آقای بابک مینا مطلبی نوشتهاند با عنوان «علیه انساندوستی و چند اسطوره دیگر» که در سایت بیبیسی فارسی منتشر شده است. نوشته حول حملات اخیر در پاریس، تنظیم شده است. ساختار این نوشته، بیانگرِ نوع مشخصی از نوشتارها است که همگی یک وجه مشترک دارند و آن، فروکاستگرایی است؛ زیرا بر خلاف ادعایشان، واقعیت را دلبخواهانه/خودسرانه، جدا از روابط عینیِ بیرونی مفهومپردازی میکنند و خاصبودگیهای هستیهای مختلفِ اجتماعی را نادیده میگیرند و در نتیجه گرایش به مسطحسازیِ هستیشناختی دارند.
بر همین اساس، روابط در همتنیده سطوحِ اجتماعیِ مختلف، که میتوانند منطقهای مستقلِ خود را داشته باشند اما در برهمکنش با همدیگر عمل میکنند، و اساسن هستیشان را همین روابطِ درهمتنیده تعریف میکند، کنار گذاشته میشوند و با برجستهکردنِ خاصبودگیها، و نادیدهگرفتنِ عامبودگیها و میانجیهایشان، خود در دام نوعی تجربهگرایی محض و انتزاعی فرومیافتد که در نهایت به نوعی ارادهگراییِ خام میانجامد. مسئله این رویکرد، مسئلهای روششناختی است که البته پیامدهای سیاسی دارد. نوشته اخیر آقای مینا، نمونهی خوبی است که ماده خام لازم را برای نقد این نوع رویکردِ انتزاعی، که به بازتولید روابط نابرابر کنونی میانجامد در اختیار میگذارد. از همین رو بر آن هستم تا در این نوشته، برخی از کاستیهای این رویکرد ایدئولوژیک را نشان دهم. در ادامه هر جا گفته میشود «نویسنده»، منطور آقای بابک مینا است.
نویسنده در آغازِ نوشته، بخش بزرگی از روشنفکران چپ را گیج مینامد زیرا نتوانستهاند رویدادی به این بزرگی را بفهمند. او مینویسد: «قطعا سرمایهداری، فقر، محرومیت اجتماعی و غیره کم یا بیش، مستقیم یا غیرمستقیم دراین پدیده دخیل هستند. اما اینها نمیتواند این پدیده را در خاصبودگیاش توضیح دهد. حداکثر میتواند برخی از زمینههای بروز آن را توضیح دهد. زمینههایی که شروطی حدودا لازم و نه هرگز کافی برای بروز این پدیده هستند. و از آن بدتر این نوع مواجه معیاری برای موضعگیری سیاسی به دست نمیدهد».
مشخص نیست بر چه اساسی گفته میشود «فقر و محرومیت اجتماعی نمیتوانند این حملات را در خاصبودگیاش توضیح دهند». ادعایی طرح شده است اما خبری از استدلال نیست. در ادامه گفته شده «اینها نمیتواند این پدیده را در خاصبودگیاش توضیح دهد. حداکثر میتواند برخی از زمینههای بروز آن را توضیح دهد. زمینههایی که شروطی حدودا لازم و نه هرگز کافی برای بروز این پدیده هستند.» این پرسش مطرح میشود که منظور نویسنده از خاصبودگیهای یک پدیده چیست؟ در این خصوص صراحتن چیزی گفته نمیشود. اما به طور تلویحی، با توجه به جملهی بعدی، میتوان این طور برداشت کرد که توضیحِ خاصبودگی، به معنای توضیح شرایط کافیِ بروز این پدیده است.
باید دید که آیا نویسنده میتواند بدیلی روششناختی را برای این منظور ارائه دهد یا نه. این را در ادامه بیشتر پی میگیرم اما فعلا برگردیم به اولین ادعای طرحشده: «فقر و محرومیت اجتماعی نمیتوانند این حملات را در خاصبودگیاش توضیح دهند». این ادعا، پیشفرضِ روششناختیِ تلویحیِ نویسنده را ابراز میکند: اینکه خاصبودگیها را باید جدا از عامبودگیها تحلیل کرد. به یک معنا، آنچه گفته شده درست است: فقر و محرومیت اجتماعی، اگر در کانتکست نیروهای عینیِ واقعی قرار داده نشوند و از شبکه درهمتنیده و پیچیدهی روابطی که در آن قرار دارند برکنده شوند، قطعا نمیتوانند این حملات را در خاصبودگیاش توضیح دهند؛ دقیقا از آن رو که خاصبودگی را از عامبودگی جدا میکنند و به این ترتیب در دام انتزاع فرومیغلتند.
بازتولید سیستماتیک فقر و محرومیت، که ذاتیِ شیوه سرمایهدارانه تولید است باعث شده است شکلِ زندگیِ غیررسمی، در قالب گتوها و حاشیهها، در مقیاسهای مختلف، هم درون همین مراکز انباشت سرمایه، و هم در مقیاسی جهانی، به نوعی شکلِ زندگیِ مسلط تبدیل شود.
در ادامه گفته شده که «این نوع مواجه معیاری برای موضعگیری سیاسی به دست نمیدهد». چطور؟ مگر وقتی که شیوه سرمایهدارانه تولید و دولتهای همبستهاش را در بازتولید سیستماتیکِ روابط نابرابر در مقیاس جهانی نقد میکنیم، همزمان نوعی موضعگیری را نشان نمیدهیم؟
مشخص نیست منظور آقای مینا از موضعگیری سیاسی چیست. بگذارید کمی پیش برویم شاید موضوع روشن شود. او در ادامه مینویسد «شاید یکی از عجیبترین تناقضهای تاریخ اندیشه و سیاست این است که سنت چپ «عملا» در همان دامی افتاد که نقدش میکرد: اخلاقگرایی انتزاعی. بزرگترین انقلاب مارکس در تاریخ اندیشه سیاسی کشف این نکته بود که سیاست نه بر پایه ارزشها و نیتها که بر پایه روابطی عینی بنا میشود.» یا «برای مارکس، ماهیت نهایی سیاست عینی و مادی است و بیرون از ارزشها و نیتها. بنابراین پیش از موضعگیری اخلاقی، باید به تحلیل واقعی سیاست آنطور که جریان دارد پرداخت.»
آقای مینا، که به دنبال نقد اخلاقگراییِ انتزاعیِ بخشی از چپ است، متوجهِ انتزاعیبودنِ رویکردِ خود نیست. نوعی خودسرانگی در نوشته ایشان موج میزند که برآمده از مسئلهای روششناختی است. اول اینکه «روابط عینی» را در مقابل ارزشها قرار میدهد. حالا مشخص نیست بر چه مبنایی دست به چنین جداسازیِ انتزاعیای میزند. ارزشها، ایدهها، بازنماییها، از دیدگاهی مارکسی، اگرچه مادیت ندارند اما عینیت دارند. در واقع، ایدهها، ارزشها و بازنماییها، نیروهایی عینی هستند. سپس، ادعاهای عجیبتری نیز به مارکس نسبت داده میشود. مثلا اینکه «برای مارکس، ماهیت نهایی سیاست عینی و مادی است و بیرون از ارزشها و نیتها.» واقعن؟ مارکس چنین گفته است؟ اول اینکه کجا؟ و دوم اینکه استدلال شما در دفاع از این ادعا چیست؟ نویسنده این را در نظر ندارد که یکی از آموزههای مارکسی، توجه به درهمتنیدگی دیالکتیکی ذهنیتـعینیت، و برهمکنش دائمی آنها است. به نظر میرسد نویسنده، از نگرش مارکسی آگاهیِ چندانی ندارد اما اصرار عجیبی بر نقد آن به خرج میدهد. در ادامه گفته شده «باید به تحلیل واقعی سیاست آنطور که جریان دارد پرداخت». خب چطور میتوان به سیاست، آنطور که جریان دارد، پرداخت؟ این هم پرسشی است که در ادامه به آن بازمیگردم.
نویسنده، در ادامه مینویسد: «بزرگترین خطای نوعی مارکسیسم هگلی، از لوکاچ تا مکتب فرانکفورت، این است که برای مبارزه با تفسیر اقتصادگرا از مارکس او را مجددا به هگل بر میگردانند. مارکس مجددا به الاهیدانی سکولار بدل میشود که وسیلهای برای رستگاری دنیوی اختراع کرده است. با اینهمه نباید تصور کنیم لوکاچ یا مکتب فرانکفورت مقصران اصلی اخلاقگرایی سترون اندیشه چپ هستند. دلیل سادهتری نیز وجود دارد: اصولا انگیزه اکثر افرادی که به چپ گرایش دارد در ابتدا اخلاقی ـ عاطفی است. این به خودی خود عیبی ندارد و در سطح فردی حساسیت انسانی پیشرفتهای را نشان میدهد. مشکل از آنجایی شروع میشود که این شهود اخلاقی اولیه به تنها وسیله فهم وضعیت سیاسی و مواجه با آن بدل میشود».
باز هم یک ادعای دیگر: «نباید تصور کنیم لوکاچ یا مکتب فراکفورت مقصران اصلی اخلاقگرایی سترون اندیشه چپ هستند. دلیل سادهتری نیز وجود دارد: اصولا انگیزه اکثر افرادی که به چپ گرایش دارند در ابتدا اخلاقی ـ عاطفی است.» واقعا؟ بر چه مبنایی؟ پژوهشی در این زمینه انجام گرفته است؟ انگیزهخوانی؟ گفته شده «اصولا انگیزه اکثر افرادی که به چپ گرایش دارند در ابتدا اخلاقی ـ عاطفی است». اصولا؟ اکثر افرادی که به چپ گرایش دارند؟ اخلاقیـعاطفی؟ با این رویکرد، نویسنده چطور میخواهد به سیاست، «آنطور که جریان دارد»، بپردازد؟ عبارتِ «آن طور که جریان دارد»، اینجا کمی معنادار میشود؛ منظور، برداشت ذهنیِ نویسنده از آن چیزی است که واقعیت/سیاست مینامد و البته این طور که ایشان نوشتهاند به هیچ دقتِ روششناختی و علمیای نیاز نیست زیرا این نویسنده است که واقعیت را، بر خلاف ادعایش مبنی بر توجه به روابط عینی، خودسرانه بازسازی و مفهومپردازی میکند. مشخص میشود که برداشت نویسنده از عینیت، فاقد بسندگیِ لازم برای توضیح واقعیت است.
سپس برای برونرفت از آنچه بنبست اخلاقگرایی مینامد پیشنهاداتی ارائه میدهد: اول: تحلیل عینی، دوم: نه جنگ تمام عیار، نه صلح تمام عیار، و در نهایت، و جالبتر از همه، طرح این ایده که فرودست وجود ندارد.
مینویسد: «در مواجهه با اسلامگرایی، یا هر پدیده دیگری، قدم اول آن است که آن را در دستگاه روابط عینی قدرت بگذاریم و جایش را مشخص کنیم. اینکه اسلامگرایان خیر هستند یا شر، اینکه کسانی که در برابر اسلامگرایان هستند از نظر اخلاقی مشروع هستند یا نه دستکم در قدم اول کوچکترین اهمیتی ندارند. تحلیل واقعی سیاست نسبت به موضعگیری اخلاقی ارجحیت دارد». خب. بله، در مواجهه با اسلامگرایی گام اول آن است که آن را در دستکاه روابط عینی قدرت بگذاریم. اما مسئله این است که این روابط عینِی قدرت را چگونه تعریف میکنیم. همانطور که پیشتر گفته شد، برداشت نویسنده از روابطِ عینی، فاقد دقتِ روششناختیِ علمی است زیرا روابط عینی را یکسویه و خودسرانه، برکنده از کانتکست کلی، تعریف میکند و درهمتنیدگی روابط عینیـذهنی را نادیده میگیرد و در نتیجه از تحلیل روابط بین سطوحِ مختلف واقعیت اجتماعی ناتوان است. مهمتر اینکه چنین نگرشی، پیامدهای سیاسیِ وحشتناکی در پی دارد. برای مثال، نویسنده مینویسد: «در سیاست نه نیتها آنقدر مهم است و نه حتی پیامد کنشها، آنچه در درجه اول اهمیت است تحلیل جایگاه عینی افراد، نیروها، دولتها و گروهها است. نخستین پرسش این است: این فرد یا گروه در کجای مناسبات قدرت ایستاده است و به چه سمتی دارد میرود؟». اینجا باز هم توضیحی داده نمیشود که منظور از تحلیل جایگاه عینیِ افراد، نیروها، دولتها و گروهها چیست؟
نویسنده در این نوشته، به دنبال روشنگریِ انتقادی نیست، بلکه بر آن است تا موضع خود را اعلام کند. معنای موضعگیری نیز که در ابتدای بحث طرح شد، اینجا کمی روشن میشود. نویسنده بر همین مبنا مینویسد: «اگر تروریستها دارند به دولتی دموکراتیک حمله میکنند یعنی دارند به دموکراسی حمله میکنند. نه دموکراسی به عنوان ایدهآل، بلکه دموکراسی به عنوان امر واقع. مهم این نیست که این دموکراسی با قضاوت ارزشی کم یا زیاد دموکراتیک است. مهم این است که در واقعیت خارجی، این دولت، دموکراتیک است. این یک واقعیت است نه صرفا یک ارزش. بنابراین، می توان گفت حمله داعش به پاریس (یا هر جامعه دموکراتیک دیگری) حمله به «قلب دموکراسی» است. و درست به همین دلیل است که این حمله از نظر سیاسی و نه اخلاقی بسیار مهمتر از جنایتهای داعش در عراق یا سوریه است».
اما شاید مهمترین بخش نوشتهی نویسنده، بخش پایانیِ آن باشد. نویسنده مینویسد: «بارها تکرار شده است که فرادست و فرودست هر دو در درون قدرت هستند. این نکته را مدیون میشل فوکو هستیم. یکی از معانی این گزاره این است که چیزی به نام فرودست وجود ندارد، بلکه فرودستی وجود دارد». بله این نکته را مدیون فوکو هستیم؛ فرادست و فرودست، هر دو درونِ قدرت هستند. دولت و کارتنخواب، هر دو درونِ قدرت هستند. خب این نگرش، ایدئولوژیک نیست؟ منظور از سیاست «آنطور که جریان دارد»، اینجا باز هم روشنتر میشود. اما همانطور که آصف بیات مینویسد، بخش عمده ادبیات مقاومت، بر مفهومی از قدرت مبتنی است که فوکو تبیین کرده است، اینکه قدرت همه جا هست، در گردش است، و هیچگاه اینجا یا آنجا موضعی نمیشود، هیچگاه در دستان هیچ کس نیست. چنین فرمولبندیای مطمئناً در فراروی از افسانه بیقدرتیِ مردم عادی و به رسمیتشناختنِ عاملیتشان آموزنده است. با این همه، این مفهوم مرکززداییشده از قدرت، که بسیاری از نویسندگان پساساختارگرای مقاومت در آن سهیم هستند، قدرت دولتی، و به ویژه بعد طبقاتیاش را دست کم میگیرد. در نتیجه نمیتواند گردش نامتوازن قدرت را مفهومپردازی کند؛ این که قدرت در برخی مکانها متمرکزتر از مکانهای دیگر است. فقدان مفهوم روشنی از مقاومت، باعث میشود تا نویسندگان در این پارادایم، اغلب، کنشهای عاملان را بیش از آنچه هست برآورد کنند. نتیجه این است که تقریباً هر کنشی بالقوه مقاومت انگاشته میشود.
حالا ببینید نویسنده با این برداشتِ فروکاستگرایانه، چه نتیجه یا به بیان خودش، چه موضعی میگیرد: «سیاست/قدرت همواره جایگاههایی نابرابر به وجود میآورد. فرادست میتواند در موقعیتی فرادست باشد در موقعیتی دیگر فرودست. نیروهای متاخصم ذاتی خیر یا شر ندارند. خیر و شر بودنشان همواره به شکلی انضمامی و در موقعیت تعیین میشود. یک مثال ساده: جوانان محلات فقیرنشین پاریس میتوانند جذب فاشیسم دینی شوند و سیاستی به مراتب ناعادلانهتر از دولت مستقر را به پیش ببرند. بنابراین به صراحت باید گفت: مبارزه با این فاشیسم، موضعی درست است». یا «میتوان همزمان دولت فرانسه را هم نقد کرد اما در نبرد واقعی قدرت باید به طور نسبی با آن همموضع بود. اما برعکس از لحظهای که یکی از این جوانان دستگیر میشود در موقعیتی متفاوت قرار میگیرد، بیش از اینکه پیشبرنده فاشیسم باشد یک زندانی است. این بار خشونت احتمالی پلیس میتواند او را در موقعیتی شکننده قرار دهد. پس میتوان برای دفاع از حقوق او مداخله کرد».
دقت کنید، نویسنده مینویسد «نیروهای متاخصم ذاتی خیر یا شر ندارند. خیر و شر بودنشان همواره به شکلی انضمامی و در موقعیت تعیین میشود». باز مسئله بر سر همین است که منظور از به شکلی انضمامی و در موقعیت چیست؟ موقعیتی که مبنا قرار میگیرد، همگن و یکلایه است؟ از دید نویسنده این طور به نظر میرسد. در نتیجه لایههای مختلف، که هر یک ممکن است در سطح متفاوتی عمل کنند، از تحلیل حذف میشوند. هستی، مسطح میشود. همه چیز به اینجا و اکنون فروکاسته میشود. ساختارهای پیشاموجود، قدرتِ آنها، وزنهای متفاوتِ آنها، تعیینکنندگیِ آنها، نابرابریهای تاریخیِ پیشاموجود همگی رنگ میبازند. دولت، به عنوان نهادی تاریخی که پیشتر شکل گرفته است، با فرد [جوانِ محلات فقیرنشینِ پاریس] در یک سطح قرار میگیرند و این همان مسطحسازیِ هستیشناختیِ غیرانتقادی است. این نوع نوشتهها، اصطکاکی با واقعیتِ موجود ندارند و عملن از آن همانطور که هست ــ همان طور که در سطح پدیدارها دیده میشود ــ آغاز میکنند و اساسن قرار نیست به لایههای ژرفترِ واقعیت بروند. صراحتا گفته میشود که تفاوتی بین فرودست و فرادست وجود ندارد. غرقشدن در پدیدارها/نمودها، و نادیدهگرفتنِ ساختارها، سازوکارها و نیروهای بنیادی، نتیجه ناگزیرِ چنین رویکردی است.
بر این مبنا، واقعیت، همان چیزی است که بیواسطه میبینیم. سیاست نیز همان چیزی است که روی میدهد. در نتیجه اساسن نیازی به مفهومپردازی و نظریه نیست. تجربهگراییِ افراطیای از این دست، به سوبژکتیویسمی محض و خام میانجامد که تغییر را صرفا به تغییرِ ارادهگرایانه در اینجا و اکنون محدود و در نتیجه آن را عملن بیمعنا میکند. همان طور که نویسنده مینویسد: «برای دفاع از عدالت همواره باید ابتدا به تحلیلی عینی روی آورد و مشخص کرد در میدان فعلی نبرد اشغال کردن چه جایگاهی و اتخاذ چه موضعی میتواند بالقوه بیشترین عدالت ممکن را به همراه آورد».این کلیگوییهای انتزاعی، همان ارادهگراییِ سوبژکتیوِ خام است. «بیشترین عدالت ممکن» به چه معناست؟ اصلن چه کسی/کسانی/گروهی قرار است جایگاهی را اشغال کنند؟ جوانِ محلات فقیرنشینِ پاریس؟ دولتِ فرانسه؟ نویسنده؟ بر این اساس به نظر میرسد هر کسی/گروهی میتواند به طور ارادهگرایانه و برکنار از ساختارها موضعی بگیرد. مهم نیست جوانی از محلات فقیرنشینِ پاریس باشی که با بیشترین میزان طرد و تبعیضهای سیستماتیک مواجهی، یا دولت. مهم دفاع از عدالت است.
به نظرم انتزاعیتر از این نمیتوان نوشت. به این ترتیب، مبارزه، به مبارزه بر سر مواضع ــ در معنای مورد نظر نویسنده ــ فروکاسته میشود. و البته که چنین مبارزهای مبارزه با سایهها است. نویسنده مینویسد «این جایگاه میتواند بنا به موقعیت مدام تغییر کند. بنابراین نباید در جستجوی فردوست یا فرادست بود، باید از خود پرسید در وضعیت فعلی اتحاد و نبرد با چه نیروهایی و از چه موضعی میتواند بیشترین عدالت و آزادی ممکن را به همراه آورد». باید از خود پرسید؟ «خود»؟ این ادبیات، بیانگرِ فروکاستگراییِ سوبژکتیو است که اتفاقا بر خلاف ادعای نویسنده مبنی بر رویآوردن به تحلیل عینی/ابژکتیو در تحلیل پدیدهها است. عینیت یا روابط عینی به این ترتیب، یکسره مسطح، همگن، فردی، تجربی و ذهنی میشوند.
نویسنده در پایان نوشتهاش مینویسد: «یک بار دیگر بر روی نکته اصلی این یادداشت تاکید میکنیم: برای عمل و قضاوت سیاسی درست باید سیاست را شناخت. و برای شناخت سیاست اولین قدم این است که آن را از هرگونه نظام اخلاقی، دینی یا سکولار، جدا کنیم. سیاست حوزهای مستقل است که نظم و قاعده خود را دارد. اول واقعیت بعد ارزش، این درس بزرگ مارکس است». درس بزرگِ مارکس؟ نمیدانم نویسنده چه مطالعاتی در حوزهی مارکسشناسی داشتهاند اما آنچه روشن است، این است که این نوشته ایشان، کمترین ارتباطی با روششناسیِ مارکسی ندارد. «سیاست حوزهای مستقل است که نظم و قاعدهی خود را دارد»؟ خب این انتزاعی نیست؟
نویسنده مینویسد «برای شناخت سیاست اولین قدم این است که آن را از هرگونه نظام اخلاقی، دینی یا سکولار، جدا کنیم». دقت کنید، او مینویسد «جدا کنیم». اما واقعیت از درهمتنیدگی سپهرهای سیاسی، اقتصادی، و … تشکیل شده است. این «جداسازی» یا همان انتزاعینگریستن، که نویسنده بر آن تاکید دارد، همواره مورد نقد شدید مارکس بوده است. شاهد آن هستیم که خودِ نویسنده در دامِ همان انتزاعی فروافتاده است که در نوشتهاش به دنبال نقدش بود. به نظر میرسد گرایشِ ارزشی/هنجاری/اخلاقی/اتیکالِ نویسنده، که همان تمایل به جداسازیِ سپهرهای درهمتنیدهی زندگیِ اجتماعی است، بر نوشته او سایه افکنده است. این امر باعث میشود تا نوشتارِ او، خود به نمونهای از همان «اخلاقگرایی سترون» تبدیل شود؛ همان چیزی که به درستی موردِ انتقاد مارکس بود. برخلاف تصور نویسنده، از دیدگاهی مارکسی، در واقعیت با درهمتنیدگی تحلیل ساختاری و تحلیل هنجاری/اتیکال/اخلاقی مواجهیم.
آنچه مشخصه روششناختیِ نوشتارِ نویسنده است، نوعی اتمیسم یا فردگرایی است که میگوید واقعیت فقط وقتی فهمیده میشود که به ریزترین مولفههای تشکیلدهندهاش استحاله یابد. مثلا اقتصاددانان بورژوا كه قوانين اقتصادي را وقتي در تنگنا قرار گيرند با ارجاع به رفتارهاي روانشناختي انسان هاي منفرد توضيح مي دهند يا نمونهي ديگر روانشناسي بورژوايي است كه همه چيز را با انگيزههاي رفتار فردي توضيح ميدهد. هم این رویکرد فروکاستگرایانه است و هم رویکردی که درست در آن سویِ طیف، هر كلي را به يك كل بزرگ تر فرو میکاهد.
روششناسیِ بدیل را میتوان در کارهای روی باسکار، فیلسوفِ علمِ مارکسیست دید. نظريهی برآيند باسكار به ما اجازه میدهد تا واقعيت را همچون كلهای تقلیلناپذیری ببينيم كه هر يك تشكيل مي شوند از اجزايي كه خود به نوبهی خويش كلهايی تقليلناپذیر هستند و باز هر يك به نوبهی خويش اجزايی از كلهای بزرگ ترند. اين سلسلهمراتب تركيبي داراي سازوكارهاي معين و نيروهاي برآيند خاص خود است در ضمن از آن جا كه اجزا فقط كاركردهاي صرف كل نيستند بلكه شيوه زيست خاص خود را نيز دارند اصطلاحِ مناسب براي يك چنين نظريهاي «ديالكتيك» است. رویکرد نویسنده، مارکسی/دیالکتیکی نیست. زیرا همانطور که باسکار مینویسد، بیشتر بر جنبه سوبژكتيو شناخت تاکید میکند تا بر جنبه ابژكتيو شناخت كه نه وابسته به ذهن انسان و مقولات جهانشمولِ آن بلكه وابسته به ساختارهاي خود طبيعت است.
نویسنده، بر خلاف ادعایش که تاکید بر روابط عینی است، وجه ابژکتیوِ واقعیت را کنار گذاشته است. در واقع میبینیم که با مسئلهای روششناختی مواجهیم که نیازمند بحث بیشتر است. بله بررسی خاصبودگیِ پدیدهها بسیار پراهمیت است اما فقط پس از شناسايي آن ساختارهاي قانونمندي كه شرايط كنش و تكوين باورهاي انسانها را شكل ميدهند میتوان به بررسي ايدهها، كنشها و رویدادهاي تكين و خاص، بهمثابه لايهاي نوپديد از هستي اجتماعي پرداخت.
ماهیت نوشتارِ حاضر امکانِ بحث بیشتر در این زمینه را نمیدهد. فقط باید اشاره کنم که دیدگاهِ دیالکتیکی مارکس، که فلسفه علمِ روی باسکار به خوبی آن را شرح میدهد، به طور بنیادی متفاوت از فروکاستگراییِ رایجی است که از جمله در نوشته آقای مینا مشهود است.
آنچه مشخصه روششناختیِ نوشتارِ نویسنده است، نوعی اتمیسم یا فردگرایی است که میگوید واقعیت فقط وقتی فهمیده میشود که به ریزترین مولفههای تشکیلدهندهاش استحاله یابد. مثلا اقتصاددانان بورژوا که قوانین اقتصادی را وقتی در تنگنا قرار گیرند با ارجاع به رفتارهای روانشناختی انسان های منفرد توضیح می دهند یا نمونهی دیگر روانشناسی بورژوایی است که همه چیز را با انگیزههای رفتار فردی توضیح میدهد. هم این رویکرد فروکاستگرایانه است و هم رویکردی که درست در آن سویِ طیف، هر کلی را به یک کل بزرگ تر فرو میکاهد
ابراهیم / 29 November 2015