الخاندرو گونزالس ایناریتو، کارگردان فیلم «بردمن»، هنگام دریافت جایزه اسکار بهترین فیلم، با اشاره به روند پیچیده ساخت فیلم بردمن و فیلمبرداری سکانسهای طولانی آن درباره چگونگی غلبه بر ترس خود از ساخت این فیلم گفت: «ترس کاندوم زندگی است. نمیگذارد آن طور که باید لذت ببرید… من کاندوم را درآوردم و همه چیز رنگ و روی واقعی گرفت.»
به نظر من اعضای آکادمی نیز با اهدای چهار جایزه بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین فیلمنامه ارژینال و بهترین فیلمبرداری به «بردمن» و ایناریتو، کاندوم ترس را درآورده و بر محافظه کاری دیرینه خود غلبه کرده و برخلاف پیشبینیها، جوایز خود را به یکی از متفاوتترین و غیر متعارفترین فیلمهای نامزد شده در اسکار امسال اهدا کردند.
کمتر کسی فکر میکرد که فیلم «بردمن»، برنده بهترین فیلم اسکار امسال باشد چرا که رقیب بزرگی مثل «پسربچگی» (ساخته ریچارد لینک لیتر) داشت که نسبت به بقیه فیلمهای نامزد شده، شانس بیشتری برای دریافت این جایزه داشت و پیش از این جوایز بسیاری از جمله جایزه بهترین فیلم گلدن گلوب و بفتا را از آن خود کرده بود و به عنوان فیلم برتر انجمنها و مجامع سینمایی مختلف از جمله انجمن منتقدان نیویورک، لوس آنجلس، شیکاگو و لندن انتخاب شده بود.
«پسربچگی»، به عنوان یک فیلم مستقل و به عنوان مطالعهای پداکوژیکی و مستمر در مورد زندگی یک خانواده متوسط آمریکایی در فاصله ۱۲ سال، فیلم جالب و منحصر بفردی بود اما به گمانم این ویژگی آنقدر اهمیت نداشت که فیلم تا این حد مورد توجه قرار بگیرد و این همه از آن تقدیر و تمجید شود. پیش از لینک لیتر، فیلمسازان دیگری از جمله مایکل آپتد، مستندساز انگلیسی هم ایدهای شبیه ایده لینک لیتر را در فیلم «هفت بعلاوه هفت» اجرا کرده بود. او در این فیلم، ۱۴ کودک هفت ساله را انتخاب کرد و روی آنها مطالعه کرد و بعد از ۱۴ سال دوباره به سراغ آنها را رفت و فیلم دیگری در مورد آنها ساخت. حالا لینک لیتر، این رشد و تحول تدریجی شخصیتهایش را به طور پیوسته در یک فیلم تصویر کرده است که به عنوان یک تجربه سینمایی پرزحمت و خستهکننده، فینفسه ارزشمند است.
اما به گمان من طنز سیاه ایناریتو یعنی «بردمن»، از هر نظر بر «پسربچگی» برتری داشت؛ فیلمی که نشاندهنده قدرت کارگردانی ایناریتو و مهارت او در روایت یک ماجرای دراماتیک پرقدرت و تلفیق ماهرانه دنیای ذهنی یک شخصیت با واقعیتهای زندگیاش بود.
به اعتقاد من بعد از «همه چیز درباره ایو» و «شب افتتاح» جان کاساوتیس (که فیلم ایناریتو به شدت وامدار آن است)، هیچ فیلمی اینگونه به دنیای نمایش و حاشیه آن نپرداخته است. ایناریتو، دنیای نمایش و دنیای واقعی، صحنه و پشت صحنه و عینیت و ذهنیت را هوشمندانه ترکیب کرده و رئالیسم جادویی خود را حول محور یک شخصیت بحرانزده و گرفتار کابوس هویت هنری بنا کرده است. «بردمن»، نقدی بر وضعیت سینمای تجاری امروز و چالش بین هنر عامهپسند و هنر فاخر است. داستانی که با تمرین اجرای یک نمایش و افراد گروه در برادوی شروع میشود و بدون قطع (یا توهم نداشتن قطع) یکضرب پیش میرود.
ایناریتو، همه عناصر فیلم را هوشمندانه در یک هماهنگی دقیق پیرامون شخصیت اصلی فیلم (ریگان تامسون با بازیگری درخشان مایکل کیتن) و بحران درونی او چیده است. او که قبلاً مهارتش را در ساختن فیلمهایی با ساختارهای روایی پیچیده و روایتهای موازی نشان داده بود، در اینجا روایتی خطی و کلاسیک را در فرمی پیچیده و در قالب یک پلان سکانس طولانی ارائه کرده است. توهم تکپلان بودن فیلم که با تمهیداتی در زمان مونتاژ حاصل شده، باعث ایجاد وحدت و یکپارچگی بین جهان سورئال و رئال شده و سیالیت ذهنی شخصیتمحوری فیلم را باورپذیر کرده است.
حرکت دوربین سیال و بیوقفه امانوئل لوبزکی و چرخشهای به موقع آن و تعقیب شخصیتها در راهروهای تنگ و فضای بسته پشت صحنه سالن نمایش، فیلمی پر دیالوگ را که میتوانست کسالتآور و خستهکننده باشد، از این حالت درآورده و انرژی و پویایی خاصی به آن بخشیده است؛ و چقدر خوب که ارزشهای کار لوبزکی از طرف اعضای آکادمی اسکار دیده شد و او که سال قبل به خاطر فیلمبرداری فیلم «جاذبه»، جایزه بهترین فیلمبرداری را گرفته بود امسال نیز دوباره موفق به دریافت این جایزه شد هرچند که به اعتقاد من، لوکاس زال و ریشارد لنچوسکی، فیلمبرداران فیلم «ایدا» ساخته پاول پاولیکوفسکی (برنده جایزه اسکار بهترین فیلم خارجی امسال)، برای دریافت این جایزه شایستهتر بودند
در میان رقبای «بردمن»، «هتل بزرگ بوداپست» نیز شانس زیادی برای برنده شدن داشت؛ فیلمی که داستان و شخصیتهای جذاب و جلوههای بصری خیرهکننده آن بسیاری از منتقدان را تحت تأثیر قرار داده بود و میتوانست اعضای آکادمی اسکار را نیز فریب دهد. «هتل بزرگ بوداپست» اما به اعتقاد من جز قصهای فانتزی که خوب روایت میشود و قابها و رنگهای زیبا و خیرهکننده، حرف مهمی برای گفتن ندارد و بسیار فیلم کمعمقی است.
انتخاب فیلم «تکتیرانداز آمریکایی» کلینت ایستوود به عنوان نامزد بهترین فیلم به اعتقاد من اساساً یک اشتباه بود. جدا از موضعگیری سیاسی راستگرایانه این فیلم که خیلی به مذاق اعضای آکادمی که گرایشهای سیاسی لیبرالیستی خود را بارها نشان دادهاند، خوش نمیآمد، از نظر سینمایی هم در حدی نبود که بتواند با فیلمی مثل «بردمن» رقابت کند. اما فیلم دیگری که در میان نامزدها بود و جایزه بهترین تدوین و بهترین بازیگر مرد برای جی کی سیمونز را گرفت و به اعتقاد من حتی ارزش دریافت اسکار بهترین فیلم و بهترین کارگردانی را هم داشت، فیلم «ویپلش» (Wiplash) ساخته دیمین چزل بود: فیلمی متفاوت در ژانر فیلمهای موسیقی که به رابطه آزاردهنده و سادیستی یک مربی موسیقی جاز و شاگرد جوانش میپردازد.
«ویپلش» فیلمی است که همه کلیشهها و تصورات رایج مربوط به دنیای موسیقی و پشت صحنه آن را برهم میزند. این فیلم که تدوین استادانه تام کراس و ریتم دقیق آن که بر مبنای ریتم موسیقی جازی که در فیلم اجرا میشود شکل گرفته، به حق مورد توجه اعضای آکادمی قرار گرفت. همین طور بازی جی کی سیمونز در نقش یک مربی که کمالگرایی او به حدی از جنون و سادیسم میرسد، بسیار تحسینبرانگیز است و جایزه بهترین بازیگر مرد نقش مکمل را نصیب او کرد. سیمونز همه توان فیزیکی و قدرت بیانیاش را به کار گرفت تا این شخصیت غیرمتعارف را به بهترین شکل خلق کند.
تقریباً هیچ تردیدی در مورد برنده شدن جولین مور در مراسم شب گذشته وجود نداشت. رزموند پایک برای ایفای نقش فمفتال نئونوآر روانکاوانه دیوید فینچر («دختر گمشده») البته رقیب مهمی برای جولین مور بود. همچنین ماریون کوتیارد، برای بازی درخشانش در فیلم «دو روز یک شب» برادران داردن در نقش زن کارگر مستاصل و افسردهای که در چرخدندههای سرمایهداری له میشود، میتوانست رقیب بزرگی برای جولین مور باشد اما سابقه درخشان مور و نقشهای به یادماندنیاش در سینما و چهار بار نامزد شدن قبلیاش در اسکار، نمیتوانست از دید اعضای آکادمی پنهان بماند. جولین مور قطعاً یکی از بهترین بازیگران زن نسل خودش است؛ بازیگری که با فیلم «برشهای کوتاه» (شورت کاتز) رابرت آلتمن درخشید و پس از آن با بازی در فیلمهایی چون «ماگنولیا»، «ساعتها»، «دور از بهشت»، «شبهای عیاشی» (بوگی نایتز)، «لبوفسکی بزرگ»، «پایان رابطه» و «نقشه ستارگان»، جای خود را به عنوان بازیگری صاحبسبک در سینمای هنری آمریکا تثبیت کرد اگرچه او خود را محدود به بازی در فیلمهای هنری (آرت هاوس فیلمز) نکرد و در فیلمهای تجاری و بلاک باستر بسیاری نیز ظاهر شد.
به هر حال امسال نوبت جولین مور بود که در آستانه پنجاهسالگی (سنی لغزنده و خطرناک برای بازیگران زن سینما)، به خاطر همه دستاوردهای سینماییاش تقدیر شود. ضمن اینکه او قبلا همه جوایز مهم سینمایی سال از جمله گلدنگلوب و بفتا را برای ایفای نقش آلیس در فیلم «هنوز آلیس» دریافت کرده بود.
در این فیلم او در یکی از بهترین نقشهای سینماییاش ظاهر شد، استاد دانشگاه رشته زبانشناسی که دچار بیماری آلزایمر زودرس شده و بتدریج واژهها را که مهمترین ابزار بیانی او به حساب میآیند، فراموش میکند. جولین مور، نقش این زن و نحوه مواجه شدن او با این بیماری ویرانگر و تلاش او برای مقاومت در برابر فراموشی را به بهترین شکل ایفا کرده است بدون اینکه اسیر احساسات آبکی یا سانتیمانتالیسم متداول این نوع نقشها شود.
اما به گمان من جایزه بهترین بازیگر مرد برای ادی ردمین در فیلم «تئوری همه چیز» از طرف اعضای آکادمی، خیلی زود هنگام بود. درست است که ادی ردمین با بازی در نقش دشوار استیون هاوکینگ، این نابغه بزرگ قرن بیستم، خلاقیت و استعداد درخشان خود در بازیگری را به نمایش گذاشت اما اسکار باید سابقه بازیگری افراد را نیز در نظر بگیرد. ردمین، نبوغ، سرسختی و استحاله فیزیکی تدریجی هاوکینگ و رشد بیماری او را به خوبی بازآفرینی کرده است. میمیک چهره او و نگاههایش به ویژه بعد از آنکه هاوکینگ، قدرت تکلمش را از دست میدهد، عالی است. اما برنده شدن یک بازیگر به خاطر بازی در چنین نقشهایی، دیگر در اسکار به یک کلیشه تبدیل شده است (بازی داستین هافمن در «مرد بارانی» و دنیل دی لوئیس در «پای چپ من» به عنوان نمونه)
به همین دلیل است که اسکار، بازیهای استثنایی و درخشان مایکل کیتن در «بردمن» و استیو کارل در «فاکسکچر» را نادیده میگیرد. بازی استیو کارل در نقش جان دو پوان، میلیونر آمریکایی و قاتل دیوید شولتز، قهرمان کشتی آمریکا در فیلم «فاکسکچر» استادانه بود. او ماهرانه، شخصیتی منفور و غیرقابل فهم را به کاراکتری جذاب و قابل ترحم تبدیل کرده بود. همین طور مایکل کیتن، در «بردمن»، کشمکشهای روانی و درونی شخصیت یک سوپراستار محبوب اما فراموش شده هالیوود را که حالا دوران افول بازیگریاش را میگذراند و میخواهد با اجرای نمایشی در برادوی، دوران شکوه گذشتهاش را احیا کند اما همچنان زیر سلطه نقشهای بلاک باستر قبلیاش قرار دارد، به طرز عالی و خیرهکنندهای بازی کرده است. اما کلیشههای اسکار، گاهی قویتر عمل میکنند و در این مورد تردید ندارم که بازی مایکل کیتن و استیو کارل، تا حد زیادی قربانی نگاههای کلیشهای حاکم بر اسکار شده است.
خوب نوشتهاید ..سپاس.
افشین / 25 February 2015