یوسف صدیق با تخلص «گیلراد» از شاعران بسیار باسابقه ایران است. او از سال‌های دهه ۱۳۶۰ تاکنون همواره اشعاری سپید با مضامین اجتماعی و عاشقانه سروده است.

شعر یوسف صدیق به دور از هیاهوی محافل ادبی، در خلوت و در سکوت او با خودش و در تأمل در مفهوم عشق و انسانیت و زیبایی و تاریخ و تنهایی اتفاق می‌افتد.

یوسف صدیق (گیلراد)
یوسف صدیق (گیلراد)

یوسف صدیق مدتی در ایران و سپس در آلمان در یک رشته فنی تحصیل کرد و پس از به پایان رساندن تحصیلاتش به آمریکای شمالی مهاجرت کرد.

شعر یوسف صدیق نه تنها از زبانی قوام‌یافته برخوردار است، بلکه احساسات نیکی را هم بیان می‌کند و طنینی دیگر دارد که این روز‌ها در شعر ساده‌شده و فردگرای معاصر کمتر شنیده می‌شود. چند سروده برای «کودکان کار و خیابان» او پیش از این در زمانه منتشر شده بود.

«بوی چشمانت»، «بانگ خاکستر»، «در سایه‌سار الفبا»، «ریاضیات ترنم» و «دریا» از مجموعه اشعاری‌ست که در طی همه این سال‌ها نوشته و اکنون آماده انتشار است.

«دلم برای تو تنگ است» و «کرانه شب‌بوها» را با صدای دلنشین شاعر می‌شنویم:

دلم برای تو تنگ است

دلم لک زده است
برای یک لحظه بودن با تو
و تماشای پرواز لک لک‌ها
در آسمانی بی‌‌لک.
دلم لک زده است
برای دیدن تو
و سایبان نگاهت
و آغوشت، آغوشت
(آشیانه‌ای برای کشف دوباره خویش.)

***

غبار اندیشه در سایه ‌روشن عمر
و واژه‌های مسافر در قطار سکوت
و ایستگاهی پنهان در انتهای هستی‌ ما،
در انتهای هستی انسان.
دلم می‌‌تپد
برای انسانی که تویی.

***
می‌‌جویمت در حافظه نامیرای سال‌ها،
می‌‌جویمت در ساحل طراوت نوروز،
در کرانه رنگین اردیبهشت.
هستی و
نیستی
و ستاره تمنایی سوزان
در تنهایی‌ها‌یم تکرار می‌‌شود.
شولای شب بر دوش
همسایه شبگیر‌ها می‌‌شوم.
(گمشده‌ای‌ در زمزمه‌ها‌ی خویش.)

***

چیست،
چیست این اشتیاق بلورین؟
که وامی‌داردم
در امتداد بوسه و بدرود
سوی بی‌‌تابی‌هایم رانده شوم
و عاشقانه بگویم
دلم برای تو تنگ است.

یوسف صدیق (گیلراد)
سپتامبر ۲۰۰۸

«کرانه‌ی شب بو‌ها»

تو مثل کلیدی در قفل پرسش‌هایت چرخیدی.
دری اما، به رویت گشوده نشد.
سرت سنگین بود. سرت به سنگینی سنگ بود.
زیبا‌ترین ستاره‌ی دنیا بر پیشانی‌ات می‌‌سوخت.
به دست‌هایت نگاه کردی. انگشتانت می‌‌لرزایدند.
سرت منگ بود. سرت به سنگینی سنگ بود.
سرت را به سنگ کوبیدی!
سرت شکافت. اندیشه‌ات قطره، قطره فروریخت
روی باغچه، روی تکه‌ای از تاریخ
که «زروان» تصویرش را در کودکی‌ات کشیده بود.
وه‌! این یک شاهکار است!… با خود گفتی؛
شاید اثری گمشده از پیکاسو!
سربرگرداندی:
خیام، در رنگ‌ها، شانه‌ به شانه‌‌ی حافظ می‌‌رفت.
در امتداد سخن‌هاشان روانه شدی.
آنان در کلمات می‌‌درخشیدند؛
تو از کلمات پر می‌‌شدی.
به ساعت‌ها دست ساییدی.
ثانیه‌ها را مثل شاتوت‌های شیرین
از شاخه‌های شعر تکاندی.
به عمق شب نرسیده بودی
که شب‌بو‌ها در باغچه روییدند
با رگه‌های ارغوانی
و قطار کوچک سبزی در حاشیه‌ی حیرت‌های تو.
باور نمی‌کردی؛
آن‌ رگبرگ‌های تپنده، آن‌ قطار کوچک زنده، آن‌ قطره‌های رونده!
گشتی… گشتی… گشتی. در خود گویه‌هایت گشتی.
کلیدی یافتی. کلید را چرخاندی
در آب، در باد، در خاک.
کلید را در آتش چرخاندی.
زمین چرخید. تو چرخیدی. فصلی تازه آغاز شد؛
هفتمین فصل از هفتمین قصه‌ی یک اسطوره
که در حافظه‌ات گل داد.
عطری با باران از هوا می‌‌ریخت.
پژواک صدایت در استخوان‌های هستی‌ می‌‌پیچید.
……
تخته سنگی‌ از دامنه‌ی البرز به سوی تو می‌‌غلتید
و تو گنگ، ایستاده بودی!
همه‌ی هستی‌‌ات بر ثقل یک لحظه می‌‌چرخید.
مثل کسی‌ در بانک که تفنگی را بر پیشانی‌اش بفشارند.
تخته سنگ می‌‌غلتید.
تو پا برهنه به عصب‌هایت آویخته بودی.
مهمان ناخوانده، شگفتا! بر در نکوفت.
از کنارت گذشت… و سنگین
پیش از آنکه میخ‌ها
بر دیواره‌ی روح‌ات کوبیده شوند
به درب ورودی بانکی رسید در سوی دیگر شب
و گاوصندوقی پیش پایش زانو زد!
سرت گیج می‌‌رفت. گنگ بودی.
همان جا، در‌‌ همان تکه از تاریخ، کنار شب‌بو‌ها.
پلک‌هایت باز بودند و دست‌هایت یاغی.
نام‌ات را «زروان» روی همه‌ی نشانی‌‌ها حک‌ کرد.
روان‌ات را اما، هیچ خدایی نتوانست هک کند.
تو فراسوی کابوس‌ها، در عمق خواب‌ها چرخیدی.
دریایی به سوی تو آمد!
دزدان دریایی را دیدی
و جمجمه‌ای که بر پرچم ظلمت می‌‌وزید
و گردابی که دهان گشوده بود
و بادبان تیره‌ای که فرومی‌افتاد
و کشتی کهنسالی که تن‌ به حادثه می‌‌داد.
……
شب بود. شب سراسر تب بود.
ما شانه به شانه‌‌ی هم می‌‌رفتیم
و قطار سبز هزار چرخ
از هزارتوهای حیرت تا کرانه‌ی شب بو‌ها سوت می‌‌کشید.
ما شانه‌ به شانه‌‌ی هم می‌‌رفتیم
در جستجوی خویش، در امتداد شبی
که بوی پیراهن یوسف می‌‌داد
و هر دم زیبا‌تر می‌‌شد… و هر دم زیبا‌تر می‌‌شد.

یوسف صدیق (گیلراد)