آذر نفیسی ـ من در تاریخ ۱ دسامبر ۲۰۰۸ یک شهروند آمریکایی شدم؛ یعنی، یازده سال و پنج ماه پس از آنکه زندگی در این کشور را آغاز کردم. یک صبح آفتابی و سرد بود؛ پسرم مرا دم «اداره مهاجرت و تابعیت» در شهر «فِیرفکس» (ویرجینیا) پیاده کرد و برایم آرزوی موفقیت کرد. اداره مهاجرت در یک ساختمان شیشه ای- فلزی در یک پارکینگ در نزدیکی بزرگراه قرار داشت. این ساختمان با اینکه ویژگی یا زیبایی خاصی نداشت، ولی مستحکم و با ابهت بهنظر میرسید. داخل اداره در یک اتاق انتظار خیلی بزرگ نشستم و تند تند پرسشهای مربوط به تابعیت آمریکا را مرور کردم، با اینکه آنها را از بر بودم.
مصاحبه بر خلاف ترسی که از آن داشتم، خیلی دلپذیرتر از آنچه فکرش را میکردم، از آب در آمد. فقط دو تا سؤال شهروندی از من پرسیدند، و گفتند به زبان انگلیسی یک جمله ساده بنویسم. مصاحبهگر من یک زن آمریکایی آفریقاییتبار جوان و مهربان بود؛ از شغلم پرسید. وقتی به او گفتم نویسنده هستم، گفت میخواهد بداند چه جور کتابهایی نوشتهام. گفتم یکی از کتابهایم را برایش میفرستم، ولی به من یادآوری کرد که چون کارمند دولت است نمیتواند از ارباب رجوع خود هدیه قبول کند. گفت اگر تا ساعت دو صبر کنم، همان روز میتوانم قسم بخورم و به تابعیت آمریکا دربیایم.
جایی نبود که در آنجا منتظر باشم، جز یک رستوران در همان نزدیکی. یک روزنامه خریدم، قهوه و تخممرغ سفارش دادم، و پشت یک میز کنار پنجره نشستم. دفترچهام را باز کردم تا افکارم را یادداشت کنم، ولی افکارم خیلی گیجکننده بهنظر میرسید. این ارتباط با آمریکا چگونه شروع شد؟ وقتی در تهران دختر جوانی بودم، استاد انگلیسیام برایم داستان «جادوگر شهر آز» را تعریف کرد. این اولین بار بود که اسم آمریکا و ایالت کانزاس و گردباد را شنیدم. بعدها هم با رودخانهای به اسم میسی سی پی آشنا شدم. در طول سالهایی که در جمهوری اسلامی ایران زبان انگلیسی تدریس میکردم، اغلب موارد به کتاب «ماجراهای هاکلبری فین» رجوع میکردم. در سرتاسر این کتاب، «هاک» و «جیم» دنیای متمدن و به قاعده را وارونه میکنند. آنها آدمهایی خرابکار ولی دلرحم هستند که به غرایز و تجارب خود اعتماد میکنند. هر چقدر بیشتر کتابهای آمریکایی میخواندم، بیشتر با شخصیتهایی آشنا میشدم که ظاهراً همان کارهای هاک و جیم را انجام میدادند: «مرد نامرئیِ» رالف الیسون؛ «گتسبیِ» اف. اسکات فیتزجرالد؛ و «جِینیِ» زولا نیل هرستون. همین جنبهی آمریکا بود (منظورم ماهیت آوارگی و سرگردانی آن است) که من بیشترین ارتباط را با آن برقرار میکردم. آمریکا یک جورهایی این حس آوارگی درونی را تشویق میکند، و مطمئناً به همین علت خیلیها که به این کشور مهاجرت میکنند احساس میکنند در موطن خودشان هستند: این افراد مهاجر میتوانند غریبه باشند ولی در عین حال به این کشور تعلق داشته باشند. من سالها قبل از آنکه یک آمریکایی بشوم، در تخیلم میدیدم که آمریکا وطنم است.
بعد از ناهار، رفتم در صف طولانی کسانی ایستادم که منتظر بودند بستههای تابعیت را تحویل بگیرند؛ این بستههای تابعیت شامل یک کتابچه حاوی «اعلام استقلال» و «قانون اساسی آمریکا» و یک پرچم کوچک آمریکا بر روی یک میل پرچم پلاستیکی طلاییرنگ بود. وارد یک اتاق شدیم و نشستیم. سرود ملی آمریکا در زمینه پخش میشد، و یک تلویزیون هم تصاویری از پرچم و مناظر آمریکا نشان میداد. شماره صندلی من ۳۰ بود؛ صندلی چپ من شمارهاش ۲۹ بود و صندلی سمت راست من ۳۱ بود. شماره ۳۱ برایم آدم جالبی بود. او برعکس من و مردی که سمت چپ من نشسته بود، به نظر میرسید به خودش این زحمت را داده که به سر و وضعش برسد؛ یک پیراهن صورتی و یک کراوات گل بهی پوشیده بود. چشمان قهوهای پررنگ و لبخند دلنشینی داشت. لحظهای صدایش را شنیدم که داشت به زبان عربی حرف میزد. احتمالاً سی و پنج – شش ساله بود. کمی وول خورد و به سمت من نگاه کرد؛ حرکاتش مثل آدمی بود که دارد له له میزند تا سر صحبت را باز کند. من هم به نشانه اینکه او را به صحبت کردن تشویق کنم، لبخندی زدم و او هم به من لبخند زد و به پرچم کوچک توی دستم اشاره کرد و بعد هم پرچم خودش را تکانی داد و گفت: «ده سال است که در آپارتمانم یک پرچم آمریکا نگه میدارم. آن را بیرون میآورم، خاکش را میگیرم، و آن را دوباره سر جایش میگذارم.» مکثی کرد و گفت: «حالا هم این پرچم!» دفعه بعدی که پرچم آمریکا را از کمد بیرون میآورد بهعنوان یک آمریکایی اینکار را میکرد. او در ادامه صحبتهایش گفت که انتظار چه چیزهایی را باید داشته باشیم: اول از همه، پیغام خوشامدگویی رئیس جمهور آمریکا برایمان پخش میشود، بعد هم یک سخنرانی درباره شهروندی آمریکا، و بعد هم تک تک ما را صدا میکنند. به من گفت: «یادت باشد پرچمت را توی دستت بگیری و لبخند هم بزن چون یک نفر از ما عکس میگیرد.» ولی هیچ کس از ما عکس نگرفت.
او مثل یک داماد هیجانزده بود که چیزی به مراسم عروسیاش نمانده بود، و برای یک غریبه داشت از بخت خوبش حرف میزد؛ اینکه سالها عکس محبوب خود را پنهان میکرده و هر از گاهی آن را بیرون میآورده و به آن زل میزده، و حالا هم این پرچم! به حرفهایش گوش میدادم ولی خودم زیاد حرف نمیزدم. آیا میتوانستم بگویم که من خاطر هاک فین و جیم، و به خاطر دوروثی و آز، شهروند آمریکا شدم؟ نمیتوانستم چیزی بگویم که در حد خوشحالی او و غرق شدن کاملش در لحظه جاری باشد.
پس از آن، همه ما از اداره مهاجرت قدم بیرون گذاشتیم و در برابر آن روز سرد و پر نور قرار گرفتیم. به شوهرم زنگ زدم تا به او بگویم که من الان اولین فرد آمریکایی خانواده هستم. در حالیکه در امتداد خیابان قدم میزدم، یک ماشین جلو پایم نگه داشت؛ دیدم همان دوست عربم است؛ شیشه را پایین داد و پرسید دوست دارم سوار ماشینش بشوم. از او تشکر کردم و عذر خواستم؛ این وضعیت کمی نوستالژیک بود؛ دور شدن ماشینش را آنقدر نگاه کردم تا آنکه محو شد. ناگهان یادم آمد که من اسم او را نمیدانم، و اینکه از او نپرسیدم اهل کدام کشور است.
منبع ترجمه:
این متن با اجازه کتبی خانم آذر نفیسی از انگلیسی به فارسی ترجمه و در بخش فرهنگ رادیو زمانه منتشر شد.
بقول یکی از آشنایان من که میگفت آمریکا مثل اون دنیا می ماند هر کس آنجا می رود دیگر بر نمی گردد!!! حالا بگذریم از اینکه این متن سر و ته نداشت از خود خانم نفیسی شروع شد و به آقای عربتبار امریکایی تمام شد. ولی جریان هاک و فیل در میان چی بود خدا می داند.
کاربر مهمان / 21 April 2011
آیا این متن کامل است؟ من که چیزی از بحث اصلی در مورد آوارگی سر در نیاوردم! آیا هاک و فیل واقعن آواره هستند؟
نیلوفر شیدمهر
نیلوفر شیدمهر / 21 April 2011
این خانم فقط مشکل روسری داشت که از ایران رفت. وگرنه می توانست در همان داانشگاه علامه به تدریس خود ادامه دهد و کسی هم با ایشان کار نداشت.
کاربر مهمان / 22 April 2011
"من سالها قبل از آنکه یک آمریکایی بشوم، در تخیلم میدیدم که آمریکا وطنم است."…. این هم از روشنفکر ما! خدا رحمت کند آل احمد را که این جماعت را خوب شناخته بود.
بهمن / 22 April 2011
اول از همه باید ابراز شگفتی کرد از این همه احساسات خصمانه ای که ملت ایران نسبت به یکدیگر دارند. صحبت با نیش و کنایه و توهین و بی احترامی و حرف های خاله زنکی و آب دوغ خیاری… واقعا تأسف باید خورد به حال این ملت! همیشه اعتقاد داشته ام ملت ایران نیازی به دشمن خارجی ندارد چون خودش با خودش به اندازه کافی خصمانه رفتار می کند! به نظر می رسد ارسال کننده نظر دوم همان «نیلوفر شیدمهر» باشد چون عبارت بی معنی «هاک و فیل» در هر دو نظر هست! و اصلا «هاک و فیل»یعنی چه؟! خواننده اگر این متن را بدون غرض و با دقت بخواند متوجه ربط هاکلبری فین می شود. این متن چه سر و ته داشته باشد و چه نداشته باشد، فکر می کنم سردبیر یکی از حرفه ای ترین و معتبر ترین مجله های جهان (نیویورکر) از من و شما بهتر بداند چه چیزی را برای چاپ در مجله اش انتخاب کرده است! خانم نفیسی مشکل روسری یا هر مشکل دیگری که داشت کار خیلی خوبی کرد که از ایران رفت؛ حداقلش این است که از شر یک مشت «آدم» نفهم و گستاخ و بی تربیت و بی تمدن و بی شعور جهان سومی نجات پیدا کرد!
شیدمهر نیلوفری / 22 April 2011
نه این این خانوم مشکل ازادی داشت که شما انگار از ان جیزی نمیفهمی ایران کشوری با دیکتاتوری اسلامی است که بیش از 8 میلیون ایرانی را مجبور کرده از کشور خود فرار بکنند و همینطور دارد روزانه هزاران نفر از این کشور دیکتاتوز زده ی اسلامی فرار میکنند طوری که برای پناهنده گی خاضر هستند دهان خود را بدوزند و تحریم قضا و اب بکنند تا به ایران برگرداننده نشوند یا خود را به اتیش بکشند بمیرند و به کشور اسلامی شما برنگردند امثال شما که این کامنت را نوشتید هیچ وقت در ازادی زندگی نکرده و به دیکتاتوری عادت کرده است به توسری خوردند عادت کرده است خانوم آذر نفیسی برای ازاد بودند از ایران اسلام زده فرار کرده است که درکش برای تو زیاد است
ازاد / 22 April 2011
مبارک باشد. خدا نصیب همه آرزومندان بگرداند.
کاربر مهمان / 22 April 2011
بخداقسم من احساس میکنم یکجوریم شده ! خانم شانس اورده کمی نویسنده شده وچند کارتون امریکائی دیده ! از بخت خوش هم مصاحبگر هم افریقائی امریکائی از اب درامد !! بالاخره هم یک سرود امریکائی و یک سوگند امریکائی ویک پرچم امریکا گه در هر مک دونالد همراه یک هبرگر مجانی تقدیم میشود !! وچه شعفی داشت؟ که به اقاشون زنگ زد و گفت: من اولین عضو خانواده هستم که امریکائی شدم !! بیچاره مردک بینوا که هنوز در مذلت ایرانیت خود مانده !! از همه بدتر که خانم یادش رفته اسم مردک عرب با کراوات گل بهی را بپرسد !! حتی نتونست شماره ماشینش را یاداشت کنه !! خدایا اگر خدائی یک انگشتی یک پر مرغی یک چیزی … ! توی گلویم فرو کن !! حالت تهوع دارم !! .
کاربر نادر / 22 April 2011
من به اشتباه به جای “جیم” “فیل” نوشتم ولی غرض ورزی در کار نبود. پر واضح است که هاک همان هاکلبری فین است و این را هر خواننده ای در می یابد. نظر من غرض ورزی با خانم نفیسی نبود چرا که من او را استاد ارزشمند ادبیات انگلیسی و نویسنده ای زبر دست در زبان انگلیسی می دانم. کتاب لولیتا خوانی در تهران او را هم خوانده ام و دوست داشتم. کتاب خوبی است و پر فروش هم بوده، اگر چه شاهگار ادبی نیست.
من فقط گفتم این متن به نظر متن کامل نمی آید. متن های نیویورکر که مجله ی بسیار وزینی است و من خواننده ی گاه گاهی آن هستم خیلی طولانی تر از اینهاست. این متن به نظر من مثله شده می آید ، سر و ته ندارد و بحث آوارگی (و چگونگی آوارگی هاکلبری فین و ارتباطش با آوارگی ایرانیها یی مانند خانم نفیسی یا مرد عرب-امریکایی) به روشنی باز نشده است.
نمی دانم نظر من توهین آمیز بود یا کسی که دیگران را بی تمدن و جهان سومی خطاب می کند، تهمت خصم می زند و نام خود را وارونه ی نام دیگری می گذارد!
نیلوفر شیدمهر
نیلوفر شیدمهر / 23 April 2011
اذر خانم با سلام. هرچه غیض داشتم سر تو خالی کردم ! همتی کن وامشب سراغی از همسرت بگیر! از او دلجوئی بکن ! و از اینکه احتمالا این ترجمه تیکه پاره شده را بخورد من او خورانده اند ازاو معذرتی بخواه ! باور کن جای دوری نمیرود !! گرچه حالا فکر میکنی برای خودت تقریبا کسی شده ای ! ولی او هم روزگاری سری توی سرها داشته ! ضمنا چشمهای قهوه ای پر رنگ مردک عرب را هم فراموش کن ! ظاهرا بیش از بیست سالی از تو جوانتر بوده ! اگر کامروا شدی یکجوری مراهم مطلع کن !
کاربر نادر / 23 April 2011
آذر نفیسی عزیز
کامنتها رو که خوندم آه غمزده ای کشیدم.
عزیزی ساده ترین تجربه های انسانی اش را می نویسد، با احترامی انسانی که برای خواننده قائل می شود، و خواننده ای ….
آذر نفیسی عزیز
نمی دانم این کامنتها را می خوانی یا نه. راستش سابقه فرهنگی یا سیاسی ات را هم نمی دانم. اما به پاس چیزی که نوشتی و چیزی که خواندم:
پیروز باشی
هومن / 23 April 2011
در عین کوتاهی، متنی قوی ، جذ اب و زیبائی بود. با تشکر برای درج آن.
شهرام / 23 April 2011
فیلم کوتاهی از باراک اوباما در اینترنت هست که وی در حال خوردن ساندویج در یک رستوران است و به گارسون هی غر میزند که پس پنیر ساندویج من کو؟ آخر اشکالی ندارد ساده نویسی و درد دل کردن و نوشتن در باره هر چیزی که بی اهمیت جلوه میکند. من همه تشریفات گرفتن تابعیت آمریکائی را میدانستم اما با لذت آن را خواندم .
ستون دیدگاه رادیو زمانه به محلی برای عقده گشائی و تحقیر همدیگر مبدل شده است .از تشویق یکدیگر ابا داریم و مدام میخواهیم ثابت کنیم جمهوری اسلامی چیز خوبی است!
یک آمریکائی بی اهمیت با پرتاب آدامس و یا بادام توی دهانش به مسافتی نزدیک به شش هفت متر و یا بیشتر رکوردار میشود و نامش در کتاب رکوردهای گینس نوشته میشود و حتی کاپ جایزه میگیرد و مورد احترام یانکی ها قرار میگیرد.اما ما باید هر صدائی را هر چند اتفاقی باشد در نطفه خفه کنیم آخه نقد با ضربه زدن تفاوت دارد.
مگر ما چند نفر داریم چند نویسنده داریم…
رادیو زمانه با رائه مقالات خوب و هم بد و هم پخش دیدگاههای مزخرف به قبرهای روباز بیشتر شبیه هست تا زمانه
نظر من اصلا مهم نیست... / 24 April 2011
دوستانی که گفتند متن سر و ته ندارد به گمانم آن طور که باید نه سرش" را خواندند و نه "تهش" را!
جمله اول این است:
"من در تاریخ ۱ دسامبر ۲۰۰۸ یک شهروند آمریکایی شدم"
و آخرین جمله :
"ناگهان یادم آمد که من اسم او را نمیدانم، و اینکه از او نپرسیدم اهل کدام کشور است."
نویسنده برای مان داستان آمریکایی شدن خودش و آن مرد عرب را نرم و یک دست گفت. در یک روز آرام و افتابی، بی آن که متن تب کند و یا لرز، بی هیچ هیاهویی. و بعد درست وقتی که فکر می کنی همه چیز تمام شده، ناگهان آن جمله ی آخری:
"یادم رفت بپرسم اهل کدام کشور بود."
چقدر ترسناک است این جمله ی آخری. خوب اگر قرار بود همان داستان را که در لایه اول شنیدم باور کنیم این ها حالا آمریکایی شده بودند. پس این جمله ی آخری این جا چه می کند. ما کجایی بودیم، کجایی هستیم؟
حالا وقتی دوباره متن را مرور می کنی با خودت می گویی: "ملت آوراه" ، "ملت های آواره"!
و به گمان من خلق چنین موقعیت های بی نظیری تا رسیدن به آن جمله درخشان آخری کاری ست کارستان.
دست مریزاد خانم نویسنده!
حمید یاوری / 24 April 2011
شما در پایان فصل پارگراف آخر /کار مفیدی را ضایع کردی
فرو ریختیید و من نفهمیدم
من تا اخرین جمله باشما همبسته بودم
این از این
کاربر مهمان / 27 April 2011
واقعا باید آفرین گفت به آقای حمید یاوری که متن را با دقت خواندند. آفرین!
شیدمهر نیلوفری / 11 May 2011