ونداد زمانی- در بخش اول این یادداشت ضمن معرفی گذرای یک مهاجرِ متمول ایرانی ساکن تورنتو، فرصت شد تا اشاره‌ای شود به قشری از ایرانیان معاصر که توانستند از طریق هوش، پشتکار، جسارت و دلایل دیگر ثروتمند گردند. تعبیر نسبتاً منفی «نوکیسه» را هم ناخواسته به آن‌ها اطلاق کردم و خاطرنشان کردم که به دلیل عدم امنیت اجتماعی و اقتصادی، بسیاری از آن‌ها به کانادا که یکی از جزایر امن اقتصادی جهان است، مهاجرت می‌کنند.

از فرصت استفاده کردم و از طریق داستان «سایلاس لافام» نوشته‌ی ویلیام «دین هاولز»، یکی از نخستین نویسندگان واقع‌گرای آمریکا تلاش کردم نشان دهم که سرمایه‌داران تازه به دوران رسیده‌ی آمریکایی در اواخر قرن ۱۹ میلادی، هیبت و منشِ مشابهی با ثروت‌اندوخته‌های معاصر ایرانی داشتند. در این میان، نویسنده‌ی هوشمند امریکایی «هاولز» ابایی نداشت تا به کمک خلاقیت خوشبینانه‌ی خود، ترفندی به کار ببرد تا از دهاتی تازه پولدار شده‌ی آمریکایی چهره‌ی مثبتی بسازد و نشان دهد که قهرمان داستانش آقای «سایلاس لافام» دوست دارد تا هر چه زود‌تر با قشر فرهنگی، ثروتمند و ریشه‌دار امریکایی آشنا گردد و با آن‌ها همدم و معاشر گردد.

در این بخش از مقاله به واکنش یک نویسنده‌ی دیگر آمریکایی درباره‌ی قشر متمول نوکیسه‌ در آمریکا، در پایان قرن ۱۹ میلادی که مصادف بود با رشد بی‌حد و حصر اقتصاد صنعتی این کشور خواهم پرداخت. ناگفته نماند که زمینه‌های انباشت سرمایه‌ی آمریکایی به گونه‌ای چشمگیر تفاوت‌های بنیادین با شکل‌گیری تجمع ثروت در سه دهه‌ی گذشته‌ی ایران دارد اما اگر از حول و حوش روبنایی مسائل فاصله‌ی چندانی نگیریم، پی‌می‌بریم که با میلیونرهای تقریباً مشابهی (به فاصله صد سال) روبرو هستیم که با سرعتی باورنکردنی از نردبان ترقی اقتصادی بالا رفته‌اند.

ذکر این نکته نیز مجدداً ضروری به نظر می‌رسد که در طول یک قرن گذشته، شرایط اقتصادی و اجتماعی ایران امکان تداوم و بقای طبقه‌ی اشرافی را به حداقل رسانده است و به نظر می‌رسد قشر تازه‌ی پولداران ایرانی نه تنها از قابلیت ترقی‌خواهانه‌ی نوع واقعی سرمایه داری در کشورهای صنعتی برخوردار نیستند، بلکه مضافاً بر آن، از مبدأ و منشأ پایدار و معتبر برای تقلید و اتکا در درون اقشار ثروتمند ایران نیز نصیبی نمی‌برند.

به همین دلیل تأسف‌بار است که در این مقاله به سراغ «هنری جیمز» و داستان معروفش «مطالعه زندگی دیذی میلر» [1] می‌روم تا واکنش روشنفکر آمریکایی و سرانجام تلخی را که برای یکی از اعضای خانواده‌ی نوکیسه‌ی آمریکایی تدارک دیده است، مورد بازبینی قرار دهیم. داستانی که در آن «دیذی» قهرمان جوان، بشاش و بی‌پروا، فرزند یک خانواده‌ی تازه به دوران رسیده به اتفاق مادر و برادر کوچکش به اروپا می‌رود تا با محافل اشرافی و فرهنگ اروپایی آشنایی و مراوده پیدا کند.

داستان «دیذی میلر» بر عکسِ داستان «سایلاس لافام» که خوشبینانه و ایده‌الیستی به پایان می‌رسد از بیان واقع‌بینانه‌تری برخوردار است و در آن فرزندان تازه به دوران رسیده‌ها با نجیب‌زاده‌ها ازدواج نمی‌کنند. در این داستان متوجه می‌شویم که میل و عطشِ نوکیسه‌های آمریکایی برای پذیرش منش و رفتارِ بااصالت‌تر با مخالفت و مقاومت قهرمان اروپایی روبرو گشته و سرانجامی تلخ را برای دختر جوان رقم می‌زند.

هنری جیمز که در خلق راویان «مذبذب» [2] سرآمد عصر خویش است به خلق شخصیت نجیب‌زاده‌ی محافظه‌کار و مقیدی به نام «وینتربورن» [3] همت می‌گمارد که به «دیذی» توریست که به تازگی به ایتالیا رفته است دل می‌بندد. «وینتربورن» که محو زیبایی و شیفته‌ی روح سبکبال و بی‌قید و بند دختر جوان آمریکایی گشته است، بعد از مدتی رفتار او را دهاتی‌گونه می‌سنجد و با اعمال به ظاهر سبکسرانه‌ی «دیذی» احساس راحتی نمی‌کند و به خاطر فشار طبقه مرفه و جانماز آب‌کش اروپا، رفتار آزاد و بی‌پروای او را حمل بر جلف بودنش می‌‌کند.

هنری جیمز در داستان «مطالعه زندگی دیذی میلر» به جای آنکه پیوندی بین منش اخلاقی قدیم و جدید صورت بدهد امکان نزدیکی و پیوندشان را ناممکن ترسیم می‌کند و اجازه نمی‌دهد تا دو جوان از دو قشر مختلف به هم برسند. راوی داستان تمهید سمبولیکی تهیه می‌بیند و به زندگی «دیذی» که به نوعی بیماری اروپایی دچار شده است پایان می‌دهد.

تأسف‌بار‌تر از همه این است که از دست «وینتربورن»، مرد جوان فرهیخته‌ای که به همه‌ی فرهنگ اروپا تسلط دارد و به عنوان نمونه همه‌ی اشعار «بایرون» را از حفظ است نیز کاری برنمی‌آید. «وینتربورن» هم با قشر سنتی همسو می‌گردد و نمی‌تواند از زیبایی و عشق پاک «دیذی» بهره‌مند گردد.

به این دلیل نوع خاتمه داستان هنری جیمز و عدم درک دختری از خانواده‌ی تازه متمول شده را برای مقایسه برگزیدم تا به این امکان غیر فرخنده میدان دهم که طرد شدن «دیزی» شبیه موقعیتِ مرد میلیونر ایرانی است که به هوای امنیت اجتماعی و اقتصادی نه تاب و توان زندگی در ایران را دارد و نه امکان تماس با اقشار خارج‌نشینی که از ثبات روحی، رفتاری و فرهنگی نسبی برخوردارند.

امیدوارم توانسته باشم احساس حمایت و کنجکاوی نسبت به نوکیسه‌های معاصر ایران را کمابیش فراهم کنم و امیدوار باشم که شاید ما از عادت‌های تربیتی (و به نوعی مذهبی) خود فاصله بگیریم و از حس منفی و کمابیش ذاتی‌شده در اخلاق ایرانی‌مان نسبت به ثروتمندان و ثروت بکاهیم.

نگرانی‌ام این است که اگر به درک نسبی و همه‌جانبه‌تری از قشر متمول معاصر نرسیم، آن‌ها را به ناچار به سمت شعارهای پرطمطراق قشرهای فوق‌ارتجاعی و مذهبی بکشانیم که بیشتر از هر قشر دیگر به لحاظ پیوندهای فرهنگی و عاطفی با آن‌ها همخوانی دارند.

اگر در حال حاضر قشر جدیدآً ثروتمند شده‌ای وجود دارند که به اشکال غیر مستقیم ابراز می‌کنند از سیستم اقتصادی و اجتماعی موجود در ایران با وجود نفع بیکرانی که برده‌اند ناراضی هستند نتوانند با جامعه بزرگ شهری و به تعبیری جنبش سبز احساس راحتی کنند به «دیذی میلر»‌هایی تبدیل می‌شوند که امکان بالقوه شکوفایی وسودمندی‌شان از مردم ایران دریغ خواهد شد.

بخش اول

1- Henry James, Daisy Miller: A Study,
2- Unreliable Narrator
3- هنری جیمز حتی دو اسمی که برای قهرمانان متضادش برمی‌گزیند حکایت از عدم همراهی و همسویی شان دارد. « دیذی» گل وحشی و طبیعی است که نمی‌تواند در مجاورت دائم وینتربورنِ «زمستان زاده» سرد و بی روح باشد