلیل پیَش کشیدن این مطلب هم حرفهای آقای سلیمی زاد بود که من رو تا حدودی در شناختم از وریا مردد کرد؛ اما با شنيدن حرفهای پدرشون هم به این نتیجه رسیدم که حرفهای آقای سلیمی زاده با عرض معذرت دروغي بیَش نیست، و تا انجا که من اطلاع داشتم و وریا در موردش حرف زد(هنگام انتشار دفتر داد نزن در آیینه کسی نیست) ارتباط وریا نه مستقیما با آقای سلیمی زاده بلکه با سایت مایند موتور بود! و نه وريا هیچوقت آقای سلیمی زاده را دیده و نه بلعکس. نمی دونم این نوشته واقعا در مورد خود وریا بود یا غرض عرض اندام آقای سلیمی زاد بود؟ اما به هر حال لطفا با این نوشته ها پدرشون رو بیش از این ازار ندین.
هیوا- کلن
[email protected]
هیوا / 29 May 2011
آنچه از تو دریغ شد همین «حق مرگ» بود. تو از زندگی دست کشیدی چرا که پیشتر «حق مرگ» را از تو دریغ داشته بودند.
سه نکته: اول اینکه انتخاب “نامه” از جانب بابک و صحبت کردن با “شاعر مرده” ای که از قضا دوست اش هم بوده است شیوه ی خیلی جالب و در عین حال تاثیر گزاری است که صمیمیت و لطافت اش مخاطب را تحت تاثیر قرار می دهد. من شاعر مرده را نمی شناختم اما شناختم از بابک باعث می شود که کلاه از سر بردارم برای شاعری که نمی شناسم!
دوم اینکه روانکاوی فریبا رو از ناخودآگاه بابک دوست داشتم .
سوم در مورد نیلوفر اینکه به همین شیوه ی روانکاوی فریبا باید بگویم که هر چند به قول خودش “آدم حق دارد نظرش را و نقدش را نسبت به نامه ای که عمومی شده بگوید و بنویسد ولی مساله اینجاست که ایشان دقیقا همان کاری را کرده است که به غلط آن را به بابک و دوست شاعرش نسبت داده است و ایضا به خیلی از شعرا و نویسندگان دیگر و اینکه دردشان نادیده گرفته شدن از جانب جامعه است و فکر می کنند با خودکشی به این هدف می رسند و… خیلی ها مثل ایشان با زبانی تند و گاه توهین آمیز نسبت به “مردگان” -وزندگان پیشاپیش- سعی می کنند که خودشان را متفاوت نشان دهند و بی پروا و جسور! و با این شیوه به زعم خویش رادیکال و صریح جلوه خواهند کرد .
ضمنا همانگونه که یکی از دوستان اشاره کرده است ایشان مفاهیم به کار برده شده توسط بابک را اساسا نفهمیده اند . باقی بقای شما
کاربر مهمان مصی شیروانی / 30 May 2011
ای بابا من این نامه را خواندم و لذت بردم و ترجیح دادم سکوت کنم. اما وقتی آدم کامنتهای زیر مطلب و نظرات عجیب برخی را می بیند، می فهمد که چرا آیرو ترجیح داد از میان ما برود. مخصوصا این کامنتی که خانم هیوا گذاشته اند. خانم محترم، مگر مرجع قضاوت در مورد یک شخصیت یا یک شاعر “خانواده” ی اوست. پس من هر وقت خواستم از اخوان ثالث اطلاعی کسب کنم به پدر و مادر یا همسرش زنگ بزنم؟ ادبیات که اینگونه نگاه نمی کند، مگر اینکه بخواهید فیلم مستند بسازید و بروید با پدر و مادر شاعر ملاقات کنید و نظر آنها را بدانید که شاعر فقید برای شام قرمه سبزی دوست داشت یا قیمه، چه اهنگی گوش میداد و چقدر او را کتک زدید! خانم جان ادبیات را آدمهای ادبیات تشکیل می دهند و آیرو نیز یکی از همین اهالی ادبیات بود. همه می دانند که سلیمی زاده از دوستان نزدیک آیرو در عرصه ادبیات بود. اما او در ایران است، در این نامه هم ادعا نکرده با آیرو زندگی نموده، اصلا به همین خاطر می گوید نامه می نویسم. برای حفظ و احترام به این دوری. طنز مطلب اینجاست که گرداننده ی مایند موتور خود سلیمی زاده است و در این صورت آیرو کتابش را برای چه کسی فرستاده است به نظر شما؟ تا جایی که منِ دنبال کننده ی ادبیات خبر دارم آیرو دوستان نزدیکی ـ از نظر ادبی نه از نظر همخانگی و خانوادگی و نسبی ـ داشت که در خارج از ایران می توان خلیل پاکنیا، نانام، و پیمان وهاب زاده را نام برد، و در داخل ایران بابک سلیمی زاده و مهدی نوید و احتمالا چند نفر دیگر که من ذهنم یاری نمی کند. عجیب است که همین رادیو زمانه چند هفته پیش در خبر فوت آیرو نوشت “وی یکی از شاعران نزدیک به حلقه فکری مایند موتور بود”، اما شما می گوئید مدیر سایت مایند موتور با او رابطه ای نداشته! آخر سلیمی زاده را که ما همه دنبال می کنیم چه نیازی به عرض اندام خودش دارد، نامه ای به این تاثیرگذاری را آدم اینطوری بخواند این دیگر خیلی کج فهمی و کج بینی می خواهد. خانم یک کم تحقیق کنید، اگر آیرو به خاطر اینکه حرفش فهمیده نمی شد دچار یاس بود، خب دوستان دیگرش را هم به این یاس نکشانید خانم محترم
رادمهر / 30 May 2011
بابک سلیمی زاده ی عزیز، فکر نمی کنم ویژه نامه هایی در مورد آیرو، بزرگداشت مرگ او باشد. احساس گناه همان هایی است که زندگی اش را نادیده می گرفتند. بزرگداشت خود آیرو است و نه مرگ او.
نوشته ای آیرو به تهور خودکشی رو آورده تا مگر غیاب خود را اجرا کند. و بزرگان ما نیز چنین بودند. و قسمت هایی از یک نامه ی شخصی را بدون اجازه ی آیرو (که حالا مرده است و نمی تواند اجازه اش را بدهد) در نامه ی عمومی ات به آیرو انتشار داده ای. همان قسمت هایی که باز دارد مرگ را ارزش گذاری می کند.
بابک عزیز ناخواسته این خود تویی که داری بزرگداشت مرگ را می گیری. بزرگداشت مرگ آیرو را می گیری. و خود تو که مانند آیرو «خارج » بوده ای: و بعد انتهای نامه ات را برای خودت تکرار کن.
فکر نمی کنم آیرو خواسته باشد تا غیاب خود را اجرا کند! هر کس مقداری از زندگی شخصی آیرو بداند می فهمد که نمی خواسته با خودکشی اش اثر هنری خلق کند (اصلا بعد از خودکشی آیرو نیست که ببیند چه را اجرا کرده است).
نمی خواسته با خودکشی اش داد بزند که آخ، زندگی ام را نادیده گرفتید. می خواسته از درد افسردگی اش راحت شود افسردگی ای که مربوط به نبود در محافل پررونق نبوده است …
در حقیقت به زبانی دیگر قسمتی از همان حرف هایی را زده ای که خانم نیلوفر شیدمهر در کامنتش به زبان آورده است. یکی با دوستی و دیگری با دشمنی.
با احترام
بابک
بابک غفاری / 30 May 2011
دوستان عزیز. من کامنتهایی که اینجا هست را خواندم. از همه ی شما ممنونم که وقت گذاشتید، نامه ام را خواندید و نظر دادید.
چند نکته ضروری است که باید در پاسخی کلی بیان کنم. من این نامه را ننوشتم تا شرحی در مورد زندگی یا مرگ او دهم. اطلاعاتی در مورد نحوه ی زندگی اش نداده ام چون او را صرفا از طریق نوشتار می شناختم. تفاوت این نامه با آگهی های دیگر مرگ، این است که کسانی که این نامه را می خوانند، لازم نیست اطلاعی در مورد زندگی دوست فقیدمان داشته باشند، بل باید اولن فرمی به اسم “نامه” که برای این نوشتار انتخاب شده را خوب بشناسند، و دوما بیش از موضوع بحث، از زندگی نویسنده ی نامه اطلاع داشته باشند. نویسنده در اینجا آیرو را برای خود بازتعریف کردهف چون می خواهد با او جفت شود، همانطور که هر کدام از شما که در مورد آیرو صحبت می کنید او را از نقطه نظر خود معرفی می کنید و نمی تانید مدعی باشید که انچه می گوئید دقیقا همان آیروی “حقیقی” است. آیروی “حقیقی” وجود ندارد. بلکه آیرو در “متن” است که معنا یافته است. نویسنده اینجا با آیرو “جفت” شده است. نه از طریق یک نزدیکی، بلکه از طریق تلاش برای یافتن “امر واقع”ی مشترک میان خود و دوستش، در قالب یک نامه. در این نامه “نزدیکی” مد نظر هیوا در چند کامنت بالاتر “بازتعریف” شده است. و نزدیکی یا جفت شدنی به میانجی خون رسانی نوشتار مورد اشاره قرار گرفته است نه نزدیکی خانوادگی. فرم نامه به همین دلیل انتخاب شده. چون نامه با حفظ دوری، «دوستی» و «نزدیکی» را “بازتعریف” می کند و فرمی گشوده از آن ارائه می دهد. پس مسئله اصلا بر سر نزدیکی من و آیرو نیست و اتفاقا مسئله بر سر دوری ماست و اصلا “نامه” همواره از دور می رسد. از همه ی شما می پرسم: “قهقهه ی” موجود در داستان قهقهه ی شغال را باید چطور تجربه کرد؟ جز با نوشتار؟ آیا این نوشتار می تواند یک “نقد و بررسی” روزنامه ای یا نقد ادبی باشد؟ هرگز! این قهقهه باید در یک فرم “جفت شده” به اجرا درآید. برای جفت شدن میان دو شخص، “نامه” فرم ایدئال من است، که آنها را با هم “یکی” نمی کند، بلکه با حفظ فاصله ای درونی تر، به امر واقع مشترک میان آنها دست می یابد. در پس این نامه و در پس آن نوشتار، به هیچ وجه دو “انسان” وجود ندارد، چون آنها به میانجی کلمات تایپ شده با هم مرتبط بوده اند. به میانجی ماشین. آنها دو ماشین اند، و اگر چیزی می نویسند، چیزی می گویند، یا عملی انجام می دهند، آقای غفاری عزیز، مهم نیست که خود از این امر چه قصدی داشته اند یا آیا هنوز زنده اند تا ببینند ما چطور نوشتار و عمل شان را تفسیر می کنیم یا نه. چون در هنگام نوشتن یا هنگام عمل خودشان “غایب”اند. مهم این است که این امر در پیوند با نوشتارهای دیگر اتفاق می افتد. قهقهه ی شغال به اجرا در نمی آید، مگر آنکه به قهقهه ای در نوشتاری دیگر پیوند بخورد. متاسفم که خودم باید این را توضیح دهم و در این کامنتها دوستان عزیز به طرزی کلیشه ای فرضیات خود در مورد یک انسان مرده و قهرمان سازی و این حرفها را به این نامه نسبت دادند. و بیش از همه، متاسفم که دیگر نمی توانم حرف خودم را به خواننده بفهمانم، شاید صدای من نیز همچون گرگور سامسا دارد به نوعی جیرجیر تبدیل می شود. شاید ما به زبان هم صحبت نمی کنیم که چنین برداشتهایی از نامه شده است. من را ببخشید که خواستم خودم را مطرح کنم. و مرده پرستی و قهرمان سازی پیشه ی خود ساختم
بابک سلیمی زاده
9/3/90
بابک سليمی زاده / 30 May 2011
«من آیرو را نمی شناختم ولی حدس می زنم همین درد مطرح نشدن، خارجی بودن، شاعر و نویسنده و فیلسوف بزرگ جهانی نبودن، تحویل گرفته نشدن و … دمارش را در آورد و او را به خودکشی کشاند. فکر کنم با آنکه خارجی بود ته دلش نمی خواست خارجی باشد و از آن در عذاب بود.»
جملات بالا از نیلوفر شیدمهر است! خیلی جالب است که کسی را نمی شناخته ولی حدس هایی در مورد او می زند! هم حدس در مورد می زند و هم فکر می کند و هم به قضاوت می نشیند! زورش به مرده ها هم خوب می رسد! و حالا که او مرده یادش افتاده به او بگوید از حباب دوستهایش بیرون بیاید! آیرو جان ببین من چگونه از حباب بیرون آمده ام تو هم بیا بیرون آفرین پسر گلم! چه راحت است از موضع بالا همه را نگاه کردن و به قضاوت نشستن! و حدس زدن و گمان کردن و فکر کردن در مورد کسی که حتی نمی شناسی اش.
من هم شما را نمی شناسم ولی حدس می زنم شما از حباب بیرون آمده اید، مطرح شده اید، خارجی نیستید و شاعر و نویسنده و فیلسوف بزرگی هستید … و بنابراین دمار از روزگارتان در نیامده و خودکشی نکرده اید (دقیقا منطق خودتان است) و زنده اید و می توانید مردگان را نصیحت کنید و ما هم می توانیم از حضور شخصیتی بزرگ چون شما استفاده کنیم. آفرین بر شما!
اول نیلوفر شیدمهر نوشته است «این صادقانه ترین و شفاف ترین نوشته است» و بعد می گوید: «اگر یک خرده شهامت اخلاقی دارید راست حرف بزنید!»
خیلی بد است آدم خودش هم حرف خودش را قبول نداشته باشد و برای بقیه تعیین تکلیف کند!
این پسوند معمولی که دیگر شاهکار است! منظورتان از گفتن «این جوان معمولی » چیست؟ این همان مکانیسمی نیست که ناخودآگاهتان می خواهد با معمولی خواندن آیرو خود را غیر معمول جلوه دهد؟! اصلا کدام آدم معمولی یی وجود دارد که آیرو با تمام غیرمعمول بودنش معمولی است؟ اصلا با خود فکر کرده اید چرا من به کسی معمولی می گویم؟ این پسوند برای یک انسان تحقیر کننده نیست؟
جای دیگر نوشته اید که «تنها با لاف زدن و اینکه فکر کنی بزرگی هیچی نمی شوی». کجا و کدام وقت آیرو لاف بزرگی زده است؟؟! این که شما با خواندن کارهای آیرو فهمیده اید که آیرو بزرگ است و بعد این قضیه را در ذهن خود انکار کرده اید دلیل نمی شود که آیرو لاف بزرگی زده است.
در حقیقت دارید این حرف ها را به خودتان می گویید، یک جور فرافکنی! وگرنه نصیحت کردن مرده چندان هم منطقی نیست.
و در نهایت نوشته ای: «خواهش می کنم به جان آیرو این کامنت ها را تا مطلب از روی صفحه ی اول برداشته نشده انعکاس دهید تا نویسنده ی محترم هم نقد کار خودش را ببیند. سپاس»
آیرو مرده و تو به جانش قسم می خوری تا نویسنده ی محترم نقد کار خود را ببیند؟ چقدر شما دلسوزی! می خواهی نویسنده را به راه راست هدایت کنی و چقدر هم این وظیفه را دلسوزانه انجام می دهی!
داری می گویی فکر نکنید من هول می زنم که خودم را مطرح کنم. نه! می خواهم نویسنده ی محترم هم نقد کار خودش را ببیند.
یعنی خودت هم فهمیده ای با نوشتن این جمله بقیه فکر می کنند که داری هول می زنی تا خودت را با کوبیدن بقیه مطرح کنی، و بنابراین جمله ی دوم را در جواب به فکر خودت نوشته ای « تا نویسنده محترم هم نقد کار …»
همان مکانیسمی است که در «تنها با لاف زدن و اینکه فکر کنی بزرگی هیچی نمی شوی» به کار برده ای. مکانیسم دفاعی یی به اسم projection .
مرده ای در حباب / 30 May 2011
من از مرگ آیرو خیلی جا خوردم. ولی چیزی که واقعا تکانم داد مصاحبه با پدرش بود. پدر محترم او هیچ گاه در حین مصاحبه کلمه ی خودکشی را به کار نبرد، انگار که پسرش به مرگ طبیعی مرده است. لرزیدم. یاد چند هفته پیش افتادم. با دوستی به نام ن در ماشین بودیم. ن زندانی سیاسی دهه ی شصت بوده و در زندان اقدام به خودکشی هم کرده. ولی جان سالم به در می برد. او از خانواده اش گله داشت که بعد از آزادی از زندان هیچ وقت سوالی از او نکرده بودند که چه بر او گذشته. آنها جوری رفتار کرده بودند که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده، انگار ن هیچ وقت در زندان نبوده، انگار ن هیچ وقت ا ز خانه غایب نبوده. این نوع برخورد خانواده در خاطرات مارینا نمت نویسنده ی زندانی تهران هم آمده. به ن گفتم از خانواده ات گله نداشته باش. تو هم نمی دانی به آنها چه گذشته. هیچ وقت سوال کردی ببینی در سالهایی که تو نبودی به آنها چه گذشته
درود گرم به پدر محترم آیرو. امیدوارم که غم پشتش را نشکند. خیلی سخت است
با احترام
نیلوفر شیدمهر
نیلوفر شیدمهر / 31 May 2011
فهم نامه بالا نه فقط نیازمند شناخت شاعر فقید وریا مظهر (آیرو) بلکه مهمتر از آن نیازمند شناخت دقیق دیدگاه نویسنده آن یعنی سلیمی زاده است. این به نظر من مانیفستي است در مورد "دوستی" میان دو شاعر معاصر. باقی حرفها حاشيه است.
یادش گرامی
اقشار / 26 May 2011
چه خوب که نویسنده صادقانه سعی کرده با دوستش با همان فرمت قبل صحبت کنه.یعنی نامه. نوشته تاثیرگذاری بود. ممنون
رامتین / 26 May 2011
این نوشته شفاف ترین و صادقانه ترین نوشته ای است که در مورد آیرو به قلم آمده اما آخرش به دام افتاده.
1)نویسنده خوب شروع می کند و راست می گوید که دلالان و لجاره های ادبی بسیج شده اند تا از مرده ی آیرو ماهی خودشان را بگیرند و برای مطرح کردن خود برای این جوان خودکشی کرده یادمان بازی در بیاورند.
2) بعدش هم خوب آمده که آیرو تقریبا خارج ادبیات فارسی بود. البته یک عده از همین دوستانش که داخل بودند مانند جناب […] و […] و […] هی می خواستند بکشندش تو و آخر هم بیچاره را به بازی "چرا ادبیات ایران جهانی نمی شود" روی سایت […] کشیدند و دامنش آلوده کردند
3) حالا هم که مرده رفیق دیگرش نوش آذر دست بر نمی دارد و می خواهد بکشدش درون. بابا مرده ی بیچاره را ول کنید بگذارید خارجی بماند
4) ولی نویسنده ی عزیز کم کم خراب کرده و شروع کرده به اسطوره سازی و قهرمان پروری از آیرو بیچاره و به یک معنا داخلی کردنش. کم مانده امام زاده اش هم بکنند
5) در آخر مقاله نویسنده ی گرامی کاملن […] زده و در دامی که خود به آن هشدار داده افتاده و آیرو بیچاره را "بزرگ و معصوم و بت و قهرمان" اعلام کرده: "نویسندگان بزرگ ما آنها بودند که در تاریکی زندگیِ خود را نوشتند و در همان تاریکی راه دوم را برگزیدند. آنها که برای شدن، برای تأکید بر شدتهای زندگی، راهی جز خودکشی نیافتند، در جامعهای که «زندگی» را محکوم میکرد"
6) یعنی اینکه هر که خود کشی نمی کند بزرگ نیست!
بابا جان دست بردارید. خود کشی کردن را نشانه ی قهرمان بودن و بزرگی نکنید. اگر یک خرده […] شهامت اخلاقی دارید راست حرف بزنید. بروید ببینید این جوان معمولی که شعر و داستان هم می نوشت چرا خودکشی کرد. حتما دلایل انسانی داشته. مهاجرت/تبعید پدر در می آورد. جدایی پدر در می آورد. از زبان مادری پرت شدن بیرون پدر در می آورد. در زبان دیگر در حاشیه بودن سخت است.
من آیرو را نمی شناختم ولی حدس می زنم همین درد مطرح نشدن، خارجی بودن، شاعر و نویسنده و فیلسوف بزرگ جهانی نبودن، تحویل گرفته نشدن و … دمارش را در آورد و او را به خودکشی کشاند. فکر کنم با آنکه خارجی بود ته دلش نمی خواست خارجی باشد و از آن در عذاب بود. نا خود آگاه منتظر بود بزرگان قوم بیایند سراغش […]
آیرو جان اگر می شناختمت بهت می گفتم برادر برو استخوان خرد کن و مطرح هم می شوی. تنها با لاف و اینکه فکر کنی بزرگی هیچی نمی شوی. از حباب دوستانت بیا بیرون و دنیا را ببین.
آیرو هم جوانی بود که در حباب مرد. روحش شاد
نیلوفر شیدمهر
نیلوفر شیدمهر / 26 May 2011
رادیو زمانه ی عزیز
خواهش می کنم به جان آیرو این کامنت ها را تا مطلب از روی صفحه ی اول برداشته نشده انعکاس دهید تا نویسنده ی محترم هم نقد کار خودش را ببیند. سپاس
نیلوفر شیدمهر / 26 May 2011
خانم نیلوفر شیدمهر شما کلیدی ترین مفهوم نامه ی نویسنده یعنی مفهوم “خارج” را نفهمیدید این یک از روی حدس گمان دست به نقد کسی می زنید که حتی نمی شناختیدش و شخص مورد نظر هم مرده و حتی نمی تواند از مقام دفاع از خود برآید این دو در ادامه نقد را به شخصیت و زندگی همان آدم و باقی دوستانش بسط می دهید و در کمال بی احترامی عقاید یک شخص را که به خاطر آن عقاید خود را از زندگی محروم کرده است هجو و هزل می کنید می خواهم بپرسم شما که تبلیغ زندگی می کنید آیا زندگی شما از مرگ وریا ارزشمند تر است که تبلیغش را می کنید ؟؟؟؟ دوست عزیز هر جایی جای شیرین زبان بازی کردن نیست و ضمنا خیلی ها به خاطر اینکه نادیده گرفته می شدند در تاریخ به زندگی پایان دادند و اکنون جز بزرگی و نبوغ از آنها باقی نمانده است ونگوگ هدایت و خیلی های دیگر …. ضمنا برای فهم مفهوم خارج سری بزنید به عقاید ژیل دلوز نویسنده و متفکر و فیلسوف فرانسوی …. امیدوارم زمانه این نظر را چاپ کنه….
کاربر مهمان / 27 May 2011
به خانم شیدمهر: اگر وقت بیشتری داشتم دقیقتر میشدم و مسائل دیگر هم می پرداختم فعلن همین بس است که:
یک: خارج به معنای خارجی نیست! یک مفهوم فلسفی است! پس کلیه مواردی که در مورد خارجی بودن آیرو فرمودید چرت است این نامه اصلن به خارجی بودن او کار ندارد.
دو: “نویسندگان بزرگ ما آنها بودند که در تاریکی زندگیِ خود را نوشتند و در همان تاریکی راه دوم را برگزیدند. آنها که برای شدن، برای تأکید بر شدتهای زندگی، راهی جز خودکشی نیافتند، در جامعهای که «زندگی» را محکوم میکرد” باز یک عبارت فلسفی است که باید برای فهم آن خواستگاه اندیشه آقای سلیمی زاده را بدانید برداشت شما سطحی است. در ضمن این عبارت بالا در نگاه سطحی می گوید جامعه ما جامعه ای است که زندگی را محکوم می کند و نمی گوید “هر که خود کشی نمی کند بزرگ نیست” این که شما چنین برداشتی می کنید ناشی از سوء ظن و بدگمانی شما و جبهه گیری شما و … است
کاربر مهمان / 27 May 2011
من این شعر را تقدیم می کنم به نیلوفر شید مهر .
که درد را خوب تشخیص می دهد و به زبان معمولی می گوید : گرد وخاک نکنید عزیزان هر کشته ایی از قبیلۀ خود ماست. حالا که زنده ایم و زندگان را گم کرده ایم . کمی به اطراف نگاه کنیم.
برای چندمین بار است که از نقد یک مطلب با اهمیت کمی هم فکر می کنم. وبعد شعری می آید .ثبت می کنم .
در وصف ِ کسی که نیست شاید . در وصف ِ کسی که وصفش کرده است .نمی دانم . در وصف ِ دیگری که صادقانه نوشته است.
نامه
من آن کسی هستم که تماس گرفته ام
ایمیلهای خیسم شاهدند
در فونت های مختلفش چند پیراهن غرق شده اند
من چند بارتا دستشویی عُق زده ام
تا انگشتهام پرده های کیبورد را بنوازند
ساز را که کوک نمی شد سرانجام راضی کنند
که نرم و لطیف کلیدهاش را ببوسم
ونگذارم جز حروف بی مصوت وبی تشدید
که مثل همین خیابان خوابیده در مه
شوق راهپیمایی را
کشیدن سیگاری را
موچ می کشد
از نو دوباره بنویسم
پاک کنم و هی
دوباره اگر مجروح بودند به بیمارستانی ببرم
که زیر چشمم احداث کرده ام
همانجایی که کیسه اش را که
وق زده بود نبوسیدی
تا دچار خلجان روحی که افسردگی را دوست ندارد نشوم
و شدم البته مثل همین نت های رهایی
که تنهایی را
برای تو که جدایی
و باور کرده ام که چند وطن دوری
ارسال کنم
با احترام و هنوز دوستت دارم
لطفن ریپلایش کن
اردکهای وحشی ازمهاجرت باز گشته اند
و هارمونی صدایشان را پراکنده اند
به دیدنشان می روم
سیگاری هم می کشم
اما کامپیوترم را ترن آف نمی کنم
من شیفتۀ روشناییم
مایوسم نکن.
مهدی رودسری
کاربر مهمان مهدی رودسری / 26 May 2011
این نامه اي که سلیمی زاده نوشته به نظر من از لحاظ شعري اهمیت دارد. من که کارهای ایشان را دنبال می کنم اولین بار است که می بینم شاعری ايرانی را بطور صریح تحسين می کند و دو پاراگرافی که نظرش در مورد شعر آیرو و در مورد قهقهه و هایکو گفته اند هم حتی به نظرم نظر بدیع و الهام دهنده ای است. عجیب است که در فضای ایران ما حتی این نامه تاثيرگذار را هم با پیشفرض های ذهنی خود می خوانیم. من یک نگاهی به کامنتها انداختم بعدش رفتم خود متن را خواندم. ديدم اصلا خبری از قهرمان سازی و این حرفها نیست. که اگر بود، من خودم اولین مخالف آن بودم. هیچکدام نپرسيدیم چرا نویسنده تصمیم گرفت از طریق نامه با دوستش حرف بزند و این قالب را انتخاب کرد. چرا نویسنده ترجیح داد با یک مرده حرف بزند تا با ما. نامه از حیث تاریخی هم به نظر من مهم است و حرفهای زيادی دارد که نحوه توجه نویسنده به نوع زندگی یک شاعر معاصر را هم خوب توضیح داده و نشان داده که چرا او را برای دوستی انتخاب کرده. حتی اگر از هم دور باشند
محسن / 27 May 2011
بغلم کن
دختر گل؛
خسته ام
راه درازی را
با تراکتور خاموش
آمده ام.
آنها که برای شدن، برای تأکید بر شدتهای زندگی، راهی جز خودکشی نیافتند، در جامعهای که «زندگی» را محکوم میکرد
ممنون بابک
هاجر سعیدی / 26 May 2011
آقای علی بودا ی گرامی
جهان از تعبیر ها ساخته شده و تعبیر شما از سنگدلی و بیرحمی من قابل احترام است ولی من آن را باور نمی کنم
من هم یک انسانم مثل همه ی انسانها و مسلم است که داغی را تجربه کرده باشم و عزیزی را از دست داده باشم
عزاداری دوستان هم قابل ستایش است
من آیرو را نمی شناختم ولی کتاب شعرش را داشتم و بعضی کارهایش را دوست دارم. الان هم از مرگش متاسفم. البته چون باهاش آشنایی نزدیک نداشتم دردم به اندازه ی دوستانش نیست. اما آیرو را به خاطر خودکشی اش قهرمان و ستاره ی ادبی نمی دانم. همین
با احترام و مهر
نیلوفر شیدمهر
نیلوفر شیدمهر / 27 May 2011
خانم نیلوفر شید مهر عزیز چقدر بی رحمانه و سنگ دلانه نقد کرده اید . این احساس به ادم دست می دهد که جلوی درب خانه عزادار ها ایستاده اید و مثلا لباس سیاهشان را مسخره می کنید . به گریه هایشان می خندید . ایراد می گیرید که چرا شیون می کنند .
تا به حال عزیزی را از دست داده اید ؟ هرگز داغی را تجربه کرده اید؟ شده که دلتان گریه بخواهد و نتوانید؟ احساس کرده اید که دردهایتان التیام نمی یابد ؟ زمانی را تجربه کرده اید که حتی مست شدن هم چاره کارتان نیست ؟
خوب هرکسی در این شرایط کاری می کند . یکی سر به دیوار می کوبد . یکی فریاد می کشد دیگری زار می زند
یکی هم هیچ نمی گوید .
نویسنده باید چه کار کند؟ جز نوشتن یک متن یا نامه؟
علی بودا / 27 May 2011