جیم جارموش کارگردان مستقل و متفاوت آمریکایی، در «پترسون» باز هم سراغ تصویری متفاوت از یک شخصیت کلیشهای رفته است. اینبار قهرمان داستان رانندهی اتوبوسی به نام پترسون (با بازی آدام درایور) است، که در شهر کوچکی همنام خودش در حومهی نیوجرسی زندگی میکند. پترسون زندگی یکنواخت و کسلکنندهای دارد، به همراه همسری با نام لورا (گلشیفته فراهانی) و یک سگ. آنچه زندگی عادی این راننده اتوبوس شهری را متفاوت میکند این است که او «شاعر» است. گرایشی عجیب برای یک راننده اتوبوس که حتی جایی از فیلم از زبان یک دختربچه هم تکرار میشود. فیلم، داستان یک هفته از زندگی اوست که از دوشنبه صبح شروع میشود و تا یکشنبه شب ادامه پیدا میکند.
فیلم پترسون در بخش مسابقهی اصلی فستیوال کن ۲۰۱۶ حضور داشت و مورد توجه مخاطبان و تماشاگران قرار گرفت. این فیلم دوازدهمین فیلم بلند داستانی جارموش است، پس از ساختههای تحسینشدهای مانند عجیبتر از بهشت، قطار عجیب، مرد مرده، قهوه و سیگار، گوست داگ، گلهای پژمرده و تنها عاشقان زنده میمانند.
فیلم پترسون داستان ارتباطی چندگانه میان شخصیت اصلی و آدمها و دنیای اطرافش است. ارتباطی میان پترسون با کارش، دغدغههایش، آدمهایی مانند همسرش، افراد دائمی بارنشین، همکارش در اتوبوسرانی، مسافرها و…. در میان این روابط اولین و مهمترین ارتباط، رابطهی پترسون است با مقولهی شعر. او به عنوان شاعر، ریتمی منظم برای شعر گفتن دارد. ساعتهایی خاصی در طول شبانهروز هستند که او در آنها «شاعری» میکند. هنگام خوردن صبحانه، قبل از شروع کار پشت فرمان اتوبوس، زمان ناهار در جایی ثابت روبروی رودخانه و بعد از برگشت از کار در انباری خانه. شعر سرودن او مانند زندگیاش در یک ریتم منظم و تکراری قرار دارد. شعرهایی که میسراید از نزدیکترین و دمدستترین اشیا، اتفاقات و آدمهای دور و برش الهام گرفته شدهاند. بهترین مثال همان قوطی کبریتی است که در ابتدای فیلم موقع صبحانه خوردن دست میگیرد و بعد وارد شعر روزش میشود.
پترسون شاعری میکند نه برای آنکه شعرش را عرضه کند. تنها هدف او نوشتن و نوشتن است. به همین دلیل است که از تن دادن به تکثیر شعرهایش (حتی در حد کپی گرفتن) ابا دارد و مدام آن را به تأخیر میاندازد. چند بار در طول داستان، لورا پترسون را شاعری خیلی خوب با شعرهایی استثنایی میخواند، اما خودش انگار علاقهای به شنیدن تعریفها ندارد. در دو سکانس فیلم در دیدار با دختربچه و شاعر ژاپنی، پترسون از اینکه خود را شاعر خطاب کند میگریزد. در واقع شعرهای پترسون را مخاطب میشنود اما بقیهی شخصیتهای داستان نه، به عنوان مثال در یکی از روزها وقتی به خانه برمیگردد تا خبر سرودن شعر عاشقانه را به همسرش بدهد، گفتوگویشان بدون خواندن شعر تمام میشود. هر اثری از شاعری پترسون، در او و در دفترچهی کوچکش محفوظ مانده است. به این معنا پترسون یک شخصیت ضدمدرن است. در دنیایی که به واسطهی شکلهای نوین ارتباطات همه در حال عرضهی آثار خود، بهراحتی و بیدغدغه هستند، پترسون حتی موبایل و کامپیوتر هم ندارد و از داشتنشان ابا میکند. جایی اشاره میکند که همسرش همه چیز دارد. موبایل، آیپد، کامپیوتر و…، اما او حتی با وجود قرار گرفتن در یک وضعیت بحرانی مثل خراب شدن اتوبوس به سختی و با اکراه از تلفن استفاده میکند. او مثل همان غارنشین تنهایی است که روی دیوارهای غار نقاشی میکشید. تنها برای خودش و بدون اینکه انتظار داشته باشد اثرش را مخاطبی ببیند.
ارتباط مهم بعدی زندگی او رابطهاش با همسرش است. زنی شرقیتبار، که گرچه هیچجایی گفته نمیشود شرقی و ایرانی است اما موسیقی فارسی گوش میکند، تیشرتی با طرحهای خوشنویسی میپوشد و در عینحال مدام رؤیا میبافد. لورا کاراکتر بسیار مهمی در شناخت پترسون است. اولین باری که او را میبینیم از خوابی که دیده است میگوید و پس از آن مدام در رؤیاهایش سیر میکند. از این میگوید که میخواهد کاپکیکفروشی داشته باشد و یا خوانندهی کانتری شود. تمام طول روز در خانه در حال نقاشی کشیدن است و روی هر چیزی طرحهای هندسی سیاه و سفید میکشد. لباسهایش سیاه و سفید هستند، گیتاری که میخرد لوزیهای سیاه و سفید دارد و حتی فیلمی که در سینما برای دیدن پیشنهاد میدهد، سیاه و سفید است. نکتهی جالب اینجاست، آنکه در فیلم مدام در حال «تخیل» کردن است لورا است، اما پترسون است که با وجود عدم ابراز هیچ شکلی از تخیل و رؤیا، شعر (به عنوان مظهر تخیل در ادبیات) میسراید.
رابطهی این زن و شوهر رابطهی غریبی است. پترسون هیچ شکایتی از رفتار زن نمیکند. نه از ولخرجیهایش (مثل خرید گیتار یا لوازم نقاشی)، نه از دستپخت خیلی بدش و نه از عشق مصنوعی و خودخواهیاش در رابطه. پترسون غربی در دنیای سیاه و سفید شرقی لورا، نقش رنگ خاکستری را دارد. جایی در میانه ایستاده و تنها از این منبع الهام (زن زیباروی شرقی با موهای افشان) تغذیه میشود تا وارد دنیای شعر شود. کاری که لورا برای خود قادر به انجامش نیست و هرچه که به آن دست زده مثل نقاشی، سرانجامی نداشته است. پترسون در لورا هیچچیزی بهجز حضور در ناخودآگاه شاعرانهاش طلب نمیکند. حضوری که زندگیاش را از یک راننده اتوبوس معمولی تبدیل به شاعر شهر پترسون میکند. حتی در نقطهی بحرانی فیلم وقتی که منبع الهام شاعر قطع میشود و دیگر قادر نیست به او انگیزه بدهد، یک شرقی دیگر، مردی از خاور دور، نقشی پیامبرگونه در زندگی پترسون ایفا میکند و باز هم به دنیای تخیل و شاعری برش میگرداند. به این معنا فیلم پترسون استعارهای از حرکت تاریخی تخیل شرقی به سمت غرب است. حکایت همان موجی که با ادیان خاورمیانهای شروع شد، با نقاشیها و تخیل چینی و ژاپنی ادامه پیدا کرد و در دورهی رنسانس و پس از آن با هنر، فلسفه و ادبیات شرقی به حیات خود در غرب ادامه داد.
جارموش با نشانهگذاری در لایههای زیرین داستان، بیننده را در دوگانهی تخیل شرقی و عمل غربی قرار میدهد. به او تفاوت رؤیا و واقعیت را یادآوری میکند و در شخصیت خرق عادت شدهاش چیزی را به ودیعه میگذارد که با همسلکانش متفاوت باشد. این ارتباط میان شرق و غرب البته موضوعی تازه در سینمای جارموش نیست. شاید بهترین نمونه از این نگاه همان فیلم «گوست داگ» باشد که داستان یک قاتل حرفهای با مرام سامورایی است. آنجا هم این ارتباط در شخصیتی بسیار پیچیده در هم آمیخته میشود. مثال دیگر فیلم قبلی جارموش «تنها عاشقان زنده میمانند» است که داستان زوجی خونآشام را روایت میکند. خونآشامان در ادبیات و سینمای مدرن که اساساً مفهومی غربی و بازمانده از اروپای قرون وسطی است، در این فیلم بازگشتی رجعتگونه به شرق (مراکش) دارند و در سکانس پایانی فیلم، در حالیکه در انتظار مرگاند، خون مورد نیاز برای زنده بودن خود را از بدن دو عاشق شرقی مینوشند.
با این همه نگاه جارموش به شرق تفاوتهای اساسی با نگاه اگزوتیک مرسوم غربی دارد. هرچند که در فرازهایی (مانند استفاده از موتیفهای شرقی) به آن دیدگاه نزدیک میشود، ولی با فلسفهای متفاوت به شرق مینگرد. شرق جاموش سرزمین غریب مرموز جذاب نیست، بلکه جایی است که شروع اندیشه و احتمالاً پایان آن است. منبع الهامی تمامنشدنی است که همواره در حال نوزایی برای شخصیتهای غربی داستان است. زنده ماندن خونآشامها یا ادامهی شاعری پترسون به واسطهی امکاناتی که شرقیها در اختیارش میگذارند، نشانههایی از این نگاه هستند. هر دوی این شخصیتها هرچه لازم باشد از هنر و ادبیات غرب را دارند. پترسون شعر خوانده، شاعران را بهخوبی میشناسد و میتواند دربارهاشان بحث کند، از طرف دیگر آدام (تام هیدلستون) خونآشامی است که چند قرن زندگی کرده و تمام موسیقی و هنر غرب را از نزدیک تجربه کرده است، اما در نهایت هردوی آنها برای تجدید حیات و نوزایی، به بازگشتی لاجرم به شرق نیاز دارند. بازگشتی که از نو زندهاشان میکند.
سینمای جیم جارموش ادامهای است بر سنت اروپایی سینما. پلانهای طولانی، ریتم کند و سرشار از نشانههای ریز و درشت در شخصیتهایی فکر شده که تحلیل و واکاویاشان فیلم را لایهلایه و تاویلپذیر میکند. جارموش از نشانههای معدودی است که هنوز اعلام میکنند، سینمای خاص زنده و پویاست و به این سادگی نخواهد مرد.
پیشپرده فیلم «پترسون» ساخته جیم جارموش