برابر نهادن شکوه، بزرگی و تمدن والای ایران در پیش از اسلام با خواری و نزاری و از هم پاشیدگی آن در دوران پس از اسلام، مدت‌ها بود که جامعه‌ی روشنفکری ایران را به‌خود مشغول کرده بود. به گفته‌ی ماشاءاله آجودانی، در ایران به همراه تجدد، یک مفهوم “دو بُنی و تازه‌ای از «زمان» در اندیشه سیاسی شکل می‌گیرد… بر بنیاد این مفهوم، تاریخ ایران به «گذشته» و «حال» تقسیم می‌شد. گذشته، گذشته‌ی پر افتخار باستانی به ایران پیش از اسلام تعلق می‌گرفت و زمانِ «حال» به ایران اسلامی از ۱۴۰۰ سال پیش تا ایران معاصر. در این معنا حال به معنای معاصر نیست. ایران ۱۴۰۰ساله اسلامی است که تاریخ انحطاط است.” ص. ۳۱-۳۲ [۱۳]

دیکتاتوری رضا شاه
دیکتاتوری رضا شاه

ماشاءاله آجودانی در ادامه می‌افزاید:

“فاجعه از همین نحوه نگرش آغاز شده بود. نحوه نگرش تاریخی یا شبه تاریخی‌ای که تاریخ ایران را تکه پاره می‌کرد و تکه پاره‌هایی از آن را بر تکه پاره‌هایی دیگر برتر می‌نهاد. این برتر نهادن‌ها ناگزیر به نفی و طردِ بخش مهمی از تاریخ ایران نیز می‌انجامید.

 در محدوده همین نگرش تاریخی، به‌طور عام، ایران به دو پاره خوب و بد یا «خیر» و «شر» تقسیم می‌گردید. پاره خوب آن به ایران باستان یا گذشته تاریخی، و پاره بد، «شر» و اهریمنی آن به ایرانِ دوران اسلامی- یا ایران معاصر- تعلق می‌گرفت.” ص. ۴۷-۴۸ (همان‌جا)

آجودانی در همین کتاب، با آوردن نمونه‌های روشن و انکارناپذیری به‌خوبی نشان می‌دهد که نویسندگان و شاعران تجددگرای ما، در این راستا، حتی به تحریف و افسانه‌سازی هم دست زده‌اند. او مشخصه‌ی ناسیونالیسم ایرانی را که با تجددخواهی ایرانی درهم تنیده شده، این‌گونه تعریف می‌کند:

“ضدیت با دین و آیین اسلام، ضدیت با عرب و یهود و اقوام سامی و آیین‌های بیگانه، شیفتگی به ایران باستان و عصر درخشان ساسانی، مهمترین مشخصه ناسیونالیسمی بود که در جریان نهضت تجدد خواهی و مشروطیت در ایران شکل گرفته بود و میراث آن با فاصله کمی در عصر پهلوی به روشنفکرانی چون هدایت و کسروی رسید. تحولات جهانی نیز به قوام یافتگی چنین ایدئولوژیی در ایران عصر پهلوی دامن زد.” ص. ۵۲ (همان‌جا)

میشود گفت که ناسیونالیسم رضا شاه هم از این قاعده مستثنی نبود و به دنبال ایجاد همگونی فرهنگی، زبانی، و وحدت سیاسی بود. ابراهامیان در ص. ۱۷۷ همان کتاب، دربارهی سیاست و خواستههای رضا شاه مینویسد:

“سیاست‌های راجع به قبایل با آرزوی دیرینه تبدیل امپراتوری چند قومی به دولتی واحد با مردمی واحد و یک قوم، یک زبان، یک فرهنگ و یک قدرت سیاسی، کاملاً مرتبط بود.”

در نیمهی نخست قرن بیستم که کریستنسن در زمینهی شرق و ایران مشغول پژوهش بود، جهان درگیر دو جنگ جهانی شد که در نتیجهی آنها معادلههای جهانی بههم خورد، و رابطههای غرب و شرق بر پایهی محاسبات دیگری بنا گذاشته شد.

در این دوران رشد بسیار سریع صنایع، و توان هر دم فزایندهی دستگاهها و ماشینها در غرب، منجر به تولید انبوه در همهی زمینهها شده، و جهان صنعتی دیوانهوار به دنبال بازارهای تازه و نیز منبعهایی برای مواد خام میگردد که در نتیجهی آن، پهنهی گیتی شاهد جنگهای مداومِ آشکار و پنهانی میشود که بر سر تقسیمهای جغرافیایی تازه صورت میگیرد.

آرتور کریستنسن که شاهد این زورآزماییها است، از “فرصتی” برای دولتهای کوچک غربی سخن به میان میآورد که رقابت کشورهای بزرگ غربی در مشرقزمین فراهم آورده است؛ فرصتی برای سرمایهگذاری و به دست آوردن امکانات و بازارهای جدید.

در همین دوران تاریخی در صحنهی سیاسی غرب، و بهویژه آلمان، ناسیونالیسم در حال رشد و گسترش است، و نژادشناسی توجه پژوهشگران را در رشتههای گوناگون به خود جلب کرده است. این موضوع سمت و سوی پژوهشهای خاورشناسان را برای یافتن ریشههای نژاد آریا، متوجه هند و ایران میسازد، و پژوهشهای ایرانشناسی در این دوره هم، خود بهخود در رابطه با نژاد آریا و زبانهای هند و اروپایی سمت و سو میگیرند. اگر این مورد را به موردی که پیش از این از آن سخن گفتیم، یعنی تلاش برای امکانِ یافتنِ جای پایی در شرق برای به دست آوردن مواد خام و بازارهای تازه بیفزاییم، به راحتی میتوانیم بفهمیم که چرا آرتور کریستنسن در آن هنگام موفق میشود رشتهی زبان‌شناسی تاریخی ایران را در دانشگاه کپنهاگ از زیر سایهی شرقشناسی بیرون کشیده و به رشتهای مستقل بدل سازد.

او بنا به گفتهی خودش در دومین سفرش به ایران، در پی بررسی لهجهها، و نیز دگرگونیهایی است که پس از به حکومت رسیدن رضا شاه در این کشور صورت گرفته است. او که در سفر پیشینش در ۱۵ سال پیش، با ایرانی فقیر و درمانده روبهرو شده بود که از هرگونه امکانات رفاهی، آموزشی و اجتماعی محروم بود، و نه راه درست و حسابی داشت و نه وسایل نقلیهی ضروری، اکنون با کشوری روبهرو میشود که در آن شبانهروز در حال کار و ساختن هستند، و با سرعت هرچه تمامتر میرود تا شکل و شمایلی را به خود بگیرد که برای یک غربی آشنا است، و او میتواند آن را با کشور خودش مقایسه کند.

اصلاحاتی که رضا شاه از بالا و با ضرب و زور به اجرا درآورد، فرصتهای خوبی برای کشور کوچک دانمارک فراهم آورد. از جمله شرکت “کمپساکس”[۱۴] در سال ۱۹۳۳ برای ساختن راهآهن وارد ایران شد. در همین دهه این شرکت با ۴۵ هزار کارگر پیمانی بزرگترین کارفرما در ایران است که تعداد کارکنانش از شرکت نفت انگلیس هم بیشتر است. شرکت دانمارکی “مونبرگ اند تورسن”[۱۵] هم گذشته از ریل‌گذاری راهآهن تهران- تبریز، ساختن سیلوها را نیز عهدهدار است.

پس چنان‌که میبینیم، فرصتی که آرتور کریستنسن از آن نام برده بود، برای کشور کوچک دانمارک، در ایران پیش آمده بود.

او در سفر دومش به ایران دیگر شخصیتی سرشناس است که بزرگان کشور از نخست وزیر و وزیر دربار گرفته تا نویسندگان نامداری چون سعید نفیسی و محمد قزوینی برای دیدارش در نوبت میایستند. پس میتوان گفت یکی از علتهایی که آرتور کریستنسن اینهمه اقدامات رضا شاه را میستاید، این است که او با مردم کوچه و بازار و روشنفکران دهان‌بستهای که بار گران اصلاحات سریع و دگرگون‌کنندهی رضا شاه را بر دوش میکشند، و باید زخم تازیانهی او را تحمل کنند، بی‌ارتباط است. او در این سفر ایران را از پنجرهای میبیند که سردمداران حکومت رضا شاه و طبقهی بالای جامعه او را در مقابلش نشاندهاند. اینجا کمی غریب است که یک پژوهشگر حرفهای مانند آرتور کریستنسن چگونه نمیتواند دندانهای شکستهی خبرنگاران و چشمان ترسان رهگذران را ببیند.

بیشتر روشنفکران یا تجددخواهانی که آرتور کریستنسن با آنها ارتباط برقرار میکند از سویی درس‌خواندهی اروپا بوده، و خواهان پیشرفت کشور به سبک غربی هستند، و از سوی دیگر شیفتهی شکوه ایران باستان، و خواهان دمیدن روح تازه در کالبد آن امپراتوری از دست رفته.

این تجدد خواهان، با توجه به نهادینه بودن تفکر دوبُنی در فرهنگ و تفکر ایرانی که هر پدیدهای را متعلق به دنیاهای جداگانهی نور یا ظلمت، سپیدی یا سیاهی، و در نتیجه خوب یا بد میبیند، با حذف دوران طولانی اسلامی از تاریخ ایران، گذشته را همان دوران پرافتخار شاهنشاهیهای پیش از اسلام دانسته، و زمان حال را از زمان آمدن اسلام به ایران آغاز میکنند که آن را دوران انحطاط و پس رفتن، و نیز پس ماندن از قافلهی تمدن میدانند.

پس این تجدد خواهانی که میخواهند بخش اسلامی تاریخ ایران را بریده، و آن را به گذشتهی پر افتخارش پیوند بزنند، به عرب‌ستیزی، ضدیت با اسلام، و چشم بسته عشق ورزیدن به ایران باستان روی میآورند که حاصل آن ناسیونالیسمی است که ناسیونالیسم رضا شاه نیز از جنس همان است؛ ناسیونالیسمی که در جهت ساختن ایرانی با یک تاریخ، یک فرهنگ، یک زبان و در نتیجه یک طرز تفکر، پذیرنده و خواهان اراده و سیاست یک نفر باشد که بتواند آن را بر ایرانی یکپارچه، و ایرانیانی بدون تفاوتهای قومی و زبانی و فرهنگی تحمیل کند.

نتیجهی این طرز تفکر به دیکتاتوری رضا شاه منجر میشود که در سایهی آن کشور را “امن”، و برای سرمایهگذاریهای خارجی آماده میسازد؛  امنیتی که با اصلاحات از بالا و با زور، و بی توجه به فرهنگ، باورها و خواستهی تودههای میلیونی، لایهای درخشان و پر زرق و برق از پیشرفت را بر روی بافت عقبماندهی جامعه میکشد؛ لایهای که چشمان کسانی همچون آرتور کریستنسن را هم از دیدن آن بافت زیرین باز میدارد.

پانویس‌ها:

[۱] Det gamle og det nye Persien

[۲] Politik og Massemoral 1911, Engelsk og tysk Folkeaand, Kultur og verdenskrig 1915, Folkestyrets Fremtid 1927, Skatteborgere, Synspunkter og synsvinkler, 1929

[۳] Christensen, Arthur: Kulturskitser fra Iran. København, Levin & Munksgaard 1937

[۴] Christensen, Arthur: Kulturskitser fra Iran, s. 36

[۵] دولت‌آبادی، یحیی: حیاتت یحیی، جلد چهارم. تهران، انتشارات عطار‌- انتشارات فردوسی. چاپ چهارم 1362 (چاپ اول 1330)

 [۶] مصاحبه‌ای با عنوان “در حضور پروفسور آرتور کریستن‌سن” (Hos professor Arthur Christensen) که هولگا یریلد (Holger Jerrild) در سال 1935 با او انجام داده و در یکی از نشریه‌های دانمارک به‌نام (Gads danske magasin) به چاپ رسیده است.

[۷] یروند آبراهیمیان: ایران بین دو انقلاب. تهران: نشر نی ۱۳۷۷ ص. ۱۷۸- ۱۷۹

[۸] گذشته چراغ راه آینده است. پژوهش گروهی: جامی. تهران، نیلوفر. چاپ دوم- پاییز 1371. ویراستار: بیژن نیک‌بین.

[۹] Jes P. Asmussen: Dansk Biografisk Leksikon. 3. bd. København 1979

[۱۰] یروند آبراهامیان: ایران بین دو انقلاب. تهران: نشر نی ۱۳۷۷ ص. ۱۷۸- ۱۷۹

[۱۱] Suenson

[۱۲] Søltoft, Mette Hedemand: Arthur Christensen, iransk filologi og jagten på de indoeuropæiske. Danmark. 2007

[۱۳] آجودانی، ماشاءاله: هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم. لندن، فصل کتاب-۱۳۸۵ [۲۰۰۶ م.]

[۱۴] Kampsax 35 .

[۱۵] 36 Monberg & Thorsen.