محمد رضا رجبی ـ از دهه ۶۰ به بعد، در آثار بهرام بیضایی نوعی تحول دیده می‌شود. در آثار نوشتاری و سینمایی او تا پیش از این با مقوله‌هایی مه‌آلود مثل مراسم آئینی و اسطوره و تمثیل به‌عنوان عناصر کلیدی روبروئیم.

دیدن فیلم‌ها ونوشته‌های متقدم بیضایی ما را درگیر مفاهیم فرازمانی، لامکانی و غبارآلود می‌کند. هرگونه تعبیر و تفسیری را روی صحنه‌ها و نکات آن آثار می‌توان بیان کرد.

بیضایی می‌گوید: «فیلم آلفرد هیچکاک جستجوی مشخصی به دنبال مورد مشخصی است. گرهی که با باز شدن آن داستان بسته می‌شود. او مسائل مرا ندارد، گمشدگی، پادرهوایی فرهنگی و معنوی و گنگی هویت تاریخی و غیره. چرا داشته باشد؟ هویت اجتماعی و فرهنگی او در زمان معاصر گم یا مخدوش یا منکوب نشده…»

فیلمساز جوامع باز و آزاد مجبور نیست بنا به حکم سانسور آثارش را در هاله‌ای از رمز و راز و مفاهیمی آئینی و اسطوره و کنایه بپوشاند. درماندگی و فاجعه آنجاست که بعداً به مرور این اجبار به رمز و رازگویی می‌شود هدف در فرم و محتوی. نه اینکه از مقطع دهه‌ی ۶۰ به بعد فضای جامعه عوض شده باشد بلکه بهرام بیضایی به این نتیجه می‌رسد تا کی باید خود و سینمایش را قربانی اجبار و سانسور بکند، او استحکام و تشخص هنری خود را یافته و با استواری قابل تحسینی سینمایش را ارائه می‌کند. وی دیگر «جواب سئوال‌های اکنون را در گذشته نمی‌جوید.» در فیلمنامه‌های «لیلا دختر ادریس»، «آینه‌های روبرو» و «اتفاق خودش نمی‌افتد» این تحول در فرم ومضمون دیده می‌شود. در این آثار دیگر از مقوله‌های مبهم و تفسیربردار خبری نیست. سکانس‌های ارائه شده در این فیلمنامه‌ها، شگردهای هیچکاک و دیوید لینچ در بیان کلاسیک و مدرن سینمایی‌شان را به ذهن متبادر می‌کنند. فیلمنامه «اتفاق خودش نمی‌افتد» اثرگذار‌ترین نمونه از این دست است.

با وجود پرش‌های مکرر به جلو وعقب (Flash back & flash Front) وتغییر لوکیشن‌های سرگیجه‌آور، سعی می‌کنم داستان را به‌صورت خطی به روشنی بیان کنم:

درنیمه اول دهه‌ی۱۳۵۰ یک‌ گروه پنج نفره شامل کاوه نیازی، لیدر گروه، نصرل، شعله، ایرانتاش و شیوا نوبان با تمایلات مارکسیستی- لنینستی جهت مبارزه با رژیم شاه فعالیت‌هایی دارند. شیوا نوبان دختری هفده ساله است که بیشتر از جهت انسان‌دوستی و احساسات رمانتیک با این گروه ارتباط دارد. او در تصورات خود کاوه نیازی، رهبر گروه را مظهر صداقت، مبارزه و مقاومت و… می‌داند، به یک معنا شیفته‌ی اوست و در واقع خود را زوج مبارزاتی او می‌پندارد. کاوه هم اشکالی نمی‌بیند که ضمن اعتقادات سیاسی- ایدئولوژیک، این تمایل شخصی و عاشقانه هم بین آن‌ها وجود داشته باشد. چنین است که آن‌ها یکدیگر را «نامزد ابدی» می‌نامند. در جریان سفرهای ورزشی کوهنوردی، سیاحتی و جامعه‌شناسانه، هدایایی نه پربها مثل «انگشتری با نگین آبی» برای همدیگر می‌خرند. این گروه نام (تُندر) را برای خود برمی گزیند. گروه در سال ۵۳ توسط پلیس امنیتی رژیم شاه (ساواک) دستگیر می‌شود و اعضای آن تحت بازجویی و شکنجه قرارمی‌گیرند.


اکیپ دستگیرکننده و بازجوی این گروه که با نام ضربت وعملیات «مُنجی» مأموریتشان را انجام می‌دهندعبارتند از اردجم‌پور، رئیس‌گروه، سرابندی، وطن‌پور، تلخابی و زاوش.

کاوه، رهبر گروه مبارزاتی از‌‌ همان ابتدای بازجویی وامی‌دهد، همه را لو می‌دهد و با گروه بازجو همکاری می‌کند. او عملاً می‌شود آدم اُردجم‌پور. بقیه افراد گروه ظاهراً چندان مقاومتی نشان نمی‌دهند. تنها شیواست که سر اعتقاد و مواضع‌اش می‌ایستد، انگیزه‌ی قوی او در پایداری، عشق و علاقه‌ای است که به کاوه به‌عنوان یک قهرمان دارد. غافل از اینکه او همه چیز را لو داده. شیوا شدید‌ترین شکنجه‌ها را تحمل می‌کند. یکی از بازجویان بنام زاوش از شیوا خوشش می‌آید و بنابر تصمیم و میل شخصی خودش با شیوا رابطه جنسی برقرار می‌کند. در نتیجه شیوا حامله می‌شود و دختری به‌دنیا می‌آورد که اسمش را می‌گذارد «نهال». در فیلمنامه زمان آزادی گروه مشخص نیست. با استنباط من می‌بایست قاعدتاً پیش از سال ۵۶ آزاد شده باشند.

از نیمه دوم سال ۵۶ که خیزش‌های انقلابی شروع شد، زندانیان سیاسی که به مرور آزاد شدند روی مواضع خود بودند. در آن میان فقط تعداد معدودی از این زندانیان سیاسی منفعل شده بودند و به زندگی عادی غیر سیاسی روی آوردند. کاوه که جذب ساواک شده بود، می‌بایست در زمان قَدَرقُدرتی رژیم شاه آزاد و به ورطه‌ی همکاری با ساواک کشیده شده باشد. شیوا پس از به‌دنیا آوردن نوزادش، او را به خواهرش هیوا می‌سپارد که شوهر دارد و بچه‌ای ندارند. شیوا می‌شود خاله‌ی نهال. شیوا پس از آزادی و بعد از انقلاب به کار می‌پردازد. شغل او طراحی و حسابداری و مدیریت و غیره است. او تلاش می‌کند سر خودش را به کار گرم کند و با جدیت در کار، با اندوه و سرخوردگی‌اش مبارزه می‌کند. او از زندگی و شخصیت واقعی کاوه خبر ندارد. اکنون دخترش هفده ساله است و خودش سی و یک دوساله. شوهر نمی‌کند. هنوز در فکر نامزد ابدیش کاوه است. سال ۱۳۷۱ است و در شرکتی تبلیغاتی، با تسلط وجدیت مشغول کار است. ورزش می‌کند با‌‌ همان تفکرات قدیم خود را سالم نگه داشته است. خواهرش برایش خواستگار پیدا می‌کند ولی او هنوز افکار قدیم در سر و دل در گرو کاوه دارد.

اُردجم‌پور همزمان با اوج‌گیری انقلاب با یک محاسبه‌ی واقع‌بینانه و فرصت‌طلبانه درمی‌یابد که رژیم شاه رفتنی است و انقلابی‌های مسلمان حکومت آینده را در دست خواهند گرفت. او افراد زیرمجموعه‌اش را در تشکیلات تازه همراه خود دارد. «کاوه نیازی» که پیش از انقلاب به خدمت او و ساواک در آمده بود، هم‌اکنون در حکومت تازه نیز در تشکیلات اُردجم‌پور در اداره‌ی امنیتی مشغول کار است. اُردجم‌پور همگام با تغییر اوضاع نام (میرغضنفر ضیغم‌پور) را برای خود برمی‌گزیند و معروف می‌شود به حاج زینی. او تا آنجا که امکان داشته مدارک هویتی مربوط به گذشته خود را از بین می‌برد. از پرسنل تحت امرش وطن‌پور در بیمارستان زیر عمل جراحی سرطان می‌میرد، سرابندی در زندان خودش را دار می‌زند، تلخابی در سقوط هواپیما کشته می‌شود.


در دادگاه انقلاب، بنابر همکاری‌هایی که اردجم‌پور با عوامل دادستانی داشته مسئولین دادستانی انقلاب، هوای او را دارند و وقتی یکی – دو نفر از همکاران قبلی ساواکی‌اش اسمی از او می‌برند، از طرف دادستان یا حاکم شرع اخطار می‌گیرند. به این ترتیب آن‌ها که از پیشینه‌ی اردجم‌پور اطلاع دارند، متوجه می‌شوند که بهتر است نامی از او به میان نیاورند. اُردجم‌پور در جریان آدم‌فروشی و دستگیری سایر ساواکی‌ها وهمچنین گروه‌های مبارز زمان شاه که هم اکنون نیز نامطلوب قلمداد می‌شوند با دادگاه انقلاب همکاری می‌کند، و اعتماد حکومت تازه را به‌دست می‌آورد. اکنون سال ۱۳۷۱ است. در این سال‌ها برنامه دولت است که وزارت خانه‌ها از نظر مالی خودکفا شوند. اداره و وزارت‌خانه‌ای که اردجم‌پور در آن کار می‌کند به تبع این برنامه، شرکت‌ها و مؤسساتی دائر می‌کند؛ از جمله شرکتی درآمدزا و پوششی و چند منظوره که کارهای گرافیکی و تبلیغاتی می‌کند. این شرکت از بیرون و به‌شکل نامحسوس توسط حاج زینی (همان اُردجم‌پور سابق) اداره و کنترل می‌شود. شیوا نوبان در همین شرکت کار می‌کند. حاج زینی با امکانات مالی و اداری که دارد همه‌ی عوامل مورد نظرش را در اختیار و کنترل دارد. او پله‌های ترقی را طی کرده و هم‌اکنون در سال ۱۳۷۱ خود را کاندیدای نمایندگی مجلس شورای اسلامی کرده است. پوسترهای تبلیغاتی او همه جا به چشم می‌خورد، در مصاحبه‌های تلویزیونی مشاهده می‌شود، باندرول‌های پارچه‌ای بالای معابر و خیابان‌ها نام او را تبلیغ می‌کنند و خلاصه همه جا حضور دارد.

تنها عاملِ حاج زینی که توانسته از کنترل او خارج باشد زاوش است. اوکه در رژیم پیشین به کارش به‌عنوان مأمور حفظ امنیت و اطلاعات کشور در ساواک اعتقاد داشته و می‌پنداشته که از این طریق به مملکت و ملت خدمت می‌کرده. در دادگاه انقلاب از کار‌هایش دفاع می‌کند به اصطلاح خودش را نمی‌فروشد و اظهار پشیمانی و توبه نمی‌کند. او سرانجام محکوم می‌شود و پس از سیزده سال حبس بدون هیچ اندوخته و آینده‌ای آزاد می‌شود. برای امرار معاش با سواری قرضی از برادرش در یک آژانس تاکسی تلفنی با نام تازه‌ی «کلانی» کار می‌کند. زاوش (کلانی) به‌درستی می‌داند که باید از تیررس اُردجم‌پور و عواملش دور بماند والا کشته خواهد شد. او عکس‌ها و صفحاتی از روزنامه‌های اوایل انقلاب در اختیار دارد که، عکس و اسم اُردجمپور یا حاج زینی فعلی را به‌عنوان مأمور عالی‌رتبه‌ی ساواک و شکنجه‌گر معروف اعلام کرده است. حاج زینی نیز این را می‌داند. زاوش که یک زندگی مخفی دارد با هویتی تازه، در یکی دو روز اخیر از پیله کردن یک زن به‌عنوان مسافر آژانس تعجب کرده و به او (شیوا) مشکوک می‌شود که احتمالاً مأمور حاج زینی است و می‌خواهد کلک او را بکند. شیوا اولین بار که سوار تاکسی تلفنی زاوش می‌شود در مسیر منزل خواهرش چهره‌ی راننده به‌نظرش آشنا می‌آید و پس از ساعت‌ها دل‌مشغولی حدث می‌زند که راننده‌‌ همان زاوش است.

شیوا برای اطمینان از حدس و گمان خود، به تنها وسیله‌ای که می‌تواند کمک بگیرید متوسل می‌شود او تلفنی با کاوه تماس می‌گیرد. و از طریق او با سایر رفقای سابق در گروه مبارزاتیشان (تندر). کاوه در ظاهر خیلی بی‌تفاوت برخورد می‌کند. ولی پیگیرانه وارد عمل می‌شود. گروه جستجو و تعقیب ومراقبت برای یافتن زاوش می‌گمارد. او از طرف حاج زینی مأموریت دارد بهر ترتیب زاوش را پیدا کند، مدارک افشاگرانه را بدست بیاورد و او را سر به نیست کند. کاوه با افراد گروهش خانه زاوش و برادرش را مورد تفتیش قرار می‌دهد.

در سومین روز ماجرا ساعت ۱۱ شب شیوا عازم خانه خواهرش است. پس از سوار شدن به تاکسی تلفنی می‌بیند راننده‌‌ همان زاوش است این دفعه با سواری سفید رنگ. زاوش می‌خواهد سر از کار این زن در آورد. جملاتی که بین آن‌ها رد وبدل می‌شود جالب است. شیوا خود را معرفی می‌کند. زاوش هنوز به‌یاد نمی‌آورد او کیست. با این همه گویا هر دو مصائب واحدی را تحمل کرده‌اند و جملات هر یک می‌تواند حرف‌های دیگری باشد. اکنون زاوش این زن را به انتهای کوچه‌ای متروکه آورده تا با او اتمام حجت کند و به هر نحو از شر او خلاص شود. در این بین حاج زینی، کاوه و سایر مأموران و آدمکشان که در تعقیب آن‌ها بوده‌اند در حال نزدیک شدن هستند. درست لحظاتی قبل از سر رسیدن آن‌ها، زاوش ناباورانه شیوا را می‌شناسد. عشق خود و انگیزه‌ی نزدیکی جنسی‌اش با او را توضیح می‌دهد. شیوا می‌گوید بچه را سقط کرده. ولی زاوش می‌داند که حاصل آن رابطه‌ی جنسی فرزندی است که هنوز هست. حاج زینی و کاوه و دیگر مأموران سر می‌رسند. با اسلحه و تهدید از زاوش می‌خواهند مدارک و روزنامه و هر چه دارد را به آنان تحویل دهد. زاوش اصل مدارک را به جیب شیوا می‌گذارد و او را از مسیری که قبلاً شناسایی کرده بود فراری می‌دهد.

زاوش قبلاً یک نسخه کپی از مدارک را جهت چاپ و افشاگری سوابق حاج زینی به روزنامه‌ای داده بود. ولی این روزنامه نیز از مؤسسات اقماری اداره‌ی مربوطه‌ی حاج زینی بوده است. حاج زینی مدارک مزبور را در این صحنه به زاوش نشان می‌دهد و اصل آن‌ها را طلب می‌کند. زاوش مقاومت می‌کند و بالاخره با دستور حاج زینی توسط آدمکشان باضربات دیلم کشته می‌شود. شیوا که از نقطه‌ی تاریک و نامعلوم حرف‌ها و صداهای آن‌ها را می‌شنود علی‌رغم اصرار کاوه به همکاری، تسلیم نمی‌شود و فرار می‌کند. زاوش تبری تازه‌تیز شده در ماشین دارد که آن را به شیوا داده بود. شیوا آن را پرت کرده بود روی زمین و اکنون حاج زینی آن را برداشته است، حاج زینی در این گیرودار چند بار کاوه را با اسم فامیل و با کنایه و تهدید «نیازف» خطاب می‌کند؛ یعنی یادت نرود، تو‌‌ همان کمونیست جاسوس شوروی هستی. شیوا بعد از فرار از مهلکه در آن نیمه‌شب خود را به خانه‌ی خواهرش می‌رساند و بعداَ اصل مدارک را به روزنامه‌ای می‌دهد. شش روز بعد صلاحیت حاج زینی به‌عنوان کاندیدای نمایندگی مجلس رد می‌شود. حاج زینی مأمور کارکشته‌ی سابق ساواک و عضو رده بالای اداره امنیتی فعلی به کاوه دستور می‌دهد شیوا را بکشد. چند روز بعد کاوه و آدم‌کشانش به‌عنوان یک وظیفه‌ی اداری شیوا را دستگیر کرده به خارج از شهر می‌برند و در حالی که دهانش را بسته و یک گونی روی سرش کشیده‌اند، از ماشین بیرونش می‌کشند و کاوه با ضربات تبر،‌‌ همان تبر تازه‌تیز شده که در ماشین زاوش بود، به طرز دردناک، فجیع و بی‌رحمانه‌ای شیوا را به‌قتل می‌رساند.

جسد شیوا در حومه‌ی تهران پیدا می‌شود. درمراسم تدفین شیوا افراد گروه مبارزاتی تندر، کاوه و سایر مأموران و آدمکشان، همکاران شیوا در شرکت چندمنظوره، خواستگارش، خواهر و شوهر خواهرش، همسایگان و حتی دخترش نهال شرکت دارند. همگی ابراز احساسات می‌کنند. بیضایی این صحنه را طوری تنظیم کرده که گویا این قتل با یک توافق نانوشته و اعلام نشده بین همگی آن‌ها اتفاق افتاده و دیگر خیال همه‌شان آسوده شده است. دوازده روز بعد با اعلام رفع سوء‌تفاهم صلاحیت حاج زینی تأئید می‌شود.
در بررسی مضمون فیلمنامه چند نکته یا ایراد به چشم می‌خورد:

۱- زمان آزادی افراد گروه مبارزاتی «تندر» نامشخص است.

۲- ما نمونه عینی و مستندی نداریم که مأموران سازمان اطلاعات و امنیت (ساواک) که در جریان و پس از انقلاب ۵۷ دستگیر و زندانی شدند، مدت طولانی مثلاً ۱۳ سال حبس کشیده باشند که زاوش نمونه‌ی آن باشد. ظرف‌‌ چند ماه، در فاصله‌ی بین سال‌های ۵۸ و ۵۷ تکلیف همه‌ی ساواکی‌ها روشن شد. تعداد بسیار معدودی اعدام شدند و بقیه یا آزاد شدند یا با رژیم بعدی به‌‌ همان کار سابق خود ادامه دادند و تعدادی از کشور خارج شدند.

۳- در رژیم قبلی تجاوز یا نزدیکی جنسی به دختران و زنان مبارز سیاسی که زندانی بودند اساساً وجود نداشته، تنها یکی دو مورد آن هم در حضور سایر مأموران و بازجویان به شکلی ادای این‌کار را درآورده‌اند به‌قصد تحقیر و شکستن روحیه‌ی مقاومت متهم. در واقع عمل جنسی منجر به ارضاء نبوده است. از طرفی بنا بر تجربیات، تجاوز به زور، یک‌بار، به‌ویژه که دختر و باکره باشد بعید است که به حاملگی منجر شود. کلاً این رابطه‌ی جنسی در زندان بین زاوش (بازجو) و شیوا (متهم) جای بحث دارد.

۴- حاج زینی یا‌‌ همان اُردجم‌پور دارای قدرت امنیتی- سیاسی و امکانات مالی زیادی است. معلوم نیست چرا در مدت ۱۳ سالی که زاوش در زندان است، حاج زینی جهت به‌دست آوردن مدارک و سر به نیست کردنش اقدام نمی‌کند.

در مواجهه با «اتفاق خودش نمی‌افتد» ما هنوز با یک اثر ادبی نوشتاری روبروئیم و نه فیلم سینمایی. بهرام بیضایی قطعات پازل خود را چنان هنرمندانه وبا مهندسی دقیق ارائه کرده که نه می‌توان نکته‌ای از آن را حذف و یا چیزی به آن اضافه نمود. نویسنده، مخاطب را در ساختن داستان شریک و درگیر می‌کند. حال که مخاطب خود کاشف و خالق است از حقانیت ساخته‌ی خود دفاع می‌کند: حکم بهرام بیضایی تأئید می‌شود. بیضایی خیلی پیش‌تر ما را خلع سلاح کرده است: «ما تا وقتی تماشاگران خوبی هستیم که لبه‌ی تند فیلم طرف دیگری است، به محض آنکه فیلم درون خودمان را نشانه بگیرد عکس‌العمل نشان می‌دهیم. ما فیلمی را دوست داریم که بتازد اما به دیگران.» با وجود این، جهت تطبیق برخی شخصیت‌های داستان به‌ویژه پرسناژ کاوه نیازی با نمونه‌ی عینی آن در تاریخ سیاسی کشوربا مشکل روبروییم.

در این فیلمنامه با جریانی روبروییم که هنوز به تاریخ نپیوسته است. افراد این جریان‌ها هنوز زنده‌اند و اینجا و آنجا حضور دارند. شاید بتوان در مورد «یزدگرد ومرگش» روایتی دیگر بیان داشت، شاید بتوان همچون تارنتینو دسته‌ای آدمکش یهودی تشکیل دادو هیتلر و افسران فاشیست را کشت. در مواردی ازین دست هر مخاطبی در می‌یابد که هنرمند یا مؤلف آرزوهای خود را بیان کرده است. ولی در مورد موضوع داستان «اتفاق خودش نمی‌افتد»، همواره بلندگو‌ها و سایر وسایل اطلاع‌رسانی در دست طرف مقابل بوده و ما با طرح موضوع بدین شکل و خلق پرسوناژهایی همچون «کاوه نیازی «به تحریف و باژگونه‌سازی پرداخته‌ایم. گذشته از چند مورد مضمونی داستان از نظر تکتیکی دارای استحکام کم‌نظیر بوده و با مهندسی دقیقی طرح و بیان شده به نحوی که هرخواننده‌ی آگاه و تیزبینی را تا مدت‌ها درگیر می‌کند. مسایلی از این دست در اثر دیگر نویسنده با عنوان «آیینه‌های روبرو» وجود دارد که در فرصتی دیگر به آن خواهم پرداخت.