داستانهای مجموعه داستان «هنوز از شب دمی باقی است» را نمیتوان با یک چوب راند. اما مخرج مشترک همهی آنها این است که هر یک به گونهای ما را به گذشته ارجاع میدهد؛ گذشتهای که هنوز پایان نیافته و با اکنون نیز زندگی مشترکی را ادامه میدهد. نوعی از زندگی که اسطورهی پریهای دریایی را در ذهن مینشاند؛ اسطورهی پریهایی که نیمهانسان هستند اما شتر مرغ نه. یعنی، زندگی را در خطی پایا ادامه میدهند و نان را به نرخ روز نمیخورند و به گاه تخم گذاشتن شتر نمیشوند و به گاه کار کردن، مرغ. این ویژگی، در بیشتر داستانهای این مجموعه بارز است و راوی داستانها خواننده را مدام در تعلیق لازم فرومیبرد؛ تعلیقی که اگر نباشد، داستان شب رادیو میشود که باید به محض پایان گرفتناش سر بر بالین گذاشت و بیهیچ اندیشهای به خواب فرورفت.
داستانهای این کتاب در «تبعید» یا بهتر بگویم، «تبعید خودخواسته اجباری» نوشته شدهاند اما آبشخور همهی آنها، مگر قصهی اول؛ «پردههای درد»، ایران است. راوی یا شخصیتهای اصلی داستانها، از نظر فیزیکی در غرب زندگی میکنند، اما روح و ذهنشان در ایران است؛ در اینجا سر و کوپالشان سفید میشود، در ایران اما میمیرند که همان زندگی اکنونشان است در غرب. آدمهای داستانهای مجموعهی «هنوز از شب دمی باقی است» هویت شکستهای دارند که دوگانگی زندگی را برایشان رقم میزند. آنها نه تنها، تنها هستند که در جمع هم خود را غریبه احساس میکنند و همین غریبهگی غربت را دردی مضاعف میبخشند. این آدمها «خود»شان را انگار گم کردهاند. این «خودِ» گم شده اگر عنصر اصلی هویت فردی باشد، چه تعریفی دارد؟ به این پرسش در داستانهای این مجموعه هرگز به طور روشن و آشکار پاسخ داده نمیشود، اما با تعلیقها و فاصلهگذاریهایی که در متن است، میشود به تعریف نویسنده، که گاه راوی است و گاه شخصیت اصلی داستان، دست یافت. اگر به تعریف «خود» دست نیابیم، پیامد آن این میشود که تعریف «بحران هویتی» یا «خود گُمکردگی» که برای شخصیتهای داستانهای این مجموعه بروز میکند را نشناسیم. بنابراین اگر بخواهیم به نقش «زبان» در شکلگیری هویت فرد تبعیدی که دلمشغولی بیشترین داستانهای این مجموعه است، برسیم، باید هم، برای «تبعید» تعریفی معین داشته باشیم و هم «زبان». با شناخت این دو مقوله میشود هویت شخصیتهای داستانهای مجموعهی «هنوز از شب دمی باقی است» را بهتر بررسی کرد و نگاه بیشتر آنها به گذشته را درک و با آنها همدردی کرد.
سرعت گردش اطلاعات و علوم انسانی در جهان امروز چنان است که ارایه تعریفی معین از هر یک از دو واژه نام برده شده در بالا، امکان ندارد. اما فراگیرترین تعریف در مورد تبعیدی شاید چنین باشد که «پال تَبُری» میگوید:
«تبعیدی کسی است که تحت شرایط ترس از آزار و شکنجه (به دلیل نژادی، مذهبی، ملیتی یا عقاید سیاسی)، مجبور به ترک وطن و یا مجبور به ادامهی اقامت در خارج از سرزمین مادری خود بشود. تبعیدی کسی است که تبعید خود را (حتا اگر تا پایان عمر ادامه داشته باشد)، موقتی تلقی میکند و امیدوار است که با تغییر شرایط به وطن بازگردد. اما در شرایط موجود، نه میتواند و نه میخواهد که برگردد.»
برای «زبان» هم فراگیرترین تعریفی که یافت میشود چنین است که “راجر فاولر” میگوید:
«برای این که به طور قطع و یقین بگوییم که زبان چیست، هیچ کوششی کافی نیست. با تنها وسیلهای که میشود زبان را تعریف کرد، خود زبان است. در نتیجه ما قادر نیستیم تعریفی فراگیر از زبان به دست آوریم و به دست دهیم. بهتر است زبان را بدون تعریف بگذاریم و فقط، به بی پایانهگی و رازگونگی آن شهادت دهیم.»
البته پیش از این هم، «ولتر» گفته بود که «زبان چیزی است که در واژه نمی گنجد.»
با توجه به آنچه که آمد، میشود یکی از موضوعهایی که در بیشتر داستانهای این مجموعه رخ داده است را ژرفتر بررسی کرد: «تنهایی» در بیشتر داستانها موج میزند و حتا آن گاه هم که به دیوارهی موجشکن برخورد میکند، به جای بازگشت به جای اول، در همانجا میماند تا در حیرانی خود از آنچه بر او میرود، فرورود. این تنهایی به این خاطر با تعریفهای بالا در هم میآمیزد که حاصل «خودتبعیدی» است که دامنگیر بیشتر ما ایرانیان شده است. به این جملهها دقت کنید: «بار آخر که به آنجا رفتم، خود را یگانه (بخوان تنها) یافتم. انگار که از زندگی بقیه جدا بودم. کمی بعد به دختری خیره شدم که از بقیه جدا بود. […] آخرین صدایی که آن شب شنیدم صدای دیوید بود که مست بود و همسایهی مجرد من.» در داستان «پردههای آخر» سه نفری که محور داستان را میچرخانند، تنها هستند و انگار که هویتی شکسته دارند. انگار که در خود گُمبردگی، اسیرند و برای فرار از این هویت گُم شده، به دنبال محملی هستند که وجود ندارد. در این سرگشتگی است که به ناگاه، پای برادر دیوید که تا پایان داستان هم معلوم نمیشود که خودکشی کرده یا نه، به میان میآید که او هم تنها است. هیچکدام از این شخصیتها اما نمیخواهند که به این تنهایی اجباری خو کنند: «او بازنشسته دولت است. تنها و بیزن. مثل من معتقد است که من پشت میلههای فرهنگ سنتی گیر کردهام و هنوز توی کوچههای تاریک و باریک آن به سر میبرم.» این همانی است که میگویم، شخصیت تنها و تبعیدی داستان، همراه موج میآید اما در برخورد با موجشکن، به جای بازگشت و روانه دریا شدن، در ساحل میماند تا غرق فرهنگ سنتی شود؛ فرهنگی که در مقایسه با رویدادهای جهان صنعتی و مدرنی که در آن زندگی میکند، شکستگی هویت را برایش رقم میزند. او هنوز در اندیشهی نوشتن شکستی است که او را وادار به فرار کرده: «برایش گفتهام که قصهی شکست ما هنوز به تحریر در نیامده و من حالا به آدم بیحرفی میمانم که در پی مطالبات عقبافتاده، دایم ذهنم را حلقآویز میکنم و بهاش باج میدهم.»
او که خود را گم کرده است، برای پیدا کردن برادر دیوید، به دریاچه میرود و گفتهی دیوید در مورد برادرش را به زبان میراند: «قبل از گُم شدن، دلنگران رؤیاهایاش بودم.»
اشارات این گُم شدن آیا به شکستگی هویت خود راوی نیست؟ این را میگویم چون در خیال چنین میبیند: «آن زیر، در یک باغ باستانی که درختهاش از توش و توان افتاده بودند، جسد من بود که بیحرف پلک خوابانده بود. خبر مرگم را عدهای که دور و بر جسد بودند، از روی چرکنویس دستنوشتهای، پاکنویس میکردند.»
سفر به گذشته در داستان «هنوز از شب دمی باقی است»، تبدیل میشود به حکایت شکنجهگری که پسر راوی و دهها جوان برومند ایران را به خون و خاک کشانده. او که اکنون به اعتیاد پناه آورده تا از شر کابوسهای شبانهروزیاش رها شود میگوید: «حالا شدهام آدم بلاتکلیف. حساب روز و شبام را ندارم. […] توی اون عالم هم که باشم میرم سفر. سفرهای کابوسی. گاهی شبها یاد بعضی صداها میافتم. […] خون میبینم.»
سفری که هم عینی است و هم ذهنی. سفری به گذشته تا گلستان خاوران را در دید پدر بنشاند که راوی داستان است و میگوید: «کمی دورتر از ورودی بهشتزهرا، توی شانه خاکی جاده پارک کردم و از تریلی پایین آمدم و رو به دشت خاوران زانو زدم و مثل هر بار که به دیدارش رفتهام، زیر لب گفتم: “جمال، تو مثل رنگ چشم من در منی. دور نیست که شهر به ناله در خواهد آمد. نشانهها پیدا است. هنوز صدای سایهات با ماست.” و بلند شدم.»