مسعود کدخدایی، نویسنده
مسعود کدخدایی، نویسنده

وقتی اسم وجدان میآمد، چون فکر میکردم که میدانستم وجدان یعنی چه، دیگر پرسشی در بارهی معنی آن در ذهنم ایجاد نمیشد. شاید برای این بود که این کلمه را زیاد شنیده بودم. زیاد برایم تکرار شده بود. وقتی چیزی زیاد تکرار میشود، آهسته آهسته مشروعیّت پیدا میکند و دیگر پرسشی برنمیانگیزد. تازه پس از آن ماجرا که دیدم وجدان فریدون دچار هیچ عذابی نشد، متوجه شدم که مفهوم “وجدان” پیش همه یکی نیست و تنها یک تعریف ندارد.

فریدون بهخصوص در چند روز اول، بهجای آنکه از وجدانش در عذاب باشد، از این رنج میکشید که چرا هیچ عذاب وجدانی نداشت! شاید برای این بود که همهجا خوانده و شنیده بود که وجدانِ کسی که چنین کاری کرده باشد، هرگز او را آرام نمیگذارد. او دائم از خودش میپرسید پس چرا هنوز راحت میخوابد، خورد و خوراکش مرتّب است و هیچ مشکل خاصی هم برایش پیش نیامده!

سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت بود، پیش از بیست و دو بهمن، و هر روز تظاهرات میشد. تظاهرکنندگان همه نوجوان و جوان بودند. حتا بچههای کم سن و سال هم بین آنها بود. از ده دوازده ساله بگیر تا بیست و چند ساله. بالای سی سالهها انگشتشمار بودند؛ تازه اگر سر و کلهاشان پیدا میشد. این نیروی جوان پر از شور و انرژی بود! کدام جوان است که عاشق ماجراجویی نباشد؟ تظاهرات بهانهی خوبی شده بود تا بچّه های هم سنّ و سال بتوانند دور هم جمع شوند. یکی از آنها میگفت در تظاهرات، همین باهم بودن، با هم مشورت کردن، باهم دویدن، و صدای تندِ نفسهای ترسآلودِ همدیگر را شنیدن، و بیشتر از هرچیز، سرنوشت مشترک پیدا کردن، برایشان تجربهی بیمانندی بود؛ تجربهای که برای نخستین بار در زندگی با آن روبهرو میشدند و شوقی برمیانگیخت بینظیر!


وقتی این جوانان دور هم جمع میشدند تا علیه قدرتی شعار بدهند که همهی عمر پدر، مادر، آموزگار، بقال سرِ گذر، ورزشکارانِ محله و پیران قوم، همه و همه، هرروز، آنها را از آن ترسانده بودند، سراپا از جنسِ شور و هیجان میشدند. فریدون میگفت درست مثل این بود که دیگر همهی وجودش از جنس دیگری میشد، از جنس مادّهای اثیری.

این هیجان و شوری که جسمیّت نداشت، بیشتر وقتها حتا خوردن و خوابیدن را هم از یاد آنها میبرد. مگر شوخی است یا کار کوچکی است که چندتا جوان جمع شوند و به سلطنتی که دو هزار و پانصد سال سیطره و سابقه داشته فحش بدهند؟

حالا حوزهی عمل آنها مگر چهقدر بود؟

خیابانی که در آن تظاهرات میکردند، اسمش پهلوی بود و حدود دو کیلومتر درازا داشت. این سر و آن سر این خیابان هم دوتا میدان بود. اسم یکی از میدانها شاه، و آن یکی ولیعهد بود. وسطهای خیابان هم پلی بود به اسم فرح که روی رودخانه زده بودند. یعنی اگر من میخواستم این واقعه را یک داستان کنم و یک مکان تخیلّی با اسمهای سمبلیک برایش انتخاب کنم، بازهم بهتر از این نمیشد. آن زمان هیچ شهری نبود که یک خیابان پهلوی نداشته باشد و یا اسم ولیعهد و فرح را روی جاهای مختلفش نگذاشته باشند. خیابان اصلی هر شهری اسمش پهلوی بود.

فریدون و سیاوش و بابک، خود بهخود -راستش خودشان هم نمیدانستند چهجوری- یواش یواش حکم سردسته را پیدا کرده بودند. شاید برای آنکه از بقیه کمتر میخوابیدند، یا شاید برای آنکه هرسهتا بیکار بودند و زیاد وقت داشتند، و یا شاید برای آنکه زیاد داستانهای پرماجرا خوانده بودند؟

خلاصه آنروز نشسته بودند سر خیابان شاه تا بقیهی بچهها هم بیایند و تظاهرات را راه بیندازند. روز آفتابی و قشنگی بود. برای اینکه بتوانند هوای همهطرف را داشته باشند و همه با هم گیر نیفتند، پراکنده نشسته بودند. اینجوری میتوانستند فضای پشت سر همدیگر را ببینند. همین هوشیاری باعث شد که آنها هیچوقت باهم گیر نیفتادند. جریان کشته شدن سیاوش را که همین حالا برایتان میگویم، اما بابک را توی زندان کشتند. بعد از انقلاب.

آنها شعارها را دیشب آماده کرده بودند و میخواستند همه که جمع شدند، تا میدان ولیعهد بروند و در آنجا اگر زیاد شدند و شرایط هم آماده بود، شیشههای بانک صادرات را بشکنند.

شاپور بختیار تازه شده بود نخستوزیر. ساعت نُه صبح بود که با شعار “ما میگیم شاه نمیخوایم نخستوزیر عوض میشه / ما میگیم خر نمیخوایم، پالون خر عوض میشه” راه افتادند.

آنها همینجوری که شعارگویان میروند و از طنینِ فریادهای خودشان لذّت میبرند، به نزدیک پل فرح میرسند. سیاوش بیخ گوش فریدون میگوید: “فریدون من اونو میشناسم!” و با دستش به مرد کوتاه قدی با هیکلی بسته اشاره میکند که سی و چند سالی دارد. سیاوش در حالیکه صدایش میلرزیده، اضافه میکند:

“اون همون ساواکیهاس که داداشمو شکنجه کرده بود. بهاش میگن دکتر نامجو.”

فریدون گفت بارانی خاکستری تنش بود. فاصلهی آنها صد، صد و پنجاه متری میشد. نزدیکتر که شدند، دیدند کراوات هم نداشت. داشت از خیابانی که عمود بر خیابان پهلوی بود، به سمت آنها میآمد. آهسته میآمد. انگاری برای تفریح آمده بود. دست راستش هم توی جیب بارانیاش بود. از آن فاصله جزئیاتِ صورتش را خوب نمیدیدند. چند روز بعد، وقتی که فریدون آن صحنهای را که حالا میخواهم شرح بدهم پیش خودش مجسم کرد، یکباره یادش آمد که نامجو تهریشی دو سه روزه هم داشت. یادش آمد وقتی چانهاش را گرفت تا سرش را برگرداند و توی صورتش نگاه کند، زبری ریشش دستش را آزرد. میگفت موهای سر نامجو از وسط کمی ریخته بود.

فریدون ندا را به بابک هم داد تا آمادهی عملیات شوند. دسته̊ دیگر راه افتاده بود و شعارگویان جلو میرفت:

“بختیار، سگ جدید دربار.”

اما همان لحظهای که سیاوش میگوید نامجو برادرش را شکنجه کرده، یکباره فریدون احساس میکند که دارد فعل و انفعالاتی در درونش صورت میگیرد. یکباره تمام بدنش داغ میشود، و مشتهایش بیاختیار گره میخورد. برادر سیاوش تازه از زندان آزاد شده بود. زندانی سیاسی بود. سه سال پیش به جرم اقدام علیه کشور محکوم شده بود. او برای بچههای محل حکم یک قهرمان را داشت. پیش از آنکه برود زندان، از ورزشکاران محبوبِ شهر بود. فریدون خیلی به او شبیه بود، اما به پای او نمیرسید. پیش از آنکه به زندان برود جوانی بود برومند و خوشتیپ، و دوستداشتنی. همیشه خندان، و با همه مهربان. وقتی که از زندان درآمد، دیگر نه برومند بود و نه خوش تیپ. پشتش خمیده بود و یک پایش هم میلنگید. سیاوش وقتی او را دید، یعنی آن قهرمان راستقامتشان را دید که حالا آنجوری قوز کرده بود و میلنگید، چنان با مشت به دیوار کوبید که تا یک هفته نمیتوانست با آن کاری انجام بدهد.

فریدون شک نداشت که باید کاری بکنند. گفت به هیچ قیمتی نباید بگذارند یک شکنجهگر از دستشان در برود. سیاوش هم در حالی که همهی ماهیچههایش منقبض شده بود و خون به صورتش دویده بود، همین را تکرار کرد. در آن لحظه، همهی نفرتهای آنها از دم و دستگاه حکومتی و بیعدالتیهای اجتماعی، مثل نور خورشید که جمع میشود وسطِ یک ذرّهبین، جمع شده بود توی مشتهایشان.

خورشید و نفرت شاید ربطی به هم نداشته باشند. اما آن قدرتِ سوزندگی که از تابش خورشید در مرکز ذرّهبین جمع میشود، به همان اندازه میتواند سوزان و ویرانساز باشد که نفرتِ آن جوانان در آن لحظه بود. آنها در آن لحظه همهی نفرتی را که از شاه و ساواک و دیکتاتوری و زندان و شکنجه و تیرباران در آنان جمع شده بود، در یک آن روی همین دکتر نامجوی “در دسترس” متمرکز کردند. نیروی دادخواهی چنان در وجود آنان متمرکز شده بود، که دیگر در این مرکز ماهیتش تغییر کرده، و اسمش شده بود “انتقام” و تا آتشی برپا نمیکرد، آرام نمیگرفت.

آنها، بابک و چندتای دیگر از بچهها را از دسته کشیدند بیرون و گفتند چون ممکن است طرف مسلح باشد، باید با احتیاط به او نزدیک شوند. میخواستند خودشان را به نزدیکی او برسانند و بعد بابک و سیاوش یکدفعه بپرند روی او و دستهایش را بگیرند و فریدون جیبهایش را برای مدرک و اسلحه بگردد.

فریدون میگفت در آن زمان، آنها هیچ به این فکر نمیکردند که حتا اگر همهچیز طبق همان نقشهی فیالبداههی آنان هم پیش میرفت، بعد از آن باید چه میکردند! برای مثال اگر نامجو اسلحه نداشت چی؟ یا اگر داشت چی؟ اصلاً میخواستند با او چه کنند؟

میگفت ما یک مشت بچهی دبیرستانی بودیم که نه مکانی برای نگهداری چنین آدمی داشتیم و نه دانشی برای قضاوت. اما نیروی برآمده از جمع، حسّ عدالتخواهی، و لذّتِ شورش بر ضدّ قانونهای موجود، آنهم در آنروزها، به ما این اجازه را میداد تا همانجا، خودمان قانون وضع کنیم.

آنروزها همهچیز در لحظه اتفاق میافتاد. فرصتی برای فکر کردن نبود. این را برای کسانی میگویم که سنشان کم است و آن روزها را ندیدهاند. تظاهرکنندگان خودشان به جای هر سه قوّه تصمیم میگرفتند. از آن گذشته آنها هرگز برنامهریزی را نیاموخته بودند. نه در خانه و نه در مدرسه. بعدها بود که فهمیدند بزرگترها، و حتا سازمانهای سیاسی هم، درست مانند آنها بیبرنامه بودهاند. چه کسی به این فکر بود که اگر بختیار برود چه میشود، یا پس از آن چه باید کرد؟

برگردیم سر موضوع. آن روزها، صبحها که فریدون از خواب بیدار میشد، فقط به یکچیز فکر میکرد. او میدانست باید برود بیرون و باید کاری بکند. مگر هیجان میگذاشت فکر هم بکند؟ او برای خودش قدرتی شده بود! شیشهی بانکها را میشکست، شعاری را که درست میکرد صدها نفر تکرار میکردند، و مهمتر از همه در کارِ عوض کردن حکومت بود! مگر او پیش از این جرئت کرده بود سر یک بالادستی صدایش را ببرد بالا؟ پدرش هم چنین جرئتی نداشت! پدرانِ آن تظاهرکنندگان هم چنین جرئتی نداشتند! وقتی معلم مداد لای انگشتانشان میگذاشت و زور میداد؛ اشک و دادشان درمیآمد، اما صدایشان به دادخواهی درنمیآمد. ولی حالا، سینه سپر میکردند، وسطِ خیابان راه میرفتند و به اَبَرقدرتِ جامعه، به شاهنشاهِ قَدَر قدرت فحش میدادند:

“شاه عزم سفر کرده / گُه خورده غلط کرده”.

احساس قدرت لذّتِ خاصی را در آنها بهوجود میآور̊د. اولین کارش این بود که آنها را از گذشته و آینده میبرید. آنها دیگر تنها در “لحظه” زندگی میکردند. همهی هستی میشد همان لحظه؛ همان لحظهای که مشتهای گرهکردهاشان در هوا بود و گوششان از صدای پر ابهتِ همسن و سالانشان پُر. اگر بخواهم مثالی بزنم، میگویم در آن لحظه، در آن اوجی که بودند، فکر مرگ برایشان مثل فکر پرواز بود. رفتن به آسمان. سبُک. شاعرانه. زیبا.

آخر مرگ وقتی ترس دارد که قرار است آدم برود زیرِ زمین و خوراک مار و مور شود.

فریدون گفت آن روز هم همهچیز در لحظه اتفاق افتاد.

درست همان زمانی که آنها به طرف نامجو میرفتند، گاردیها از سمت میدان شاه به تظاهرات حملهکردند. تظاهر کنندگان هر کدام از راهی دویدند. گاردیها در خیابان پهلوی به دنبال گروهِ بزرگتر دویدند. گروهی از تظاهرات کنندگان در همان خیابان عمود بر خیابان پهلوی که نامجو داشت از روبهرویشان میآمد، با فریدون و دوستانش هممسیر شدند. در همین موقع یکی از میان جمعیت که نامجو را شناخته بود دستش را به طرف او بلند کرد و داد زد:

“مرگ بر ساواکی!”

نامجو تا این را شنید فوری عقبگرد کرد و به سمت اولین کوچه پا به فرار گذاشت. دیگر نقشه بی نقشه! آنها هم داخل جمعیت به دنبال او دویدند. او توی درگاهِ یک خانه ایستاد. هفتتیرش را درآورد. یک تیر شلیک کرد. بعد کمی از در فاصله گرفت و یکباره پرید روی در و خودش را انداخت توی خانه. تیری که انداخته بود به سیاوش خورد که بغلدست فریدون ایستاده بود. سیاوش مثل یک بار سنگین روی زمین افتاد. دستش را روی سینهاش گذاشت و گفت:

“نذارید… فرار کنه!”

این را گفت و از هوش رفت.

سیاوش که تیر خورد، همه یک قدم عقب کشیدند. حالا دایرهای از جوانان ترسخورده دور او را گرفته بود. اما ترس فقط یک لحظه دوام آورد. طولی نکشید که ترس و خشم و نفرتِ صدها پسر و دختر جوان به هم گره خورد و به صورت ترکیبی از فریاد و جیغ و فحش منفجر شد! بابک داشت مثل دیوانهها دور خودش میچرخید و داد میزد: چه کسی ماشین دارد؟ یکی از خانهی روبرو که ماجرا را از پنجره دیده بود آمد. بُدو بُدو آمد و گفت زخمی را ببرند توی ماشین او. یک ژیان سفید رنگ داشت. بابک گفت با او میرود بیمارستان. فریدون فریاد زد:

“نذارید فرار کنه. باید اونو کُشت!”

این تنها او نبود که چنین دستوری را فریاد میزد. همه فریاد میزدند. اینجور فریادهای بههم گرهخورده را همیشه نمیتوان شنید. گلو میخواهد پاره شود. خون میخواهد از رگها بیرون بزند. ماهیچهها درهم میپیچند و میخواهند از خشم پوستت را پاره کنند.

صدها پسر و دختر در یک چشم بههم زدن خانه را محاصره کردند. پسرها از دیوار بالا کشیدند. یکی از سر کوچه فریاد زد: “گاردیها رفتند طرف میدان ولیعهد.”

همه میدانستند گاردیها پراکنده نمیشوند. پس وقتی دنبال دستهی بزرگتر رفته بودند، دیگر نمیتوانستند بیایند سراغ آنها.

جمعیّت خیلی زیاد شده بود. غیر از جوانها، رهگذران و همسایهها هم آمده بودند و نامجو حالا دیگر گذشته از ساواکی، قاتل هم شده بود.

گفتم که نامجو در را شکسته بود. حالا در باز بود، ولی کسی جرئت نمیکرد برود تو! رگِ گردنها بیرون زده بود و فریاد خشم آنهمه آدم، مجال فکر کردن یه کسی نمیداد. فریدون و حسین و چندتای دیگر در جلو بودند و جمعیتِ از خود بیخود با فشار، آنان را وارد دالانِ پشتِ در کرد و در همین زمان تیری به بازوی حسین خورد. خون به صورت و لباس آنهایی پاشید که نزدیک حسین بودند. جمعیت عقب کشید. اما فقط یک لحظه. اینبار دیدنِ خون جمعیت را چنان وحشی کرد که هیچجوری نمیتوان با تعریف و توضیح آنرا بازسازی کرد. فریاد و صداهای عجیبی از گلوها درمیآمد. دورگه، سهرگه، و چندرگه. به هر صدایی میمانست غیر از صدای آدمیزاد. یکی از پسرها که نزدیکتر بود، وقتی حسین از درد به خودش پیچید و افتاد کفِ دالانِ خانه و بقیه فکر کردند مُرده است، موهای خودش را که بلند هم بود چنان مُشت کرده و رو به پایین میکشید و میکند، که فقط از یک دیوانه برمیآمد. دختری که بغلدست فریدون بود چنان جیغی کشید که او بیاختیار گوشهایش را گرفت. آن لحظه فکر میکردند حسین کشته شد. بعد فهمیدند که تیر تنها به بازوی او خورده بود.

بعد از این تیر، عدّهای خودشان را روی زمین انداختند و سینهخیز، از پای دیوارها، خودشان را به دری رساندند که نامجو پشتش بود و درِ آشپزخانه بود.

فریدون هم رفت قاتی آنها شد که سر دیوار بودند. حالا روی پشتِ بام همسایه بودند و میتوانستند همهی حیاط و خانه را ببینند. از کوچه وارد یک دالان دو متری میشدی. همینجایی که حسین تیر خورد. حیاط کوچک بود. یک حیاط سی چهل متری. یک باغچه در سمت چپ داشت که حالا زیر پای آنها بود. روبرویشان سه در بود با رنگِ سبزِ سیّدی. فریدون همیشه از این رنگ بدش آمده بود. او را به یاد درویش مارگیری میانداخت که یک بار او را ترسانده بود. معرکهگیری با عمامهی سبز.

درِ وسطی، درِ آشپزخانهای بود که حالا حواس همه متوجه آن شده بود. روبهروی درِ حیاط یک ایوان بود که درِ اتاق بزرگی در آن باز میشد. نمیشود گفت چهقدر طول کشید. چنین زمانهایی را با ساعت و دقیقههای معمولی که نمیشود اندازه گرفت! آنهایی که آنجا بودند. بیشترشان میگفتند صد سال طول کشید. اما فریدون یادش بود که وقتی واردِ خانهاشان شد، مادرش گفت:

“این غذا دیگه از دهن افتاده مادر! باید برم دوباره گرمش کنم.”

آنها سر ساعت دوازده و نیم ناهار میخوردند که پدر از کار میآمد. پدرش ساعت یک و نیم، دوباره برمیگشت اداره.

مردم از پایین و بالا، از در و از بام جیغ و داد میکردند و فحش میدادند و فکرهایی را که برای بیرون کشیدن نامجو از آشپزخانه به کلهاشان میدوید به هم میگفتند. هر از چندی، وقتی کس یا کسانی به آشپزخانه نزدیک میشدند، او یک تیر میانداخت و همهی سرها ناخودگاه به سمت پایین خم میشد.

بچهها تیرها را میشمردند. نامجو تیر ششم را که انداخت، یک کوکتل مولوتوف بهطرف آشپزخانه انداختند که افتاد دمِ در. کوکتل دوم را که انداختند، افتاد توی آشپزخانه. نامجو فریاد زد:

“تسلیم! برید کنار تا بیام بیرون!”

صداها مختلف بود:

– دروغ میگه.

– گولشو نخورید.

– بکُشیدش.

– هنوز یه تیرِ دیگه داره.

– من تیراشو شمردم.

– تا حالا شیشتا در کرده.

و در همین موقع سر و دستش از لای در دیده شد و یک تیر دیگر انداخت که به ران علی خورد، و بچهها یک کوکتل دیگر انداختند.

اینبار نامجو در را باز کرد و با دستهای بالا گرفته، سراسیمه بیرون دوید. پاچهی شلوارش شعلهور بود. پایش را کرد توی حوض. جهانگیر هفتتیر را از دستش بیرون کشید و نامجو دوید توی آن اتاق بزرگ. صاحبخانه میزد توی سر خودش. پیرمردِ ریزهمیزهای بود. صدای زاری او در فریادهای دیوانهوار جوانانی که برای اولین بار زخمیان گلولهخورده را دیده بودند، گم میشد. فریدون از دیوار پرید پایین و دوید توی اتاق. نرمی فرش را زیر پایش حس کرد. مادرش هیچوقت نمیگذاشت با کفش روی فرش راه برود. میگفت تو نمیدانی چه زحمتی برای درست کردن هر سانتیمتر از این فرش کشیده شده. شاید برای همین است که پس از سالها هنوز نرمی آن فرش را در زیر پاهایش به یاد دارد.

فریدون از حیاطِ روشنِ پرُآفتاب که به اتاق وارد شد، انگار وارد تاریکی شد. نامجو روی زمین نشسته بود. با پاهای از هم بازش زاویهای سی چهل درجهای ساخته بود. یک پاچهی شلوارش تا بالای زانو سوخته بود. چند نفر اینطرف و آنطرفش بودند و گویا نمیدانستند که باید چهکار کنند. اما فریدون میدانست. جمعیت را بهزور کنار زد. رفت بالای سر او. آجری دستش بود که آنرا از سرِ دیوار کنده بود. آجر زردِ قُمی. پدرش خانهاشان را با همین آجرها ساخته بود. میگفت آجر قمی محکمتر است. بعدها فریدون میگفت این آجر خیلی سمبلیک است. میگفت خوب نشان میداد که ما چهجوری داشتیم آنچه را که پدرانمان ساخته بودند خراب میکردیم.

همهی واقعه زمان زیادی طول نکشید، اما فریدون همهی ماجرا را بهخوبی بهیاد داشت. برایش انگار همین دیروز بود. مغز آدم چیز عجیبی است! میگفت:

“دستم را که بردم زیر چانهاش، تیزی ریشش مثل سوزن رفت توی دستم. هفتتیر خالیاش را، همان لبِ حوض، نادر از دستش درآورده بود. دستها را بالا برد و سرش را به علامت یک تسلیم واقعی، با گفتن کلمهی “تسلیم” رو به پایین رها کرد. با دست چپم که زیر چانهاش بود سرش را به طرف خودم برگرداندم، نگاهش کردم و گفتم: “مادر قحبه حالا دیگر؟” و آجر را چنان به سرش کوبیدم که مغزش از دو سوراخ دماغش ریخت روی فرش. سفید بود. یکی که روبهرویم بود و میخواست با پارهآجری که دستش بود او را بزند، پایش رفت روی مغز فاسدش و آن را مالید به فرش. یکی دیگر با میلهای که دستش بود، برای آنکه خودش را به او برساند، چنان به من تنه زد و هولم داد که افتادم روی نفر بغلدستی. یکی دیگر آجر را از دستم کشید و دوباره به کلهی او زد. همه میخواستند با دستِ خودشان انتقام بگیرند. بهزور خودم را از لای جمعیتی که توی اتاق و توی حیاط بود بیرون کشیدم. رسیدم سر کوچه. دیدم چندتا ماشین ارتشی، پر از گاردیهای مسلح دارند به آنطرف میآیند. خودم را انداختم توی کوچهی پشتی و شروع کردم به دویدن به سمتِ خانه. از هیجان عجیبی دست و پایم میلرزید. همهی بدنم در ارتعاش بود. تجربهی عجیبی بود. خیلی پشتِ درِ خانهامان ماندم. آنقدر که آرام گرفتم و دیگر نمیلرزیدم. وقتی رفتم تو، چشمان مادرم گرد شد. فوری مرا کشید تو، در را پشت سرم بست و با لبهایی که آشکارا میلرزید، و با دستهایی که التماس میکرد، پرسید:

“این خون چیه رو لباست؟ چرا کفشات خونیه؟”

نگاه کردم، دیدم راست میگوید. یک اُورکت آمریکایی تنم بود. آنموقع مُد شده بود. هنوز کمی مانده بود که پیراهن دوجیبهی چینی همهگیر شود. زیر سینه و روی شکم، آنجا که کلهی نامجو را گرفته بودم، قرمز تیره بود. چندشآور بود. آن تیکه، کُلفت و سنگین بود. خیلی به خودم فشار آوردم تا لبخندی بسازم و نشان مادرم بدهم تا شاید ترسش را کم کنم. گفتم:

“داشتند گوسفند قربانی میکردند، خونی شدم.”

سری تکان داد که یعنی: “خر خودتی!” و اشکهایش را با پشت دست پاک کرد. بعد با صدایی که هیچوقت فراموش نمیکنم گفت:

“این غذا دیگه از دهن افتاده مادر! باید برم دوباره گرمش کنم.”

تا او برود غذا را گرم کند، رفتم کاپشنم را انداختم توی تشت لباسشویی، رویش پودر ریختم و آنرا چنگ زدم و آبِ خونیاش را ریختم و بعد رفتم کفشهایم را شستم.”

فریدون آن روز دیگر میترسید از خانه بیرون برود. غروب بابک آمد درِ خانهاشان. پیراهن سیاه پوشیده بود. فقط گفت:

“شهید شد”.

سیاوش اولین دوستی بود که آنها بر سر انقلاب از دست دادند. از کجا باید میدانستند که این تازه اول کار بود؟

اما برویم سر مسئلهی وجدان!

فریدون منتظر بود تا شب بشود و وجدانش به سراغش بیاید و شروع کند به بازجویی و نگذارد خوابش ببرد. اما آن شب مثل سنگ، تا صبح، افتاد و خوابید! دو روز دیگر را هم از ترسِ گیر افتادن بهخاطر چنان کاری از خانه بیرون نرفت. در همهی این مدّت همهاش منتظر بود تا وجدانش سر به شورش بردارد و آزارش بدهد. اما هیچ خبری از آن نشد!

روز سوم رفت بیرون. حال عجیبی داشت و در فکر بود که به بچهها چه بگوید. آرزو میکرد ای کاش میتوانست برود جایی و بعد از چند سال برگردد. اما چارهای نبود. میدانست که منتظرش هستند.

همه توی میدان شاه جمع شده بودند. مثل هر روز. به هرکدام از بچهها که میرسید، با شوق و ذوق میخواستند برایش تعریف کنند که چهجور نامجو را کشتهاند! آنهم با آب و تاب. هیچکس از او نخواست تا حرف بزند. نادر گفت اولین ضربهی کاری را او زده. جهانگیر گفت اول او زده و به آن نشانی که دیده چهجوری مغزش از دماغش ریخته بیرون. محمد گفت: “هنوز جون داشت که من با اون میله کشتمش”. تیمور گفت “من بودم که کشیدمش توی حیاط. پدر سگ چقده هم سنگین بود”. چنگیز گفت: “من هم گفتم بچهها نفت، بنزین، یه چیزی بیارین میخوام آتیشش بزنم”. اسکندر گفت: “من بودم که کبریت را کشیدم”. حیدر گفت: “حیف که گاردیا سر رسیدن! بی پدرا نذاشتن خوب سوختنشو نیگا کنیم”.