مسجد جامع نوشته‌ی سعید طباطبایی یک داستان تمام‌عیار اروتیک ایرانی است؛ رفلکسیون‌های ذهنی مردی‌ست که پس از هم‌آغوش شدن با یارش، ذهنش کم کم از تن معشوق می‌رود پی طبیعت جسم زن و از آنجا به‌‌آرامی به رواق‌های مسجد اصفهان می‌رسد که در پایان ما را برساند به پیرمردی که به‌تنهایی در صحن مسجد قدم می‌زند. آرامشی که به‌رغم همه‌ی این رویدادهای ذهنی در این داستان هست، از جنس آرامش پس از یک هم‌آغوشی کامیاب است.

این‌گونه سفرهای ذهنی درآمیخته با خارخارهای پنهان و آشکار را پیش از این در بهترین داستان‌های کوتاه هوشنگ گلشیری و در رمان بره‌ی گمشده‌ی راعی هم سراغ داشتیم. آقای راعی در همان حال که از پنجره به رخت‌های زیر و وسوسه‌انگیز زن همسایه نگاه می‌کند، ذهن‌اش می‌رود پی گیرها و چالش‌های فرهنگی و مذهبی ما، و بدین ترتیب طرحی کلی از فرهنگ ایرانی به‌دست می‌دهد. «مسجد جامع» نوشته‌ی سعید طباطبایی چنین داستانی است؛ داستانی که در کمال ایجاز چیزی از معماری و فرهنگ ایران را در خود پنهان کرده است.

در نخستین داستان‌خوانی برنامه‌ی رادیویی خاک، به داستان کوتاه «مسجد جامع» با صدای نویسنده گوش می‌دهیم:

زنی را که دوستش داری برهنه می‌کنی، در آغوش می‌فشاری و با او عشق بازی می‌کنی… وقتی تمام تنش به لرزه می‌افتد و از دهان نیمه بسته‌اش صدای جیغ‌مانند کوتاهی شنیده می‌شود، آن‌گاه می‌توانی آرام او را همچنان در آغوش بگیری و به پلک‌های بسته‌اش نگاه کنی که سایه ملایم قرمز‌رنگی آن را پوشانیده است. پلک‌هایی که با آرامش روی چشم‌ها خفته و بعد دماغش را نگاه می‌کنی که از این فاصله‌ی اندک بسیار بزرگ به نظر می‌رسد. وقتی به نوک دماغش که سر بالا است نگاه کنی پلک‌ها و مژه‌هایش در دیدت محو می‌شود و این حس به تو دست می‌دهد که باید همچنان از نوک دماغ به پیش بروی. دماغ به تابلویی اشاره دارد که روی دیوار روبه‌رو کوبیده شده. یک کپی ناشیانه از نقاشی‌های پیکاسو که در قاب زردرنگی جا خوش کرده و احتمالاً اندکی مایل به راست به دیوار کوبیده شده است…

دماغ که حالا محو دیده می‌شود شاید عامل خطای دید تو باشد و تابلو درست مطابق خط افق بر دیوار نصب شده باشد. به خطوط سقف و گچ‌بری‌های دیوار هم زیاد نمی‌توان اعتماد کرد. حتا شاید اعتماد به دستگاه‌های اندازه‌گیری هم بیهوده باشد. در هر صورت زمین چون نوک این دماغ که نیمی ‌از محدوده‌ی دید مرا اشغال کرده گرد است. دماغی که بسیار بزرگ به نظر می‌رسد و این حالت سربالای آن موجب شده که از این فاصله هم کمی از تیر‌گی داخل سوراخ‌ها و موهای نازکی که از آن میلیمتری بیرون زده دیده شود. سوراخی که در جهت دید من است به دهانه‌ی غاری می‌ماند با سبزه‌های کم‌پشتی که در اطراف و داخل دهانه می‌روید. تن پر است از این غارها، تپه‌ها و ماهورها، حتا چشمه و کوه.

برجستگی‌های تن شبیه برجستگی‌های دشت‌های وسیع است. این دو سوراخ دماغ نیز چون دو غاری است که به درون می‌رود. دهانه به دهلیزی منتهی می‌شود و دهلیز به تالاری که از آن دهلیزهای دیگری منشعب می‌شود. این راهی که از درون حفره‌ی دماغ آغاز می‌شود فقط تصوری است که علم تشریح پدید آورده. اما نوک دماغ به تابلویی اشاره دارد و راهی را نشان می‌دهد که پیمودنی است. تابلوی دختران آوینیون روی دیوار طبعاً تو را به یاد کارهای دیگری می‌اندازد؛ مثلاً آثار پل کله یا حتا کارهای ونگوگ و شاید هم نمای سقف کلیسای استراسبورگ… یا آجر چینی سقف یکی از رواق‌های مسجد جامع اصفهان.

… می‌توانی در ملات بین آجرچینی‌ها گم شوی. می‌توانی خودت را چون ملات سفت شده‌ای در پس سالیان متمادی حس کنی و لرزش اندام زن را که این بار از سرما است مثل زلزله خفیفی از گذر ماشینی در خیابان بر روی طاقی سقف مسجد احساس کنی. لرزش اندام زنی را که در آغوش گرفته‌ای‌اش. یکباره در خواب از سرمایی که عرق تنش را خشک کرده به لرزش افتاده است.

همان‌طور که خوابیده‌ای پتو را با پا از روی ساق پاهایش بالا می‌کشی و خودت و او را زیر پتو مخفی می‌کنی. بدنش گرم می‌شود و اندکی می‌غلطد. تازه متوجه عضوی می‌شوی که کوچک شده و به آرامی ‌بیرون می‌لغزد و میان دو ران آرام می‌گیرد. به غاری فکر می‌کنی که به جایی ختم نمی‌شود. به ملاتی فکر می‌کنی که ترکیبی از قیر است و ستون‌های بلند تخت جمشید را به سقف متصل کرده است. سقفی که وجود ندارد و ستون‌های تراش‌خورده از سنگ که همچنان در معرض تماشا هستند. چشمان خیره، دهان گشوده… و با صدای خرناسه‌ی آرام دهان زن حس می‌کنی که ذهن تو از ستون‌های تخت جمشید به مسجد جامع اصفهان باز می‌گردد. به طاقی‌ها و آجرچینی‌های سقف، به صحن باز مسجد که پیرمردی تنها قبل از صلات ظهر در آن گام می‌زند.