[موسیقی]
[گوینده یک] شنونده رادیو
زمانه هستید از آمستردام
[موسیقی]
[آرش] بعضی از معلم ها کاری میکنن که
ما درسشون رو بهتر بفهمیم
یه بخش قابل توجه اش به این ربط داره که
ما معلمه رو دوست داشته باشیم
ما احساس خوبی داشته باشیم
که سر کلاسمون میریم
اینکه چه پیش میآید
که این رابطه تشکیل بشه
به موارد مختلفی برمیگرده
ما توی این برنامه به بخشهایی از این
رابطه بین معلم و دانش آموز
یا یک استاد و دانشجو میپردازیم
میخواهیم ببینیم که اون فردی که
برای ما الگو قرار داده شده
و قراره ازش بیاموزیم
در چه شرایطی قرار گرفته
[موسیقی]
[موسیقی]
[مهمان یک] از بدو ورودم به این محیط آموزشی
چون همیشه شاهد این بودم
که خب من با دخترهای نوجوان
از سن ۱۱ تا ۱۴ ۱۵ ساله کار میکردم
اینها ابتدا چیزی که من احساس میکنم
که با من درگیرشون میکرد
ظاهر من بود
به دلیل اینکه من زنی بودم که میخواستم که
این ظاهری رو که محیط آموزشی
به اجبار از من به عنوان یک قانون
برای من جا انداخته بود
که تو باید پوشیده باشی
خب من خودم باهاش مشکل داشتم و
این پوشیدگی رو در یه محیطی که زنانه بود
قبولش نداشتم
و وقتی وارد کلاس میشدم
پرده های کلاسم رو میکشیدم
و به این دخترهای نوجوان ۱۱ تا ۱۴ ۱۵ ساله
بهشون میگفتم که من مقنعه ام رو خودم
به داوطلب درمیاوردم و به اونها میگفتم
آزادید رها باشید توی کلاس
مقنعه تون رو درآرید
حتی اگه دلتون میخواد
مانتوتون رو درآرید، درآرید
و این حس رو وقتی من به
این دخترهای نوجوان میدادم
متوجه میشدم که اینها
با چه روحیه عجیبی استقبال
میکردن از این موضوع و
متوجه میشدن که یه چیزی
هست که من رو اذیت میکنه
یه چیزی هست که به من میگه که
و دارم این حس رو به
اونها میدم که من قبولش ندارم
ظاهر حالا فقط اون پوششه نبود
من به عنوان یه زن فکر
میکردم که باید الگوی زنانه
بجز اندیشه ام نوع فکرم نوع آموزشم
یک الگوی زنانه تر و تمیز مرتبی هم
برای این دخترهای نوجوان باشم
و خب همیشه سعی ام بر این بود که
تمیز توی محیط کارم ظاهر بشم
معطر باشم چهره ام چهره قابل قبولی باشه
مثال میگم اگر من شب فرض بر
این بگیر دیر خوابیده بودم و صبح
کم با یه خواب کم از خواب بیدار شده بودم
حتما سعی میکردم که شادابی صورتم سر کلاس
برای بچه ها حفظ بشه چرا؟ چون
من داشتم در واقع یک
مبحثی رو تدریس میکردم مثل ریاضی
ریاضی خودش من طبق اون آمار جهانی که
میشناسمش ریاضی خودش یه
مبحث غیرقابل دوست داشتنی برای
عموم مردمه یعنی وقتی
یه جایی توی مجله ای توی آمریکا خوندم که
از صد درصد مردم دنیا ۸۵
درصد مردم دنیا اصلا
ریاضی رو نمیفهمن
خب من بعدها وقتی بعد از سفر آمریکام
وقتی تو ایران وارد کلاس میشدم
و یه نگاه اجمالی میکردم به
دخترهای دانش آموز و متوجه میشدم که
اوه، الان چند نفر اینها
جزو اون ۸۵ درصده هستند
من چه میتونم بکنم که این ۸۵ درصده رو
با چیزهای دیگه بیارم
یک د– ترکیبی ازش ایجاد
بکنم و علاقه مندشون بکنم
[موسیقی]
[موسیقی]
خب من حالا باید فکر میکردم که
با توجه به این درکی که من از این در واقع
تدریس ریاضی دارم
من چکار میتونم بکنم که اینها رو
در واقع یه اشتیاقی توشون ایجاد بکنم
که اون اشتیاقه باعث بشه که
بیشتر به در واقع ریاضی علاقه مند بشن
و گوش کنن در واقع از یه بیقراری سر کلاس
به یک قراری در واقع بکشونمشون
خب با خودم فکر میکردم
من زنانگیم رو اگر جوری بهشون عرضه کنم که
کششی در اینها ایجاد بکنم
آدم مرتبی باشم، شیک باشم
از رنگهای شاد استفاده بکنم، معطر باشم
چه میدونم آنچه که میتونه یک دختر نوجوان رو
توی اون سن و سال جذبش بکنه
خب ابتدا به ساکن توی جامعه
تاریک و دلگرفته ای مثل ایران
به نظرم میومد که این بهترین حالتیه که
ابتدا به ساکن جذبشون میکنه
بعدا در واقع اون اخلاق و رفتار من
باعث میشد که اینها به سمت من کشیده بشن
و من به عینه این رو دیده بودم
یکی از دلایل مهمی که اینها
ابتدا به به من گرایش پیدا میکردن
میشنیدم بعدها که از همین دخترهای نوجوان
که مثلا چه دبیر شیک پوشیه
چقدر همیشه بوی عطر میده
…چقدر همیشه نمیدونم
ظاهر من رو مثلا خب موی من رو چون
من مقنعه ام رو توی کلاس
برمیدارم داشتم از سر برمیداشتم
مثلا متوجه میشدن که
موی من همیشه موی مرتبیه
حالا رنگی یا رن– غیر رنگی بودنش به کنار
اینکه من زن آراسته ایم پس آراستگی یک معلم
اون هم برای توی اون شرایط
در واقع تاریک اجتماعی ما
اون آراستگیش اون ظاهره چون با اون مقنعه و
با اون پوششی که اینها
برای ما ایجاد کرده بودن که
باید با چادر وارد در
واقع محیط آموزش میشدیم
و با یک رنگهای تیره دل
گرفته وارد کلاس میشدیم
خب ابتدا به ساکن
میشد دغدغه بچه ها و اینها
فرار میکردن از این موضوع
و نمیگذاشت که حتی
گرایشی به ما پیدا کنن
چون نمیدونست که پشت این در واقع
ظاهر و آراستگی چیه؟
باید اول یه چیزی جذبش میکرد
من تصورم این بود که
خب یکی از دغدغه های من به عنوان یک
در واقع مدرس زن این بود که اگر میشد که
من رهاتر ظاهر میشدم سر کلاس
توی ظاهر برای بچه ها
خب یه گام به جلو بودم
[موسیقی]
[موسیقی]
دغدغه های دیگه ای هم به واقع وجود داشت
به طور مثال یک معلم زن
این امنیت و آرامش رو نداشت که خب اگر که
یک زن متأهل باشه بچه داشته باشه
بچه شو به کدامین مهد کودک نزدیک محل کارش
به امانت بسپاره
وقت با خیال راحت
بیاد سر کارش
این موضوع خیلی از ما مدرسین بود که
خب به هر حال بچه داشتیم
بچه های کوچولو داشتیم
و چقدر ما فشار آوردیم
من خودم یادمه به سهم خودم
چقدر فشار به بخش آموزش می آوردیم که بابا
مدارسی که ما داریم توش تدریس میکنیم بزرگن
بیاین یه اتاقش رو ترتیب بدید برای اینکه
بکنیم یه مهد ضمیمه
که ما با فراغ بال بچه مون
رو بیاریم بسپاریم به
در واقع این مهد کودکی که
توی زنگ تفریحمون هم میتونیم
یه سرکی بکشیم بچه مون رو ببینیم
خیالمون یه ذره راحت بشه
یعنی این دغدغه خیلی از مدرسین زن بود که من
میدیدم که بچه کوچیک داشتن جوان بودن
خودم خودم جوون بودم خب دخترم کوچولو بود
دختر کوچیک من واقعا سه سالش بود
زمان مهدکودکش بود
خیلی برای من سخت بود که بخوام این بچه رو
در یه مسیر طولانی نسبت به خودم
توی مهدکودک بذارم با چه
استرسی بخوام در واقع وارد کلاس بشم
که نتونم یه بخشی از وجودم
برای بچه ام در واقع رها شده
خب این میتونه یه دغدغه یک زن باشه
[موسیقی]
[موسیقی]
و یا آرش جان اینکه آیا
زنی که عاشقانه کارش رو دوست داره
چون من جزو اون اف– معلمینی بودم که واقعا
عاشق بچه ها بودم و
در واقع فکر کن که من
درس ریاضی به اون سختی رو
که ۸۵ درصد طبق آمار
در واقع جهانی نمیفهمنش و دوستش ندارن
من با روشهایی که خودم به کار میبردم
بچه ها رو یه جوری در واقع عاشق خودم میکردم
و بهشون این رو یاد میدادم که
این شغل یه شغل عاشقانه است
تا تو عاشق نباشی
در واقع دغدغه ات در
واقع نمیتونه تدریس باشه
و متأسفانه توی آموزش پرورش
چون این عشق رو به
راحتی به واسطه فشارهایی که
میاوردن به ما مدرسین
دغدغه خود من بین واقعا
زنهای همکارم این بود که
میتونم به یقین بگم دو سومشون
بدون عشق به کلاس میرفتن
صرفا فقط شغل بود و یک درآمد
[موسیقی]
[موسیقی]
[مهمان دو] من توی ایران توی دانشگاه
و توی مؤسسه زبان زبان انگلیسی درس میدادم
من بعد از اینکه مهاجرت کردم
اینجا توی اروپای شمالی
دارم فارسی درس میدم در سطح مدارس
و ریاضی هم اون هم در سطح
مدارس
در حد تا قبل از دبیرستان
[آرش] خوشحال بودی
که مدرس بودی توی ایران ؟
[مهمان دو] آره تدریس رو خودم انتخاب کردم
دوست داشتم
توی دانشگاه
از خود پیشه تدریس کار تدریس خیلی راضی بودم
منتها شرایط کاریش
از ساده ترین چیزها که همون پوشش باشه
تا به قول معروف اون
گیرهای انضباطی که میدادن
نه اون هاش رو اصلا راضی نبودم
توی دانشگاه خب ز– زیر ذره بین بودیم
از این نظر که چه جوری رفتار میکنیم و
چه جوری حرف میزنیم و به کی نگاه میکنیم
و چه جوری لباس میپوشیم
و من به این جهت که
لباس پوشیدنم خلاف عرف اصلا نبود ولی
همچین صد درصد هم منطبق نبود
با چیزهایی که میگفتن
…چه میدونم از این گیرهای
انضباطی که شما مثلا
رو تخته که داری مینویسی
آستینت میاد پایین مچت دیده میشه یا
تا ساعدت دیده میشه
این درست نیست
مثلا از اینجور
تذکرها میگرفتم این فضا رو چیز میکرد
فضا رو یه ذره سنگین میکرد برام دیگه
نتیجه اینکه از من کلی انرژی میگرفت
که نذارم این اتفاق بیفته
باید یه بالانسی رو اینجا رعایت میکردم که
این شکلی نباشه که اونها احساس کنن من
به حرفشون گوش نمیدم
یا لج بازی میکنم یا هرچی
ولی اون مرام خودم رو هم کنار نذارم
پیدا کردن این بالانسه
انرژی زیادی از من میگرفت
میتونم بگم الان چون دارم اینجا تجربه میکنم
تدریس توی یک فضای آزاد بدون اون فشارها
میتونم بگم که همین اینجا ذهنم آزادتره
صد درصد ذهن من میره برای محتوای تدریسم
ولی اونجا قطعا یه مقداریش
خرج میشد سر اینکه
حالا کجا نگه دارم بالانسه رو
چونکه همونجوری که گفتم
نمیخواستم اون خودم رو هم حذف کنم دیگه
[موسیقی]
[آرش] در هر نقطه ای که هستیم
پس از مهاجرت سر جای اولمون قرار نمیگیریم
[مهمان دو] نه، من خیلی به
اون رده بندیهای اجتماعی اینجوری
حساس نبودم که بخوام اذیت بشم
من ایران استاد دانشگاه بودم
به من میگفتن استاد و حالا شدم خانم معلم
نه این من رو اذیت نمیکرد
چیزی که اذیت میکرد اینجا
چونکه زبون اون کشوری که
من زندگی میکنم انگلیسی نیست
نتیجه اینکه من یه مانع خیلی بزرگ داشتم
توی نشون دادن من
و برام جالب بود که این رو تجربه کردم
که چقدر زبان
اصلیترین عاملیه که آدم میتونه
از طریقش نشون بده که چه جور آدمیه
اصلا کی هست و نیت من در واقع با اون
توی حرف زدنم خیلی خیلی خیلی بارزه وقتی که
زبان بسته باشه
خیلی کار سخت میشه که من
نشون بدم من کی هستم اصلا
بعد این در واقع خیلی من رو اذیت میکرد که
کلی زمان برد تا من به اون زبان مسلط بشم
که بتونم بفهمونم به اطرافیانم که
من رو بشناسن اصلا من کی ام اینکه
من موقعیت شغلیم چیه
چی تعریف داره میشه در مرحله دوم بود
چون من باید اول نشون میدادم که من کی هستم
من چه جور آدمی هستم حالا توی هر محیط کاری
این چالش خیلی خیلی
خیلی بزرگتری بود برای من
تا اینکه بخوام حالا بگم وای من
اونجا موقعیت اجتماعیم چی بود؟
اینجا اون رو دارم یا ندارم
که برای من همینجور که گفتم
کلا خیلی ایشوی بزرگی نبود
یا میتونم بگم اصلا ایشو نبود
[آرش] شاید بشه به این موضوع توجه کرد
که اونجا که توی مملکت ایران
توی اون مرز و بوم تو استاد بودی
و یه درجه ای برای استاد بودنت قائل بودن
این فاصله طبقاتی رو نمایش
میداد یعنی کسی که استاد بود
با کسی که بعضا راننده تاکسی بود
انگار تفاوتهای عمده ای داشت
ولی اگر شاید اومدی اینجا دیدی که
خیلی از آدمها همه کار میکنن و کسی
کسی رو با شغلش نمی سنجه
[مهمان دو] خیلی نکته خوبی گفتی
خیلی درسته این من این رو
با تمام وجودم احساس تجربه
کردم اینجا اینی که گفتی رو
و خیلی خیلی دوسش دارم
چون که من معذب میشدم توی ایران
گاهی وقتها خب من فوق
لیسانس داشتم توی ایران
با فوق لیسانس تدریس میکردم
ولی چون خیلی از استادهای
دانشگاه ایران دکترا دارن
و اگر یه کسی به من میگفت خانم دکتر
من سریع بهش میگفتم من دکتر نیستم
کاملا این چیزی که توضیح دادی
رو تجربه میکردم توی ایران و
دوسش نداشتم و اینجا
عدم اختلافه باعث میشه من خیلی
راحتتر زندگی کنم واقعیتش
تفاوت آدمها به خاطر موقعیت اجتماعیشون نیست
و این خیلی قشنگه خیلی انسانیه به نظر من
اینجا همه رو همدیگه رو
با اسم کوچیک صدا میکنن
لقب مقب اصلا نداریم برعکس ایران
خانم دکتر آقای مهندس فلان اینها
و همه اینها منجر میشه به اینکه آدم بیشتر
بتونه خودش باشه راحت باشه
اینجا آره همه راحتترن دیگه یعنی
واضحا این رو تجربه کردم یعنی توی دانشگاه
وقتی درس میخوندم اینجا من دانشجو
با اون استادی که میومد درس میداد واقعا
یه جور میپوشیدیم
میتونست این شکلی باشه یا
خیلی خیلی راحت و بی آلایش
میپوشن و از روی لباس
نمیشه فهمید کی چیکاره است
متأسفانه فضای فرهنگ اجتماعی کشور ما
اینجوری یاد داده به همه
که خودشون نباشن
آدم نمیتونه خود واقعیش باشه بنابراین
اتوماتیک تو باید با نقابهای
مختلف توی جامعه ظاهر بشی دیگه
و این شغل خیلی دهن پرکن میتونه باشه و
میتونه به تو یه احساس امنیت بده
وقتی به تو بگن آقای دکتر خانم دکتر
تو فکر میکنی اوکی من یه چیزی دارم
ولی اگه این نقابها بریزه
طرف نه باید چک کنه ببینه واقعا
من خود خودم چی دارم؟
بنابراین من فکر میکنم این لقبها
احساس امنیت میده به
آدمهایی که چنته شون پر نیست
مهمترین تفاوتی که من در
کارم بین اینجا و ایران میبینم
نوع رابطه من با
همکاران و فضای کاریه
منظورم اینه که اینجا
نه اینکه اینجا حالا همه فرشته اند و
و عالی اند و راستگوئن و
فلان و اینجوری هم نیست ها
آسمون همه جا یه رنگه به قول معروف
خوب و بد و چه میدونم بدجنس و
نابدجنس و مهربون و اینها همه اینها
اینجا هم وجود داره ولی کلیت
روابط اینجا آدمها روترن
آدمها بیشتر خودشونن
و آدمها کمتر فیلتر دارن
این بزرگترین تفاوتیه که من
توی کارم و زندگیم اینجا
با ایران احساس میکنم
و یکی از چیزهایی بودی که
توی لحظه لحظه زندگی من
توی ایران من رو اذیت میکردند
[موسیقی]
♪با هم باشیم یک صدا♪
[گوینده دو] رادیو زمانه
♪یک صدا♪