فروغ دائم به مرگ فکر میکرد
پوران فرخزاد – سفر کردن به گذشته معمولاً خیلی آسان نیست، آنهم گذشتهای که دارد هی دور و دورتر میشود. آنقدر که دارد یادم میرود من با فروغ خواهر بودهام. فکر میکنم فروغ شاعر خیلی خوبیست که من خیلی دوستش داشتم. چهل و چند سال است! دقیق نمیدانم. از عظمت اعداد میترسم و فرار میکنم.
خیلی دور شدیم از هم. همانطور که گفتم او یک شاعر خوب است. یعنی عزیزترین شاعر زن تمام سالهای عمر من است برای اینکه خودش است یعنی وقتی شعرهاش را میخوانم یا صداش را میشنوم انگار خودمم؛ خودم در جوانی.
به هر حال فروغ را دوست دارم. جنبهی خواهری و همخونی را میگذاریم کنار ولی خاطراتی هست که خُب، از یادرفتنی نیست. یعنی آدم، در واقع مجموعهای از خاطراتش است. چیز دیگری نیست.
نمیدانم از کجا بگویم؟ از بچگیها بگویم؟ آدم در بچگی که نبوغاش ظاهر نیست. یعنی معلوم نیست اصلاً یک بچه چه خواهد شد؟ البته الان وقتی به بچهها نگاه میکنم یا مسائلشان را از زبان پدر و مادرشان میشنوم میتوانم حدس بزنم که اینها وقتی بزرگ شوند ممکن است چه شوند ولی آن موقعها نه کسی روانشناسی میدانست نه روانشناخت بود. کسی این چیزها را نمیفهمید. پدر و مادر ما هم نمیفهمیدند که این بچههایی که اینجور روی سر و کول هم میپرند یا کتک میخورند یا فحش میشنوند یا اینکه با آنها محبت میکنیم بغلشان میکنیم قربان صدقهشان میرویم (که البته خیلی بهندرت برای ما اتفاق میافتاد) ممکن است وقتی بزرگ میشوند برای خودشان یک چیزی بشوند یا حتی شهرت جهانی پیدا کنند. برای خانوادهی من هم همینطور بود. از خانوادهی من سه نفر مشهور شدند ولی باور کنید هر هفت بچهی خانوادهی من نبوغ داشتند یعنی این استعداد را داشتند که اگر کار میکردند یا اگر وارد شرایط مساعدی میشدند برای خودشان یک چیزی میشدند.
فروغ از همه عاصیتر بود، از همه جنون بیشتری نشان میداد، از همه شیطانتر بود. اصلاً موجود دیگری بود. خیلی شبیه دخترهای معمولی نبود. بیشتر پسروار بود تا دختروار.
آن زمان نه من میفهمیدم نه پدر و مادرم اصلاً توی این خطوط سیر میکردند که چرا این دختر اینقدر دوست دارد پسر باشد و اینقدر دوست دارد اداهای پسرانه در بیاورد. خیلی ادا در میآورد.
بعد از سالها من دلیلاش را فهمیدم. دلیلش وجود دو برادری بود که یکی اینطرفش بود و یکی و آنطرفش و توجه بسیار زیاد پدرم به پسرها.
پدرم با وجود آنکه آدم فهمیدهای بود، فرزانه بود، اهل کتاب بود، چند زبان میدانست، نظامی بود، ولی اصلاً به این مسئله توجه نداشت که نباید رفتار با بچهها متفاوت باشد. به یکی بیشتر توجه کند و دوستش داشته باشد و به یکی کمتر. پدرم اینکار را میکرد. پسرها را خیلی دوست داشت، مخصوصاً برادر بزرگم را خیلی دوست داشت و به چشم معاون خودش در خانه نگاه میکرد، به او بال و پر میداد و هر جور و ستمی به ما میکرد (که معمولاً هم جور و ستم خیلی میکرد) چون خشننما بود از طرف پدرم بخشیده میشد و در واقع حق دخترها معمولاً خورده میشد؛ چرا؟ چون زن به دنیا آمده بود. در مشرق زمین زن از وقتی به دنیا میآید سرنوشتاش معلوم است. یعنی از اول رعیت یک خانه است. مرد ارباب خانه است چه پدر باشد چه برادر باشد. این زن، این دختر، هیچوقت نمیآید در مرکز این خانه زندگی کند و همیشه در حومه بود. دخترها در حومه و پسرها در مرکز.
به همین دلیل فروغ میجنگید. من زیاد به این مسئله توجه نداشتم. بیشتر در دنیای خیالی خودم بودم و تخیلاتم و نیز سازندگیهایی که میکردم. خیاطی و گلدوزی میکردم، آشپزی میکردم، کتاب میخواندم و بعضی وقتها به قول بچهها مزخرفات مینوشتم!
فروغ بیشتر اهل عمل بود یعنی اکشن داشت. مثل این فیلمهای اکشن تظاهرات بیرونی داشت. مثلاً رقابت با پسرهای خانه و محله. مبارزه، جنگ، راه رفتن روی هره، ادای گربهها را درآوردن، از درخت بالا رفتن، سر به سر خدمتکارهای خانه گذاشتن و معمولاً جلوی هر چیز «نه» گفتن!
همیشه نه گفتن را دوست داشت و همیشه هم کتک میخورد. من چون همیشه حامی بودم و مادر همه بچهها بودم همیشه ازش دفاع میکردم و به جای او من کتک میخوردم.
فروغ بچه که بود خیلی با نمک بود. سفید و چاق هم بود. النگوهایی که همیشه دستمان بود یادم هست. گوشتهای دست فروغ از این طرف آن طرف النگو بیرون میزد.
دختر بامزه (نمیگویم زیبا) و دوستداشتنی بود. موهاش فرفری طلایی بود. چیزی که در خانواده ما اصلاً نبود، یعنی همه مو مشکی بودیم. مادربزرگم میگفت فروغ به مادرتان رفته؛ او هم بچگی همینطور بوده.
به هر حال میتوانم بگویم فروغ از چهار – پنجسالگی معلوم بود که با دیگران فرق دارد. خیلی عاصی! معمولاً به فکر فرار از خانه بود. کتک میخورد و زیر لب ناسزا میگفت و همیشه به من میگفت بیا از خانه فرار کنیم، برویم. حالا کجا؟ معلوم نبود!
اولین تجلیات نبوغ در او را بعد از بلوغ دیدم. چیزهایی به اسم شعر مینوشت که معمولاً غزلواره بود، قافیه داشت؛ میخواند و بچههای خانه مسخرهاش میکردند که این هم حالا آدم شده و برای ما شعر میگوید. ولی او میخواند و باز هم از رو نمیرفت. خود من وقتی داستان مینوشتم و بچهها آن را میگرفتند و پاره پاره میکردند و مسخره میکردند گریهام میگرفت ولی فروغ عکسالعملش زد و خورد با آدمهایی بود که به او حمله میکردند.
همه جا گفته شده همه جا نوشته شده که فروغ خیلی زود وارد زندگی اجتماعی شد.
معمولاً دخترها بعد از بلوغ عاشق میشوند حالا چه پنهانی چه آشکارا. پسرها هم همینطورند. یعنی نخستین جلوههای بزرگ شدن و عوض شدن را توی احساسات آدم پیدا میکند. فروغ خیلی زود عاشق شد.
پرویز از نظر سنی میتوانست نقش پدرش را بازی کند؛ این جملهای بود که مادرم معمولاً میگفت. حتی پای عقد هم گفت دخترم حرام شد و رفت با یکی همسن پدرش ازدواج کرد. تفاوت سنیشان خیلی زیاد بود.
بعدها که زمان گذشت و در خانه حوادثی به وجود آمد؛ من ازدواج کردم او ازدواج کرد. هر دو جدا شدیم هر دو افتادیم به بیقراریهای نخستین زندگیمان، باز هم من نفهمیدم ولی بعد وقتی که فروغ رفته بود و آن همه سر و صدا در اطرافش بود که هنوز هم که هنوز است، هست. من وقتی فکر کردم دیدم فروغ گرایشاش بیشتر به مردهای مسنتر از خودش بود. یعنی مردهایی که سالها با او فاصلهی سنی داشتند مثل پرویز، مثل یک مرد دیگری که نامی از او نمیبرم عجیب به فروغ علاقهمند بود و خواستگار بود و دوست داشت که با فروغ ازدواج کند؛ بعد از طلاقش از پرویز، ولی او هم پیر بود. یعنی شاید پانزده – شانزده سال با فروغ فاصله سنی داشت و فروغ هم کمی به او محبت داشت که البته سر نگرفت و به هم خورد.
پدر ما آدم بسیار خوبی بود آدم مهربان احساسی خشننمایی بود. شاید علتش نظامیگریاش بود. شاید فکر میکرد اگر توی خانه روی خوش نشان دهد بچهها سوار گردنش میشوند که اشتباه میکرد.
خندههای یک پدر، محبتهای پدر، آن در آغوش کشیدنها، آن بوسهها همیشه برای ما یک رؤیا بود. ما با یک بیگانه طرف بودیم. این بیگانه همیشه یک نقاب داشت که همیشه به چهرهی او بود و شاید تا آخر عمرش نتوانست آن نقاب را بردارد. اگر مثلاً من و یا بچههای دیگر فهمیدیم که او پشت یک نقاب زندگی میکند روی گذر زمان و هوشیاریمان بود. شاید مادرم هیچوقت نفهمید که با یک مرد نقابدار زندگی کرده. این مرد نمیتوانست خودش را نشان دهد. شاید با ما نمیتوانست! نمیدانم!
ما هیچوقت چهرهی راستین پدرمان را ندیدیم. همیشه از پشت یک نقاب خشونتهاش را دیدیم و نمیتوانستیم باور کنیم این آدم، با آدمهای دیگر چقدر مهربان و صمیمی است. چقدر همه دوستش دارند ولی با هیچیک از ما بچهها مهربان نبود. به همین دلیل یک عقدههایی بخصوص در فروغ به وجود آمد. فروغ هم پدرم را خیلی دوست داشت، از نامههایی که نوشته بود پیداست، هم اینکه در ظاهر جرأت نداشت خودش را نشان دهد. گاهی هم که با پدرم مینشست بحث میکرد کار به دعوا میکشید، البته بعد از جدائیاش از پرویز.
خب همه میدانیم چه اتفاقی افتاد، فروغ عاشق شد، ازدواج کرد؛ ازدواجی که هر دو خانواده با آن مخالف بودند.
شعلههای شعر بعد از این ازدواج نمایان شد. قبل از ازدواج یک کارهایی میکرد. یک دفتر شعر از خواجوی کرمانی هست که مال فروغ است، پیش پدرم بوده و از بابا به من رسیده. در این دفتر میبینم فروغ دور بسیاری از غزلها را خط کشیده و این نشان میدهد در آغاز علاقه زیادی به غزل داشته است ولی بعد از اینکه چهارپارهگویی کرد و شعر نو گفت، افتاد به سرودن یک نوع شعر نو که تا آن موقع نبود. البته شاملو گفته بود، نیما هم که اصلاً زبانش سخت است؛ زبان زنانه هم اصلاً نیست، ولی خب بقیه که آمدند رفته رفته زبانهای نیمایی نرم و نرمتر شد اما زبان فروغ خیلی نرم است. اینقدر نرم و صمیمی است که آدم این شعرها را با خودش حمل میکند.
در آغاز شروع کرد به چارپارهگویی. من گاهی این چهارپارهها را میخوانم از پشت زمان از پشت سالها… وقتی میخوانم یاد آن وقتها میافتم که با هم میگفتیم و میخندیدیم و این چارپارهها را میخواندیم که معمولاً توی مجلات چاپ میشد، چقدر زیبا بود، ولی خود فروغ همیشه گفته من از گفتن اینها پشیمانم.
من با حیرت نگاه میکنم! چرا پشیمانی خواهر عزیزم!؟ این نخستین پلههای یک نردبان بود که تو روی آن پا گذاشتی و آمدی بالا. چقدر صمیمی! چقدر زیبا این شعرها را گفتی.
چقدر آدم حس میکند خودش است! خود خودش! تمام این کارها را خودش کرده این احساسات را خودش داشته.
ما شعر برای چه میگوییم؟ برای اینکه با شنونده یا خواننده ارتباط بگیریم. با شعر فروغ تو راحت میتوانی ارتباط بگیری. چه شعرهای آغازینش و چه شعرهای آخرینش چهرههای مختلفی از فروغ نشان میدهد. چهرهها همیشه یکجور نیست. کاملاً نشان میدهد یک آدمی، خیلی بیقرار از سالهای جوانی میگذرد. از هجدهسالگی، از بیست سالگی… بیست و سهسالگی؛ و چگونه غمناک به سیسالگی میرسد. به مرگش نزدیک میشود و سی و یک سالش که تمام میشود میمیرد.
خودش این را میدانست. شما اگر شعرهای فروغ را از آغاز تا آخر با دقت بخوانی کاملاً مسیرش را کشف میکنی و آن غم درونش را پیدا میکنی. غم مرگ در اکثر شعرهای فروغ هست. من فکر میکنم همه ما در باطن زمان مرگمان را میدانیم. این را احساس میکنیم. بعضی اوقات با وحشت فرار میکنیم و نمیخواهیم بگوییم میدانیم ولی میدانیم. آدمهایی که هشیارترند بیشتر میدانند. فروغ میدانست!
البته یکبار در ایتالیا زن فالگیری به او گفته بود تو در جوانی تصادف میکنی و خیلی زود میمیری. با وجود اینکه در خانواده ما اصلاً خرافات جایی نداشت و یک خانواده مدرن بودیم ولی این در ذهن فروغ حک شده بود و همه جا میگفت. فروغ دائم این حرف را تکرار میکرد و مادرم که خیلی از مرگ وحشت داشت همیشه جیغ میزد، گریه میکرد و فروغ را قسم میداد که این حرفها را نزن!
فروغ میگفت مامان مگه چیه؟ خب مردن هم مثل زندگیه. یه روز به دنیا میآییم مرگمان هم با ما میآد همینجور همراهمان راه میآد راه میآد بالاخره یک روز خسته میشه میافتیم میمیریم.
مادرم میگفت نه! تا من هستم هیچکدام از شما نباید بمیرید! ولی متأسفانه مرگ چند تا از فرزندانش را دید و چون از این امر میترسید سرش آمد.
همانطور که گفتم شما مرگ را در شعرهای فروغ پیدا میکنید به همین دلیل هم شاید زود مرد چون دائم به مرگ فکر میکرد!
حالا که سالها از مرگ فروغ گذشته است من خیلی احساس تنهایی میکنم. گاهی دلم میخواهد بود و با هم حرف میزدیم شعر میخواندیم حتی با هم دعوا میکردیم.
ماه بهمن برای من خیلی شگفتانگیز است، چون هم در این ماه به دنیا آمدم و اصولاً زندگیام با واژه بهمن یک جوری همراه است، هم مسائل دیگر که حالا جای گفتنش نیست و هم اینکه فروغ را در این ماه از دست دادم.
هر چه به بیست و چهارم نزدیکتر میشوم من غمگینتر میشوم، انگار تمام حوادث زنده میشود و با وجود اینکه توی این سالها خیلیها را از دست دادم، سه تا برادر یک خواهر و تنها ماندم، با وجود این، مرگ فروغ برای من حالت دیگری دارد. زنده میشود توی اتاقها راه میرود. توی رختخواب من راه میرود، توی تمام عکسهاش راه میرود، توی سر من راه میرود. شعرهاش را زمزمه میکنم؛ برای من زنده است و همیشه فکر میکنم چقدر خوب است که آدم اینجوری بماند، یعنی بعد از مرگش دوباره متولد شود و بماند. فروغ این خاصیت را دارد. بعد از مرگش متولد شده. نمیدانم شاید برای شخص من، شاید برای خیلی از دخترهایی که شعر میگویند و میآیند به من میگویند فروغ را دوست دارند. شاید برای آنها که هر شب جمعه توی ظهیرالدوله جمع میشوند و گل میبرند و شعر میخوانند و از فروغ حرف میزنند. فروغ زنده است. فروغ هرگز نمیمیرد.
گفتنی خیلی زیاد است اما نمیخواهم بیش از این حرف بزنم. خانمی به من میگفت برخی از مردم گله دارند که تو چرا همه چیز را درباره فروغ نمیگویی؟
عزیزم اولاً همه چیز را همگان دانند ثانیا اسم من پوران است و خیلی چیزها هست که من در جریانش نبودم. مگر فروغ در تمام جریانات زندگی من بوده؟ ذهن من را دم به دم خوانده!؟
من هم نخواندم! تا آنجایی که دیدم و توان دارم و حس کردم و در مغزم جا گرفته و مانده برایتان حرف میزنم.
الان هم دیگر حرفی ندارم. این را بگویم فروغ را خیلی دوست دارم. صمیمیترین و زیباترین شاعر زن تمامی این سالها است که من در این مملکت زندگی کردم. چه خوب چه بد شعرهاش را زمزمه کردم. همیشه «وهم سبز»ش را خواندم و همیشه این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد… و من الان توی فصل سردم!
از اینکه توانستم صدام را به گوشتان برسانم خوشحالم و درود بر همهی شما!
«فریدون در جمع میخندید و در تنهایی میگریست»
مینو صابری – خیلی وقت بود که دوست داشتم با پوران فرخزاد بنشینم و او از فریدون برایم بگوید. دوست داشتم اما نمیدانستم چگونه از او بخواهم، میترسیدم! میترسیدم تا مبادا حرفی بزنم یا سوالی بپرسم که تناش را بلرزانم نگران بودم که نکند در نهایت صحبتها کشیده شود به آن مرگ دلخراشی که بهیاد آوردنش هر انسانی را منقلب میکند.
روزی که روبروی پوران فرخزاد نشستم تا برایم از فریدون بگوید با اینکه یک دنیا سوال داشتم گفتم خانم فرخزاد من نه سوالی طرح کردهام و نه به شما میگویم از چه بگویید فقط دوست دارم از فریدون بگویید، فریدونی که از بچگی دوستش داشتم، اما آنزمان نمیدانستم چرا دوستش دارم، کمی که بزرگتر شدم احساس کردم او یک شخصیت خاصی دارد که از جنس هیچکس نیست، به نظرم شخصیتاش پیچیده میآمد و در عین حال شفاف.
آن روزها، آن شبها که فریدون فرخزاد شادی به خانههامان میآورد از نگاهش، لبخندش حتی قهقهههاش میشد فهمید از درون رنج میبرد، میخواستم بدانم دردهاش از چه جنس بود…
گاه فکر میکنم فریدون فرخزاد متعلق به این عصر نبود، انگار خیلی زود بهدنیا آمده بود. خیلی زود! و پوران چه مهربانانه منرا پذیرفت و صمیمانه برایم از فریدون گفت. گفت و لبخند تلخ روی لبانش نشست، گفت و بغضهاش را در گلو خفه کرد، گفت و گریست.
فریدون عُقدهی مادری داشت، دنبال یک زنی میگشت که آن «مادر» را برایش تداعی کند. ببینید مامان ِما خیلی مامان بود ولی مامان نبود، چون عمق را درک نمیکرد. گاهی فریدون میآمد سرش را روی زانوی من میگذاشت و میگفت: «تو بیشتر حسّ مادری را به من میفهمانی تا مامان» مامان یک حالت بچهگانه داشت بنابراین فریدون برای زن ایده آلش دنبال یک زن دیگری می گشت.
همینجا من هم به صحبتهای شما نکتهای اضافه کنم، اتفاقآ زمانی، یک سوالی از هنرمندان (مرد) پرسیده بودند که یکیشان هم زنده یاد فرخزاد بود، از هر کدام پرسیده بودند، که در چه لحظهای فکر می کنید زنتان را بیشتر از همیشه دوست دارید؟ و فرخزاد گفته بود: «وقتی که وارد خانه شوم و ببینم نشسته و دارد دکمههای لباسم را میدوزد».
همان مادر!
نکته همینجا است! برای من سوال بود که فریدون فرخزادی که برای زن ارزش زیادی قائل بود چرا این پاسخ را داد؟ و حالا پاسخام را گرفتم.
ارزش قائل بود ولی از زنهای ماتیک مالیدهای که صورتشان را هفت رنگ میکردند متنفر بود. آن زن رویایی درون را دوست داشت که پیدا نمیشد. موقعی که فریدون اینجا به اوج رسید شما نمیدانید چه خبر بود، باور کن شبها که بعد از اجرای برنامه در کابارهها به خانه برمیگشت، خانهاش آپارتمانی در یک مجتمع واقع در امیرآباد بود که حدود شانزده پله داشت، دخترها میآمدند و روی پلهها مینشستند و وقتی فریدون آن صحنهرا میدید با همهشان دعوا میکرد که خجالت بکشید بروید خانههاتان، شرم کنید.
این تیپی بود، اصلآ تیپ آنکه دنبال زنها بدود و قربان صدقهشان برود نبود. به زن احترام میگذاشت بهخاطر آن زن درونش، آن عنصر مادینهی درونش را دوست داشت، مقدس دوست داشت، تمیز، پاک، نجیب. خودش به من میگفت که وقتی رفت آلمان به این دلیل با «آنیا» آشنا شد که حداقل پانزده سال از خودش بزرگتر بود.
«آنیا» هم زشت بود و هم ساده بود، یعنی زنی نبود که به صورتش رنگ بزند یا لباسهای عجیب غریب بپوشد. این دو با هم در یک ماجراهایی عاشق و معشوق شدند و روزی خبر داد به مادرم که من زن گرفتهام. گوینده رادیو اتریش بود، زن با فرهنگی بود کتابخوان بود، میتوانست باهاش حرف بزند و وقتی آنیا نتوانست محیط ایران را تحمل کند، فریدون خیلی معاشرتی بود، همیشه شبها بیست، بیست و پنج نفر آوازه خوان و نوازنده و شاعر و… در خانهی فریدون جمع میشدند و این زن نتوانست طاقت بیاورد و برگشت آلمان.
فریدون خیلی مریض شد، افسردگی گرفت، بارها به آلمان رفت تا با آنیا آشتی کند و برگردد اما نمیشد. اگر رفت با «ترانه» ازدواج کرد شاید انعکاس آن بغض درونیاش بود.
دلیل ازدواج فریدون با این دختر در واقع مادر این دختر بود که به شدت عاشق فریدون شده بود و هیچکس حتی خود فریدون هم نمیدانست و بعد از این ازدواج موضوع آشکار شد و فریدون اصلآ تحمل نداشت، تحمل آن زن را نداشت و خیلی زود ماجرا سر همین موضوع بههم خورد وگرنه دختر، بسیار دختر خوبی بود، دختر پاک ِزیبای نجیب خانمی که خیلی دوست داشتنی بود.
به هرحال اینهم به ناکامی گرائید و فریدون دو مرتبه لطمه روحی خورد. فریدون زمانی که به ایران آمد شاید من مسبب رفتن او به این شیوه شدم. چون من در رادیو کار میکردم و میدانید که رادیو مرکز رفت و آمد همهی بزرگان ادب و هنر و… بود و وقتی او دو، سه بار به رادیو آمد جذب شد.
پیش از اینکه به ایران بیاید در وزارت دربار استخدام شده بود، هنوز دکترا را نگرفته بود تزش هم مارکس بود میتوانست بنویسد و بفرستد اما از آنجایی که در وزارت دربار استخدام شده بود و خیلی هم دوستش داشتند رفت و گفت من نمیآیم و برگشت ایران و «شو» اجرا کرد. تا آنزمان در ایران «شو» نبود.
پوران فرخزاد، عکس از مینو صابری
برای «شومن» بودن دوره دیده بود؟
خب آنجا کار کرده بود، در تلویزیون آلمان ظاهر شده بود. اولآ آن زمان «اشمیت» صدر اعظم آلمان بود و بسیار فریدون را دوست داشت، عکسهایی با اشمیت و همسر اشمیت داشت. نخستین کتاب شعر فریدون که به زبان آلمانی بود برنده جایزه صلح شد و رفت بین کتابهای برگزیده. فریدون وقتی به ایران آمد در آلمان معروف بود، هم شعر گفته بود و هم خوانده بود.
آنزمان در رادیو، بزرگان موسیقی با ورود خوانندههای پاپ به رادیو و تلویزیون مخالفت میکردند ، از طرفی ما شاهد بودیم بسیاری از این خوانندههایی که الآن در لس آنجلس هستند (و هیچکدام هم یادی از فریدون فرخزاد نمیکنند) اینها را فریدون فرخزاد معرفی کرد و زیر پر و بالشان را گرفت. میخواهم بدانم اینجا تا چه حد فریدون مجاز بود؟ تا چه حد مقابله کرد با کسانی که با ورود خوانندگان و موسیقی پاپ به رادیو تلویزیون مخالف بودند و آیا اصلآ برای معرفی این چهرهها از جایی دستور گرفته بود؟
از کجا!؟ از کجا؟ فریدون یک آدم بسیار سمج و مقاومی بود، یعنی از هیچ چیزی نمیترسید و اتفاقآ مخالفتها او را شارژ میکرد چون واقعآ یک گروهی دیوانهوار دوستش داشتند و یک گروهی دیوانهوار با او دشمنی میکردند و برای او کارشکنی میکردند.
فیلمی ساخته بود و شب اول که فیلم به نمایش درآمد او را هو کردند. خیلی علاقه داشتند فریدون را خرد کنند، بشکنند ولی او ایستاد حتی چندین بار پیش «قطبی» برایش توطئه ساختند که منجر به اخراج او از رادیو و تلویزیون شد.
چه زمانی؟
تمام این ماجراها از دههی چهل تا پیش از انقلاب ادامه داشت. مرتب اخراج میشد مجددآ میآمدند دنبالش، چون دوستدارانش قطبی را در تلویزیون بیچاره میکردند. فریدون یک نوآور بود، یک آدم کهنهگرا نبود. خودش شعر میگفت، آهنگ میساخت، ترجمه میکرد.
یکی از زیباترین کارهاش این بود که میرفت خوانندهها و یا آدمهای نامدار پیر از کار افتاده را میآورد و دومرتبه زندهشان میکرد. یک شبی هم چند تا «رفتگر» را به شوی تلویزیونی آورد و از آن به بعد رفتگرها او را خیلی دوست داشتند. چه کسی رفتگر را در شوی تلویزیونی میآورد!؟ یا مهربانیاش با بچهها، همیشه حسرت داشتن بچه در دلش بود. زمانیکه بچهها را بغل میکرد من آن غماش را میخواندم چون هرگز آن بچهای را که میخواست، نداشت.
یک بچه از «آنیا» بهدنیا آمد و چون آنیا سناش بالا بود موقع زایش به مغز این بچه صدمه وارد شده بود و بیمار بود، خیلی هم بامزه بود تا پنج، شش سالگی ایران بود. من دهتا آلبوم دارم پر از عکسهایی که فریدون در پارکها با بچهها انداخته بود، بچهها را بغل کرده، حسرت بچه همیشه در دلش بود.
فریدون دائم گریه میکرد. عین «فروغ» دو شخصیتی بود. وقتی روی سن بود شاداب، زنده، بگو بخند و وقتی پایین بود غمگین. اصلآ عصبی بود یعنی آن فریدونی که تو روی سن میدیدی یک فریدون دیگری بود، غیر از آن فریدونی بود که در خانه بود.
میخواهم برایمان از همان فریدونی بگویید که در خانه بود.
خیلی وسواسی بود، خیلی تمیز بود، خیلی اهل معاشرت بود هرچه پول داشت دوست داشت خرج مردم کند دوست داشت شب میز بچیند و دهها نفر غریبه را هم بیاورد و سر شام با آنها حرف بزند (شاید کشفشان میکرد نمیدانم) و با آنها بگوید و بخندد و آخر شب تنها به بستر برود و گریه کند.
در مورد سفرهای زندهیاد فرخزاد به عراق برایمان بگویید.
فریدون دو یا سه دفعه به عراق آمد زمان جنگ و چون از طرف یونیسف میآمد میتوانست تعدادی از بچههای اسیر ایرانی را با خودش ببرد. میگفت توی کمپ بچههای ایرانیای بودند که اینها به جنگ برده بودند و اینبچهها از کت من آویزان میشدند و یکیشان دائم گریه میکرد و میگفت فریدون من را ببر من مامانم را میخوام. بچههای گول خوردهی فریب خورده.
هربار بیست و پنج تا سی نفرشان را توانست ببرد و نجات دهد اما خودش گریه میکرد و میگفت اگر بدانی، این بچهها به من میگفتند اینجا به ما غذا نمیدهند، شبها این سربازها به ما تجاوز میکنند، بدترین رفتارها را با ما دارند، تو را به خدا ما را نجات بده.
خب او هم برایش مقدور نبود که همه را با خودش ببرد میگفت نگاه میکردم کوچکترینشان، مظلومترینشان را با خودم میبردم.
متاسفانه در لس آنجلس دو گروه زندگی میکنند، یک گروه آدمهای آکادمیک هستند و یک گروه آدمهای بد و شایعه سازند، آدمهایی که رفتارشان آزار دهنده است.
فریدون از لسآنجلس اصلآ خوشش نیامد. متنیرا که در بارهی لسآنجلس پشت کتابش نوشته الآن برایت بخوانم تا بعد بگویم که چی شد. پشت آخرین کتابش که مجموعه شعر است به اسم «درنهایت جمله آغاز است عشق» نوشته:
«خجالت میکشم که چاپ اول کتابام در لسآنجلس منتشر میشود. اینجا شهر نیست، جنگل است، شورهزار است، کویر است، مرداب است و بوی تعفن آن جهانرا پر کرده است. شاید کتاب من نسیم معطری باشد به مشامهای خسته از خیانت و جنایت.
باشد که این روزگار ننگین بهسر آید به کشورم بازگردم و در سایه زبان زیبای فارسی و در کنار انسانهایی که در این روزگار بیکسی، کس و کار یکدیگر بودهاند برای ساختن ایران قدم بردارم و از یاد ببرم که لسآنجلس خود شعبهای بود از فجیعترین جوامع بشری و درندگان این شهر که خود را به زیور روزنامه مجله و رادیو تلویزیون آراسته بودند هزارانبار کثیفتر بودند از پاسدارانی که از روی فقر و یا جهالت و یا عدم وجود فرهنگ به میلیونها مردم ایران در داخل کشور ظلمها میکردند.
باشد که روزگار ظلم نیز بهسر آید و آفتاب برآید و حقیقت در چهرهی مردم بدرخشد و عشق، آن سپیدهدمی گردد که به سوی آن گام برمیداریم. من با عشق به دنیا آمدهام با عشق زندگی کردهام و با عشق نیز از دنیا میروم تا آن چیزی که از من باقی میماند فقط عشق باشد.»
در لسآنجلس وقتی که خبر بردن این بچهها پخش شد و به دنبال آن یک اعانهای توسط فریدون برایشان جمع شد که واقعآ جان داده بود برای اینکه این پول جمع بشود، عدهای شایعه کردند که فریدون همه این پولها را دزدیده و خورده.
او بعد شکایت کرد و دادگاهی ترتیب داده شد و تمام مدارک جزء به جزء به آن دادگاه ارائه شد، دادگاه فریدون را تبرئه کرد و بعد از آن فریدون اصلآ نخواست در لسآنجلس بماند و گفت من دیگر تحمل این موجودات شریر و رباطی را ندارم و مجددآ برگشت آلمان.
هیچکس فریدون را نشناخت. خیلی حرفها در بارهاش ساختند، گفتند همجنسباز است، همجنسباز نبود، معاشرتی بود. همجنسباز به چه معنی؟ یعنی به معنی ِ سکسی؟ هرگز چنین نبود! ولی به معنی ِ روحی، شاید. مردها را از این جهت ترجیح میداد چون مردها به او آویزان نمیشدند مثل زنهایی که میخواستند زنش بشوند و یا با او رابطهی نزدیک داشته باشند.
من الآن کلی نامههای عاشقانه زنها را دارم که به فریدون نوشتند خیلیهاشان هم به ناماند و اگر نام ببرم شما هم میشناسیدشان و نمیتوانم بگویم، یعنی فریدون را ول نمیکردند، بیشتر هرزه بودند و او هرزهگی را دوست نداشت.
اگر با یک مرد مینشست، حرف میزد دست کم این مسائل نبود و مهر میورزید، صمیمانه هم را دوست داشتند.
ببین درک خانوادهی من اصولآ برای مردم خیلی سخته، خیلی سخته که باور کنند یک کسی خودش است، سخته که باور کنند یک کسی دارد راست میگوید سخته باور کنند که یک کسی میتواند یک برگ درخت را به اندازهی یک مرد یا یک زن دوست داشته باشد یا یک حیوان را.
فریدون سهتا سگ داشت میمرد برای اینها یعنی تا این حد دوستشان داشت. به من از اروپا زنگ میزد آدرس میداد و میگفت پوران برو به این نشانیها ببین اینها وضعشان چطور است؟ من الآن کار کردم پول دارم.
پول میفرستاد برای مدرسههای جنوب شهر، سه مدرسه بودند شب عید لباس بچهها را میخرید، بچههای مریض را به بیمارستان میبرد. عاشق زندگی بود عاشق هیجان بود عاشق ساختن بود.
خب ناسزا هم میگفت گاهی هم عصبی میشد بد خلق هم میشد طبیعی هم هست، هیچ آدمی نیست که یکسان باشد.
بهنظر من فریدون یک پدیده بود. من عاشقانه دوستش داشتم، همیشه فکر میکردم یک بخش از وجودم است.
وقتی آن فاجعه اتفاق افتاد، که هنوز هم من باور نمیکنم، هنوز هم منتظرم زنگ بزند و بگوید:
سلام عزیزم
حالت خوبه؟
پول داری؟
من کار کردم پول دارمها
برات بفرستم؟
غصه نخوریها
یکی از آخرین حرفهاش به من این بود: میدانم کار نمیکنی، میدانم بیپولی، دوست داری یک مغازه کتابفروشی داشته باشی؟ گفتم آره آرزومه خیلی دوست دارم. گفت فکر میکنی با چقدر پول میشود؟ گفتم میشود یک کاریش کرد به هرحال، میشود سرقفلی داد.
کمی فکر کرد و گفت بگذار یک برنامه هست من انجام بدهم ولی ازت یک سوال دارم گفتم چی؟ گفت اگر کتابفروشی را باز کنی من بیام تهران، میتوانم بعد از ظهرها بیام آنجا روزی یک ساعت بنشینم و آدمها را ببینم و با آنها حرف بزنم؟
گفتم فریدون جان الآن تو این شرایط نه، صبر کن امیدوارم به آنروز برسیم. گفت باشه من کار کنم این پول را برایت میفرستم.
البته نتوانست بفرستد و نشد ولی دوست داشت این کار را بکند. هر وقت یادم میافتد میخواهم خفه شوم.
چه آرزوها داشت، عاشق خانهاش بود. وقتی میرفت استرالیا هواپیمای استرالیا از روی تهران رد میشد. یک کارت برای من داده بود همهاش اشک بود، برخی جملاتش را نمیتوانستم بخوانم. در آن نوشته بود:
پوران جان وقتی رسیدم آسمان تهران، میخواستم پنجره را باز کنم و خودم را از بالا بندازم پایین، روی خونهمون روی مامان روی تو روی ایران روی همه چیز به چه دلیل من نباید تو وطنم زندگی کنم؟ توی خونهم، پیش خانوادهام.
هیچوقت یادم نمیرود هیچوقت…
و آن فاجعه، آن سرنوشت شوم، آن…
اگر چه آدمها همیشه دوست دارند همه چیز را توجیه کنند. گاهی پیش خودم فکر میکنم همانجور که «فروغ» زکاتش را داد فریدون هم داد، با مرگش.
حتی گاهی فکر میکنم قاتلهاش به او خدمت کردند چون آنها قاتلاند همیشه قاتل میمانند ولی فریدون وارد تاریخ شد، جزو شهدای خاک وطن است و همیشه میماند، همیشه…
پی نوشت: این مقاله بازنشر دو مقاله است که پیش تر در رادیو زمانه منتشر شده اند.
* مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان میتوانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آییننامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.