یک بار نگاهی اجمالی به سوابق پزشکی‌ام انداختم. مدت‌هاست همه چیز کامپیوتری شده است، اما پرونده من حالا در یک پوشه بزرگ قرار گرفته. انگار بخش بزرگی از پیش‌نویس یک رمان است؛ کاتالوگ‌ جامع و کثیفی از درد و استراحت، نتایج، بن‌بست‌ها و درمان‌ها.

Polly Clark
پولی کلارک

برای یک زن در سن و سال من چیز غیر عادی‌ای نیست. تنها چیزی که در آن وجود ندارد، اشاره یا تشخیص بیماری غالب زمان ما درباره من است: افسردگی. نه اضطراب، نه بی خوابی، و نه هیچ کدام از درگیری‌های روانی در پرونده من نیست. هرگز داروی ضد افسردگی نخورده‌ام. فقط زمانی که پدرم فوت کرد به یک مشاور مراجعه کرده‌ام.

با این حال، مطمئنم که می‌دانید، پس از تولد دخترم و چند سال پس از آن، دیگر مثل سابق در این دنیا نبودم.

یک واقعیت جایگزین گذشته من شده بود، واقعیتی که من و کودکم را احاطه کرده بود؛ حس یورشی که مادران جدید تجربه می‌کنند، به قول یک دوست، مبهوت و خیره شدن. شب‌ها در صورت نیاز بیدار می‌شدم، به بچه غذا می‌دادم و از او مراقبت می‌کردم و در تمام گروه‌ها، کلاس‌ها و قرار های ملاقات مربوط به او حضور داشتم. متاهل باقی ماندم و کارم را حفظ کردم. بچه من سالم بود و غافل از اینکه که مادرش از نظر ذهنی آن طور که مورد نظر جامعه است، حضور ندارد.

هیچ کس متوجه نشد که فضایی که قبلا از من در جهان اشغال شده بود، یک باره خالی شده است، و من حالا می‌دانم که تا زمانی که شما بچه‌تان را رها نکنید، هیچ کس به رفتار شما اهمیت نمی‌دهد.

من احتمالا یک نمونه نسبتا معمولی از زنان نسل خودم هستم: خیلی دیر ازدواج کردم و خانواده تشکیل دادم. سال‌ها یک «فرد» بودم؛ تمام انواع استقلال را تجربه کرده بودم و فکر می‌کردم توانایی مستقل فکر کردن و حل مشکلات را دارم. این را ترکیب کنید با جهل عمیق من نسبت به کودکان و نوزادان و در واقع، بسیاری از جنبه‌های نقش سنتی زن. معلوم است که من اصلا برای چه در انتظارم بود آماده نبودم.

کودکم را بیش از هر چیز در جهان می‌خواستم. او را حتی قبل از اینکه به وجود بیاید دوست می‌داشتم. برای داشتن یک خانواده اشتیاق داشتم و می‌خواستم مسوولیت‌ها و وظایفی داشته باشم: این چیزها به زندگی معنی می‌دهد. من یک مادر  بی‌خیال نبودم اما تا آن موقع هیچ درکی از حامله بودن نداشتم: سرسختانه به خودم به عنوان یک «فرد» نگاه می‌کردم. «من» هنوز برایم مهم بود. چه درکی باید می‌داشتم نسبت به جریانی که وارد زندگی من شده بود؟ باردار بودم: ربا اراده شخصی، به باور خودم. من، رهبر تیم دو نفره در حال رشد بدنم بودم. جای تعجب نیست که دیگر زنان باردار سرزنشم می‌کردند و به من می‌گفتند که باید کتاب‌هایم را دور بیندازم، و هر لذتی را که قبلا تجربه می‌کردم، به خاطر بچه کنار بگذارم.

«من» در من به طرز خطرناکی توسعه یافته بود و این همان هویت اساسی است که مادری، از بین می‌برد.

خلاف زنان دیگر، می‌دانستم که به هنگام تولد و پس از آن چه روی می‌دهد. کودک من نارس بود، یعنی در شرایط اضطراری به دنیا آمد. در اتاق زایمان و در لحظه تولد، متخصص کودکان، متخصص زنان و دو ماما حاضر بودند. یکی از قوی‌ترین خاطرات من این است که پزشک متخصص اطفال زحمت توضیح همه چیز را می‌کشید و کنترل می‌کرد که آیا فهمیده|‌م یا نه. حتی در حالی که نیمه برهنه بودم و قادر به بیان یک جمله منسجم هم نبودم.

او با من به عنوان یک فرد رفتار می‌کرد، حتی اگر من در آن لحظه اصلا یک فرد نبودم. بیشتر اوقات زنان موقع زایمان برای مدت طولانی تنها می‌مانند بی‌آنکه به آنها توجهی شود اما، اگر چه مهربانی آن دکتر یک لحظه برجسته در تجربه من از زایمان بود، هیچ چیز، حتی وجود کارمندان دلسوز و مهربان، نمی‌تواند این واقعیت سخت را تغییر دهد که زایمان به معنی درد و ترس است، روبه‌رو شدن با مرگ و از دست دادن معصومیت، چیزی شبیه تجربه جنگ. بیشتر زنان تا پیش از زایمان اینقدر به مرگ نزدیک نمی‌شوند. این یک شوک عمیق است.

بعد من وارد دنیای مادری شدم و فشار آغاز شد: ترک بیمارستان و آغاز شیردهی. این روزها دیگر خبری از ۷ تا ۱۰ روز استراحت در بیمارستان نیست. هیچ توجهی به عظمت اتفاقی که برای من افتاده بود، نشد. به باور من، بسیاری از زنان پس از تولد به اختلال استرس پس از سانحه دچار می‌شوند: به جای اینکه استراحت کنند و به آنها کمک شود، به خانه فرستاده می‌شوند تا بدون حتی فرصت خوابیدن، به مادر تبدیل شوند.

Polly Clark at home on Scotland’s west coast.

یک بخش از مادر خوب و کامل بودن در آن ایام، شیردهی بود. این موضوع یک «امکان» یا «انتخاب» نیست، یک توصیه رسمی است و اگر از آن تخطی کنی، انگار علیه تمام متخصصان سلامت جامعه که برای ملاقات به خانه‌ات می‌آیند عمل کرده‌ای! بچه من نارس‌تر از آن بود که با شیر من تغذیه شود. اما این موضوع هم باعث نشد که ماماها درباره تعهد من به شیردهی پس از مرخص شدن بچه و آوردنش به خانه سوال نکنند و تذکر ندهند.

توافق نداشتن درباره این جور چیزها در شرایطی که تو خسته و حساسی، تو را نسبت به ذهنیت خودت دچار تردید می‌کند. من خانواده‌ای در نزدیکی نداشتم که کمکم کنند. آن دوران برایم دوران فقدان محبت بود. انگار همه مرا وسیله تامین خواسته‌های خود درباره بچه‌ام می‌دیدند.

در ماه‌های اول، می‌دانستم که نباید همه چیز را بپذیرم. هر تازه مادری می‌داند که وقتی ماماها می‌آیند، دنبال نشانه‌های افسردگی پس از زایمان می‌گردند و اگر چنین چیزی تایید شود، می‌تواند به گرفتن بچه از مادر منتهی شود. به همین دلیل همه چیز یا تقصیر مادر است یا وظیفه اوست. همه چیز باید به نحو احسن انجام شود، به شیوه‌ای شکنجه آمیز.

حالا بچه من ۱۰ ساله است. پرونده پزشکی من قطورتر شده اما در آن خبری از مشکلات روانی نیست.

دوستان من دوست ندارند با اشتیاق و علاقه درباره اینکه ماه‌ها یا سال‌ها نتوانسه‌اند خودشان باشند حرف بزنند. برخی به نوشیدن الکل پناه برده‌اند یا خوددرمانی کرده‌ند یا راه‌های دیگری را آزموده‌اند. آنهایی که حال‌شان خیلی بد بوده، برای مدت‌های طولانی از خیچ چیز لذت نبرده‌اند.

من با این تجریه کاملا عوض شدم. هویت من به عنوان یک فرد پس از مادر شدن معدوم شد.

من خوانده‌ام که در کشورهای دیگر، زنان چیزی در حد وسیله و برده بوده‌اند. اما نامهربانی‌ای که من دیدم، تنها به شهروندان درجه سوم تجربه کرده‌اند. شاید من مادر خوش شانس یک کودک خوشحال باشم، اما دیده‌ام آنچه را که زیر روکش متمدن ما وجود دارد  و این تجریه آنقدر مرا وحشت زده کرد که به یک بچه اکتفا کردم.

یک مادر زمانی به من گفت که آنهایی که دیوانه نمی‌شوند عجیب و غریب هستند. وقتی جهانی که می‌شناسی از بین رفته است، آیا اینکه سعی کنی فرار کنی دیوانگی است؟ من حتی تلاش کردم این روش را امتحان کنم که به یک ماشین مراقبت تبدیل شوم، ماشینی که بر همه جزییات تمرکز دارد. این همان تاکتیکی است که ربوده شدگان و زندانیان برای بقا برمی‌گزینند: نسبت به آنچه از دست داده‌ای واکنشی نشان نده. فقدان چنان بزرگ است که قابل درک نیست. تو و روحت، می‌توانید هر جا که می‌خواهید بروید. راهی پیدا کن که دوام بیاوری و ادامه بدهی و بر محدودیت‌ها غلبه کنی. شاید بخشی از آن گذشته هم برگردد. فقط بچه‌ات را رها نکن!»