… ساعت ده مرا تحویل دو زندانبان زن دادند و رسید گرفتند و رفتند. میدانستم که سلول انفرادی در انتظارم است. وقتی زن زندانبان میخواست در سلول را بر رویم ببندد، آهسته گفت: «معذرت میخواهم خانم عبادی، اما مجبورم.» …
هفتم تیر ماه سال ۱۳۷۹ ساعت سه بعد از ظهر، پس از شرکت در یک جلسه دادرسی و دفاع از دو موکل زندانی، سلانه سلانه به دفتر وکالتم بازگشتم تا در جلسهای که قرار بود ساعت پنج در آن جا تشکیل شود شرکت کنم. نگاهم که به تلفن افتاد متوجه شدم که بیش از ۱۵ پیام ضبط شده است. دستگاه را روشن کردم، یکی از دوستانم از رادیو فرانسه بود، با صدای نگران سوال میکرد “شیرین چی شده، میخواستند دستگیرت کنند؟ جریان چطور پیش رفت؟” در پیامهای بعدی تقریباً مشابه همین سؤالات تکرار شده بود و همه نگران دستگیری من بودند. همین وقت موبایلم زنگ زد خواهرم مضطرب و سراسیمه سوال میکرد “کجایی؟ چرا تلفن را جواب نمیدادی؟” گفتم که با موبایل نمیتوان وارد ساختمان دادگستری شد و بعد از خروج از دادگاه هم تا مدتی یادم رفته بود که مجدداً آن را روشن کنم. علت نگرانیش را سوال کردم، گفت در اخبار ساعت یک رادیو، شنیده است که “امروز صبح در پرونده موسوم به نوارسازان دو وکیل دادگستری دستگیر شدند”؛ او نگران بود که من را دستگیر کرده باشند. تازه متوجه شدم که چرا پیامگیر دستگاه پر شده و همه از من سؤال میکردند که آیا دستگیر شدهام؟ خواهرم را مطمئن ساختم که در دفتر وکالتم هستم و خبر رادیو صحیح نیست.
موضوع “نوار”
در روز ۱۸ تیر ماه سال ۱۳۷۸ هنگام حمله توامان نیروی انتظامی و گروه “خودسر” مورد حمایت بخشی از حکومت، به خوابگاه کوی دانشگاه، جوان شاعری بنام عّزت ابراهیم نژاد کشته شد و من وکالت خانواده او را بر عهده داشتم. تعداد زیادی دانشجو نیز مجروح شدند که چند نفر از بین آنان به محسن رهامی، وکیل دادگستری، وکالت داده بودند. من تمامی تلاش خود را میکردم تا سر نخی به دست آورده و بتوانم عاملین و آمرین آن حمله شبانه را معرفی و به پای میز محاکمه بکشانم.
در جریان این تلاش بودم که جوانی به نام امیر فرشاد ابراهیمی به دفتر من مراجعه کرد و با شرحی طولانی و دلایلی مستند، عنوان نمود که از نوجوانی عضو بسیج بوده است. اطلاعات ذیقیمتی از عاملین و آمرین داشت. میگفت بنا به دلایل سیاسی و شخصی راهش را جدا کرده است و آماده دادن شهادت در محضر دادگاه است. با موافقت خودش نواری در دفترم ضبط، نسخهای به دادگاه و نسخهای هم به همکارم، آقای رهامی دادم و چون نوار حاوی مطالب سیاسی مهمی بود نسخه سوم را به دفتر معاون سیاسی وزارت کشور، مصطفی تاج زاده، دادم تا به اطلاع محمد خاتمی رئیس جمهوری وقت و شورای عالی امنیت ملی برساند. متأسفانه نه تنها به اظهارات مستند شاهد من رسیدگی نشد بلکه روزنامههای کیهان، رسالت، یالثارات الحسین و… شروع به تهدید و درج مطالبی علیه من کردند و پس از چند روز امیر فرشاد که گناهی جز دادن شهادت صادقانه نداشت به اتهام نشر اکاذیب دستگیر شد.
مأمورین امنیتی بسیار تلاش کردند تا امیر فرشاد را وادار سازند اظهارات خود را تکذیب کند و بگوید که من او را تشویق به شهادت دروغ کردهام اما او قبول نکرد و با شهامت تا آخرین لحظه، سخنانش را تکرار کرد و دلایلی هم بر اثبات صحت آنها ارائه کرد؛ ولی هرگز به آنها توجهی نشد.
این پرونده از دیدگاه کیهاننشینان و نویسندگانش معروف شده بود به “پرونده نوارسازان” زیرا آنها معتقد بودند که من با جعل چنین نواری قصد بر هم زدن امنیت ملی، تشویش اذهان عمومی، بر اندازی رژیم و… را داشتم.
دستگیری
روز هفتم تیر ماه یعنی سه هفته پس از دستگیری امیر فرشاد اخبار رادیو خبر دستگیری دو وکیل را در پرونده نوار سازان اعلام کرده بود که چون دوستان و بستگان من میدانستند که من نوار را تهیه کردهام نگران شده بودند. آن روز پذیرای همکارانم شدم که برای شرکت در جلسه به دفتر میآمدند. مدتی گذشت، حدود ساعت شش بعد از ظهر فردی تلفن زد که خود را منشی شعبه ۱۶ دادگاه معرفی کرد. او گفت برای رسیدگی به پرونده اتهامی علیه من باید فوراً به دادگاه مراجعه کنم. گفتم که در این ساعت دادگاه تعطیل است، پاسخ شنیدم که عدالت تعطیلبردار نیست و باید بروم. من هم گفتم الان جلسه دارم اما فردا مراجعه خواهم کرد.
نیم ساعت بعد دو پاسدار به دفتر مراجعه کردند و برگ جلبی را که به نام من صادر شده بود، ابلاغ کردند که در ذیل آن ورقه نوشتم «ساعت هفت بعد از ظهر هفتم تیر ماه ابلاغ شد» و امضا کردم. سپس همراه آنان به شعبه ۱۶ مراجعه کردم. دادگاه پس از چند سوال و جواب کوتاه دستور بازداشت مرا صادر کرد. برگه اعزام من به زندان اوین نوشته شد. در دادگاه متوجه شدم که همکار دیگر من در آن پرونده یعنی آقای رهامی ساعت ۱۰ در دانشگاه تهران دستگیر شده، دادگاه موضوع را به روابط عمومی قوه قضائیه اعلام کرده بود و آنها تصّور کرده بودند که من هم دستگیر شدهام و خبر را ساعت یک اعلام کردند. بر این قرار من شش ساعت پس از آن که خبر دستگیریام را از رادیو پخش کردند، دستگیر شدم.
به رئیس دادگاه گفتم: این امر نشانه دخالت وزارت اطلاعات در امر دادرسی است. آنها دستور دادند، شما هم اطاعت کردید و حتی بدون بازجویی از من تصمیم گرفتید که دستگیر شوم! و اسم این کار را اجرای عدالت گذشتهاید!
در اوین
سرانجام همراه با مأمورین به زندان اوین اعزام شدم. شب بود. ساعت ده مرا تحویل دو زندانبان زن دادند و رسید گرفتند و رفتند. میدانستم که سلول انفرادی در انتظارم است. وقتی زن زندانبان میخواست در سلول را بر رویم ببندد، آهسته گفت: «معذرت میخواهم خانم عبادی، اما مجبورم.»
سلولم اتاق کوچکی بود که موکتی کثیف آن را میپوشاند که نه تختی در آن بود و نه چیز دیگری فقط یک پتو داشت، بهر حال زندان بود و البته انتظار بیشتری هم نداشتم. اما در ابتدا با حالتی بهتزده به دیوارهای سیمانیاش خیره شدم. ده دقیقه بعد همان زن در سلول را باز کرد و داخل شد با مقداری نان و پنیر. خیلی آهسته گفت: میدانم شام نخوردهاید ببخشید، فقط همین باقی مانده. گفتم: گرسنه نیستم، و به صحبت ادامه ندادم، به این گمان که او حرف نمینزند، چون اجازه ندارد. اما اشتباه میکردم. خودش شروع به سخن گفتن کرد و پرسید: «مرا به خاطر ندارید؟ در “کانون اصلاح و تربیت” بودم. لعنت به این شغل که باید شما را در اینجا ببینم.»
من و چند نفر از همکارانم “انجمن حمایت از حقوق کودکان” را در سال ۱۳۷۳ تأسیس کردیم. در آن سالها ریاست انجمن را بر عهده داشتم. یکی از برنامههای انجمن که من شخصاً نیز در آن شرکت میکردم، کمک به کودکان زندانی بود. کمک میکردیم تا ادامه تحصیل دهند. بخش مددکاری داشتیم، کتابخانه کانون اصلاح و تربیت را درست کردیم و… در این ارتباط چون مداوم به “کانون اصلاح و تربیت” میرفتم. کارکنان آنجا که با کارهای انجمن آشنا شده بودند به من لطف داشتند.
زندانبان زن در ادامه اشاره به آشنایی در “کانون اصلاح و تربیت” گفت که به تازگی منتقل شده است به زندان اوین. وقتی میخواست سلول را ترک کند گفت شرمنده است که در را به روی من میبندد.
تا آن لحظه با قلدری و سر سختی با مأمورین امنیتی و پاسدارها و رئیس دادگاه برخورد کرده بودم. اما دیدن چشمان نمدار زن زندانبان و عذرخواهیهای پی در پی او آنچنان منقلبم کرد که من نیز گریستم.
سه روز بعد، از آن قسمت که قرنطینه بود، به بند ۲۰۹ منتقل شدم. تا سالها دیگر آن زندانبان را ندیدم تا روزی که بر حسب اتفاق او را در جلسهای دیدم. گفت با ۲۵ سال سابقه خود را بازنشسته کرده و از شر آن شغل به قول خودش “لعنتی” خلاص شده است.
هر کجا هست دلش شاد!
از مجموعه خاطرات اوین
تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی
وقتی که “اوین” شبیه “قزلحصار” بود − حامد فرمند
اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته – ایرج مصداقی
در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری
تجربه اوین، در آن هنگام که تازهساز بود −رضا علامهزاده
آنگاه که هوای خنک اوین به هوای دوزخ تبدیل میشد − شهرنوش پارسیپور
زندان اوین و بیحقی فزاینده مردم ایران − محمدرضا شالگونی
حکایت آن دستان بسته − نسرین ستوده
ترسیم جدول دادخواهی در اوین − فهیمه فرسایی
حی علی الصلاه: شکنجه نماز در اوین − عفت ماهباز
عزاداران «لونا پارک» در برابر اوین − عزیز زارعی
اوین: رگبارهای شبانه و تیرهای خلاص − بیژن مشاور
اوین، حافظه جمعی ما، نابود نمیشود − منیره برادران
قدم زدن در اوین: ۱۷ و ۲۱− فریدون احمدی
اینجا اوین است و ما در کجای تاریخ ایستادهایم− مصطفی مدنی
بلیط یک طرفه از اوین به برلین − حمید نوذری
مثل یک زخم عمیق، با رد روشن خون− نعیمه دوستدار
تاریخ هجری اوین؛ قمر در عقرب افتاد− امید منتظری
۲۰۹، چاردیواری ۴۳، اوین− روزبهان امیری
از قزل قلعه تا اوین − عبدالکریم لاهیجی