یک
راننده فلکه ساعت را دور زد و دستش را گذاشت روی دنده. از آینه نگاهی به خاتون انداخت و گفت: «ها، خلاصه ئیطوری حاج خانوم! همه امیدم ئی بود که زنُم پا به ماه بشه، دردش بگیره و بذارُمش تو ماشین. گازشو بگیرم برُم سمت بیمارستان. جیغ بزنه بگه عباس! تندتر برو. مُونم تیک آف کنم و سر پیچ دستی بکشُم. به مو میگن عباس شوفر. اما ئی شانس فوگری که مو دارُم، هی، هی.» و سری با تاسف تکان داد.
خاتون آهی کشید و نگاهی عصبی انداخت به راننده. تمام راه را از کمپلو تا اینجا یکبند حرف میزد. اگر دینام به فکش وصل میکردیم، میتوانست نصف برق اهواز را تامین کند.
لبخندی به خاتون تحویل دادم که یعنی: «تحمل کن. الان دیگه میرسیم ایستگاه.»
عباس درایور ماشین را جلوی ایستگاه راهآهن نگه داشت و چرخید عقب. گفت: «میشه صد تومن، قابلی هم نداره.»
خاتون کرایه را گذاشت کف دستش و پیاده شدیم. چادرش را مرتب کرد و غرغرکنان گفت: «سرم پکید. مثل مکینه همش وِر وِر کرد. لابد اینقدر حرف زده که اجاقش کور شده.» و آرام آرام از پله بالا رفت.
ایستگاه شلوغ بود. آدمهای ساک و چمدان به دست از این سمت سکو به آن سمت میدویدند. هوای مرطوب و داغِ شهریور ماهِ اهواز همه را کلافه کرده بود و زیر بغل هر کس به قاعدهی یک بشقاب میوهخوری، رد عرق انداخته بود. چمدان بزرگ و سیاه را گذاشتم روی زمین و با پشت دست عرق پیشانیام را خشک کردم. خاتون که به نفسنفس افتاده بود، به ستون فلزی سکو تکیه داد. چادرش را مرتب کرد و گفت: «این لکنته کی قراره راه بیفته؟»
نگاهی انداختم به ساعتم. گفتم: «ده دقیقهی دیگه. هزار بار گفتم نمیخواد بیایی بدرقه. خونه خداحافظیهامون رو میکردیم و خلاص.»
توجهی نکرد. نفسی تازه کرد و گفت: «مازیار! خیلی مواظب خودت باش. تهران مثل اهواز نیست. بیدر و پیکره. گرگهای خطرناکی توش پیدا میشه که راحت میتونن یه لقمهی چپت کنن.»
بعد سرش را آورد نزدیک گوشم و طوری که انگار بخواهد یک راز مگو را فاش کند، ادامه داد: «نکنه به جای تاکسی سوار ماشینای بی نام و نشون بشی سرت رو گوش تا گوش ببرن. نکنه دخترای تهران گولت بزنن. نکنه برف بیاد با آستین کوتاه بری توی خیابون، ذاتالریه بگیری. اصلا نکنه روزای بارونی بری کوه، رعد بزنه از وسط نصفت کنه. نکنه…»
حوصلهام سر رفت. گفتم: «کوتاه بیا. قطب شمال که نمیخوام برم. میخوام برم چهار سال درسم رو بخونم و بعد هم برمیگردم.»
چشمهایش را درشت کرد و گفت: «میدونم نمیخوای بری قطب. بلیطت مال تهرانه. ولی به قول شاعر: توانا بود هر که دانا بود / زِ دانش دل پیر برنا بود. این یعنی اینکه اگه میخوای بری یه شهر بزرگ، باید حواست رو جمع کنی.»
سرم را خاراندم و گفتم: «ولی خاتون، فکر کنم منظورِ شاعر…»
پرید توی حرفم و گفت: «شاعر بیجا کرده اگه نظر دیگهای داره. همین که من میگم. شیش دُنگ حواست رو باید جمع کنی. فهمیدی؟»
جر و بحث فایدهای نداشت. گفتم: «حتما! حواسم رو جمع میکنم.»
صدای نخراشیدهی مردی از پشت بلندگو، گنجشکهای روی سکو را هراسان کرد و پراند: «مسافرای قطار تهران، ساعت پنج، جا نمونن.»
دو
سر و ته خرمده کوچهای تنگ و خاکی بود با خانههای گلی که دو سمت آن شانه به شانه رج بسته بودند. جوی پر از لجنی از میان کوچه رد میشد که گُله به گُلهی آن خزه بسته بود. پنجرهی خانهها کوچک و دلگیر بودند. تاریک و سیاه. جلوی یکی از خانهها چند بچهی قد و نیمقد سرگرم تیلههای رنگیشان بودند. نگاهشان دوید دنبالمان. کمی بعد هم حوصلهشان سر رفت و برگشتند پی تیلهها. خورشید لبخندی به آنها زد و گفت: «باورش واسهی من سخته که کسی بتونه اینجا زندگی بکنه. خونههاشون کوچیکه، سقفهاشون کوتاهه.» و سرش را نزدیک آورد و آهسته گفت: «مثل مرغدونی میمونه. آخه چطور اینجا دوام میآرن؟»
لقمهی آخر را گذاشتم توی دهانم و کاغذ ساندویچ را مچاله کردم توی جیب کاپشنم. از آن یکی جیب بطری دوغ را بیرون آوردم. بدون توجه به جملهی بزرگ و قرمز “گازدار” که روی بدنهاش نوشته شده بود، سرش را پیچاندم. دوغ مثل غول چراغ از بطری فوران کرد بیرون و ریخت روی شلوارم. نصف بطری خالی شده بود. آهی کشیدم و گفتم: «آدم به همه چیز عادت میکنه. خودِ من یه سال توی مرغداری زندگی کردم. زنده هم موندم.»
با شک نگاهم کرد. انگار میخواست بداند سر به سرش میگذارم یا جدی هستم. با احتیاط در بطری دوغ را باز کرد و منتظر ماند تا صدای فیس آن تمام شود. گفت: «مرغداری؟ منظورت چیه؟ یعنی خونهتون کوچیک بود؟»
خندیدم و گفتم: «خونه نه، مرغداری واقعی. زمان جنگ تو کجا بودی؟ مثلا سال شصت.»
«تهرون.»
تهماندهی بطری دوغ را بالا کشیدم و گفتم: «ما اون وقتها دزفول بودیم. شهر رو میکوبیدن. دو سه باری هم کنار خونهمون رو موشک زدن. یه جورایی نسیه زنده بودیم. تو شهر موندن خطر داشت. خیلیها رفتن شهرای دیگه. اما بابام دستمون رو گرفت و برد مرغداری داییاش. همهی فک و فامیل ریخته بودن اونجا.»
از آن روزها چیز زیادی یادم نمیآمد. فقط شاید روز اولی که رفتیم مرغداری. بابا توی راه به مادرم گفت: «مهشید! این جنگ زود تموم میشه. واسهی چند روز میریم پیش دایی حشمت. همه اونجان. تازه خوش هم میگذره. هر چی باشه بهتر از مردنه. مگه نه؟»
مادرم دستگیره پنجره ژیان را چرخاند تا کمی هوا بخورد. گفت: «آخه محمود! مرغداری هم شد جای زندگی؟ کنار خیابون چادر بزنیم بهتره. بوی گند میده مرغداری.»
بابا گفت: «نه! مرغداری که هنوز راه نیفتاده. مگه یادت نیس؟ همین ماه پیش ساختمونش تکمیل شد.»
حشمت دستش را گذاشت روی شانهی بابا و گفت: «بیا محمود جون! یه اتاق سوپر لوکس واستون نگه داشتم. از همهی اتاقها بزرگتره.» بعد انگار نخواهد صدام صدایش را بشنود، آهسته گفت: «اینجا خیلی اَمنه. مرغداری افتاده زیر پونزی که نقشهی صدام رو آویزون کرده به دیوار. ما رو نمیبینه! زیر پونزیم.» و خندید. با آن دندانهای زردش.
سه
راننده کنار گلفروشی بزرگی نگه داشت و گفت: «بیا، اینم گل فروشی. بهش بگو گلایل هم قاتیش بذاره که اگه امشب کشته شدی، بیاریم سر مزارت.»
زیر لب طوری که نشنود گفتم: «عجب رانندهی زگیلی! انگار واسهی دختر خودش دارم میرم خواستگاری.»
گلفروشی خنک و مرطوب بود. بوی گل مریم میخورد زیر دماغم. مرد جوانی پشت دخل مشغول بریدن روبان قرمزی بود. گره کرواتم را مرتب کردم و گفتم: «یه دسته گل شیک و مجلسی میخوام.»
«رو چشمم. واسه چی میخوای؟ عروسی؟ ترحیم؟»
نگاه چپی به او انداختم و گفتم: «واسهی خواستگاری. آخه کی پنجشنبه عصر با این سر و وضع میره مجلس ترحیم؟»
خندید و گفت: «یعنی آدمها پنجشنبه نمیمیرن؟ این روزا همه چی قاتی پاتیه. مجلس ترحیم هم شده شبیه عروسی. شیرینی میدن، فیلمبردار میآرن، کت و شلوار و کروات میپوشن. کم مونده یه گروه ارکستر هم بیارن و واسهی شادی روح مرحوم یه قِر هم بدن.» و مشغول فرو کردن ساقهی گلها در اسفنج سبز رنگ روی میز شد.
از پشت پنجره راننده رنو را میدیدم. تکیه داده بود به ماشین و سیگار میکشید. چرا اصرار میکند نروم خواستگاری؟ انگار همه از چیزی میترسند که من از آن بیخبرم.
گل فروش سبد گل را گذاشت جلویم و گفت: «بیا داماد جان! این هم یه دسته گل شیک واسهی عملیات استشهادی امشب.» و موذیانه خندید.
چهار
هواپیما روی باند پرواز سرعت گرفت و با مکافات خودش را از شر جاذبهی زمین رهانید و اوج گرفت. شهر هنوز در خواب بود و چراغهای روشن میدان آزادی دیده میشد.
به صندلی تکیه دادم و چشمهایم را بستم. هواپیما گرم بود و صندلی ناراحت. شب قبل از فرط اضطراب پلک روی هم نگذاشته بودم. ترس از هون و توپولوف. امیدوارم بودم با تکانهای نه چندان منظم هواپیما، بتوانم دو ساعتی بخوابم. کسی کوبید روی شانهام و گفت: «مازیار. داری میری عسلویه؟»
چشمهایم را باز کردم. صورتش را نزدیک آورده بود و نگاهم میکرد. یِکّه خوردم و گفتم: «عماد؟»
سرش را برد عقب و با خنده گفت: «چیه بابا؟ اجنه که ندیدی.»
چشمانم را مالاندم و گفتم: «تو از اجنه هم بدتری. با هیچ بسمالهی نمیپری. اینجا چی کار میکنی؟» و نگاهی انداختم به کسرا. باز خروپفش رفته بود هوا.
عماد چپ و راستش را نگاهی کرد و آهسته گفت: «اومدم که کمکت کنم.»
آهی کشیدم و گفتم: «تو رو به خدا دوباره شروع نکن. آخه من کمک تو رو میخوام چه کار؟ تو خودت یکی رو میخوای که جمعت کنه مفنگی.»
اخمی کرد و گفت: «بچه جون. من و تو توی یه کشتی داریم سفر میکنیم. من تمام این راههایی رو که داری میری، یه بار رفتم. این بازی شطرنجی که روش قمار کردی رو یه بار بازی کردم. میدونم چطور تموم میشه.»
با بیحوصلگی پرسیدم: «چطوری تموم میشه آقای کاسپاروف؟»
چشمهایش را بست و آرام گفت: «کیش و مات میشی. خیلی راحت. من اگه به جای تو باشم، همین الان با دست میزنم صفحهی شطرنج رو میریزم به هم. اینجوری معلوم نمیشه بازنده تویی. فقط میگن جرات نکرد تا ته بازی بره. دردش هم کمتره.»
دستم را فرو بردم توی موهایم و گفتم: «ولی حالا که به جای من نیستی. وقتی بازی رو به هم میزنی تا آخر عمر یه چیزی ته دلت نیشت میزنه که اگه بازی رو به هم نمیزدم، شاید برنده میشدم. من تا ته این بازی رو میرم. مطمئن هم باش که برندهام. برندهی مطلق!»
از پنجرهی هواپیما نگاهی انداخت به بیرون و گفت: «ببین مازیار. من شنیدم بعضی آدمها چند بار به دنیا میآن. فکر میکنم من و تو هم همینطوریم. من و تو مثل هم هستیم. یه سرنوشت. یه زندگی. یک نهایت. این مثل روز برای من روشنه.»
«زبونت رو گاز بگیر عماد. کجای من شبیه به توئه؟ بذار بخوابم. دو ساعت دیگه باید با غول آخر بازی بجنگم. حالیته؟»
با ناامیدی سرش را تکان داد و گفت: «باشه. خودت خواستی. یه روزی میآد که تو هم مثل سگ پشیمون میشی. همون جوری که من پشیمون شدم.» و با غیظ لگد محکمی به پایم کوبید.
چشمهایم را باز کردم. مهماندار چهارشانهای به همراه گاری پر از غذا کنارم ایستاده بود. دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت: «ببخشید. افتادیم توی چالهی هوایی، گاری سُر خورد. درد میکنه پاتون؟»
پایم را مالاندم و گفتم: «نه خیلی.»
از کسرا پرسید: «تخم مرغ بدم یا ساندویچ کالباس؟»
خمیازهای کشید و گفت: «کالباس لطفا.»
«شرمنده. فقط تخممرغ داریم.» و سینی را گذاشت جلوی او.
کسرا زیر لب غرغری کرد و گفت: «قربون دموکراسیتون برم.» و رو به من گفت: «مفت باشه، کوفت باشه. میلگرد هم اگه بذارن جلوم، میخورم.»
گفتم: «بار اوله میری عسلویه؟»
تکهای نان را کند و گفت: «شوخی میکنی؟ هشت ساله دارم اونجا جون میکنم. سه هفته عسلویه، یه هفته هم تهرون. از این کارای اقماری که ته نداره.»
سینی صبحانه را از دست مهماندار گرفتم و گذاشتم روی میز. پرسیدم: «خسته نشدی از این همه رفت و آمد؟ میگن هوای عسلویه هم خیلی بده.»
سری تکان داد و گفت: «هوا که نیس لعنتی. همهی جدول مندلیف توی آسمونش معلقه. ولی بهتره از تهرونه. آخه میدونی چی بدتر از جدول مندلیفه؟ خاطره. تو هوایی که پر از خاطرهاس نمیشه نفس کشید. مغز آدم رو فرسوده میکنه. ملتفتی؟ همین شده که ترجیح میدم عمر و جسمم رو توی عسلویه ببازم، اما روحم رو توی تهرون فرسوده نکنم. تو هنوز جوونی واسهی این حرفها. چاییت رو بخور. یخ کرد.»
پنج
انگشت ظریفش را زیر چانه گذاشت و گفت: «هر آدمی؟ من اینطور فکر نمیکنم.» بعد آهسته و انگار بخواهد رازی را برملا کند، گفت: «البته من خیالپردازی هم میکنم. میرم توی رویا و از رویاهام لذت میبرم. میدونی چیه؟ شاید واسهی همینه که هیچ وقت کسی رو به زندگیم راه ندادم. میترسم همه چیز مطابق نقشه و رویاهام پیش نره. اون وقته که حسابی میخوره توی ذوقم.»
«پس چرا پشت پیانو میشینی؟ چرا نمیذاری فقط رویای سمفونی پنج بتهوون توی سرت پرواز کنه؟»
خندید و گفت: «به خاطر فرق بزرگی که بین آدم و پیانو هست. پیانو رو راحت میتونی بشناسی و مطمئنی که هیچ کار غیر قابل پیشبینی ازش سر نمیزنه. اگر هزار بار نت “می” رو بزنی، باز هم نت”می” رو میزنه برات. فقط کافیه کوکش کنی. ولی آدمها اینطور نیستن. غیرقابل پیشبینی هستن و خیلی راحت میتونن همهی رویاهات رو تبدیل به یه کابوس تلخ کنن. اونوقته که رویاهات میمیرن.» چشمهایش را تنگ کرد و خیلی جدی ادامه داد: «مردن رویاها به اندازه مردن آدمها دردناکه. واسهی همینه که من تنهام. چون بعضی رویاها بهتره که محقق نشن. راز زیباییشون همینه.»
متنی که خواندید، فرازی بود از رمان «وقتی سروها برگ میریزند» نوشته فهیم عطار.
شناسنامه کتاب:
وقتی سروها برگ میریزند، تهران: هیلا ۱۳۹۴، چاپ اول، ۹۹۰ نسخه