با قلبی پر از استخوان و خون به خانه برگشتم
گرگ درونم کسی را کشته است
کسی را که جانوران درونش درنده نبودند
هر روز غارت میشوم
و آدمهای درونم با سرهای بریده این سو و آن سو میدوند
نیمی از من در آتش میسوزد
و نیم دیگرم در آتش میسوزد
و موج صدایش موج صدایش موج صدایش…. ترکم نمیکند:
«برگرد
به من نگاه کن
به زنی با جمجمهای سوراخ
که چیزی را تمام روز میبافد
و تمام شب میشکافد»
۲
دریا تفالهی جنگ را به ساحل انداخته بود
پای کودکیم در قیر گیر کرده بود
و ساحل دیگر ساحل قلعههای شنی نبود
…
چگونه نترسم از زمینی که هرگز زیر پایم نایستاده است
از تعبیر خوابهایش
و میل حریصانهاش به انفجار
جنگ هرگز تمام نمیشود
و جای خالی پای چپ
مثل میل قدم زدن در شب
چیزی روزمره است
و ما که اهل جنوبیم
هر روز صبح داغ جنگزدگی را از پیشانیمان پاک میکنیم
و به زندگی ادامه میدهیم
در شهری
که هرگز از آنِ ما نبوده است
شعر بسیار خوبی است. گرچه بنظر میرسد که دوپاره یک شعر نیست بلکه دوتا شعر جداگانه است. اما در هرصورت بسیار زیباست.
بیژن / 29 November 2016