نوشته بودم ستاره استلا بقالی شبکاری  و نیز  پسربچه‌ای که بطرف پدر می‌دود (پائین‌تر خط زده‌ام نوشته‌ام: ) پسربچه بسوی پدرش می‌دود سانی سانی بی کرفول[1] دوست گناوه ای  دریا  رودخانه سفر با استلا سنفونی چهل موتسارت خیابان تربیت ساختمانهای قدیمی هیتلر سبیل های چخماقی جوزف اکبرآقا (کمی پائین تر نوشته ام استلا و داخل پرانتز گذاشته ام مادر بزرگ من ستاره) بعد این عبارت را خط زده ام و نوشته ام ستاره زیر چادرش پنهانی صلیب کشید همین. «همین» را ننوشته ام الان می نویسم «همین».

بهرام بهرامی، نویسنده و پژوهشگر
بهرام بهرامی، نویسنده و پژوهشگر

همین. طرحی بود که احتمالا همان موقع برای یک داستان کوتاه نوشته بودم. به امید آنکه فرداش بنشینم و بنویسم. در سفری گمان می کنم. یا در کافه ای بین راه.  مطمئنم پشت میزم نبوده. اگر بود مفصل تر می بود. شاید هم بود شاید هم عجله داشتم، مهمانی از راه می رسیده، یک روز شنبه ای بوده که معمولا باید خانه را از بالا تا پائین می رفتیم و برای هفته ای که در راه بود آماده می کردیم. هفته ای مانند همه هفته های دیگر.

کوشیدم تکه پاره های نامفهموم یادداشت‌هایم را به هم بند بزنم و آن خانه اصلی یا آن کل را که می توانست مد نظرم باشد، بازسازی کنم. مثل چینی بندزن یا شکسته بند کارکشته باید رویش کار می کردم. درجه کامیابی بعدها معلوم می‌شد. بعد از اینکه قوری بندزده را میگذاشتی بالای سماور و چای درست می کردی. یا به یک آدم می گفتی پاشو راه برو. مثل عموی من که از روی اسب افتاد زمین و شکسته بند محال مهرانرود پایش را بست و گفت یک ماه دیگه می تونه راه بره. ولی نشون به اون نشون که تا زنده بود شل می زد.

اما در این شکل این نوشته چه بود؟ این تکه پاره ها معنی روشنی نداشتند. طرح شعر نمی توانست باشد. حتمن طرح برای یک کار داستانی بوده. یک فیلمنامه شاید. تلاش می کنم پیوندها و گره گاه ها را کشف کنم. ستاره و استلا که یک نام اند. یک واژه با دو پردازش گوناگون. ستاره ی فارسی در زبان‌های اروپایی و یا لاتین استار یا استلا می شه. حالا شاید بشود دیدش. ستاره را می گویم. او یک سینگل مادر[2] این ور دنیا است که اسمش را استلا کرده که از دست وات-واز-یور-نیم-اگین[3] مدام آسوده بشه. پسری هفت هشت ساله داره. همین پسره که در شکمش او را از این کوه به آن کوه از این قاچاقچی به آن قاچاقچی کشیده. ستاره دیروز و استلای امروز سرانجام از ونیز سر در آورده.

ولی نه ونیز چه ربطی به این داستان می تونه داشته باشه. ونیز جای این کارها نیست. این جور اتفاقات نمی تونه در ونیز بیفته. آدمها در ونیز اصلن تنها نیستند. جفت جفت سوار گوندولاهایی می شن که همه پاروزنانشان بلدند  گواردا که لونا گواردا که ماره[4] را با صدایی حزین بخوانند و رهگذران و توریست ها با دوربین های خسته، از منظره گوندولا با یک جفت عاشق و معشوق در زیر نور ماه عکس یا خاطره ای بگیرند. شاید هم استلا همیشه آرزو داشته به ونیز بره و سوار یکی از همون قایق هایی بشه که عکسش را در کارت پستال ها دیده بود. جالب  اینجاست که یک روز که داشتم اینترنت را جستجو می کردم در زیر مطلب مربوط به گوندولا عکسی دیدم از یک زن و مرد داخل گوندولا. زن سخت شبیه مهرنوش بود و مرد شبیه پرویز. حتم دارم خودشون بودند باید بهشون بگم. صورت پرویز یعنی صورت مرد نصفه بود و بهمین دلیل نمی تونم صد در صدر به حرف خودم اطمینان داشته باشم. ولی نه حتم دارم خودشون بودند. استلا البته مهرنوش را نمی شناسه. ولی خب این یه موضوع دیگه است.

حالا استلا را نگاه می کنیم که سوار گوندولا در کنار پسرش اندرو که جوانی بیست و چند ساله است، نشسته و حسرت پیرزنهای آمریکایی تنها را بر می انگیزه که عجب تکه ای را به تور زده!

نه. این بخش را از تفسیرم خط می زنم. بنظر پرت می رسه.

طرح می گه بقالی (فاصله) شب کاری. اینها قبل از ونیزه. پس حالا وارد بقالی می شیم. بقالی که نه  کانوینینس استور[5] از آنها که توی این شهر فراوونه. استلا پشت صندوقه. یک بسته سیگار پلیرزکینگ سایز[6] می خوام. می گه:

پاردون می؟[7]

با دست سیگار را توی قفسه نشونش می دم. بلوز سبزآبی روشنی پوشیده. شاید شلوار جین. از پشت صندوق نمی بینم. بقیه پول را می ده می گه گودنایت. می گم گود مورنینگ. بازم می گه پاردون می؟ می گم ساعت دو بعد از نیمه شبه. باید بگی گودمورنینگ. لبخندی لبش را رنگ می زنه. نمی پرسم اندرو را پیش کی گذاشته. پسرش را می گم که هنوز هشت سال بیشتر نداره.

هر شب از سر کار که بر می گردم بعد از اینکه سر راه می نشینم یک فنجان قهوه می خورم، چیزی می خونم یا که چیزی می نویسم، راهم را می اندازم از بقالی استلا یک بسته سیگار می خرم. معمولا دیگه ساعت از دو گذشته. یک شب دیر رسیدم. استلا نبود. جوان عرب سبزه ای با لهجه سنگینی می پرسه چی می خوای؟ می گم:

ده گرل هی یر، آی او هر سام مانی[8].

می گه فردا قبل از دو و نیم بیام. می پرسه چقدر؟ می گم یه کوارتر بدهکارم. می خواد بگه:  دونت ای ون باذر[9]. ولی نمی گه.

فردا لباس تروتمیزتری می پوشم. استلا داره بسته چیپس ها را مرتب می کنه. می گم:

هلو هلو دیدنت سی یو یستردی[10].

می گه. نه این را خط می زنم. چیزی نمی گه. با لحن شوخی اضافه می کنم:

آی ثاوت دی فایرد یو[11].

لبخند می زنه. همین.

یک روز دل به دریا می زنم و ازش می پرسم اسمت چیه. می گه استلا و سینه اش را نشون می ده که روی پلاکی نوشته «استلا». می گم اسم مادربزرگ من هم ستاره بود. یک لحظه مشکوک نگاهم می کنه و من متوجه می شم. می گه:

سو[12]؟

می گم ستاره به زبون ما می شه استلا. می گه:

وات لنگویج.[13]

می گم: پرژن.[14]

می گه:

ایز دت سو![15]

بسته سیگار را به سویم دراز می کنه. حالا حتمن فهمیده که گلوی من پیشش گیر کرده. بالاخره یک روز ازش می پرسم دوست داری با هم بیرون بریم. می گه متاسفانه نمی تونم چون روزها کار می کنم و… آخر هفته چی؟ می گه باید بچه ام را نگه دارم. می گم خب سه تایی با هم میزنیم بیرون از شهر. می گه:

آیل ثینک ابات ایت.[16]

هفته بعد من و استلا می ریم یک رستوران درست حسابی که می دونستم جای تروتمیز و دنجیه. بچه را گذاشته منزل. می گه اندرو یک کمی کج خلقه به همین سادگی با کسی جور نمی شه. می گم من بلدم دل بچه ها را بدست بیارم. شام را که خوردیم استلا عذرخواهی می کنه و تا دسر را سفارش بدیم می ره سراغ تلفن. تلفن از میز ما خیلی دور نیست و من حرفاشو می شنوم. می گه:

دونت فورگت تو براش بیفور یو گو تو بد. آیل بی هوم سون.[17]

بر می گرده می نشینه. می گه تا صدای منو نشنوه نمی خوابه. می پرسم تنها گذاشتی اش؟ می خنده:

آر یو کیدینگ می؟[18]

کنجکاوم ببینم بچه را پیش کی گذاشته. می گه سخته تنهایی بچه را بزرگ کردن. می گم من که تجربه ندارم ولی ظاهرا همینطوره که می گی.

یک روز سه تایی با هم می ریم کنار رودخونه، ماهیگیری. از اندرو پرسیده بودم دوست داره چکار کنه، گفته بود فیشینگ.[19] من تا حالا در عمرم ماهیگیری نکرده ام. بالاخره پس از پرس و جو وسایل را آماده می کنم. یک قوطی کرم قرمز هم خریده ام که مثل اسپاگتی های رنگی توی هم می لولند و هربار که دست می کنی درشون بیاری و به قلاب به بندی دستت لزج می شه. به قلاب زدن کرم به این سادگی نیست ولی من و اندرو کم کم یاد می گیریم که قلاب را توی دستمان فرو نکنیم. بالاخره دو تا ماهی می گیریم. از استلا می پرسم ماهی چی ان؟  می گه نمی دونه. اندرو می گه  تراوت.[20] اندرو کم کم با من جور شده. بعضی ویک اندها که هوا اجازه نمی ده بزنیم بیرون، می نشینیم توی آپارتمان کوچک استلا. با اندرو هاکی تماشا می کنیم. اندرو می گه:

شی دازنت لایک هاکی.[21]

بعد ادای کسی را در می آره که با تفنگ نشونه گرفته و می خواد ماشه را بچکانه. قیافه مادرش را که می بینه پشیمون می شه و دست را از روی ماشه تخیلی بر می داره. می گه:

ساری مام.[22]  رو می کنه به من می گه   اند شی دازنت لایک گانز ایذر[23].

پس پسربچه ای که بطرف پدر می دود ( یا آنطور که کمی پائین تر خط زده بودم و نوشته بودم: ) پسربچه بسوی پدرش می دود سانی سانی بی کرفول، چه معنایی دارد. آیا پدر اندرو می دید که اندرو در خطری نسبی است و مانند هر پدر نگرانی هشدار می ده که سانی سانی بی کرفول. ولی پدر اندرو کیه؟ کجاست؟ اکبر آقا یا جوزف نمی تونن باشن. به استلا نمی آن. تجسم یه آدم با شکل و شمایل اکبرآقا با موهای سفید و سبیل استالینی جوگندمی که پدر اندرو باشه، برام سخته.

یک روز آفتابی قرار گذاشته بودیم بریم کنار دریا. در آپارتمان استلا را زدم در را باز کرد گفت بیا بالا اندرو هنوز حاضر نیست. صدای اعتراض اندرو در صدای بازشدن در نیمه تمام ماند. اندرو حاضر بود و نشسته بود کانالهای تلویزیون را عوض می کرد. روی قفسه کوچک کتابها یک عکس قاب شده نظرم را جلب می کنه. این عکس را قبلا هم دیده بودم و بارها می خواستم از استلا بپرسم کیه. قاب را برمی دارم و همان موقع استلا از اتاق خواب بیرون می آد. پیراهن زیتونی به تن داره که پوست صورتش را سرخ و سفید تر می کنه. قبل از اینکه استلا مجال پیدا کنه چیزی بگه، اندرو می گه  ذت ایز مای دد. ذی شات هیم. بستردز.[24] آن واژه حرومزده ها که اندرو گفت و شاید هم بارها گفته بود در موارد مختلف، بهانه خوبی بود برای مادر که تشر بزنه سر بچه که مودب باش و به همین بهانه دنباله راز را همچنان در ابهام نگه داره. دتز اناف اندرو. لتز گو.[25]  ساری مام.

با استلا و اندرو داریم های وی نسبتن خلوت را به سوی غرب می رانیم. میگه چرا اینقدر عجله داری، یواش تر برون. بر می گرده به اندرو می گه کمربندتو درست ببند. اندرو همونطور که سرگرم بازی با گیم بوی هست می گه باشه. سرعتم را کم می کنم می گم قبل از اینکه موقع خوب روزو از دست بدیم می خواستم برسیم کنار رودخونه.

یک بطر شراب قرمز گرفته ام. استلا ساندویج پنیر درست کرده. اندرو گفته ساندویج پنیر نمی خوره. قراره براش پیتزا بخریم. یادم می افته دربطری بازکن را روی میز جا گذاشته ام. به استلا می گم حالا شرابو با چی باز کنیم. اندرو می گه با دندون و از حرف خودش به خنده می افته. استلا نگاهش می کنه. در نگاهش عشق را می بینم. عشقی را که اون شب با مردی تقسیم کرده بود و بعد هراسان از کوه به کوه و از دره به دره دربرده بودش.

ماشین را می زنم در نزدیکترین پارکینگ کنار رودخونه. استلا و اندرو پیاده می شن. بطر شراب را با یک چاقوی همه کاره که همراه دارم باز می کنم. استلا دو تا لیوان سفالی آورده. می گه دوست نداره توی لیوان کاغذی یا پلاستیکی شراب بخوره. مزه نداره. می گم هیچی نمی تونه به اندازه یک شراب خوب یا یک زن مهربون منو خوشحال کنه. به طعنه می گه پس قدر شراب و زن از نظر مردها یکیه؟ ضربه را خورده م. مثلن می خواستم ازش تعریف کنم. می گه سالوت. می گم شادزی. می گه یعنی چی. می گم لیو هپی[26]. می گه شادزی. صدای همهمه مرغابی هایی که دور نیم خورده های اهدایی اندرو جمع شده اند می آد. استلا لیوانهای شراب را تازه می کنه و بطری را دوباره در کیسه پلاستیکی پنهان می کنه.

از توی ماشین که شیشه اش را پائین کشیده ام صدای رادیو می آد. ارکستر سنفونیک یک جایی داره سنفونی چهل موتسارت را می زنه. دارارام را را رام رام رام. دارارام را را رام رام رام. بیست سال با همین آهنگ در شهرهای مختلف جهان از خواب بیدار شده ام رفته ام سرکار. تا زمانی که الارم کلاکم خراب نشده بود و همین آهنگ را می زد. اگر بیدار نمی شدم و خاموشش نمی کردم هر پنج دقیقه یک بار شروع می کرد: دارارام رارارام رام رام. دارارام رارارام رام رام. و اگه بازهم کم محلی می کردم تبدیل می شد به صداهای گوش خراش زنگ. صدای مرغابی ها بلندتر می شه. اندرو خم شده روی رودخونه و داره بقیه پیتزاش را به پرنده ها می ده. می خوام بهش بگم سانی سانی بی کرفول. جلوی خودم را می گیرم. نمی دونم. شاید حس می کنم حق ندارم سانی صداش کنم. این حق مال کسی است که حالا نیست. بستردز. حرومزاده های بیشرف. گریه ام گرفته. می زنم زیر گریه. دارارام را را رام رام رام. دارارام را را رام رام رام. حرومزاده های بیشرف. دارارام را را رام رام رام. دارارام را را رام رام رام. حرومزاده های بیشرف. بستردز. دارارام را را رام رام رام… استلا تعجب نمی کنه. دستشو می ذاره روی دستم. می گه پس دروغ می گفتی که شراب و زن مهربون تو را خوشحال می کنن. می گم ستاره ستاره. باز می زنم زیر گریه. می گه اگه خوشحالت می کنه که منو ستاره صدام بزنی من حرفی ندارم. دارارام را را رام رام رام. دارارام را را رام رام رام. حرومزاده های بیشرف. بستردز. می گم دلم هوای شاجون را کرده. می پرسه شاجون کیه؟ می گم مادربزرگم ستاره. شاجون صداش می کردیم. هشت نه سال بیشتر نداشت که از ایل و تبارش جدا کرده بودن. اسمش استلا بود همه ستاره صداش می زدن. ماها می گفتیم شاجون. دارارام را را رام رام رام. دارارام را را رام رام رام. حرومزاده های بیشرف. بستردز.

تموم راه را تا برسم خونه گریه می کنم. صدا می زنم شاجون، شاجون. شیشه های ماشین را بالا کشیده ام که جز خودم کسی صدام را نشنوه. بلند بلند زار زار گریه می کنم. داد می زنم شاجون. شاجون. در خانه را با کلیدم باز می کنم. چراغ را روشن نمی کنم. شاجون روی کاناپه نشسته داره جورابهای رنگی پشمی می بافه. چراغ پیامگیر تلفنم روشنه. دگمه را می زنم. الو الو الو. پیامی نیست فقط الو الو الو. می گم شاجون اینجا چه می کنی. تلفن زنگ می زنه. گوشی را بر می دارم. استلا است. می پرسه کجا رفتی؟ پس بقیه شراب چی. بقیه داستان چی. می پرسم چه داستانی؟ می گه دوست گناوه ای. سنفونی چهل موتسارت. سبیل های چخماقی جوزف و اکبر آقا. می گم نمی دونم هنوز براشون تفسیری پیدا نکرده ام. می گه پس اینا را هم که من می گم اضافه کن بهشون. می گم باشه بگو. می گه بعدا می گم.

[1] Sonny, sonny! Be careful! پسرم پسرم به پا!

[2] single mother  زن بی شوهر بچه دار

[3] What was your name again? اسمتون یادم رفت چی بود؟

[4] guarda che luna, guarda che mare!  بنگر آن ماه را، بنگر دریا را!

[5] convenience store

[6] Players king size

[7] Pardon me? ببخشید چی گفتید؟

[8] The girl here, I owe her some money. این دختره که اینجا کار می کنه کوش، بهش بدهکارم.

[9] Don’t even bother! بی خیال!

[10] Hello, hello. Didn’t see you yesterday!  سلام سلام. دیروز نبودی

[11] Thought they fired you!    گفتم حتمن بیرونت کردن!

[12] So! خب منظور!

[13] What language?  به چه زبونی؟

[14] Persian فارسی

[15] Is that so!  که اینطور!

[16] I’ll think about it.  باشه درباره پیشنهادت فکر می کنم.

[17] Don’t forget to brush before you go to bed. I’ll be home soon.  یادت نره قبل از خواب مسواک بزن. من هم زود می آم

[18] Are you kidding me!   داری سربسرم می ذاری؟

[19] Fishing    ماهیگیری

[20] Trout قزل آلا

[21] She doesn’t like hockey. She doesn’t like guns either.  هاکی دوست نداره.

[22] Sorry mum.  معذرت می خوام مامان.

[23]  She doesn’t like guns either. از تفنگ هم بدش می آد

[24] That’s my dad. They shot him. Bastards!  عکس بابامه. کشتنش. بی شرفای حرومزاده!

[25] That’s enough Andrew. Let’s go.  بسه دیگه اندرو. راه بیفت بریم.

[26] Live Happy!