تهران، هفت سال قبل
باید همه کارها را پیش از آنکه دیر شود، پیش از آنکه آن لحظه تقارن بهار و زندگی برسد تمام کرد. باید همه چیز شسته و رفته باشد، خانه در آفتاب بدرخشد و در سبد، رخت چرکی نمانده باشد. کهنهها را باید دور ریخت و نو را به مبارکی بر تن کرد.
باید سفرهای در خانه گشود. من با تمام سینها و سنتهای نوروزی موافقم: باید بر تمام سینها اصرار کرد. باید تند تند در خانه راه رفت، این را آنجا گذاشت، آن را اینجا. نیمه شب باید از آرایشگاه وقت گرفت و سر و صورت را صفایی داد. روی زرورقها و کاغذهای رنگی باید اسم عزیزترها را نوشت و ذهن را برای جملهبندیهای تازه آماده کرد. باید دهان را به تبریک شکوفهها خوشبو کرد.
باید رفت کتابفروشی، تقویم تازه خرید با طرح اردشیر رستمی، کتاب تازه خرید برای صبحهای تعطیل، کاکتوسهای کوچک را انتخاب کرد برای جلوی قفسه کتابها، آلبوم تازهای خرید برای ساعتهای طولانی در ترافیک پشت فرمان ماندن، باید از کنار اوین گذشت و دل را از روی دیوارهای بلند به سلولهای غمگین و میلههای سرد رساند. باید به یادشان آورد که «بهار آمده/از سیم خاردار گذشته»؛ در اتاقی که در آن آزادی گل نمیکند.
دو قدم مانده به عید، من در حاشیه چنارها به تجریش میروم. در شیشههای تازه شسته، انعکاسی هست. قدمهای رهگذرانی که به ضیافت خیابانی نوروز میروند بینهایت تکرار میشود. این آخرین دقیقهها و ثانیههاست. گالریهای شیک دارند تابلو فروش و ساعت رولکس و روسری ابریشم میفروشند و در بساط دستفروشها تکههای محقری از عید پیداست. چند قدم جلوتر تصویر دیگری از زندگی برپا میشود: ماشین از ما بهتران اینجا توقف نمیکند. اینجا نمایش بوها و رنگها و طعمهاست، خوبترها را تر و فرزها از خیابان بردهاند. حالا گلهای رو به پژمردگی، سنبلهای خمیده، بیدمشکهای تنک و ماهیهای کمجان در کنار تابلوهای تقلبی، هدیههای کوچک ارزان و میوههای پلاسیده در رقابتی نفسگیر مشتری طلب میکنند. این آخرین فرصت جوانی است که باید امروز عصر برای نامزدش یک تکه پارچه عیدی ببرد. آخرین رمق پدر ۷ تا بچه است که که سه تایشان کفش میخواهند و چهارتایشان پیراهن نو.
سبزهام را از بساط جوانک میخرم که کفش تقلبی آدیداس پوشیده. چند شاخه شببو از پدر که از فردا دوباره بیکار میشود. چیزی نمانده تا لحظهای که سال تازه را تحویلمان بدهند و شاخههای خشک چنارها را ازمان تحویل بگیرند.
باید حواسم به ساعت باشد، نباید آن لحظه باشکوه را از دست بدهم. نوروز را باید رعایت کرد. این زیباترین رسم ماست که روی عادت ریا و اخلاق دروغ را میپوشاند. جمهوری بهار است در دیکتاتوری روزگارمان؛ رای برای شکست بالهای زمستان و استقرار روزهای روشنتر. عید ایرانی، انتخاب بد و بدتر نیست: بهترین انتخاب است برای آغاز روز نو. عید دیدنی برایم کسالت بار نیست، بهانه دیدن آدمهایی است که فراموششان کردهایم، آنهایی که فرصت پرسیدن حالشان را نداشتهایم، کسانی که ممکن است این دیدار آخرمان باشد: مثل دایی بزرگم که امسال برای آخرین بار میبینمش.
فردا، وقتی آسمان تمیز است و شهر خلوت، باید مسیرم را عوض کنم. در بزرگراه مدرس با سبز کمرنگ اختصاصیاش خواهم راند؛ با تصویر اختصاصیاش از آسمان به ندرت پاک.
مالمو: هفت سال بعد
کارها دارد دیر میشود، باید یک مشت عدس بریزم توی آب، فردا بنشانمشان توی ظرف، آب بپاشم به صورتشان تا نور آفتاب قدشان را بلند کند. باید یکی از ظرفها را بدهم به دخترم تا ببرد کودکستان، به بچهها نشان بدهد و بگوید عید ایرانیها دارد از راه میرسد. باید بروم میدان شهر، سبزی تازه بخرم، ماهی و سیر لازم داریم و چند گلدان تازه برای هفت سین. باید شکوفههای زرد و سپیدی را که روی فرش سبزههای جلوی خانه نشستهاند نوازش کنم.
آخرین روز سال باید به جشن کتابخانه بروم، به پارک شهر، به کتابفروشی. باید ریشههایم را به آب برسانم؛ به عادتهای دیرین و ستهای شیرین.
باید فهرست آدمهایی را که جا گذاشتهام به روز کنم. باید دید و بازدید کنیم در اسکایپ و ایمو و وایبر. باید مطلبی به نام زندگی در زمانه بنویسم. باید حواسم به ساعت باشد: نباید آن لحظه باشکوه را از دست بدهم. باید آخرین خندهها را قاب کنیم و زیباترین فیگورها را بفرستیم برای عزیزهای دور از دست.
آخرین نگاهها را به خشکیدگی زمستان میاندازم. فردا معجزه خواهد شد و شکوفهها و برگهای نورسته، پوست شاخهها را میترکانند. ساقهها قد خواهند کشید: میدانم.
این مطلب بازنشر شده است.