دکتر علی پایا استاد مدعو دانشگاه وستمینستر انگلستان و محقق ارشد دانشکده علوم سیاسی و روابط بین الملل، در مدرسه علوم اجتماعی و انسانی و زبانها در این دانشگاه است.
با او که حوزه تخصصیاش فلسفههای تحلیلیست، درباره ماهیت فلسفه در جهان معاصر گفتوگو کردهایم. در گفتوگو به این موضوع نظر داشتهایم که با توجه به برآمد رسانههای جدید و جامعههای مجازیای چون فیسبوک و توئیتر فلسفیدن چه کارکرد و وظیفهای دارد.
• سوگند علیخواه: تصور میکنم در جهان امروز هنوز باید به این پرسش بنیادی پرداخت که: چرا انسان امروز به فلسفه و فلسفیدن نیاز دارد؟ منظور این است که: فلسفه با پرسشگری خود، در عصر حاضر چه گرهی از گرههای آدمی را باز میکند؟ البته این بحث من بیشتر ناظر بر بازخوانی ظرفیتهای معرفتشناختی فلسفه تحلیلی در تبیین موقعیت انسان معاصر در مواجهه با علم و فرآوردههای علمی در زیستجهان انسانیست.
علی پایا: پرسشی که بدان اشاره کرده اید احیانا در جهان امروز، که با انفجار اطلاعات در ابعادی حیرت انگیز و با تنوعی باور نکردنی مواجه است، آنهم انفجاری که نه تنها سر خاموش شدن ندارد که دامنه آن با گذشت زمان، به شیوهای شتابنده، گسترش بی سابقه تری پیدا میکند، بیش از هر زمان دیگر جای مطرح شدن دارد.
پاسخ کوتاهی که میتوان به این پرسش بنیادین و در این موقعیت شگفتی آور ارائه داد آن است که اینک بیش از هر زمان دیگر به تفکر صحیح فلسفی نیاز داریم.
شاید مناسب باشد برای ادامه بحث و بهتر روشن شدن موضوع از یک مثال واقعی بهره بگیریم. امروزه اینترنت و خدمات متنوعی که ارائه میدهد به گونه یک جزء اساسی از زندگی بسیاری از ابناء بشر که روی این کره خاکی زندگی میکنند در آمده است. این تکنولوژی به نحوی بنیادین در زندگی آدمیان تاثیر گذاشته است. موتورهای جست و جو گر اطلاعات، از جمله گوگل، که برخی از سر مزاح آن را “آیت الله گوگل” مینامند (در فرهنگهای دیگر عناوین مشابهی برای این تکنولوژی جعل شده است، نظیر دانای خردمند learned sage یا مرشد خبیر wise guru و امثالهم) حجم انبوهی از اطلاعات را در حوزههای متفاوت از پیش پا افتادهترین امور تا موضوعات و مسائل تخصصی، از شیوه و روش حل مسائل عملی تا چند و چون بحثهای نظری صرف در اختیار جست و جو گران قرار میدهند. این اطلاعات، از برخی پایگاههای اینترنتی خاص که بگذریم، عموما به گونهای غربال نشده و درهم به طالبان آنها ارائه میشوند. بسیاری از استفاده کنندگان از این اطلاعات به جهت عدم برخورداری از توانایی ارزیابی نقادانه و عقلانی دادهها، در انبوهی این حجم عظیم از اطلاعاتی که براحتی در دسترس قرار میگیرد، به عوض آن که به فهم و درک و روشنی بیشتر دست یابند، گرفتار سرگشتگی و حیرت و بدفهمی میشوند. آموزههای فلسفی، یعنی آموزههایی که توانایی پرسشگری و نگرش انتقادی و تکاپوی نظام مند برای دستیابی به پاسخ و یا حذف و طرد گزینههای نامطلوب را به افراد آموزش میدهند، به انسان عصر ما که در مواجهه با سیلاب فراگیر اطلاعات چیستی و هستی اش توامان به خطر افتاده است، کمک میکند تا در زیر امواج مهیب این سیلاب مدفون نشود.
• یعنی به باور شما این موضوع صرفا به فضای مجازی محدود میشود؟
نکتهای که در خصوص انبوهی اطلاعات مورد تاکید قرار گرفت صرفا به اینترنت و استفاده کننده غیر متخصص از اطلاعات موجود در فضای مجازی محدود نمیشود. رشد انواع تکنولوژی ها، بخصوص تکنولوژیهای موسوم به “شزان” (شناختی، زیستی، اطلاعاتی و نانو) بر توانایی روزافزون آدمی برای جمعآوری اطلاعات هر چه بیشتر در مورد جنبههای متنوع واقعیت، به میزانی باور نکردنی افزودهاند. به عنوان مثال دادههایی که به وسیله انواع دستگاههای رصد کننده (از انواع تلسکوپها تا انواع ماهوارهها تا انواع سیستمهای رد یاب) از کیهان جمع آوری میکنند و یا دادههایی که مستمرا در باره ساختار ژنتیکی افراد مختلف در انواع بانکهای اطلاعاتی انباشت میشود، و یا اطلاعاتی که دوربینهای ویدیویی که در شهرهای بزرگ نصب شدهاند و نیز اطلاعاتی که دستگاههای شنود و جاسوسی از شهروندان در سرتاسر ارض مسکون فراهم میآورند، چنان انبوه است که پردازش همه آنها را حتی با امکانات پیشرفته کنونی به رویایی دور دست بدل کرده است.
با این حال، این حجم عظیم اطلاعات − که به جز بخشهایی از آن، لااقل تا زمانی که دستگاههای پردازشگری به مراتب پرقدرت از دستگاههای کنونی مهیا شوند، احیانا پردازش ناشده باقی میماند − به نوبه خود قدرت آدمی را برای مداخله در امور گوناگون به صورتی فزاینده بالا برده است. به عنوان نمونه اکنون شرکتهای بیمه با در اختیار داشتن اطلاعات مربوط به وضع سلامتی افراد میتوانند خدمات خود را با بهایی که خود تحمیل میکنند در اختیار خواستاران قرار دهند؛ موسسات بزرگ تامین کننده کالاهای مصرفی، با استفاده از اطلاعات مربوط به نحوه خرید مشتریان، “شخصیت نماها(profiles) “ی جامعی از نوع علائق و سلائق افراد و پسندها و ناپسندهای آنان فراهم میکنند و هر یک را به نحو موردی در معرض بمباران تبلیغات مصرفی برای خرید کالاهای خود قرار میدهند. یک نمونه مثال زدنی در این خصوص شرکت امازون است که بهره گیری از این “شخصیتنماها” را در مقیاس گستردهای در دستور کار خود قرار داده است. نهادهای جاسوسی و اطلاعاتی نیز البته به نوبه خود دست اندر کار تکمیل “شخصیت نماها”ی مورد نظر خویشاند. اما نکتهای که در باره قدرت باور نکردنی تکنولوژیهای جدید برای جمع آوری اطلاعات میباید مورد توجه قرار داد این است که این قدرت، نظیر همه دیگر انحاء قدرت، کور است.
ارسطو در اخلاق نیکو ماخوس این نکته را تعلیم داده بود که شخصیت آدمی پذیرای دو گونه تعالی است: تعالی منش و سیرت و تعالی فکری و معرفتی. تعالی نخست به مدد اخلاق قابل دستیابی است و تعالی دوم که به دو گونه نظری و عملی تقسیم میشود، از رهگذر کسب حکمت نظری و عملی تحقق پذیر است. کارل پوپر در قرن بیستم این نکته را مورد تاکید قرار داد که دستیابی به رشد فزاینده حکمت و معرفت، بی وساطت اخلاق ناممکن است.
در زمانهای که قدرت کور انواع تکنولوژی ها، شماری را به این طمع خام انداخته است که کوس انا الحقی بزنند، مهار این قدرت کور، نه به مدد معرفتهای مرتبه اول (یعنی علم تجربی) که صرفا در پرتو بهره گیری از آموزههای فلسفی (یعنی انحاء معرفتهای مرتبه دوم و بالاتر، خواه فلسفه اخلاق، خواه فلسفه علم، خواه فلسفه دین، خواه فلسفه تکنولوژی، و …) امکانپذیر است.
اما البته در حوزه معرفتهای مرتبه دوم و در قلمرو فلسفه نیز چنان نیست که همه اندیشههای فلسفی از یک درجه توانایی و کفایت برای رشد قابلیتهایی نقادانه و عقلی افراد و تقویت احساس شگفتی معرفتی در آنان برخوردار باشند.
• احساس شگفتی معرفتی؟
مقصودم از احساس شگفتی معرفتی توجه مستمر به این نکته است که واقعیت لایتناهی است و جهل ما بیپایان است و مع هذا چنان که عقلگرایان نقاد متذکر شده اند، دستیابی به شناختی مستمرا بهبود یابنده در باره واقعیت از رهگذر تعامل سازنده با واقعیت و نیز گفت و گوی نقادانه با یکدیگر امکان پذیر است.
• با اینهمه آیا صرف اینکه بگوییم زندگی بدون گفتوگوی تقادانه، تفکر فلسفی و البته تبیین عقلانی رخدادها چیزی کم دارد میتواند توجیهی منطقی برای رنجهای ناشی از اندیشیدن − به تعبیر شوپنهاوری آن − باشد؟
اندیشیدن، البته چنان که متذکر شده اید، کاری پر رنج و تعب است و لازمه هایش برای بسیار فوق طاقت. سوگمندانه باید اذعان کرد که بسیاری از افراد دقیقا به همین علت که اندیشیدن آسان نیست، این مسئولیت را به دیگران وامی گذارند و خود ترجیح میدهند دنباله رو و تابع باشند. ایمانوئل کانت متفکر برجستهای که تفکر مدرن وامدار اوست چند قرن پیش هشدار داده بود که آنان که در اندیشه دنباله روی دیگرانند هنوز از دوران صباوت و کودکی به در نیامدهاند و پای به دوره بلوغ و رشد فکری نگذاردهاند. ملای روم نیز قرنها پیش از کانت تاکید کرده بود که آدمی چیزی جز همین اندیشه و تکاپو و طلب دانستن و نیز رهایی و رستگاری از رهگذر دانایی نیست. اگر این آموزهها را بپذیریم و نیز اگر، چنان که در پاسخ به پرسش نخستین شما اشاره شد، بپذیریم که گام نهادن در وادی شناخت بی مدد اندیشههای نقادانهای که دستاوردهای معرفتی را مستمرا مورد وارسی دقیق قرار میدهند، میسر نیست، آنگاه از این نتیجه نمیتوان گریزی داشت که بدون تفکر و تامل فلسفی، نمیتوان انسان ماند و انسانی زیست. به عبارت دیگر هم غفلت از اندیشیدن و اصرار بر دنباله رو بودن، و هم در حصار معرفتهای مرتبه اولی در باره واقعیت باقی ماندن، هیچ یک برای گذر از دوران کودکی و ورود به عرصه بلوغ معرفتی و زیست مسئولانه، کفایت نمیکنند.
شناخت واقعی به مدد ترکیب معرفتهای مرتبه اول و معرفتهای مرتبه بالاتر امکان پذیر میشود. اما شناخت، چنان که کانت و نیز عقلگرایان نقاد که وارثان رویکرد فلسفی کانت به شمار میآیند مورد تاکید قرار داده اند، با زیست اخلاقی نیز ارتباطی تنگاتنگ دارد. نمیتوان غیر اخلاقی بود و زیست و انتظار داشت به شناختی دقیق در باره واقعیت نایل شد. اخلاقی بودن و زیستن نیز به نوبه خود در گرو برخورداری از آزادی و خود آئینی (self-determination) است.
• رشته تخصصی شما فلسفه تحلیلیست؛ بنابراین مایلم بحث درباره کارکردهای فلسفه در مواجهه با علم را از این منظر بازخوانی کنیم. از حدود دویست سال پیش تاکنون بحث درپیرامون مسئله “مرگ فلسفه” البته با رویکردهای مختلف توسط فیلسوفان متفاوتی (از کانت تا نیچه و…) ادامه دارد. اما چندیست که این بحث از دایره فلسفی به حوزههای مختلف علم، بهویژه علوم طبیعی و تجربی کشیده شده و استدلال جدید استفن هاوکینگ (Stephen Hawking) مبنی بر مرگ فلسفه که در پی ادعای او درباره مرگ فیزیک صورت گرفته نمونه بارز چنین تغییر جایگاهیست. با توجه به مراوده نظری فلسفه تحلیلی با حوزههای مختلف علوم، شما این بحث را چگونه صورتبندی میکنید؟
ارسطو که پیشتر از او ذکر خیری به میان آمد، قرنها پیش یادآور شده بود که “اگر باید فیلسوفی کرد باید فیلسوفی کرد، و اگر نباید فیلسوفی کرد، بازهم باید فیلسوفی کرد”. مقصود ارسطو این بود که از فلسفه و تفکر فلسفی گریزی نیست. حتی برای رد فلسفه و نقد آن نیز باید به سراغ فلسفه رفت و استدلال فلسفی ارائه داد! این سخن درستی است. استدلال پروفسور هاوکینگ در نقد فلسفه نیز از شمول این قاعده بیرون نیست. او از فلسفه انتقاد میکند به این دلیل که در خدمت علم نیست. او همچنین مدعی شده است که فلاسفه باید از مقولاتی که بطور سنتی در بحثهای فلسفی مورد استفاده است نظیر “صدق یا حقیقت”، یا “معرفت” و نظایر آن دست بردارند و به مقولاتی که در بحثهای علمی مورد استفاده دانشمندان است بپردازند.
در سخنان هاوکینگ، نظیر غالب دعاویی که از سوی اشخاص مطرح میشود، صحیح و سقیم با هم آمیختهاند. به عنوان مثال، هاوکینگ به درستی بر این نکته تاکید ورزیده است که فلاسفه باید خود را با آموزههای جدید و جاری علم آشنا سازند. این سخن حقی است که از آن، به توضیحی که میآید، نتیجه باطلی اخذ شده است.
حمله به فلسفه، چنان که شما نیز متذکر شده اید، سابقهای طولانی دارد. در قرن پانزدهم، فرانسیس بیکن نظام فلسفی ارسطویی را مورد انتقاد قرار داد و آن را به عقیم بودن متهم کرد. بیکن، که در نقش مبلغ علوم جدید انجام وظیفه میکرد، چنین میپنداشت که عقیم بودن شیوه ارسطویی به واسطه تکیه آن بر استدلالهای قیاسی است و مدعی شد با استفاده از روش استقرایی علم جدید میتواند به کشف رازهای طبیعت توقفیق یابد و آدمی را بر طبیعت مسخر سازد.
علیرغم حملات بنیان برافکن دیوید هیوم در قرن هجدهم به رویکرد استقرایی، تنها در قرن بیستم بود که فیلسوفان علم عقلگرای نقاد به روشنی آشکار ساختند که استقراء نه تنها آن گونه که هیوم توضیح داده بود فاقد اعتبار است و معرفت بخش نیست، بلکه جدای از آن، علم هیچ نیازی، حتی از سنخ نیازهای روانشناسانه و غیر معرفتی، بدان ندارد. و از آن بالاتر این که رویکرد استقرایی، به معنای کاوش در طبیعت و گزین کردن “امور واقع” و دادههای مشاهدتی، با ذهنی بکلی از عاری از پیش فرض ها، اساسا امکان پذیر نیست.
حملات به فلسفه اما در قرن بیستم نیز ادامه پیدا کرد. پرچمدار این حملات از یکسو پوزیتیویستهای منطقی بودند که از آموزههای ویتگنشتاین متقدم در این خصوص که وظیفه فلسفه شناخت واقعیت نیست بلکه پاکسازی زبان از موانعی است که بر سر راه کسب معرفت پدید میآورد، الهام گرفته بودند، و از سوی دیگر ویتگنشتاین متاخر بود که فلسفه را، باز نه تکاپویی معرفت شناسانه، که نوعی فعالییت درمانگرانه برای غلبه بر کژتابیهایی که از رهگذر کاربرد نادرست زیان پدید میآمد معرفی میکرد.
پس از ویتگنشتاین متاخر، یک پوزیتویست منطقی دیگر، یعنی فیلسوف مشهور آمریکایی ویلفرد ون اورمان کواین حمله قدرتمندی را به فلسفه آغاز کرد و مدعی شد که تنها معرفت “موجه” معرفت علمی است و اپیستمولوژی (نظریه شناخت) تنها در صورتی میتواند از اعتبار برخوردار شود که در سلک علوم تجربی درآید.
نقدهای فیلسوفان، و بخصوص فیلسوفان عقلگرای نقاد، هم نادرستی رویکردهای ویتگنشتاین متقدم و متاخر و پوزیتیویستهای منطقی را آشکار ساخت و هم کواین را وادار ساخت تا خود به اشتباه خویش اذعان کند و به این نکته گردن نهد که شناخت شناسی، برخلاف معرفت علمی، واجد یک جنبه تجویزی است و توصیفاتش نیز، باز برخلاف توصیفات علم تجربی که ناظر به جنبههای مختلف طبیعت است، عمدتا و اولا بالذات ناظر به معرفتهای مرتبه اول است.
به نظر میرسد خطای هاوکینگ در نقد فلسفه از آنجا ناشی شده است که وی نیز احیانا نظیر کواین میپندارد فیلسوف باید کاری همچون دانشمند انجام دهد، در غیر این صورت فعالییتش نوعی اتلاف وقت است. البته این درست است که کار فیلسوفان، برغم مدعیانی نظیر ویتگنشتاین و پوزیتیویستهای منطقی (که البته خود در زمره فیلسوفان بوده اند)، شناخت واقعیت است، نه زبان شکافی و زبان کاوی.
• اما اینجا این پرسش مطرح میشود که کار دانشمندان و عالمان نیز شناخت واقعیت است پس چرا صف فیلسوفان باید جدای از صف دانشمندان باشد؟
پاسخ این است که فیلسوفان به آن جنبهها از واقعیت نظر دارند که با ابزار تجربه نظام مند (experimentation) نمیتوان در موردشان به کاوش پرداخت. کاوش در این جنبهها صرفا با ابزار تحلیلی و نظری امکان پذیر است. به عنوان مثال، در حالی که عالمان و دانشمندان میکوشند تبیینهایی هر چه کارآمد تر از جنبههای مختلف طبیعت ارائه دهند، فیلسوفان علم به این مهم توجه میکنند که در میان الگوهای متنوعی که میتوان برای تبیین در یک حوزه علمی خاص ارائه کرد کدامیک از کفایت بیشتری برای حوزه علمی مورد نظر برخوردارند. ویا زمانی که دانشمندان با بهره گیری از اسکنر (scanner)های قوی میکوشند روشن سازند آن هنگام که اشخاص در معرض تجربههای دینی واقع میشود، کدام یک از بخشهای مغزشان فعال میشود و این فعالییت به کدام یک از بخشهای ناظر به فعالییتهای شناختی یا عاطفی در مغز ارتباط دارد، فیلسوفان دین میکوشند به این پرسش پاسخ دهند که معنا و مضمون تجربه دینی برای دینداران چیست و آیا این گونه تجربهها راهی برای شناخت واقعیت باز میکنند یا نه. ایمانوئل کانت فیلسوف برجسته آلمانی به عنوان نمونه با ارائه استدلالهای فلسفی بسیار در خور تاملی عنوان کرد که میتوان از رهگذر توجه به جنبههایی که وی از آنها با عناوین “امر زیبا” و “امر والا” یاد میکرد به آستانه شناخت موجود برین (خدا) راه یافت. اما شرط لازم (هرچند نه کافی) برای توفیق در این زمینه، اخلاقی بودن است.
فلسفه به معنایی که ذکر شد، یعنی شناخت آن جنبهها از واقعیت که با ابزار تجربه حسی نمیتوان در موردشان به تحقیق پرداخت، زنده و فعال و با نشاط است. مدعای هاوکینگ در باره مرگ فلسفه، با واقعیت انطباق ندارد. اما توصیه هاوکینگ به فیلسوفان در این خصوص که میباید به نحو مستمر خود را با تازهترین تحولات علمی آشنا نگاه دارند، توصیه درستی است. فیلسوف معاصر نمیتواند در باره جنبههای ناشناختهای از واقعیت که تجربه نظام مند از سیر در آن محروم است، به کاوشی کارساز و روشنگر بپردازد، مگر آن که به نحو مناسبی، یعنی در حد یک دانشمند آماتور و غیر حرفه ای، با تحولات علمی روز آشنا باشد. خوشبختانه این امر در زمان ما به برکت نشریات و کتابهایی که علوم تخصصی را در حیطه عمومی ترویج میکنند، بخوبی امکان پذیر است و از این بابت عذری از فیلسوفان و متعاطیان فلسفه پذیرفته نیست.
• کمتر فیلسوف تحلیلی را میتوان اسم برد که کار مطالعاتی خود را صرفا در یکی از قلمروهای خاص فلسفه تحلیلی به انجام رسانده باشد و در یکی از حوزههای اصلی علوم (نظیر ریاضیات، فیزیک، نجوم و…) مطالعه منظم نداشته باشد و یک دوره دانشگاهی را در آن به پایان نرسانده باشد. حال با این توضیح چگونه میتوان نسبت فیزیک و متافیزیک را در ساحت فلسفه تحلیلی واشکافی کرد؟
در کاربرد اصطلاح “فلسفه تحلیلی” باید تا حدی احتیاط به خرج داد. در مقاله مبسوطی که چند سال قبل با عنوان “فلسفه تحلیلی چیست” در ویراست نخست کتاب فلسفه تحلیلی (تهران: طرح نو: ۱۳۸۴) به چاپ رساندم، به تفصیل توضیح دادم که میان خود فلاسفه تحلیلی بر سر حدود و تغور دقیق فلسفه تحلیلی اختلاف نظر وجود دارد. فلسفه تحلیلی، کار خود را از بحثهای مربوط به تحلیل زبان آغاز کرد و رویکردهای تحلیل زبانی، خواه در هیئت تحلیل زبانهای صوری و خواه در قالب تحلیل زبانهای طبیعی، تا حدود دهه ۱۹۷۰ در دل این سنت جایگاه مهمی داشت. مدعای اصلی آن دسته از فیلسوفان تحلیلی که به کاوش در زبان گرایش داشتند آن بود که زبان آیئنه تمام نمای واقعیت است و با نظر در آئینه میتوان از آنچه که تصویرش در آئینه افتاده است، یعنی واقعیت، شناخت بدست آورد و چون کاوش در زبان آسان تر از رفتن به سراغ خود واقعیت است بنابراین باید وجهه نظر را از واقعیت به زبان معطوف کرد. مخالفت با رویکردهای زبانی از همان نخستین دهههای رشد سنت تحلیلی در درون این سنت آغاز شد. یکی از قدرتمندترین این جریان ها، رویکرد عقلگرایی نقاد بود که تاکید داشت برای شناخت واقعیت باید به سراغ خود واقعیت رفت. زبان صرفا ابزاری است که به ما برای شناخت واقعیت کمک میکند نه آن که به منزله نایب و جانشین واقعیت، از شان واقع نمایی برخوردار باشد. رویکردهای زبانی به فلسفه تحلیلی از دهه ۱۹۷۰ به تدریج رو به افول گذارد و اکنون شمار اندکی از فیلسوفان تحلیلی را میتوان سراغ گرفت که کارشان همچنان زبان شکافی باشد. فیلسوفان تحلیلی در همه عرصه ها، خواه فلسفه علم، خواه فلسفه دین، خواه فلسفه اخلاق، خواه فلسفه سیاسی، خواه فلسفه حقوق، و نظایر آن به خود واقعیت توجه میکنند و نه به بازتاب واقعیت در نوع کاربردهای زبانی در باره واقعیت.
این توضیح از آن حیث ضروری بود که یادآور شوم در میان فیلسوفان تحلیلی، آن گروه که به فلسفه تحلیل زبان گرایش داشتهاند (بخصوص نسلهای دوم و سوم و بعد تر این فیلسوفان) احیانا کمتر به آموزههای علمی و ریاضی توجه داشتهاند. اما آنان که شناخت خود واقعیت را وجهه همت خود قرار داده بوده اند، چنان که متذکر شده اید، با علوم و ریاضیات ارتباطی نزدیک داشته اند، هرچند که با وقوف به جایگاه خود از خلط مراتب پرهیز کردهاند و در مقام دانشمند، که پژوهشهای مرتبه اولی میکند، ظاهر نشدهاند.
به توضیح پیشین دو توضیح دیگر را نیز باید اضافه کنم که امیدوارم به بهتر روشن شدن موضوع کمک کند. توضیح نخست آن که آن دسته از فیلسوفان تحلیلی که گرایش به تحلیلهای زبانی داشته اند، عمدتا رویکردهای ضد رئالیستی اتخاذ کردهاند (حتی اگر نظیر راسل یا پاتنم از مواضعی رئالیستی کار خود را آغاز کرده باشند). در عوض آن دسته از فیلسوفان تحلیلی که به کاوش در خود واقعیت اقدام کردهاند عمدتا موضعی رئالیستی اختیار کردهاند. تفاوت این دو رویکرد در ارتباط با آنچه در خصوص رابطه میان فیزیک و متافیزیک مطرح کرده اید، حائز اهمیت است. فیلسوفان ضد رئالیست یا غیر رئالیست، به دلالت مواضع خود، به این نظر سوق داده میشوند که شناخت واقعیت خواه با ابزار علمی و خواه با ابزار فلسفی (اگر به شناخت فلسفی قائل باشند) امکان پذیر نیست. حداکثر خدمتی که علم و معرفت میتوانند به ما ارائه دهند، پاسخگویی به نیازهای عملی و تکنولوژیک است. دعاوی علوم (و احیانا فلسفه ها) در باره واقعیت صرفا افسانههای مفیدند که امور عملی ما را تسهیل میکنند اما بر شناخت ما نمیافزایند. به این ترتیب فیلسوفان غیر واقع گرا (و نیز دانشمندان آن هنگام که عینک فلسفی بر چشم میگذارند و این عینک متافیزیکی غیر واقع گرایانه را بدانان مینمایاند) به دلالت دیدگاههای فلسفی خود علم تجربی را به تکنولوژی تقلیل میدهند.
فیلسوفان واقع گرا در برابر از این نظر دفاع میکنند که علم و فلسفه هر دو در تکاپوی ازدیاد معرفت ما از واقعیتند. هرچند در این مسیر چارهای جز بهره گیری از نظریهها و گمانههایی که خود برساخته ایم و برای شکار واقعیت بدان فرافکنده ایم نداریم، اما از رهگذر حذف خطا و با بهره گیری از توانهای علّی که در اجزا متنوع واقعیت موجود است میتوانیم گام به گام تصویرهای ناتمام و غیر دقیق خود از اجزاء واقعیت را به تصویرهای دقیق تر و کاملتر بدل کنیم. هرچند که البته دستیابی به کمال مطلق، یعنی تصویری از هر حیث مطابق با همه جنبههای واقعیت امری نیست که در زمانی محدود امکان پذیر باشد.
توضیح دوم در خصوص جایگاه عقلگرایی نقاد در سنت تحلیلی است. رویکرد عقلگرایی نقاد، از همان آغاز، یعنی دهه ۱۹۳۰، بکلی راه خود را از رویکردهای زبان شکافانه، خواه در درون سنت تحلیلی و خواه در درون سنت اروپای قاره ای، جدا کرده است. به همین اعتبار برخی از برجستهترین حاملان این رویکرد، از جمله دیوید میلر، حتی از اطلاق نام فلسفه تحلیلی به رویکرد عقلانیت نقاد اکراه دارند، به این اعتبار که احیانا در نظر عدهای، عقلانیت نقاد نیز همعنان با رویکردهای زبانی خواهد شد.
عقلگرایان نقاد، که موضعشان را در خصوص نزدیک شدن گام به گام به شناخت واقعیت توضیح دادم، بر این نظرند که فهم فیزیکی از واقعیت در هر دوره متکی به فهم و مدلی متافیزیکی از واقعیت است. هرچند مدلهای متافیزیکی به صورت مستقیم در معرض تجربه قرار نمیگیرند، اما نقادی نظری اجزاء این مدلهای متافیزیکی، احیانا میتواند زمینه را برای صورت بندی آزمونهایی برای سنجش برخی نتایج تجربی که از این مدلها قابل استخراج است مهیا سازد. یک نمونه قابل ذکر در این زمینه، آزمون فکری مشهور اینشتاین در نقد تفسیر کپنهاگی، تفسیر بور-هایزنبرگ، از مکانیک کوانتومی بود. اینشتاین بر مبنای تصویر متافیزیکی خود از واقعیت معتقد بود شناخت دقیق علّی از نحوه عمل پدیدار ها، ولو در سطح کوانتومی امکان پذیر است. بور با این نظر هم رای نبود. آزمایش فکری مشهور اینشتاین که نخستین بار در ۱۹۳۵ صورتبندی شد، چند دهه بعد به وسیله جان بل فیزیکدان پرآوازه ایرلندی در قالب یک نامعادله ریاضی بازسازی شد. این نامعادله در دهه ۱۹۸۰ به وسیله شماری از فیزیکدانان در قالب آزمایشهایی فیزیکی مدل سازی شد. بررسی این نتایج آزمونپذیر فیزیکدانان را به این نتیجه رساند که تصویر متافیزیکی اینشتاین از واقعیت که متکی به درکی دترمینیستی (حتمیت گرایانه) بود، تصویری دقیق نبوده است.
اهمیت مثالی که در اینجا ذکر کردم در آن است که اینشتاین در هنگام صورت بندی آزمایش فکری خود، در مقام یک فیلسوف علم، و نه یک فیزیکدان، عمل کرده بود و پاسخ بور به او در آن زمان نیز پاسخی فلسفی بود و نه فیزیکی. به عبارت دیگر، این نمونه درخشان، بخوبی بر ارتباط تنگاتنگ فیزیک و متافیزیک (فلسفه) و در عین حال تمایز آنها از یکدیگر تاکید میورزد و آن را آشکار میسازد.
• مهمترین وجه فلسفه تحلیلی به اعتباری در سنت نقادی آن ریشه دارد، اما ظاهراً این سنت نقادی که پیشتر با قدرت هرچهتمامتر دربرابر زیادهخواهیهای علوم جدید میایستاد امروز آنگونه که باید و شاید نتوانسته به برخی پرسشهای علوم جدید پاسخ گوید. نمونه بارز این مدعا، شاید اظهارنظر مناقشهبرانگیز استفن هاوکینگ باشد!
توضیحاتی که در بالا آمد باید تا حدود زیادی این نکته را روشن کرده باشد که هاوکینگ در نقد خود بر فلسفه و نه بر فیلسوفان، دچار یک مغالطه آشکار، از سنخ مغالطات موسوم به “خلط مقوله” شده است. در درسهایی که در سالهای قبل برای دانشجویان خود در دانشگاههای ایران ارائه میدادم از جمله به این نکته اشاره میکردم که حتی نگاهی شتابزده به نشریات علمی تخصصی در حوزههای مختلف علمی، از فیزیک و شیمی یا زیست شناسی و زیست عصب شناسی و نظایر آنها که از دهه ۱۹۷۰ به بعد منتشر شده اند، بخوبی نشان میدهد که تا چه اندازه اهتمام فیلسوفان علم در آموزش و ترویج مقولات مهم فلسفه علم از جمله مباحث مربوط به معیارهای گزینش بهترین نظریه از میان شماری از نظریههای رقیب، مدلهای متنوع تبیین، آزمونهای فیصله بخش و اهمیت آنها، استقراء و بی اعتباری آن، جایگاه پیش بینیها و پیش بینیهای بدیع، تفاوت ابطالگرایی و تایید گرایی، رئالیسم و ضد رئالیسم، تکافوی ادله تجربی، و بسیاری دیگر از مقولاتی که فیلسوفان علم بدان پرداخته اند، موثر بوده است: هیچ نشریه علمی را نمیتوان یافت که در مقالات علمی مندرج در آنها، این قبیل اصطلاحات که مختص فلسفه علم است، یافت نشود. این امر در نشریات علمی که پیش از دهه ۱۹۷۰ منتشر شده اند، مشاهده نمیشود. به عبارت دیگر تکاپوی فیلسوفان علم در آموزش دادن مباحث اصلی فلسفه علم به دانشمندان تلاشی موفق بوده است. از سوی دیگر در بسیاری از نشریات فلسفی، بخصوص نشریات مربوط به فلسفه علم، و در مقالاتی که (عمدتا) به قلم فیلسوفان واقع گرا تحلیل شده است، به عوض پرداختن به نمونههایی که صرفا در قالب آزمایشهای فکری متکی به کاربردهای زبانی است، از نمونههای عینی که در نشریات و مقالات علمی بدانها پرداخته شده است، استفاده میشود. معنای این سخن آن است که داد و ستد میان دانشمندان و فلاسفه داد و ستدی کما بیش موفق و با دستاوردهای قابل ملاحظه بوده است. با این حال چنان که پیشتر اشاره کردم این سخن هاوکینگ که فیلسوفان (و حتی عامه) میباید خود را با یافتههای علوم جدید آشنا سازند، سخن درستی است. یافتههای علمی خواه ناخواه تصویری جدید از واقعیت را عرضه میکنند. شناخت نقادانه این تصویر جدید در گرو آشنایی با یافتههای علمی است.
• یکی از مهمترین وجوه فلسفه در نظر متفکران متقدم سنت فلسفی غرب، داشتن وجوه تبیینی در برخورد با رخدادهاست. با استدلالهای جدیدی که از سوی فیلسوفان علم مطرح شده فلسفه در این کارکرد خود تاچه حدی توانسته وجه تبیینی خودرا حفظ کند؟
فلسفه علم به توضیحی که ذکر کردم و به شهادت مقالات فیلسوفان علم در نشریات تخصصی این حوزه، در کار روشنگری مستمر در خصوص دلایلی است که خصوص معرفت بخشی دعاوی علمی ارائه میشود. فیلسوفان علم با بررسی این دلایل ذیل مقولههای مختلف، خواه مباحث مربوط به تبیین، خواه مباحث مربوط به نحوه استنتاج، خواه مباحث مربوط به داوری میان نظریههای رقیب، و… میکوشند شناخت مرتبه دومی از دعاوی علمی را دقیق تر کنند.
در کنار فعالیتهای معرفتشناسانه فیلسوفان علم باید به تکاپوهای جامعه شناسان علم و نیز آن گروه از معرفت شناسان که به جنبههای اجتماعی تولید و رشد علم توجه دارند نیز اشاره کنم. پیشتر متذکر شدم که فیلسوفان تحلیلی کار خود را با نظر به زبان و نحوه گزارشگری آن از واقعیت آغاز کردند. از این رویکرد معمولا با عنوان “چرخش زبانی” یاد میشود. از دهه ۱۹۸۰ شماری از جامعهشناسان کوشیدند به عوض آن که نظیر معرفتشناسان به دلایل و الزامات درونی استدلالهایی که در دعاوی علمی مطرح میشود توجه کنند، نظر خود را به علل و عواملی که از بیرون بر تولید علم و بر دیدگاه عالمان تاثیر میگذارد، نظیر عوامل و علل اقتصادی، سیاسی، ایدئولوژیک، اجتماعی، فرهنگی و نظایر آن معطوف کنند. شماری از معرفت شناسان که از کواین متاثر بودند نیز مدعی شدند که از این پیش معرفت شناسی باید کاوش خود را به جنبههای اجتماعی تولید علم اختصاص دهد. از این رویکرد جدید با عنوان “چرخش اجتماعی” یاد میشود. این دو گروه نیز به سهم خود در روشنگری در خصوص آنچه که “نهاد علم” یا علم به منزله یک نهاد” نامیده میشود، و نباید آن را با “علم یا معرفت” کرد، تلاش زیاد کردهاند. اما از آنجا که “نهاد علم یا معرفت” بر خلاف “علم یا معرفت” نوعی تکنولوژی است، تلاش گروه اخیر از معرفتشناسان را باید در حوزه کاوشها در خصوص یک تکنولوژی خاص جای داد و آن را با بحثهای نظری در مورد علم اشتباه نکرد.