«لبخوانی» مجموعه داستانی متشکل از ۹ داستان کوتاه از داستاننویسی جوان اما هوشیار به وضعیت موجود جامعهی خویش است. ابوذر قاسمیان داستان را برای لذت بردن خود نمینویسد، او مینویسد تا تجاربش را با روایتی جذاب و داستانی به تصویری آگاهیبخش تبدیل کند.
داستانهای مجموعه «لبخوانی» به ظاهر دو دستهاند: بیشتر آنان روایت دوران سربازی از راوی یا دیگر همقطاران دورهی خدمت است. بقیهی داستانها به ظاهر مضمونی دیگر دارند اما با نگاهی دقیقتر درمییابیم که پیوستگی خاصی از ابتدا تا به آخر در میان داستانها وجود دارد و مخاطب نیز فضایی یکپارچه را در نهایت تجربه میکند. چینش عالی داستانها، دستیابی به این فضا را میسر ساخته است.
مجموعه با «بازی در مدارِ بسته» شروع میشود و با «شنود» پایان مییابد. فضای این دو داستان، سرکوب هراسی است که همیشه در جوامع میلیتاریستی در دل بانیان آن موج میزند. کار با نصب دوربینهای مدار بسته در تاریکی شروع میشود. مردم و داشتههایشان اسقاط میشوند تا به آگاهی و مدرنیته برسند. اما این امر تنها در حد قول و قرار است. مردم سرگردانند. فریادشان بلند است اما دستشان به جایی بند نیست. خشمشان در حد چند فحاشی و یورش بینتیجه خلاصه میشود و از بالادستیها چیزی گیرشان نمیآید. دوربینها به نقطهی کور میرسند، آگاهی به اوج رسیده و حقطلبی شروع شده اما فریب ادامه دارد:
«شماره همه ماشینایی که آورده بودی دستکوب بودن و آگاهی خوردن، هنوز پولی از توش در نیومده.»
زخمی هم به پیکرهی فریبکار زده میشود اما در نهایت نقطهی کور، همه چیز را برای راوی و او برای ما مشخص میکند:
«یکی از همین گودها پر شده از گوشت چوله، یکی هم از تکه پارچه و ریشهای ذرت و آن یکی از مدفوع سگها و خون دلمهی گوسفند. شکارچیها از ترس مأمورها اینجا قایم میشوند و ماده سگها از ترس نرها و چوپان برای سر بریدن گوسفندهایی که باید گرگ بخورد و مرد مزرعهدار و زن افغان از شوق هم. یکبار که دوربین چرخیده بود، فهمیدم چه غوغایی ست. با نگهبانها هماهنگ بودهاند.»
با داستان اول فضا مشخص میشود. جهانی فریبخورده که به هر کار هم دست بزند بیفایده است، چون اسقاط شده است. رهایی سخت است، نگهبانها هماهنگاند. سگها که نماد سرسپردگی و لیسندگانِ پسماندههایِ زوراند زوزه میکشند و سر و گوش چولهها را به نیش میکشند. چوپانی که به او دلخوش داریم ما را جلوی گرگ میاندازد و چولههایی که حتی نمیتوانند با هم متحد شوند، زیرا خارشان به گوشت هم فرو میرود و تحت کوبش چماق زور میمیرند و توی این فضا همه باهم هماهنگاند. جهان بیچارهای که تا میآید شک کند و خیلی چیزهایی که به خوردش دادهاند پس بزند، یا حتی در بارهاش حرف بزند، با شنود، پدرش را در میآورند. اینجوری است که از دوربینها به شنود میرسیم. همان فضاست، همان اختناق و فریب و هراس را میبینیم:
«از وقتی کتیبهی مسجد را دزدیدند برای ستونها میکروفن گذاشتند و هدفونی را هم انداختند رو گوش من که از بین حرف و حدیثها رد بگیرم.»
جهان ما رو به تردید در باورها و هراس از آگاهیست. اما ببینیم میان داستان اول و آخرین داستان چه داستانهایی قرار دارند و چگونه میتوان آنها را در همین فضای هراسانگیز لبریز از دوربین و استراق سمع قرار داد. کار به جایی رسیده که حتی لبخوانی هم میکنند و اگر داستان دیگری هم بود تو دلمان را میریختند بیرون تا از مکنونات قلب هم باخبر شوند. همه گمان میکنیم نظامیان حافظ و نگاهبان جامعه هستند. اما این جامعه هنوز در مرحلهی گذار است؛ نظامیانش از رده بالا گرفته تا کادریها و وظیفههاش، مانند سایر مردم در تردیدند و چونان گذشته چشم و گوش بسته و مطیع و مطاع نیستند. هنوز هراس جا نیفتاده، پس به دفع بلا، افیون در میانشان شایع میشود و با خواندن این داستانها به همان چیزی میرسیم که خصلت این جوامع است. سستی در میان پیکرهی نظامی به نفع سگها و اوراقچیها و بدا به حال چولهها و گوسفندها. هیچ چیز سرجای خودش نیست. نه پادگانها تربیت نظامی دارند، نه دانشگاهها تحصیلکردهی متخصص دارند و نه زندانها محل تنبیه و اصلاحاند. داستان معاصر ما باید بتواند اینچنین ظریف حرفش را بزند و از طرفی مخاطب ما باید آنقدر هوشیار و ریزبین باشد که دردهای جامعه را تشخیص و انعکاس دهند. این رسالتیست برای خودش. لبخوانی، داستانهای خوشخوانی دارد، هیچ اشکالی هم نه در زبان و نه در نوع روایت وجود ندارد، اما فقط خاطرات سربازی نیست. دردی که با روایت میآید و بر جان ما مینشیند، درد جامعه است. جامعهای که سربازش افسرده است و دل میدهد به ماندن پیش تهمینه (داستان مینیسیتی) و مقررات نظامی نیست که چرا به وقت برنگشته پادگان، و بالاییها نگران گم شدن تفنگ سرباز فراریاند تا خود او. توپ از جا تکانشان نمیدهد چه برسد به قیل و قال سرهنگ و گولزنکِ پنجهزاریِ دستش برای تمرینات کماندویی (در داستان زمینلرزه )
سیلاب و زلزله! هرکسی کار خودش را میکند. راوی از بالا نگاهشان میکند:
«از آن پایین مثل انارهای کوچک و بیآبی بودند که پوسته کرده بودند و جا به جا ترکیده بودند و انگار با قیافههای آفتاب سوختهشان میخندیدند.»
شخصیتهای لبخوانی هر کدام مابهازایی دارند. زیرا به بهترین نحو پرداخت شدهاند. هرکدامشان میتواند جای یک نفر که میشناسیم، یک جریان یا حتی یک نسل باشد. در نسخهپیچ که بهترین پرداخت داستانی را در مجموعه دارد، راوی اول شخص با ظرافت بار به تصویر کشیدن همهی مصیبت نظامیگری را به دوش میکشد. هر چند داستان با لذت خوانش ما را تا به آخر با خود میکشاند، اما با فضایی روبه میشویم که بچهی پزشک و تحصیلکردهاش هم جز با استفاده از هوش منفی نمیتواند راهی برای آرامش بیابد. چه برسد به آن سرباز پیرِ عربزبان: «فارِس» در داستان سیلاب، «فارِس» نمایندهی یک اقلیت است که در برابر اکثریت هنوز درماندهاند. ترجیح میدهد در لباس نظامی بماند و آشخوری مادامالعمر باشد تا اینکه محرومیت تاریخی قومش را به دوش بکشد اما بدبخت که میخواست اسطوره شود از چاه خوشخیالی به گودال نادانی سقوط میکند و منِ مخاطب که باید به این سقوط بخندم مثل بقیهی ملت، گریهام بند نمیآید. آقای قاسمیان، روایت زیبا و اما تلخی را میان داستان اول و آخر با سیلاب نوشته. سیلابی که هراسیدگان میلیتار، نظامیهای ما را در آن غرق کردهاند. یک داستان دیگر هم از این دست مانده که قشنگ است؛ قشنگ چون با ظرافت نوشته شده، همه چیز را برای جمعبندی نظامیگریهای داستانهایش دارد. انگار همه چیز مسخره و فریب است، آنجا که در داستان قبیلهی قاب، خبر از جنگ میدهد:
«چو افتاده بود که جنگ شده. کی بود حالا؟ چهارم پنجم مرداد هشتادونه… وظیفهها نیششان باز بود و سرگرد سر خلق بود و داشت سربه سرشان میگذاشت.»
سرگرد که بیمار کلیوی است و زنش را دوست دارد به هر بهانهای میرود محل شایعهی جنگ. نظرباز است:
«گفته جون میده اینجا، مرده رو زنده میکنه این چشمه. و زیر چشمی دختر را دید میزده و آه میکشیده: زنده میکنه آدم رو.»
هراسیدگان از کدام تردید بترسند که به دنبالش نه اطاعت محض است نه باورهای کورکورانهی مذهبیوار؟
«سرگرد میگفته اگر از اینها شرم نمیکرده بیشتر میآمده چشمه. بعدش هم گفته بوده: بریم امامزاده، استغفار. و اینکه خبر درز نکنه.»
چشمه و امامزاده محل وقوع شایعهی جنگاند. وظیفهها هم جا نمیمانند از سرگرد. با عکس دختر هر جور شده عشق میبافند. به الاغها هم چشم دارند. الاغها، مهستی و مستانه و مارالاند. یک جوری باید تمنیات جنسی را برآورد حتا در فضاهای تک جنسیتی. و این داستان با ظرافت و تا حدودی پوشیده توانسته آنها را بیاورد. و لبخوانی با این حربه از نقطهی کور گذر کرده. سربازهای زپرتیاش را اخته کرده، و آخرین زورش را میزند تا شاید برای حیات (زندگی) بشود کتاب تازهای نوشت. در داستان «کتابِ حیات» میبینیم که همه چیز در فضا سد راه اوست. برای رسیدن به درختهای آخر دانشگاه باید انگار به آخر دنیا برسد. برای پول باید امروز و فردا کردن شرکت رامک یا راوک و دایتی را در خیالش جور دیگر ببافد. میشود کرگدنی سرگردان که به قول «حیات»: گوش کر و آویزانیست بر گردن. «کتاب حیات» بیپول و پارتی و آشنا و ناشر و… و…. و… چاپ میشود اما بیاینها قابل زندگی نیست. هرچند زندگی کار خودش را میکند. آدمها در این فضا معلقاند. اما امید هم هست. آنجا که «حیات» در کتابش مینویسد:
«ببر مرا به خواب هر آبشار، به خواب هر درختی که میدانی. بگذار غبارکانهای باشم بر سر هرچه از خاک تو ریشه گرفته..»
اما ناامیدش میکنند. کمیتهی انضباطی و عشقی که ریشهاش را در این فضا خشکانده، کتاب را و حیات را با هم میسوزانند به تعبیری دیگر. راوی، حیات عاجز، تاوان میگیرد از سستی، خماری، بیانگیزگی، تحقیر حتی در جوامع روشنفکری به اصطلاح دانشجویی با زبان لودهشان. و تاوان از حقیق به عنوان نمادی از انسان عصیانگر به نوعی دیگر. و تاوان پس میدهد زیرا هنوز کاملا ً از دست نرفته، شده راسکولنیکوف. کسی برای رنجهای آدمی دیگر در این فضا تره هم خرد نمیکند. در داستان جراحت:
«چیزیت نیست، پاشو، شاید قندت افتاده یا اوور کردی و خوردی به در و دیوار».
حیات جراحت برداشته و زخمیست اما بیناست هنوز و هنوز امید دارد به مشعلی که شعلهها را از دل زمین میآورد بالا.
«شنود» آخرین داستان و آخرین سلاح هراسیدگان است. حلقه به آخر رسیده، فضاهای هر ۹ داستان در هم تنیده و حلقههایش به دور شخصیتها پیچیده شده. شاید آقای قاسمیان در کتاب بعدیاش کمی روشنایی را در فضا ببیند و برای ما بنویسدش. راهش پُر از روشنایی.
بیشتر بخوانید: