بیشتر چیزها پیچیدهاند، حتی چیزهایی که ساده به نظر میرسند. اگر بگوییم که ماشینهای جدید یا کامپیوترها یا سیستم کنترل پرواز هواپیماها امور پیچیدهای هستند، تعجب نخواهید کرد اما مثلا سیستم توالت چه؟
اگر در یک دقیقه بخواهید توضیح بدهید که بعد از کشیدن سیفون چه اتفاقی میافتد، آیا درباره اصولی که این عملیات را هدایت میکند اطلاعات دارید؟ این مثالی از همان چیزهایی است که بیشتر مردم نمیدانند. هیچکس بر همه امور حتی امور پیش پا افتاده تسلط ندارد. حتی چیزهای ساده هم نیاز به دانش پیچیدهای برای استفاده دارند. بیشتر مردم نمیدانند که مثلا دستگاه قهوه ساز چطور کار میکند یا چطور چسب دو تکه کاغذ را به هم میچسباند؛ چه برسد به اینکه بدانند مفهوم پیچیدهای مانند عشق چیست.
منظور این نیست که مردم نادانند. در واقع مردم بیشتر از آنکه خودشان فکر میکنند نادانند. همه ما کم و بیش از توهم فهمیدن رنج میکشیم؛ توهم اینکه فکر میکنیم میدانیم چیزها چطور کار میکنند، در حالی که درک و دانشمان نسبت به آنها واقعا پایین است.
البته همه ما در آنچه که در آن تخصص داریم توانمندیم و اطلاعات زیادی درباره موضوع تخصصمان داریم. اما درباره بیشتر موضوعات حتی اطلاعاتی خیلی جزیی هم نداریم و آنچه میدانیم تنها «احساس دانستن» است.
ما نیاز داریم به دانشی که در ذهن آدمهای دیگر است دسترسی پیدا کنیم.
اما چطور میتوانیم بچرخیم و دانشمند به نظر برسیم، در حالی که عملا چیزی بلد نیستیم؟
جوابش این است که ما با یک دروغ بزرگ زندگی میکنیم. به خودمان میگوییم که میفهمیم در اطرافمان چه میگذرد، اینکه نظراتمان بر اساس دانشمان است و اعمالمان بر اساس اعتقاداتی درست؛ هرچند که در واقع اصلا این طور نیست. ما پیچیدگیها را با توهم فهمیدن برای خود آسان میکنیم.
اما انسان چگونه به این همه دستاورد علمی رسیده در حالی که آدمها اینقدر نادانند؟
به نظر میرسد که ما انسانها در تقسیم کار شناختی بسیار موفق بودهایم. اگر تنها مجبور به تکیه تنها بر دانش محدود ذخیره شده در مغزمان بودیم و بر امکاناتمان برای استدلال علمی تکیه می کردیم، متفکران به دردبخوری نبودیم. راز موفقیت ما این است که ما جهانی زندگی میکنیم که که در آن دانش در اطرافمان موجود است.
ما به دریایی از دانش دسترسی داریم که در مغز مردم اطرافمان است. متخصصانی دور و برمان هستند که میتوانیم با آنها تماس بگیریم و مثلا بگویم که ماشین ظرفشوییمان را تعمیر کنند. استادان و متفکرانی که میتوانند اتفاقات و مسایل مختلف را برایمان توضیح دهند. کتابهای فراوانی داریم و از همه مهمتر، غنیترین منبع اطلاعات که با یک کلیک در اختیارمان است: اینترنت.
اما تقسیم اطلاعات و دانش از آنچه به نظر میرسد دشوارتر است. انسانها در پک پروژه مشخص، مانند ماشین عمل نمیکنند. بلکه با هم کار میکنند و از حضور دیگران آگاهند و میدانند قرار است چه کاری را به سرانجام برسانند. ما به هم توجه میکنیم و اهداف خود را به اشتراک میگذاریم. در زبان علوم شناختی، ما جهانی شدهایم. این نوعی همکاری است که در حیوانات دیگران وجود ندارد. ما در واقع ذهن خود را با دیگران به اشتراک میگذاریم: نوعی بازی.
ماهیت فکر، جلب دانش است در هر کجا که آن را میتوان یافت: در داخل و خارج مغزمان. اما ما در توهم دانش زندگی میکنیم چون موفق به ترسیم یک خط دقیق بین آنچه که در داخل و خارج سرمان میگذرد نمیشویم. نمیتوانیم چنین تفکیکی ایجاد کنیم، چون در واقع هیچ خط روشنی وجود ندارد. بنابراین نمیدانیم که چه چیزی را نمیدانیم! آنچه نیاز داریم توجه به این است که چه مقدار از دانش ما بستگی به چیزها و افراد اطرافمان دارد. آنچه در سرمان میگذرد فوقالعاده است، اما در نهایت دانش ما به دانشی که در ذهن دیگران است، بستگی دارد.
استیون اسلومان و فیلیپ فرنباخ نویسندگان کتاب «توهم دانش» هستند.