یادداشت آماده شده برای یک سخنرانی در ماینتس (آلمان)، ۳ سپتامبر ۲۰۲۳، در جلسهای با عنوان “معنای امروزی کشتار تابستان ۶۷”
عنوان خوبی برای بحث ما انتخاب شده است: معنای امروزی کشتار ۶۷.
من به موضوع میپردازم اما نه با هدف رسیدن به پاسخی صریح به پرسشی که تلویحاً در این عنوان وجود دارد. قصدم تشویش اذهان عمومی است به صورت بازنمایی مشکلی که ما با بازنمایی داریم، در اینجا در مثال کشتار ۶۷.
کشتار ۶۷ یک امر واقع است، یک فَکت است. ابتدا در مورد آن کم میدانستیم. ذره ذره خبرهایی از سوی خانوادههای زندانیان آمد، آن عکسهای خاوران منتشر شد، و ما به طور کلی فهمیدیم که کشتاری بزرگ رخ داده است. چند نفر؟ از فلانی خبر داری؟ این پرسشهای آن روزها بود. به تدریج بیشتر فهمیدیم. الان جزئیاتی را میدانیم، اما هنوز ابعاد فاجعه روشن نیست. این مسلم است که کشتار بزرگ زندانیان سیاسی در ایران در تابستان ۱۳۶۷ یک امر واقع است. به عنوان امر واقع اطلاعاتی از آن داریم که حتماً در آینده تکمیل خواهند شد.
اما این رخداد یک نشانه هم هست، هربار که به آن مینگریم چیزی متفاوت را نشان میدهد، از نظر گستره و عمق و معنا و پیوندش با چیزهای دیگر. رخداد از رخ دادن بازنمیایستد.
امر واقع، نشانه و انکار
رخداد در این معنا با یک امر واقع شروع میشود. آن امر واقع جایی شروع میشود و سپس پایان مییابد. همه سندها را که به دست آوریم، میتوانیم کرونولوژی آن را بنویسیم، یعنی برای آن یک تقویم فراهم کنیم. تثبیت واقعیت امر واقع اجتماعی و سیاسی و جزئیات آن، چیزی مثل نوشتن پروتوکل در آزمایشگاه نیست. کسی که واقعیت آزمودهی یک امر واقع در آزمایشگاه شیمی را انکار کند، اعتبار خود را به عنوان شیمیست از دست میدهد. اما در عرصهی اجتماع و سیاست دیوار حاشا بلند است. میشود از بیخ و بن منکر قضیه شد و یا گفت چیزی اتفاق افتاده که داستان دیگری دارد. ما در عصر یاوهگویی به سر میبریم. هر کس با داشتن یک موبایل و حساب کاربری یک شبکهی اجتماعی میتواند زیر همه تحقیقهای تاریخی بزند و روایت خود را عرضه کند.
اصول و روشی وجود دارد، دربارهی اینکه چه چیزی در تاریخ امر واقع است. دربارهی آن توافقی کلی میان تاریخدانان برقرار است. این توافق پویا است، دگرگون میشود. آدابی برای بحث در چارچوب اجماع آکادمیک وجود دارد. یک حالت ایدهآل برای بحث فیصلهبخش، فرض میشود که در آن زر و زور و تزویر کارآیی ندارند و شواهد و استدلالهای محکمتر، راه حقیقت را میگشایند. این دیسکورس، سنجهای انتقادی به دست میدهد برای آنچه در عمل در عرصهی تحقیق در مورد امور واقع جریان دارد.
با وجود اتوریتهای که در عصر ما دانشگاه پیدا کرده، چه بسا یک واقعیت انکار میشود، با اینکه در آکادمی بر سر آن توافق وجود دارد. وقتی پای منافع کلان در میان باشد، زدن زیر هر واقعیتی امری معمول میشود. این گونه است که در ایران، دست کم به صورتی آشکار از دهه ۱۳۲۰، تاریخ به یک عرصه نبرد تبدیل شد. انکارْ امری معمول شد، و دستکاری در واقعیت. هم الان میبینیم که کودتای ۲۸ مرداد را قیام ملی میخوانند، انقلاب ۵۷ را فتنه و حتا کودتا.
ما درگیر بحران بازنمایی و بازگویی شدهایم. تقریبا بر سر هیچ چیزی توافق وجود ندارد.
گاهی کلیت واقعیت یک امر واقع انکار میشود، گاهی دعوا بر سر جزئیات آن است، و بیشتر اختلاف بر سر تفسیر واقعه است. واقعه در این حالت به عنوان نشانه دیده میشود. دعوا میرود بر سر تفسیر نشانه، اینکه نشانه چه چیزی را نشان میدهد.
روایت کشتار ۶۷
بحث را ببریم بر سر کشتار ۶۷. این امر واقع را به عنوان نشانه در نظر گیریم. کشتار ۶۷ نشانگر چیست؟
ظاهراً توافقی عمومی در میان مخالفان حکومت ولایی وجود دارد که کشتار ۶۷ نشانهی جنایتکاری رژیم است آن هم در حدی که از حد تصور فراتر میرود. از زمانی که خبر آن به بیرون درز کرد، دربارهی آن نوشتیم و به جهانیان گفتیم که در ایران فاجعهای رخ داده است که کمنظیر است از نظر رذالت در زیرپا گذاشتن حقوق بشر.
از فاجعه که باخبر شدیم، روایتهایمان را از کشتار بردیم در قالبی که از سازمانهای حقوق بشریای مثل “عفو بین الملل” برگرفتیم. در این روایتها معمولا بیان نمیشود که زندانی پیش از دستگیری چه کرده است. به طور کلی گفته میشود که عضو یک سازمان سیاسی بوده و فعالیتهایی داشته است. دست کم، اعضای اصلی سازمانهای سیاسی مخالف در کشوری استبدادزده چون ایران با این تربیت و آگاهی فعالیت خود را میآغازند، که اگر بزنی، باید انتظار داشته باشی بخوری. در روایت حقوق بشری، معمولا وجه زدن حذف یا کمرنگ میشود. این رویهی دادگاهی موجهی است. متهم میگوید کاری نکرده، یا اگر کرده آن بُعدی را ندارد که دادستان میگوید، و هر چه بوده، واکنشی بوده است. اساس این سخن، که واکنشی بودن کردار است، کاملا درست است.
مبارز سیاسی، تنها واکنش نشان نمیدهد، کنشگر نیز هست، و اساساً به اعتبار کنشگری پیوستهاش است که مبارز سیاسی خوانده میشود. قاعده این است که بر وجه کنشگری پیوستهی نه خودِ مبارزِ سیاسی، بلکه سازمان او تأکید شود. چنین بود که وقتی در دههی ۱۳۵۰ کسانی دستگیر میشدند، سازمان مبارز اعلام میکرد که درست است که خوردیم، اما میزنیم، آن هم قاطعتر.
در مورد کشتار ۶۷ چنین چیزی رخ نداد. برای مجاهدین این کشتار مقارن شد با شکست عملیات “فروغ جاودان” که هست و نیستشان را بر سر آن گذاشته بودند. مجاهدین رتوریک مبارزاتی را ادامه دادند، اما دیگر سخنشان فاقد مایهی مبارزاتی شد. خود را در شکافهای بینالمللیای جا دادند که پیوسته به جایگاه لرزان جمهوری اسلامی در جهان بودند. برای دیگر سازمانها، کشتار ۶۷ پایان یک تلاش ده ساله بود: برای عدهای به منظور نجات انقلاب، برای عدهای دیگر به منظور مقابله با ضد انقلاب حاکم و تدارک یک انقلاب تازه. کسی نگفت خوردیم، اما خواهیم زد و این بار قاطعتر. همه به تدریج شدند فعال حقوق بشری، یا ناشر مجلهها و بعداً سایتهایی کمخواننده.
نکتهی مهم این است که تصویری که از رفیقان اعدامشدهیمان به دست میدادیم، عوض شد. آنان به جای مبارز، به جای انقلابی، انقلابیانی که میخواستند ایران و حتّا جهان را دگرگون کنند، تبدیل شدند به بشر محض، که دیوی آدمیخوار آنان را به ناگهان طعمهی خود میکند. به بشر محض تبدیل شدند، تا در قالب گفتمان حقوق بشر بگنجند. جای آنان دیگر در گفتمان انقلابی نبود. از نمونهی انسان فعال، به یک موجود منفعل تبدیل شدند.
کشتار ۶۷ نشانهی پایان یک دهه است پس از انقلاب: دههی تلاش برای حفظ انقلاب و گفتوگوی انتقادی با رژیمی که انقلابی پنداشته میشد، یا مقابله با رژیمی که ضد انقلاب خوانده میشد و حرکت برای تداوم انقلاب یا تدارک یک انقلاب دیگر. همه به یک مسلخ رفتند، مجاهد، تودهای و اکثریتی، پیکاری، راه کارگری و دیگران.
این گونه روایتگری کار سختی است. یک دهه پس از انقلاب ۱۳۵۷ دورهی شکست و سردرگمی فرارسیده است. مسائل جهانی هم اضافه میشوند. آوار سقوط بلوک شرق بر سر همه میریزد، حتا آنانی که به سوسیالیستی بودن شوروی و اقمارش باور نداشتند. در این دورهی شکست و سردرگمی، راحتترین کار همان روایت حقوق بشری از کشتار ۶۷ است: عدهای در زندان هستند، رژیم جنایتکار تصمیم میگیرد آنها را بکشد و میکشد. این میشود روایت غالب.
با هر حادثهای که درمیگیرد، رخدادی که پیش از آن حادثه قرار دارد، اگر گونهای سنخیت میانشان برقرار باشد، محتملا به گونهای دیگر بر ما رخ مینماید. هم در زندگی شخصی چنین است، هم در زندگی اجتماعی. این مبنای تاریخیت انسان است.
پس از ۶۷ هم باز آدمکشی ادامه مییابد. میکشند در خیابان یا در زندان. مصیبت بر سر مصیبت میریزد، و هر داغ تازهای داغ پیشین را کهنه میکند. و طبیعی است که مردم بر داغ تازه میگریند، داغ کهنه را شاید به یاد بیاورند یا به یاد نیاورند.
چنین است که کشتار ۶۷ برای خانوادههای کشتهشدگان و رفیقان زنده ماندهی آنان معنای خاصی دارد، اما برای دیگران نه.
کشتار ۶۷ نشانهی چیست؟
در ابتدای بحث، از امر واقع و نشانه سخن گفتیم. کشتار ۶۷ یک امر واقع است، اما نشانهی چیست؟ تمام تلاشمان را از ۱۳۶۷ به بعد کردیم برای آنکه بگوییم نشانهی سبعیت رژیم است. درست است. اما سبعیت رژیم نشانههای دیگری تولید میکند و هر تبهکاری جدید، تبهکاری قبلی را در سایه قرار میدهد. اما وامیمانیم که چرا مردم به این کشتار بزرگ توجهی درخور آن نمیکنند و تلاش برای محافظت از خاوران محدود به خانوادههای اعدام شدگان میگردد. پاسخ به گمان من روشن است: ما روایت ۶۷ را در قالب روایت کلی “رژیم آدمکش و قربانیان معصوم” قرار میدهیم. وقتی چنین کنیم، نباید انتظار داشته باشیم دیگران به این فصل ویژه در روایت توجه خاصی کنند، چون دست کم این است که فصلهای تازه توجه بیشتری برمیانگیزند.
توصیف ما از آدمکشی رژیم، از منظر قربانی محض بوده است: غیرتاریخی، بدون ارجاع به گذشته، بدون توصیف نبردی که یک عرصهی درگیری آن زندان سیاسی بوده است و زندان تاریخی طولانی دارد که اتفاقی نیست که برخی از اعدامشدگان ۶۷ از شاهدان آناند: پیش از انقلاب هم زندانی بودهاند.
چرا داستان اصلی را بیان نکردیم، داستان دههی اول پس از انقلاب و مجموعهی حوادثی که به تابستان ۱۳۶۷ منجر شدند؟ از همان هنگام مشکل بازگویی شروع شده بود. پیچیدگی انقلاب و پیامدهای آن، مشکلات سازمانهای سیاسی در تعیین خط مشی مناسب، بحرانزدگی آنها و خط عوض کردنهایشان مانع بیان داستان اصلی میشود. روایت یک “راه کارگری” مثلا میبایست این گونه باشد: ما بلافاصله پس از استقرار رژیم تازه پیشبینی کردیم که با گونهای فاشیسم مواجه هستیم، اما متناسب با این تحلیل حرکت نکردیم و ضربه خوردیم. و روایت یک “تودهای” یا “اکثریتی” میبایست این گونه باشد: تلقی ما از رژیم این بود که خلقی و ضدامپریالیست است؛ اما به دست همین رژیم سرکوب شدیم. حتا اگر سازمانهای سیاسی تمام داستان را میگفتند، از همین دو نمونه پیداست که به یک روایت واحد نمیرسیدند. چنین شد که همه به روایت حقوق بشری رو آوردند. داستانها محو شدند، از مبارزان اگر یادی میشود در فهرست قربانیان است؛ قهرمانان داستان فاقد هویتاند. چه جای تعجب است وقتی میبیینیم نسل جوان چیزی از ماجرا نمیداند و علاقهای هم در آنان برانگیخته نمیشود که بدانند چه گذشت. خودشان درگیر داستانهایی مشخصاند.
امر وحشتزا
بازگویی حوادث ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۷ و معرفی اعدامشدگان در متن فعالیتهایشان، یا ادامه دادن به روایت حقوق بشری و بازنمایی اعدامشدگان به عنوان قربانی محض. از نوع نخست روایتگری تا حدی میتوان آموخت. در یک جا میتوان از آن روایت به روایت دوم گذر کرد، به این ترتیب که دست گذاشت بر روی جنایتکاری غیر قابل تصور ملایان، دست کم تا آن هنگام. داستانمان را تعریف میکنیم و میگوییم نمیدانستیم چنین ستمگرانی هستند؛ مهم نیست چه خطی پیش میگرفتیم و چه میکردیم؛ سرانجام همه را میکشتند. این منتزع شدن از خطی که پیش میگیری، و به عنوان انسانی غیر خودی سرانجام سرنوشتت به یک آری یا نه در برابر کمیتهی مرگ تقلیل مییابد، ادراک پدیداری امر وحشتزایی است که نمیتوان رویارویی با آن را در یک روایت سیاسی محض گنجاند. امر وحشتزا داستانی را که بیان میکنی تا مواجهه با آن را مفهوم سازی، بیمعنا میکند، چون اصلا مهم نیست تو چه کرده باشی.
پس به نظر میرسد باید از امر وحشتزا شروع کرد. اما به آن تنها میتوان اشاره کرد، نمیتوان آن را فهمید، چون فهمیدن بازیافتن خود در تجسمی از آن است و ما نمیتوانیم خود را در کمیته مرگ بازبیابیم: نمیتوانیم به نیری یا رئیسی بگوییم ما شما را میفهمیم.
استبداد تا حدی مفهوم است، اما ستمگریای که با امر وحشتزا مشخص میشود، نه. اما میدانیم که استبداد در هر شکلش مستعد آن است که به این درجه از ستمگری برسد. آغاز کردن از استبداد به ما اجازه میدهد هم داستان انقلاب و دههی نخست آن را بگوییم و هم به درک جاندارتری از حقوق بشر برسیم. شاید بتوانیم به این صورت دریابیم که دستیابی به حقوق بشر در گرو خشکاندن ریشهی استبداد است و رسیدن به این اطمینان که دیگر وحشتزا امکان پدیداری نیابد.
امر وحشتزا آنجایی امکان پدیداری مییابد، که جای ابراز وجود برای هیچ کس و هیچ نظری خلاف امر مقرر نماند. امر وحشتزا امر مقرری است که از محدودهی امور مقرر فراتر میرود تا به اصل امور مقرر قرار بخشد. بازجو و شکنجهگر و کمیتهمرگ نظم حاکم را معنا میکنند و آن را استوار میسازند. میتوانیم امور مقرر یعنی سامان سیاسی را بررسی کنیم و نشان دهیم چگونه به چیزی فراتر از فرمالیسم قانونی خود راه میبرد و راه را بر امر وحشتزا میگشاید.
با اندیشههایی از این دست میتوانیم کشتار ۶۷ را بر بستر تاریخ استبداد و خامی ما در درک آن بگذاریم و روایتی عرضه کنیم حاوی این هشدار که تکرار شدنی است، تکرار شدنی است اگر با امر وحشتزا درگیر نشویم و درنیابیم چگونه باید اساس ستمگیری را برافکند.
بازگویی دوباره، و پرسش
بر این قرار باید دوباره داستان را بگوییم. شروع کنیم بسی پیشتر از تابستان ۶۷، پسی پیشتر از روزهای بحث برای اتخاذ مشی در سالهای ۱۳۵۸ و ۱۳۵۹، بسی پیشتر از انقلاب، و با اندیشه بر زندان و شکنجه و اعدام.
امر وحشتزا چیست؟ چرا میبینیمش و نمیبینیمش؟ چرا با انقلاب ندیدیم که دارد چهره عوض کند؟ چرا حضور و سلطهاش را حس نکردیم؟ و وقتی آن را حس کردیم، اما مکث کردیم تا چهرهاش را به تمامی ببینیم؟ آیا اکنون او را میشناسیم؟ آیا مطمئن هستیم که این بار به آن اجازهی سلطهی مجدد را نمیدهیم؟ آیا با گفتمان حقوق بشری محض میتوانیم با آن مقابله کنیم؟
با این گونه پرسشها دوباره برگردیم و داستان ۶۷ را بگوییم.