محمدرضا نیکفر – داستان “کامل” را داستانی خواندیم که هم گذشته را در برمیگیرد، هم حال را و هم به نوعی آینده را، به این اعتبار که فردا را پیشبینی میکند. داستانی که آرامش دوستدار تعریف میکند از این نوع است. این داستان پیشبینیای است بر پایهی ذات دینخوی ایرانی: نیندیشیدهایم، نمیاندیشیم و در آینده نیز نخواهیم توانست بیندیشیم.
از دید نقدی که آرتور دانتو در “فلسفهی تحلیلی تاریخ” از روایتگریِ تاریخیِ ذاتباور عرضه کرده، به این داستان نگریستیم. گفتیم که داستان، اول و وسط و آخری دارد − گذشتهای، مقطعی که میانهی داستان است و ادامهای که در آینده است. آخر با رجوع به اول مفهوم میشود. داستان، در شکل مشخص روایتشدنیاش، داستان بلندی است، داستانی که از زرتشت آغاز میشود و تا انقلاب اسلامی ادامه مییابد. میانهی اصلیِ داستان مسلمانشدنِ ایرانیان است. دوستدار به هر چیزی که در این سرزمین رخ داده، معنایی عطا میکند که از متن این داستان بلند برگرفته میشود.
این داستان در خدمت یک “استدلال روایی” است. استدلال روایی این گونه است:
راوی: این یا آن حادثه فلان کیفیت یا معنا را دارد.
پرسش: چرا؟
راوی: به دلیل معنای کلیای که در داستان (تاریخ) نهفته است. آن معنا را من در روایت خود بازنمودهام.
استدلال روایی در روایتهای بلند مشکلآفرین میشود. همچنان که پیشتر گفتیم اگر داستان، کوتاه و جمعوجور و جمعوجورشدنی باشد و ما به همهی جزئیات آن آگاه داشته باشیم، میتوانیم از استدلال روایی برای سرایت دادن یک جریانِ معنایی از آغازه به میانه و از میانه به پایانه بهره گیریم. اما چه میشود اگر داستان بسیار بلند باشد، ما جزئیات آن را ندانیم و اصولاً نتوانیم که بدانیم؟ در این حال استدلال ما گمانهزنی خواهد بود.
سرایت معنا
اگر کارکردِ استدلالِ روایی سرایت دادن یک جریان معنایی از یک نقطهی داستان به نقطهی دیگر آن باشد، این پرسش طرح میشود که در این میان چه چیزی اصل است، تاریخی که روایت میشود، نقطههایی که در مسیر جریان بر آنها مکث میشود، یا معنایی که در ذهن روایتگر است و او بر آن سر است که با شرح داستان و مکث روی نکتههایی از آن بنماید که آن معنا در ذاتِ جریان نهفته است.
اصل، آن معناست. آن معنا زمانی مثلا با شنیدن رویدادهایی و نشاندن آن بر زمینهی دانستههای پیشین شکل گرفته و یکباره فهم تازهای را از دانستههای دیگر موجب شده است. از آن پس گرایشِ راوی این میشود که نمونههایی بیابد که آن معنا را به روشنی مجسم سازند.
کارِ بعدی، تفسیرِ رخدادها و پدیدههای دیگر بدانسانی است که بتوانند در نظم تازهای که آن معنای پایهای میآفریند، بگنجند.
نقد هم-داستانی
این رویکرد، طبیعی و موجه است. با اندیشهی انتقادی میتوان آن را سنجیده کرد. یک پرسش انتقادی پایه این است که آیا اصولاً موجه است حادثه یا پدیدهی “الف” و حادثه یا پدیدهی “ب” متعلق به یک داستان واحد تلقی شوند.
طبعاً میتوان هر چند چیز دلخواهی را در متن یک داستان گنجاند. مثلاً در نظر میگیریم تکه سنگی را بر سطح مریخ، دایناسوری را که پنج میلیون سال پیش میزیسته، جلوس احمدینژاد را بر تخت ریاست جمهوری اسلامی ایران و سرانجام قلمی را که در دست من بود و لحظهای پیش جوهرش تمام شد. به هر حال اینها همه در متن داستان بزرگ جهان میگنجند. میتوان پیشتر رفت و به نیروی تخیل آنها را در پیوندی با هم قرار داد که معنایی را برساند، یعنی چنان شود که آن چهار پدیده به یک زنجیرهی روایی معنارسان کشیده شوند. نتیجهی داستان اما فقط ما را در مورد نیروی تخیل راوی به شگفتی میاندازد، ولی چیزی بر فهم ما از واقعیت نمیافزاید.
معنای جدی، مبتنی بر مربوطیتی واقعی است. اگر “الف” به “ب” مربوط نباشد، از پیوند دادن آنها به یکدیگر معنای خاصی حاصل نمیشود. در جایی که بخواهیم معنایی را به آنها تحمیل کنیم، معمولا یکی از آنها قابلیت گرفتن آن معنا را دارد، دیگری اما چنین آمادگیای را ندارد. در این جاست که داستانی ساخته میشود که “الف” را به “ب” پیوند داده و از این راه معنای داستانی که در اصل از آن “الف” است، به “ب” تحمیل میشود.
اگر “ب” واقع در زمان حال و معضل یا نماد معضلی سیاسی و اجتماعی در روزگار ما باشد، بیان تاریخ به جای تحلیل مشخص سیاسی و اجتماعی مینشیند. مضمون این تاریخ یک استدلال روایی آشکارسازِ علت است که خلاصهی آن چنین میشود: چرا “ب”؟ به همان علتی که “الف”!
شرطهای اصلی درستی چنین استدلالی از این قرار اند: باید “الف” و “ب” واقعاً به یک داستان تعلق داشته باشند، یعنی رخدادهایی با قدرتِ تعیینکنندگی پیآمدهای خود، “الف” را به “ب” پیوند زند و گرایشهای اصلی “ب” واقعاً بر متن چنین داستانی فهمپذیر باشد. و دیگر این که “الف” را باید عاملی برانگیخته باشد که چنان زوری داشته باشد که تا انتهای زنجیر یعنی تا “ب” برانگیزا بماند.
روایت بلند و خطر توضیح تکعلتی
هر چه فاصلهی زمانی “الف” و “ب” طولانیتر باشد، حق داریم به درستی استدلالِ “ب، زیرا الف” بیشتر شک کنیم، زیرا “ب” ممکن است به “الف” ربطی داشته باشد، ولی پدیداریش تک–علتی نباشد و برای توضیح سیر و سرشتش باید افزون بر “الف” مجموعهای از عاملهای دیگر را نیز در نظر گرفت. اگر فقط “الف” و “ب” را در نظر گیریم، در نهایت حق داریم به حدس شباهتی در گرایشهای آنها برسیم.
دوستدار اما در موردی این چنین نه از احتمال وجود یک شباهت، که تازه باید حدود و علت آن بررسی شود، بلکه از همسنخی قطعی سخن میگوید. آنچه در نظر او اساس همسنخ شدن است، چنان زوری دارد که بیتغییر مهمی در شدت و کیفیت از نقطهای در آغاز یا در میان راه، به لحظهی تاریخی اکنون میرسد.
با الهام از نیچه در گفتارش “اندر سود و زیان تاریخ برای زندگی” میتوانیم بگوییم که تاریخ از دید دوستدار به باری گران میماند که بر دوش اکنونیان چنان سنگینی میکند که توان تعیین جهت را از آنها میگیرد. مقدر است که ما نیز نتوانیم بیندیشیم، زیرا آن کسانی که ما با آنها در داستان تاریخ ایران همداستان شدهایم، نتوانستهاند بیندیشیند.
جبرباوری دوستدار از تلقی وی از تاریخ بهعنوانِ بار گران برمیخیزد.
ادامه دارد
بخش پیشین:
تاريخ ما تنها نتيجه عملکرد مجرد ما(نياکان ما) نيست و نبوده بلکه در مقاطعی اساسی جهت و سمت و سوی ان توسط عوامل و فاکتورهای خارجی شديدا يا اثر پذيرفته و يا تغيير جهت داده است و اين حقيقت حضور و بازی عامل خارجی از ديد ارامش دوستدار مخفی مانده و يا کم بها داده شده است…
مثلا اسلام سياسی در دوره افشاری و زنديه از قدرت برکنار بود و حتی در دوره اغا محمد خان قاجار هم خبری از ان نبود…
يعنی اگر اشتباه نکنم اسلام سياسی حاکم در عصر صفوی(شيعه سياسي) در اثر عامل خارجی حمله ی محمود افغان به اصفحان (البته می توان افغانهای ان روز را هم ايرانی دانست ولی بهر حال يک نيروی حاشيه ای بود تا يک نيروی بطنی چون از حاشيه ی شرق ايران ان روز بود و نه از مرکزيت ايران…البته می توان در اين مورد مجادله کرد!) مورد برکناری قرار گرفت…
در قضيه مراسم های دشت مغان دوره انتخاب نادرشاه هم نادر سعی کرد تا از کنار زدن شيعه و سنی گری افراطی مثلا يک راه سومی را پيدا کند که يک جور ايدئولوژی هم به خدمت لشگر کشی های او اورده شود و چون ديد عملا ممکن نيست عطای دين گرايان افراطي را به لقايشان بخشيد و عملا يک حکومت سکولار به معنی سکولار ان دوران و نه فرانسه ی جمهوری پنجم البته تشکيل داد…
اين روند در دوره زنديه هم ادامه داشت تا اوائل دوران فتعلی شاه که با جنگ های ايران و روس و ضعف نيروی نظامی ايران جا برای تقويت ان ضعف با چاشنی اسلاميت باز شد و اخوندها و دين خودشان را باز سازی کردند…
خب اگر تحليل من از تاريخ درست باشد(که من البته تاريخ دان نيستم) انوقت نقش عنصر و عامل خارجی در عزل سياسی دين(توسط شورشيان افغان عهد محمود افغان) و نصب و اعاده قدرت دين توسط عامل خارجی (توسط غرش توپ های روسی و نياز ارتش ايران جهت تقويت ايدئولوژيک) از طرف اقای دوستدار به حساب نيامده است…
راستی اگر نادرشاه ترور نمی شد و اتحاد اقوام فلات ايران برجای می ماند و اسيای ميانه که نادرشاه انرا فتح دوباره نموده بود هم جز کشور می ماند و توازن عددی بين تعداد شيعيان و سنی ها برقرار می شد ايا حکومت ايران مجبور نمی شد که در جهت حفظ قدرت فتيله اسلام سياسی را پايين بکشد و کمی سکولار شود?…
می شد?…
نمی شد?…
چی ميشد?…
شاهين مردوخی / 03 April 2011
آقای نیکفر این سایت را به محلی برای انتشار فصول کتابهای خودش تبدیل کرده است. این نه برای او خوب است، نه برای سایت.
Anonymous / 05 April 2011
باسلام. هرچه سعی کردم که خفه خون بگیرم ودیگه مزاحم کسی نشوم و( وزوزنکنم!) و عرصه گیتی را برای سیمرغ تنگ نکنم ! ظاهرا نمیشود !! اقا جان به چه زبانی بگویم ؟! قدری کلاس خودرا در حد فهم عامه(مردم عادی) بیارین پائین ! تا همه شاید درک مشترکی پیدا بکنیم! اگر بدنبال فضل فروشی هستید؟! که ما صدها کتاب ادیبانه داریم که خود شما هم در الف .وب ان عاجز هستید! مکرر بگویم: مخاطبین شما نسل جوان هستند که مشتاق دانستن و پیداکردن راه حلی برای مشکلات امروز خود هستند. من که خود از جمله پیر پاتالهای شبیه شما هستم ! در این پنج جلسه شاگردی شما واقعا نفهمیدم منظورتان چه بود؟؟!! تا چه برسد به جوانی که با چند کلیک خیلی مختصر و مفید کلی اطلاعات حتی باندازه دکتری شما و دیپلم ناقص بنده دریافت میکنند! اگر محبت کنید و در اختصار ودر حد همین چارچوب که بنده مزاحم شدم ! بفرمائیدحاصل سی وپنج جلسه گفتار شما چه بوده ؟! تا ابد مدیون شما خواهم بود ! . و اما دوست عزیزی در مورد نادر قلی میرزا اشاراتی کردند. واگر و مگرهائی کردند! فقط در مختصر بگویم: وقتی افاغنه به سرداری اشرف ومحمود افغان در ضعف دولت اسلامی و شیعه صفویه به اصفهان رسیدند معروف است که ( دخترانی باکره بودند که در شکم مادرشان بودند) و نادر قلی تبرزین بردوش وپا در رکاب گذاشت وانهارا تا کوهای هندوکش تعقیب ومجازات کرد ! و از ان کوها هم گذشت قسمت بزرگی از هند را فتح کردتا عقبه ای برای افاغنه نباشد! سپس راهی جنوب شدودولت عثمانی در بغدادرا به زانو دراورد. و پس از ان پرتقالیهای استعمارگر را از خلیج همیشه پارس بیرون راند و بازهم عنان اسب به شمال برگرداند تا ازبکها را گوشمالی دهد و … بالاخره جمعی مال پرست ایرانی نما شب هنگام به خیمه او رفته خونش ریختند تا تاریخ سرنوشت نکبتبارامروز ما را رقم بزند !! و او سکولاترین سلطان ایران بود .
کاربر نادر / 05 April 2011
بعضی از دوستان نقد دیدگاه فلسفی را با کامنتهای فیس بوک اشتباه گرفته اند. اگر موضوع نوشتار مورد علاقه نیست اجباری هم به خواندن ان وجود ندارد.
Harrison / 06 April 2011
اقای Harrison با سلام اوخ اوخ بدنم لرزید!! گرچه ما ایرانیها مهمان نواز غریب پسند هستیم ! مخصوصا اگر چشم ابی و بلوند باشند! دوست عزیز. اقای دکتر نیکفر مطلبی را میفرمایند و بنده هم در حد سواد خود اظهار نظری میکنم ! شما هم از ان دور خدا میائید و میگوئید : دیدگاه فلسفی است ! و مرا به فیس بوک ارجاع میدهید ! استاد محترم اگر مطلبی را که میفرمائید انقدر سنگین است که از حد فهم من خارج است پس شما چرا اینجا امده اید؟! اگر دقت بفرمائید تمام این صفحات در اختیار شماست وبنده هم در حد همین چهارچوب مختصر حق اظهار نظر دارم ! اگر همین مختصر را هم طاقت ندارید به زمانه دستور فرمائید تا مارا حذف کنند ! ولی بخداوندی خدا نفهمیدم منظورشان چه بود ؟؟؟ً!
کاربر نادر / 07 April 2011