جغد مینِروا همیشه شباهنگام پرواز می‌کند. آنگاه که در پایان سده بیستم گفتمان حقوق بشر جهان را در نوردیده بود و همه از آن سخن می‌گفتند فروپاشی آن آغاز شده بود. اینرا امروز می‌توانیم کم و بیش روشن و شفاف ببینیم. مفهوم حقوق بشر امروز جامعیت و موضوعیت خود را از داده و بیشتر به سان ابزار ایدئولوژیک نئولیبرالها دارای کارکرد معینی است. دیگران، چه در قالب جنبشهای مطرح اجتماعی و چه در قالب گرایش‌های سیاسی و اجتماعی مطرح عصر، از آن برگذشته‌اند. دیگر نه بشر به بشریت خود برای کسی مسئله و مهم است و نه حق مقولۀ کلیدی تنظیم کنندۀ رابطه انسانها بشمار می‌آید. جای آنها را یک مقوله یا گفتمان جامع و فراگیر دیگری نگرفته است ولی خلائی نیز به چشم نمی‌خورد.

عدالت، اثر برناردینو مای، نقاش ایتالیایی (قرن ۱۷)
عدالت، اثر برناردینو مای، نقاش ایتالیایی (قرن ۱۷)

بنیادهای فکری

از نظر فکری ضربۀ اصلی بسی پیش از این وارد شده بود ولی تا دوران جدید به بدنۀ علوم اجتماعی و مباحث سیاسی و اجتماعی وارد نشده بود. امروز بحث نظری تبدیل به کنش و رفتار شده است. تا زمانی که مقولۀ حقوق بشر سپر دفاعی فرد در مقابل خودکامگی دولت و اقتدار بی چون و چرای بازار و جامعه تلقی می‌شد محدودیتهای آن به چشم نمی‌آمد. بر مبنای آن، هر کس، صرف نظر از موقعیت اجتماعی و وابستگی‌های نژادی و قومی می‌توانست ادعای برخورداری از امکانات یا امتیازات معینی داشته باشد. جهانشمولی و اینکه هر کس بنا به انسانیت خود در گسترۀ برخورداری از امکانات یا امتیازاتی قرار می‌گرفت برای مقوله اعتبار ایجاد می‌کرد. از آن هنگام که سرمایه داری و مناسبات مدرن توانستند دولت و جامعه را قلمرو ترک تازی ضرورتهای نظم اجتماعی سازند مقولۀ حق نیز اعتبار فوق العادۀ خود را از دست داد. حق دیگر سپر دفاعی قدرتمند و کارآمدی در اختیار انسان قرار نمی‌داد.

اولین نقد رادیکال و واسازی مفهوم حق از آن مارکس است. او آنرا بخشی از ایدئولوژی بورژوائی و از این نظر در خدمت فریب انسانها می‌داند. در دیدگاه او سوژۀ حق موجودی مجرد است که در زندگی اجتماعی دارای ما به ازائی عینی نیست. انسان واقعی قربانی می‌شود تا مفهوم حق تنظیم کنندۀ روابطی شود که در نهایت وجود انسان را از رویکردهای طبیعی و اجتماعی خود تهی می‌سازد. مارکس بر آن است که حق به صورت حقوق مدنی انسان را به موجودی خودخواه و انحصار جو فرو می‌کاهد وبه صورت حقوق سیاسی نوید آمالی را می‌دهد که قابل تحقق در جامعۀ بورژوائی نیستند.

در نیمۀ دوم سدۀ نوردهم نیچه بنیادی نو برای نقد انگارۀ حقوق بشر و انگاره‌های مشابه را پی نهاد. او بدن، با حس‌ها، حساسیت‌ها و رانه‌های گوناگون آن را بنیاد وجود انسان معرفی کرد. در دیدگاه او آنچه انسان را به کنش و حرکت بر می‌انگیزد در نهایت خواست قدرت است. مهم برای انسان (و هر هستنده ای) ماندگاری و خود گسترشی است. در این راه انسان از هر ابزاری، از تلاش هدفمند و ستیز مستقیم گرفته تا دروغ، فریب و خودفریبی، بهره می‌جوید. در این چارچوب حق را باید بیشتر دروغی و فریبی دانست که کسانی که نمی‌توانند به گونه‌ای مستقیم، بدون ارائۀ هیچ توجیه اخلاق و ارزشی، خواستهای خود را برآورند به آن روی می‌آورند.

چند دهۀ بعد، در آغاز سدۀ بیستم، هایدگر تحولی دیگر در درک ما از انسان پدید می‌آورد. با مفهوم “دازین” هایدگر انسان را هستنده در جهان معرفی کرده ویژگی وجودی او را همچون یک سوژه نفی می‌کند. دازین دارای هیچ ویژگی معینی نیست، برون از خود، در جهان، درگیر با هستندگانی است که او را از همه سوی در بر گرفته‌اند. او همواره پیشاپیش خود در آینده و معطوف به درگیری‌های خود بسر می‌برد. ویژگی اصلی او هستیمندی در جهان است. این درک از انسان تا مدتها درکی فلسفی بود. ولی امروز در نظریه‌های پساساختارگرای فمینیستی، پسا استعماری و پساساختارگرائی لنگرگاهی عمیق یافته است. انسان دیدگاه‌های جدید در خود هیچ چیز نیست. وجود و هویت او همه برساختۀ موقعیتها، درگیری ها، گفتمانها و در اصل کش مکش و موازنۀ قدرت است. انسان چیزی است که از او برساخته و بازنموده می‌شود. در خود انسان چیزی نیست. آنچه هست همان برآمد گفتمان، موقعیتها، اعمال قدرت و نظام پرورشی و نظام رفتاری است. به این بنیاد انگارۀ حق انسان متلاشی می‌شود.

بنیادهای اجتماعی

از نظر فکری-عملی ضربۀ جدی در دهۀ شصت و هفتاد وارد آمد و اکنون در فرایند شکست دستاوردهای حنبشهای سیاسی و اجتماعی محدودیت بحث حق مشخص تر شده است. حق امتیازی متصل به وجود انسان و برخاسته از آن نیست. هیچکس به سان انسان دارای حقی نیست. حق عنوانی است برای امتیازاتی که انسانها برای خود می‌خواهند. این امتیازها به گونه‌ای ذاتی به هیچ کسی و هیچ گروهی متعلق نیست. انسانها چه به صورت افرادی مجزا و چه به صورت گروه هائی معین آنها را در فرایند مبارزه به جامعه، دولت یا دیگر گروه‌ها کسب می‌کنند. بدون تردید انسانها آنها را حق خود می‌دانند. حقی که پیشتر برسمیت شناخته نشده بوده و اینک باید برسمیت شناخته شوند. ولی این مبارزه و توازن قدرت است که جامعه یا دولت را مجبور می‌کند امتیازی را به سان حق برسمیت بشناسد. در دهۀ شصت و هفتاد در بستر پیروزی‌های جنبشهای مدنی و اجتماعی شاید فهم این مسئله دشوار بود که انسانها دارای هیچ حقوق مسلمی نیستند و فقط در فرایند مبارزه می‌توان امتیازهائی را به دست آورد. چون امتیازها به دست می‌آمد می‌شد استدلال کرد که آنها به گونه‌ای بنیادین حق انسانها است. بعد از دهۀ هشتاد، آنگاه که برابری‌های سیاسی و اجتماعی پیشتر به دست آمده لغو شدند، آنگاه که آنچه حقوق اجتماعی خوانده می‌شد باز پس گرفته شد، آنگاه که شرایط زندگی برای بسیاری دشوار (تر) شد، مشخص شد هچ چیزی به سان حق وجود ندارد. آن چیزی که وجود دارد امتیاز یا امکاناتی است که گروهی از مردم از دولت، جامعه یا دیگر گروه‌ها می‌ستاند. امتیاز یا امکاناتی که صد البته قابل باز پس گرفتن است و هر آن ممکن است باز پس ستانده شده و لغو گردند.

به هر رو، ضربۀ عملی و کاری به گفتمان به حقوق بشر در عرصه‌ای دیگر وارد آمده است. جنبشهای اجتماعی نوین محوریت انسان و حقوق را به گونه‌ای جدی به چالش گرفته‌اند. در دیدگاه آنها حیوانات و حتی اشیاء به صورت اجزاء طبیعت و محیط زیست دارای حق ویژۀ خود هستند. این جنبش‌ها هنوز از مفهوم و گفتمان حق برای پیشبرد مباحث خود بهره می‌جویند ولی چنان گسترده و تورمی آن مفهوم را به کار می‌برند که آن مفهوم را بی ارزش ساخته‌اند. گفته شده و می‌شود که در پی کشفیات کپرنیکوس و گالیله در آغاز دوران مدرن و سپس داروین، مارکس و فروید در اوج دوران مدرن، انسان جایگاه ویژۀ خود در جهان را از دست داد. درکی کهنه از انسان که او را موجودی والا و متفاوت با دیگر موجودات می‌دانست فروپاشید. این درک شکل گرفت که انسان نیز در وابستگی به وجود مادی، اندامی و حسی خود می‌اندیشد، می‌زید و رفتار می‌کند؛ و تفکر، خرد و هدفمندی ویژگی خاصی به وجود او نمی‌دهد. این درک امروز وجهی رادیکالتر پیدا کرده است. تا همین چندی پیش ساختار زندگی اجتماعی بر مبنای حق ویژۀ انسان به زیست و کنش (در جهان) بنیاد نهاده شده بود. جامعه متشکل از وجود افراد یا به عبارت دیگر انسانها بود. به این خاطر آنها و فقط آنها دارای حقوق معینی بودند. امروز جنبشهای اجتماعی این درک را به چالش می‌خوانند. در دیدگاه آنها حیوانات و اجزاء طبیعت بیجان نیز دارای حقوق هستند – درست همانند انسانها. حقوق هر دسته از موجودات و هستندگان می‌توانند متفاوت باشند ولی این نکته به این اصل که همه دارای حقوق معینی هستند خدشه‌ای وارد نمی‌آورد. در این چارچوب حقوق بشر معنای خاص خود را از دست می‌دهد. همه موجودات نسبت به یکدیگر دارای حق می‌شوند.

ادعای حق حیوانات و طبیعت در پسزمینۀ درکی رخ می‌دهد که حقوق بشر را دیگر مهمتر از همۀ مسائل سیاسی و اجتماعی نمی‌داند. زمین و تمامی موجودات قرار گرفته در آن همان اهمیت انسان را دارند – نه برای اینکه زیست انسان وابسته به آنها است بلکه برای آنکه آنها در خود و برای خود دارای جایگاهی در چرخۀ هستی و زیست هستند. چنین درگی بدون شک وامدار درک هایدگر از انسان به سان دازین است. مهم در این زمینه آن است که انسان از سوژه-محوری و خود-محوری فاصله بگیرد و خود را دیگر کانون جهان نداند. او بدون تردید دارای حقوقی است. این حقوق را می‌توان مشخص ساخت ولی دیگر اجزاء جهان نیز دارای حقوقی هستند که او باید برسمیت بشناسد. از آنجا که حیوانات و طبیعت در گفتگو با انسان قرار ندارند انسان اساسا نمی‌تواند خود را دارای حقی به آنها بداند. انسان از آنها نمی‌تواند بخواهد امری را در رابطه با او برسمیت بشناسند. حقوق بشر فقط در قلمروئی محدود از کلیت زیست یعنی در رابطۀ اجتماعی انسانها با یکدیگر دارای معنا است.

دو تحول مهم سیاسی-اجتماعی

دو تحول دیگر اجتماعی و سیاسی نیز در فروپاشی اعتبار حقوق بشر نقش ایفا کرده‌اند. یکی تکه پاره شدن کلیت حهان و دیگری پیدایش گرایش‌های واپس-رادیکال. تکه پاره شدن جهان در پیامد جهانی شده و پیدایش آنچه که تکه پاره‌ها (fragments) نام گرفته بوجود آمده است. یگانگی جهان یا در واقع یگانه پنداری جهان امروز از بین رفته است. گروه‌های متفاوت فرهنگی، طبقاتی، قومی، دینی و سلیقه‌ای در صحنه‌های عمومی جهان با برداشتهای متفاوت خود حضور پیدا کرده‌اند. هر گروه برداشت دیگر گروه‌ها را به چالش می‌خواند. دیگر نمی‌توان برداشت معینی از حقوق بشر داشت. اگر کسانی حق آزادی بیان را یکی از بنیادها حقوق بشر می‌دانند کسانی دیگر خواهان محدودیت آن و برسمیت شناخته شدن حق معافیت از توهین به نام نقد (باورهایشان) هستند. اگر کسانی حقوق اجتماعیِ برخورداری از بیمه‌های اجتماعی و شرایط مناسب کار را مهم می‌خوانند دیگرانی هستند که حق برخورداری از رفاه کلی مادی را مهمتر بپندارند و بهبود شرایط کار را سازگار با تحقق آن نیابند. اگر کسانی برابری را مهم می‌شمرند و دولت را محق می‌دانند که با وضع مالیات تصاعدی بازتوزیع ثروت را دست کار خود قرار دهند، دیگرانی حق مالکیت را چنان مهم ببینند که دولت را به هیچ وجه محق به اخذ مالیات از ثروت ندانند. برداشتهای گاه تا آن حد متفاوت هستند که در جائی همچون آمریکا داشتن و حمل اسلحه یک حق اساسی بشمار می‌آید، در حالیکه در بسیاری از مناطق جهان این امر یک دیوانگی پنداشته می‌شود.

با فروپاشی درک یگانه از اهمیت حقوق درک از مفهوم حقوق بشر نیز دچار فروپاشی می‌شود. دیگر نمی‌توان نمود یا مضمونی مشخص برای این مفهوم در نظر گرفت. هر کس یا هر گروه می‌تواند جزئی‌ترین خواست و ادعای خود را در محدودۀ آن تصور کند و هر حقِ پیشتر مهم تعیین شده را می‌توان از محدودۀ آن حذف کرد. مفهوم به صورت مجرد به جای مانده و دارای معنا است ولی آنگاه که کسی بخواهد مصداقی عینی برای آن بشمرد دچار گرفتاری و سردرگمی می‌شود.

گرایش‌های واپس-رادیکال عنوانی است که باید بر گرایش‌های گروه هائی همانند القاعده و داعش نهاد. آنها رادیکال هستند. خواهان بازسازی سیاست و اجتماعی بر مبنای اصول و ارزشهای دینی-ایدئولوژیک هستند. ولی همزمان واپس گرا هستند. خواهان بازستانده شدن تمامی امتیازهائی هستند که گروه‌های حاشیه‌ای و سرکوب شدۀ اجتماعی طی هزاران سال از نهادهای قدرت ستانده‌اند. آنها می‌خواهند قدرت محض را در عریان‌ترین و وحشیانه‌ترین شکل کاربردش دوباره مستقر سازند. سر می‌برند، دست به شکنجه مخالفین می‌زنند، زنان را به بند حجاب و خانه می‌کشند، نظام اداری را منحل و روابط بازار را بر کلیت جامعه و حتی روابط نزدیکِ خودمانی انسانها حاکم می‌سازند. حق و حرمت (انسان) آخرین چیزی است که در گسترۀ مبارزۀ آنها مطرح می‌شود.

تا اینجا می‌توان فکر کرد که این گرایشی افراطی در بخشی حاشیه‌ای از جهان است و هیچ چرخش فکری و سیاسی-اجتماعی ای را نمایندگی نمی‌کند جز آنکه تأکیدی بر آن می‌شود که باید حقوق بشر را مهم و آخرین ضامن حرمت انسان در مقابل وحشیگری بر شمرد. ولی دو تحول دیگرِ مرتبط با آن، تصویر دیگری را به ذهن متبادر می‌سازند. این گرایش‌های رادیکال کنشگران خود را در سطح جهانی و نه فقط منطقه‌ای بسیج می‌کنند. کنشگران آنها دقیقا کسانی هستند که آگاهانه به آنها به گونه‌ای ارزشی اعتقاد دارند. همزمان دشمنان آنها، کسانی که در جهان به دنبال سرکوب و نابودی آنها هستند، نیز به گفتمان حقوق بشر بی اعتنا هستند. آنها مبارزۀ خود را به سان یک جنگ تمام عیار ولی صد البته فنی و سازمانیافته پیش می‌برند. بمب را بر سر کس و ناکسی می‌ریزند و جهانی را نابود می‌سازند تا دشمنان شان را سرکوب کنند. مردمان ساکن مناطقی که نیروهای واپس-رادیکال در آن فعال هستند اصلا بشر به حساب نمی‌آید که حقی برای آنها در نظر گرفته شود. در کشمکشی که بین این دو نیرو در جریان است و در رسانه‌های همگانی جهان انعکاسی گسترده یافته از همه چیز نمودی می‌توان بجز دو مفهوم حق و بشریت. یکی خواهان کاربرد عریان و وحشیانۀ قدرت است دیگری خواهان کاربرد قدرتی فنی و سازمانیافته. یکی سر می‌برد، زنان را به چهار میخ خانه و حجاب می‌کشد و همه روابط را به سطح روابط تجاری می‌کاهد، دیگری با ادواتی فنی، انسانهائی برابر ولی فروکاسته شده به سربازانی شاغل در دستگاهای پیچیدۀ دولتی و تبلیغات رسانه‌ای جنگی تمام عیار را پیش می‌برد. نزد هر دو، انسان به تن و واحدی ابزاری فروکاسته می‌شود. مهم برای هر دو آن است که در فرایند کاربرد عریان سرکوب و قدرت به خواستهائی معین در ورای حق و حرمت انسان دست یافت.

افقی جدید

فروپاشی گفتمانِ حقوق بشر، کار را بر کسی در زمینۀ تحقق خواستهای خود سخت نکرده و نمی‌کند. تلاش و مبارزۀ گروه‌ها (برای گرفتن امتیاز و متحقق ساختن خواستهای خود) فقط شکل دیگری می‌یابد. تا به کنون بیشتر اوقات انسانها با ارجاع به گفتمان حقوق بشر خواستهای خود را مشروع جلوه داده‌اند. مبحث حق به آنها اجازه می‌داد تا به خواست خود بُعدی اخلاقی و ترافرازنده بخشیده آنرا برخاسته از وجود انسانی خود بر شمرند. خواست مشخص آنها، خواستی برخاسته از وجود و میل آنها، بدین شکل وجهی ترافرازنده پیدا می‌کرد. این به آنها کمک می‌کرد تا به شکلی کارآمدتر تلاش خود را پیش برند – هر چند برخی نیز باز شکست می‌خوردند. اینک با فروپاشی اعتبار گفتمان حقوق بشر، نمی‌توان خواست خود را به وجود انسانی خود مرتبط ساخته آنرا وجهی ترافرازنده بخشید. اکنون خواست خود را باید همچون یک خواست محض، برآمده از موقعیت ویژۀ خود، مرتبط با میل و علاقۀ گروهی یا شخصی مجموعه‌ای از افراد، توجیه کرد. وجود محض خود را باید به گونه‌ای بس آشکارتر از پیش به نمایش گذاشت. این آغازگر دوری است که بیش از پیش شتاب بر داشته است. همه بیش از پیش مجبور شده‌اند بر ویژگی خود به سان یک گروه تأکید ورزیده خواست خود را در همان وابستگی به وجود معین خود موجه و مشروع بخوانند.


در همین زمینه

جهان، ۶۷ سال پس از تصویب قطعنامه حقوق بشر