در کتاب «چنین گفت زرتشت» نیچه (درباره‌ی زنان پیر و جوان) پیرزنی بر سر راه زرتشت ظاهر می‌شود و پس از شنیدن حرف‌های زرتشت درباره‌ی زنانْ حقیقتی را با او در میان می‌گذارد: به سراغ زنان می‌روی؟ تازیانه را فراموش مکن!

به راستی مقصود این گزاره چیست؟

من سه تفسیر در این جا ارائه خواهم داد که هریک به مقطعی از زندگی فکری من تعلق داشته‌اند و سومین تفسیر اما تازه‌ترین دریافت من از این گزاره‌ی مشهور است.

مجسمه نیچه و یک زن در شهر ناومبورگ (آلمان)، اثر هاینریش آپل (۲۰۰۷)
مجسمه نیچه و یک زن در شهر ناومبورگ (آلمان)، اثر هاینریش آپل (۲۰۰۷)

این گزاره اغلب سبب سوءتفاهم بوده است، اما مگر سوءتفاهم راهی برای رسیدن به فهم درست و تفاهم راستین نیست؟ پس چه باک از سوءتفاهم‌ تا آن هنگامی که نردبانی می‌افرازد برای برجستن از چنبر سوءتفاهم؟! ـــ از سوءتفاهمْ تنها باید هنگامی باک داشت که ادعای خاتمیت و ختمیت می‌کند و خود را همچون حقیقت نهایی و غایی فرا می‌آورد!

 تفسیر اول

تازیانه، استعاره‌ای از آلت رجولیت است و از این رو، این گزاره چنین درک شود: وقتی به سراغ زنان می‌روی فراموش نکن که آلت رجولیت‌ات را هم با خودت برداری که در نزد زنان فقط چنین چیزی به کارت خواهد آمد! ـــ و در واقع این تفسیر، تازیانه را استعاره‌ای صرفاً جنسی درمی‌یابد. این گزاره سرراست می‌گوید زنان موضوعی جنسی‌اند و نه فراتر از آن؛ یعنی وقتی سراغ آن‌ها می‌روی توقعی غیر از برآوردن تمنای جنسی نباید داشته باشی! ــ این تفسیر خواسته یا ناخواسته بر دیدگاه جامعه‌ای مرد/پدرسالار صحه (=صحّ) می‌گذارد و پیر زن را هم نمادی درمی‌یابد که این دیدگاه مردسالارانه را تأیید می‌کند.

پیر زن به مثابه سخن‌گوی چنین جامعه‌ای گمان می‌کند که چیزی جز رانه‌ی جنسی، زن و مرد را به هم نمی‌پیوندد و هر چیزی غیر از آن خود به خود در ارتباط با زن به حاشیه رانده می‌شود چرا که زن چیزی فراتر از آن را نمی‌خواهد و از همین روست که کل رابطه را هم بر همین پایه‌ ارزیابی می‌کند. بسنده است که خردمندترین مرد تازیانه‌ی خود را فراموش کند یعنی جنسیت خود و زن را نادیده بگیرد، آن گاه همه چیزی از هم فرو می‌پاشد و هر ارزشی به ضد ارزش بدل می‌شود. این تصور، در حقیقت انگاره‌ی آرمانی جامعه‌‌ای سنتی است که جامعه‌ی ایرانی خود یکی از نمودهای زنده‌ی چنین جامعه‌ای است. جامعه‌ای که هنوز در اعماق ذهنی خود زن را تنها ابژه‌ی جنسی درمی‌‌یابد و از این رو در حجاب‌اش می‌کند و پیر زنان و زنان بسیاری نیز همچنان از ارزش‌هایش دفاع می‌کنند.

تفسیر دوم

تفسیر دوم می‌گوید در این جا مقصود از فراموش نکردن تازیانه چیزی نیست مگر فراموش نکردن سرکوب زنان؛ یعنی این پیرزن بنا بر تجربه‌اش به ما مردان توصیه می‌کند که از تنبیه زنان نباید غفلت ورزیم و هر از گاه باید گربه را در دم حجله‌ی آنان بکشیم تا آنان جسارت نکنند پای از گلیم پیش بافته‌ی خویش درازتر کنند.

تازیانه در این تفسیر ابزار سرکوب و سلطه‌ی مردان بر زنان است. این پیر زن در لفافه به ما می‌گوید: «زن و اژدها هر دو در خاک به»! ـــ پوزه‌ی آن‌ها را هر باره باید بر خاک مالید تا به دون‌پایگی و دون‌مایگی خود هراز گاه واقف شوند و بدین‌وسیله خیال گردن‌فرازی به سرشان راه نیابد.

در این تفسیر هم می‌توان گفت که پیرزنِ «چنین گفت زرتشت» نماد دیدگاه سنتی پیرامون زنان است: انعکاسی است از آن فهمِ کهن که مرد را در مقام پدر در کانون عالم نشانده بود و از او می‌خواست که مردانگی‌اش را با تحقیر و آزار زن تأمین کند.

بدیهی است که این دیدگاه را نباید با دیدگاه زرتشت (که افکار نیچه را نمایندگی می‌کند) این‌همان گرفت و آن را در زمره‌ی اندیشگان او جای داد چرا که این تفسیر با آن دریافت بنیادین نیچه از حقیقت به مثابه زن که شاکله‌ی فلسفی او طرح می‌اندازد، هرگز سازگاری ندارد:

«اگر حقیقت زن باشد ـــ چه خواهد شد؟ آیا این ظن نخواهد رفت که فیلسوفان همگی، تا بدان‌جا که اهل جزمیت بوده‌اند، در کار زنان سخت خام بوده‌اند؟ آن جدی بودن هولناک، آن پیله کردن ناهنجار که، بنا به عادت، تا کنون بدان شیوه به سراغ حقیقت رفته‌اند، مگر وسایلی ناشیانه و ناجور برای نرم کردن دل یک زن نبوده است؟ شک نیست که این زن نگذاشته است او را به چنگ آورند.»

(سطور آغازین فراسوی نیک و بد، ترجمه‌ی آشوری. البته فراسوی خیر و شر ترجمه‌ی دقیق‌تری است).

او به درستی اشاره می‌کند که جابرانگی و جزمیت، و به تبع خشونت هرگز راهی نیست که بتوان با آن دل زنی و حقیقتی را به دست آورد.

حقیقت هر چیز و دل هر زن تنها زمانی خود را پدیدار می‌کند که از بیم و هراس رسته باشد. سوای این، من بر این دیدگاه‌ام که هرچه با زور و تحکم و رعب افکنی حاصل آید ارزش، کیفیت و طعم طبیعی خود را از دست خواهد داد: تباه و تباهنده خواهد شد!

«گزاره‌ی به سراغ زنان می‌روی؟ تازیانه را فراموش مکن» ـــ بیش از آن که متعلقِ دنیایِ فکری نیچه باشد، از آنِ آن جهان کهنِ افلاطونیِ‌ دوگانه‌پنداری است که جهان شدن یعنی جهان زنانه را تابع جهان آرمانی درمی‌یابد و کار مرد به مثابه فیلسوف را چنین درک می‌کند که او باید بر این زن، بر این شدن و تلون خیره سر، چیره شود و آن را با جهان ایستای ایده‌ها هماهنگ سازد. هماهنگی‌ای که همانا سعادت اوست.

تفسیر سوم

چیست این تازیانه که مرد آن را نباید فراموش کند؟

این تازیانه از نگر من تازیانه‌ای برای انذار و هشیواری است. تازیانه‌ای است برای تنبه مرد و نه برای تنبیه زن!

این تازیانه از سنخ همان تازیانه‌ای است که در شعر حافظ نیز از آن سخن می‌رود:

سمند دولت اگر چند سرکشیده رود / ز همرهان به سر تازیانه یاد آرید!

سر تازیانه و تازیانه به گونه‌ای نمادین در ادبیات فارسی اغلب فرصتی برای به یادآوردن و فراموش نکردن است و به ویژه تصویری است از رفتار التفات‌آمیز شاهان با سر تازیانه که به ادبیات نیز راه یافته است. چنان که انوری در مدح پادشاه زمان می‌گوید:

رایت از هرچه نام هستی یافت / دادن دین و داد بگزیده

به سر تیغ ملک بگرفته / به سر تازیانه بخشیده.

تازیانه‌ی حافظ تمنایی برای فراموش نشدن از سوی همرهان و چه بسا پادشاه زمانه است که در شعر انوری تصویر بلاواسطه‌ی آن را می‌توان دید. چنان که در این گزاره‌ی “چنین گفت زرتشت” نیز موضوع همان تمنای فراموش نشدن است اما نه از سوی دیگران که از سوی خویش. مرد نباید خویش را دربازد و از خود غافل شود هنگامی که به نزد زنان می‌رود. فراموش نکردن دوستی با خویش‌تن است. فراموش نکردن میل‌ها، خواهش‌ها و بلند‌پروازی‌های خویش است. مرد باید که هر از گاه خود را از نو بازسازی کند، خود را از نو دریابد: باید بر خود تازیانه فرود آورد تا در آغوش زن به خواب خوش فرو نرود و از تحقق آمال و افکارش بازنماند.

این خطر همیشه برای مرد هست که در کنار زن در یک سیر قهقرایی به دوران کودکی‌ رجعت کند و بدتر از آن به دوران خوش در زهدان بودگی‌ که در آن هیچ مسئولیتی نبود و جهانْ بهشتی ازلی می‌نمود. بنابر این، این تازیانه را نباید فراموش کند هنگامی که به سوی زن یا زنان می‌رود. باید به سر تازیانه از در افکندن طرح‌ها و جهان‌های خود بازنماند و هراز گاه بر خود تازیانه‌های هشیاری فرود آورد.

این تازیانه بی‌تردید هیچ سنخیتی با خود‌آزادی یا زن‌آزاری ندارد بلکه تنها به گونه‌ای نمادین مراقبتی است از چراغ هستی خویش. چراغی که می‌تواند در کنار زن رو به خاموشی گذارد بی آن که زن در آن قصدیت و عاملیتی دسیسه‌ورزانه داشته باشد. از این رو، فراموش نکردن تازیانه بیش از هر چیز یعنی آن که مرد نباید اجازه دهد که آغوش زن او را به پسر بچه‌ای فروکاهد و البته این تنها خطری نیست که مرد را تهدید می‌کند بلکه خطر مهم‌تر آن است که مرد با رجعت با دوران کودکی از چشم زن هم می‌افتد چرا که زن به مرد نیاز دارد اما نه به مردی که از مسئولیت مرد بودن خود سر باز می‌زند: آری از چشم همان زنی خواهد افتاد که روزی عاشق این مرد بوده است چرا که این مرد آن زمان از این رو جذاب و دلفریب و خواستنی می‌نمود که آرمان‌های بزرگ در سر داشت و تن به بردگی و بندگی نمی‌داد.

مرد باید به تازیانه‌اش خود را از وسوسه‌ی باز کودک شدن و به باشنده‌ای وابسته بدل شدن برهاند و در زندگی روزمره چنان غرق نشود که از کشف جهان نامکشوف خویش درماند.

او باید خود را به تازیانه نهیب زند. به خود هشدار دهد و خود را هشیار نگاه دارد وقتی که به سوی زنان می‌رود. این تفسیری است که من آن را نزدیک‌ترین به این گزاره‌ی زرتشت درمی‌یابم.

می‌خواهم تأکید کنم که این خواب‌زدگی و در خواب شدن در نزد زن را نباید همچون گناهی معطوف به زن ادراک کرد و دلیل آن را در زن و نزدیکی به زن جست. چنین خطای خوفناکی سبب خواهد شد که مرد وقتی که خر مرادش در گل می‌نشیند، فرافکنی کند و تازیانه را به جای آن که برای تنبه خود به کار گیرد، برای تنبیه زن به مثابه باشنده‌ای گناه‌کار و مقصر به کار آورد: این نشانه‌یِ خودفریبی و نابالغی محض است!

تازیانه‌ی پیر زن کتاب چنین گفت زرتشت، تازیانه‌ای است بر خود و بر سستی و اهمال خود؛ تازیانه‌ای برای پیش‌گیری از درافتادن مرد در ورطه‌ی عُقده‌ی مادر (mutterkomplex) است: عُقده‌ای که مرد را به کودکی بدل می‌کند و زن را نیز به مدار بسته‌ی وظایف مادری می‌راند. بنابراین، باز کودک شدن مرد خطری است که زندگی زن را نیز تهدید می‌کند، خطری که با فزونی‌گرفتنِ شدت میل مادرانه در زن (بی آن که به راستی مادر شده باشد) خود را آشکار خواهد کرد: زن نیز باید بپرهیزد از مردی که او را در نقش مادری محصور و محبوس می‌سازد و در حقیقت از او بهره‌کشی می‌کند. زن نیز باید تازیانه‌ی خود را نه فراموش کرده باشد!

راست این است که این گزاره‌ی چنین گفت زرتشت را باید با چندلایگی معنایی‌اش تفسیر کنیم و بگوییم: هر زن یا مردی بهتر است به هر کجایی که می‌رود تازیانه خود را همراه داشته باشد تا در تله‌ی وضعیت‌‌‌ها و رابطه‌های بازدارنده و تحمیلی نیفتد؛ به ویژه در تله‌ی عقاید و ذهنیت‌های بنده‌پروری که او را به تحمل‌های جنسی، اجتماعی، خانوادگی وامی‌دارند؛ چرا که زندگیْ خویش‌تن پایی‌ای است پایان ناپذیر؛ هشیارْ ماندنی است تا مرگ آن را نرباید؛ بیداری‌ای است در برابر خوابی که می‌تواند همه چیز را از ما دریغ کند: عشق، آفتاب، آزادی، آینده، جوش و خروش و میل به زندگی را.

در خواب مرگ درخواهیم افتاد، هنگامی که ما دیگر نه زنان و مردانی چند ساحتی و سیال بلکه زنان و مردانی باشیم که از جنسیت و از نقش‌های اجتماعی برای خود و برای ‌دیگری قفسی می‌سازیم (و گاه قفسی طلایی) و آن را نیک‌بختی خود می‌نامیم!


مطالب دیگر از همین نویسنده