کیومرث منشیزاده که روزی از او به عنوان شاعر شیکپوش کافههای تهران یاد میکردند، درگذشت. شاعر رنگ و هندسه که زبان ریاضی را به شعر نیمایی وارد کرد در سالهای بعد از انقلاب کمتر در محافل ادبی ظاهر میشد. در یکی از اندک گفتوگوهایی که یک نشریه محلی در کرمان با منشیزاده انجام داده، به سادگی میگوید:
«اگر شاعران نبودند احمقها و ظالمها همین قدر شرافت هم که مانده است، برده بودند.»
کیومرث منشیزاده اعتقاد داشت که شعر از جنس آرزوهاییست که در مرحله آرزو باقی میمانند. چند شعر از او را میخوانیم:
عبور از قلمرو ممنوع
شبهای پائیز
که برگهای معلق
در ماهتاب
شنا میکردند
من آسمان را
به تماشا مینشستم
دلم میخواست چندان عدد یاد بگیرم
تا همه ستارهها را
شماره کنم
امروز دریافتهام
که نباید چیزهایی را شماره کرد
که هرگز یکیشان
از آن من
نبوده است
گویا سرنوشت مرا
در دورترین ستارهها معلوم کردهاند
آیا انسان را به ستاره فروختهاند؟
یک شب از آسمان نگاه تو
بالا میروم
و همه ستارهها را
به دریا میریزم
تا ماهیان دیوانه را
به شام دعوت کنم
آنگاه سرنوشت سیاهان را
بر برگهای سپیدار
خواهم نوشت
از پشت میلهها
آسمان چندان کوچک است
که هر زندانی
منجیست
دیگر برای شمارش ستاره
اعداد سهرقمی را
نیازی نیست
خواب رنگی
ای که هزار کولی در چشمهای تو آواز میخوانند
برخیز تا برای مردی که با دست خالی
به جنگ خدا میرود
دعا کنیم
اگر میتوانستی
اگر میتوانستی خواب رنگی ببینی
برایت زنبق قرمز میآوردم
جایی که ستاره نقطهییست در فنجان چای تو
بدبختی
شمردن نقطههای واژه خوشبختیست
وقتی که تلواسه شلیک گلوله
ذهن تفنگ را
پریشان میکند
خون در دهلیز قلب عروسک
فریاد میکشد
اکنون صدها پرنده در صدها جزیره
در چشم شب
خواب میبینند
باید دریچه را به روی آفتاب ببندیم
و شنل را
بر روی تقویت بیندازیم
در حالی که میدانم، میدانم
میدانم که خوابیدهترین ساعتها
در ۲۴ ساعت
دو بار
وقت صحیح را
نشان میدهد
قرمزتر از سفید
عشق وحشیست
و وحشی تر از آن
عشق است
ما دو خط بودیم
همیشه موازی
همیشه موازی
در حالی که نمیدانستیم
خط دایرهییست
به شعاع بینهایت
من در کنار تنهایی
تنهایی
در کنار تو
من به تو
از رطوبت به شن
نزدیکتر
انگشتان تو
نتهای موسیقی را
پرواز میدهد
و ساق پای تو
مفهوم الکل است
( C2
H5
O
H )
ای که بلوغ آفریقا را در پستانهایت ارمغان میکنی
امشب چشمانت را به من بده
تا با شعله آن
سیگاری روشن کنم
امشب چشمانت را به من بده
امشب چشمان آسمانیات را به من بده
چرا که
انتظار باران
باران را
به تاخیر میاندازد
جنوب جهنم
کاش میفهمیدی
در خزانی که ازین دشت گذشت
سبزهها باز چرا زرد شدند
خیل خاکستری لکلکها
در افقهای مسیرنگ غروب
تا کجاهای کجا کوچیدهست
کاش میفهمیدی
زندگی محبس بیدیواری ست
و تو محکوم به حبس ابدی
و عدالت ستم معتدلیست
که درون رگ قانون جاری است
کاش میفهمیدی
دوستی آش دهنسوزی نیست
عشق بازار متاع جنسیست
آرزو گور جوانمردان است
بیشتر بخوانید: