شهرنوش پارسی‌پور – با دوست زندانی ساکن بند هشت گفتمانی داشتیم که منجر به طرح مسئله «من درون» شد. دیشب داشتم به یک سریال هندی ساخته «بالی‌وود» که از سایتی پخش می‌شد نگاه می‌کردم. مرد برهمنی که پسر بسیار باهوشی از فرقه به اصطلاح نجس‌ها را به فرزندی پذیرفته است در مقام پند و اندرز به او می‌گفت تا من درونی خود را پرورش دهد و تعالی بخشد. این نکته مرا به یاد یک فیلم بسیار خوب فرانسوی به نام «عموی آمریکائی من» ساخته آلن رنه انداخت. آلن رنه برای ساختن این فیلم از اندیشه‌های فلسفی هانری لابوری، دانشمند فرانسوی الهام گرفته است.

قهرمانان فیلم سه شخصیت هستند که با من درون خود درگیری دارند. رنه کشاورز زاده‌ای ست که به رهبری یک کارخانه پارچه‌بافی رسیده. هنرپیشه مورد علاقه او ژان گابن است. ژانین زنی‌ست هنرپیشه و نویسنده که از طبقه کارگر برخاسته و عاشق ژان، نویسنده و سیاستمدار بورژوا است. ژانین همیشه تحسین‌کننده مردان قهرمان و شمشیرزن است. ژان محبوب او برعکس عاشق دانیل داریو، هنرپیشه زن فرانسوی‌ست. در جریان فیلم متوجه می‌شویم که ارتباط ژان و ژانین در حقیقت ارتباط من درونی واژگونه آنهاست. مرد درون ژانین که روحیه قهرمانی دارد، به زن درون ژان که ملکه‌وار است عشق می‌ورزد. رنه، مدیر کارخانه برعکس به من درونی مردانه خود تکیه دارد، و تمامی حرکات و رفتار ژان گابن، هنرپیشه مورد علاقه خود را بازسازی می‌کند. در نتیجه روشن می‌شود که لزومی ندارد که ما یک «من درونی» از جنس خودمان داشته باشیم. خود من تا جائی که به خاطر می‌آورم در کودکی دائم در کنار شوالیه‌ها شمشیر می‌زدم. علاقه من به آرامین، یکی از سه تفنگدار، و یا ژان دلاور قصر سن پل علاقه‌ی حقیقی بود. به‌نظر می‌رسد که من درونی من یک مرد جنگجو بوده است.

اما یک آن به عقب بازگردید و به ژرفای تاریخ بروید. خود را به زمانی برسانید که «آینه» هنوز اختراع نشده است. در چنین فضائی مردم از خود چه تصوری دارند؟ هرگاه این پرسش را مطرح کرده‌ام پاسخ شنیده‌ام که مردم به خود در آب می‌نگریستند. دست بر قضا در داستان نارسیس (نرگس) می‌بینیم که او هنگامی که در آب نگاه می‌کند به خود عاشق می‌شود. حالا تا اینجا را داشته باشید و فقط به این فکر کنید که در زمان‌های پیش از آینه مردم خود را در چه کسانی باز می‌یافتند؟ مجسمه‌ای در خاورمیانه کشف شده که باستان‌شناسان نام آن را «ونوس خاورمیانه» گذاشته‌اند. این مجسمه زنی‌ست با شکم بزرگ و سینه‌های آویزان و دست و پای به نسبت کوتاه. از این مجسمه به مقدار زیادی در گوشه و کنار پیدا شده و این پندار را به‌وجود می‌آورد که او به گونه‌ای یکی از خدایان بوده است. از آنجائی که گهگاه ابعاد هیکل این مجسمه بسیار کوچک است و در دست جای می‌گیرد می‌توان باور کرد که او خدای سیاری بوده است و همیشه با صاحبش زندگی و حرکت می‌کرده. در این حالت بر این پندارم که این خدای نه خیلی زیبا بایستی در نقش من درونی افراد نقش بازی می‌کرده. چرا؟ آینه وجود ندارد و ما چه کسی را بیشتر از همه می‌بینیم؟

بی‌شک ما، اعم از زن و مرد، بیشتر از هر کس وابسته به مادر خود بوده‌ایم. در بخش قابل ملاحظه‌ای از این دوران پدر حضور غایبی بوده است. مدت زمان درازی نیست که پدر به مجموعه ابواب‌جمعی خانواده پیوسته است. در طی میلیون‌ها سال کودکان در پیرامون مادر خود حلقه زده بوده‌اند. این خیلی طبیعی‌ست که خود را در آینه‌ی چهره این مادر بنگرند. روشن است که زنی در ده هزار سال پیش که هر ساله یک بچه می‌زائیده و دائم بچه شیر می‌داده، دارای شکمی بزرگ و سینه‌های آویزانی بوده باشد. اما در عین حال چه بسا بزرگی شکم این مجسمه‌ها به این دلیل بوده باشد که سازندگان آن‌ها می‌خواسته‌اند تجسمی از مادر گهانی را در معبد خانگی خود نگاه دارند. شکم بزرگ او می‌بایست‌‌ همان زهدانی باشد که تمامیت کهکشان‌ها را در خود گرفته است.

براین پندارم که اگر ما رهبری جامعه را از نوع زنانه بربگزینیم، منظورم‌‌ همان دختر شش – هفت ساله‌ی بلوچ است، باعث خواهیم شد تا مردم در آرامش و احساس امنیت بیشتری زندگی کنند. این حقیقتی‌ست که طبیعت زنانه به ذات هستی نزدیک‌تر و با آن هماهنگ‌تر است. اینک اما اگر جهان خود را زنانه‌وار می‌نمایاند، تردیدی نمی‌توان داشت که انسان، این رونده و طی طریق‌کننده در این متن، اعم از آنکه زن یا مرد باشد، بیشتر در قالب مردانه قابل دریافت است. ما می‌حرکتیم، رونده هستیم، در بطن حضور مادر خود به سوی مجهولی می‌رویم. پس مردانه هستیم، ولو آنکه زن باشیم. از این روی امروزه شگفت‌انگیز نیست اگر که عطار نیشابوری، از رابعه عدویه، عارف بزرگ ایران در میان مردان و به صفت مردانه یاد کند. آیا آنچه که می‌خواهم بگویم روشن است؟ نه روشن نیست،. پس چند و چونی بیشتری را واگو می‌کنم:

می‌بینیم که مکانیت هستی، یا‌‌ همان گهان خود را در پیکره زنی بسیار عظیم و بی‌کرانه به نمایش می‌گذارد. ما همه از خورشید‌ها تا سیاره کوچک زمین و انسان‌های ساکن آن همانند جنین‌هائی هستیم که در اندرونه‌ی زهدانی این مادر کبیر زندگی می‌کنیم. از آنجائی که در حرکتیم، و از آنجائی که به «قصد» در حرکتیم، پس هم مقصودی داریم، که نمی‌دانیم چیست و هم به دلیل «حرکتیدن» از صفتی مردانه برخورداریم، حالا چه زن باشیم و چه مرد. هر کنشی نرخویانه است. ما همه مردیم چون مردانه می‌رویم. در عین حال همه مایان جنینیم و در کودکی‌ای ابدی دست و پا می‌رنیم، چرا که در زهدان «او» هستیم. اگر آن فیلم داستان- دانشی آمریکائی را که به نام «راز کیهان» در ایران نمایش داده شد دیده باشید این معنا به خوبی در آنجا جا افتاده است. پس چه بسا بتوانیم بگوئیم: خدا کودکی‌ست که هنوز به دنیا نیامده است، چرا که هریک از ما یکی از سلول‌های او هستیم و میلیون‌ها سال است که ما می‌آئیم و می‌رویم و خواهیم آمد و خواهیم رفت. ما پیکره خدا را داریم سلول به سول می‌سازیم. این‌کار با رنج و تعب و البته شادمانی و شعف و وجد اتفاق می‌افتد، از این روی پس خدا کودکی‌ست که هنوز به دنیا نیامده، از دیگر سو او آن به آن و ذره به ذره به چلیپا کشیده می‌شد، به چلیپا کشیده می‌شود و به چلیپا کشیده خواهد شد.

اکنون اگر یک بارهم کودکی را به پادشاهی برگزینیم آیا اشتباه کرده‌ایم؟ و یا در حقیقت پادشاه واقعی را برگزیده‌ایم؟

گرچه شما این برنامه را زمانی بعد‌تر خواهید شنید و خواهید خواند، اما امروز صدمین سالروز هشت مارس است. به طور رسمی صد سال از مبارزه زنان برای به دست آوردن آزادی می‌گذرد. این روشن است که مردان آزاد نخواهند شد اگر که زنان اسیر باشند. و زنان و مردان آزاد نخوهند شد اگر که کودکان اسیر باشند. پس به امید آزادی برای همه مردمان، از زنده و مردگان، چرا که آنان که در راه آزادی انسان مرگ را پذیرا شدند، به گونه‌ای که بر من روشن نیست، خبر آزادی را دریافت خواهند کرد و خاک لاجرم سبز‌تر خواهد شد.