در تقویم رسمی جمهوری اسلامی ۱۸ تیر روز ادبیات کودک و نوجوان اعلام شده است. این روز مقارن است با روز درگذشت مهدی آذری‌یزدی، از نویسندگان مهم ادبیات کودک و نوجوان. آذری‌یزدی ۱۸ تیر ۱۳۸۸ چشم بر جهان فروبست.
مهدی آذری‌یزدی در سال ۱۳۳۵ شروع به نوشتن داستان‌های گوناگون برای کودکان کرد. او در این راه پنج کتاب در مجموعه «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» و پنج کتاب کوچک‌تر در مجموعه «قصه‌های تازه از کتابهای کهن» انتشار داد. از جمله آثار انتشاریافته از آذر یزدی می‌توان به «قصه‌های تازه از کتاب‌های کهن»، گربه ناقلا، گربه تنبل، مثنوی برای بچه‌ها، مجموعه قصه‌های ساده و تصحیح مثنوی معنوی مولوی برای بزرگسالان، حکایت منظومی به نام «شعر قند و عسل» و همچنین دو کتاب آموزشی به نام «خودآموز عکاسی» و «خودآموز شطرنج» اشاره کرد.
به مناسبت روز ادبیات کودک و نوجوان به شاخه‌ای از ادبیات کودک در جمهوری اسلامی پرداختیم که می‌توان به آن اسلامی‌نویسی برای کودکان و نوجوانان نام داد.
در قیام ژینا به یاد داریم که شمار زیادی از نویسندگان کودک و نوجوان در دو بیانیه مهم هشدار داده بودند که کودکان را نباید به خشونت تشویق کرد. یکی از مهم‌ترین سویه‌های اسلامی‌نویسی برای کودکان تشویق آن‌ها به خشونت از یکسو و فرمانبرداری و انفعال از سوی دیگر است.

قصه‌های مذهبی دسته‌ای از قصه‌ها هستند که درصدد نقل قصه‌های پیامبران، آموزش‌های مذهبی، و مشخصاً داعیه‌دار اشاعۀ عدالت و اخلاق‌اند. این اهداف با زبان امرونهی، پندونصیحت، برحذرداشتن (مستقیم) از کارهای زشت (یا به بیان مذهبی گناه) روایت می‌شود که به اقتضای حال لباس تهدید و ارعاب هم می‌پوشد. اگر مثلاً چرخی در قفسه‌های کتاب کودک کانون پرورش فکری و نوجوانان بزنیم و کتاب‌های مذهبی را ورق بزنیم که از وضع ظاهری کتاب مشخص است دهها و صدها بار خوانده شده‌اند به خیل کتاب‌هایی در حوزۀ آموزش سلام دادن، نماز خواندن، احترام به چهره‌های مذهبی، روزه گرفتن برمی‌خوریم. نمونه‌ای از این قصه‌ها:

پدر مراد چوپان است. او مرد مهربان و خداپرستی است.
چند روز پیش، نزدیک غروب،‌ پدر مراد از صحرا به خانه برگشت. پدر خیلی خسته بود و کمی آب خنک خواست. مراد کوزۀ آب را برداشت و توی یک کاسه به پدر آب داد.
پدر بعد از خوردن آب، زیر لب چیزهایی گفت.
مراد هر چه گوش داد، نفهمید که پدرش زیر لب چه می‌گوید. کوزه را سر جایش گذاشت و از پدرش پرسید: «پدر جان! شما هر وقت آب می‌خورید، آهسته زیر لب چیزهایی می‌گویید. شما با چه کسی حرف می‌زنید؟!»
پدر خندید و گفت: «مراد جان! من با کسی حرف نمی‌زنم. من وقتی آب می‌خورم به یاد امام حسین علیه‌السلام می‌افتم که با لب تشنه شهید شد. به همین خاطر می‌گویم: «سلام بر حسین.» بعد هم به یزید که امام حسین علیه‌السلام را تشنه شهید کرد، لعنت می‌فرستم.»
مراد که با دقت به حرف‌های پدر گوش می‌داد، گفت: «من هم از این به بعد، هر وقت آب بخورم، می‌گویم: «سلام بر حسین، لعنت بر یزید.

سلام بر حسین از کتاب گنبد طلایی، شهلا بارفروش

در داستان دیگری از همین مجموعه به اسم «هنگام قصه» مادربزرگی برای طاهره‌نامی قصه می‌گوید. قصۀ گنجشکی که حرف مادرش را گوش نکرده بود و از لانه بیرون آمده بود. گربه هم که گرسنه‌اش بود، می‌خواست گنجشک کوچولو را بخورد. با اینکه قصّه صراحتاً با جملۀ «گنجشک حرف مادرش را گوش نکرده بود»، لحنی را نقض می‌کند که در قصه نقش تربیتی دارد، چون کودک خودش باید به این نتیجه برسد و نباید کودک را نادان و ساده‌لوح تلقی کرد که از فهم این نکته عاجز است، اما قصه‌ای در شکل‌وشمایل قصه‌های سنتی در شرف شکل‌گیری است که ناگهان طاهره خوابش می‌برد! تا مادربزرگ برای نماز بیدارش می‌کند و طاهره بدون وضو قصد نماز خواندن دارد که مادربزرگ یادآوری می‌کند وقتی خوابیدی وضویی که داشتی باطل شده است. این قصّۀ دوتکه که تکه‌هایش ربطی به هم ندارند، مانند اغلب قصه‌های مذهبی، کودک را نیز مانند دیگر افراد بالغ موجودی نادان فرض می‌کند و برخوردی ساده‌انگارانه با موضوع قصه و قصه‌گویی دارد. قصۀ گنجشکی هم که می‌توانست طبق الگوی سفر قهرمان تأثیری تربیتی روی کودک داشته باشد، با ورود وضو و نماز، بی‌اهمیت تلقی شده و رها می‌شود.

می‌بینیم که در مثال «سلام بر حسین» نیز اثری از سفر قهرمان نیست. مشکلی نیست که حل شده باشد. حتی حادثۀ کوچکی هم اتفاق نیفتاده تا ذهن کودک را به چالش بکشد یا تحولی روی بدهد. حادثۀ عاشورا نیز نقل نمی‌شود و کودک به‌نوعی با «استدلال نَقلی» رشد می‌کند؛ چون پدر نقل می‌کند که حسین تشنه‌لب شهید شد، براساس و بنا بر ادعای پدر، کودک طوطی‌وار بر یزید لعنت می‌فرستد و بر حسین سلام می‌دهد. این دسته از قصه‌ها که همان‌طور که گفتیم کتاب‌های‌شان از فرط خوانده شدن از هم پاشیده‌اند، حداکثر به کار سوادآموزی می‌آیند. البته در این فایده نیز باید شک کرد، چون ماجرایی که نقل شده است کنجکاوی کودک را برنمی‌انگیزد تا به دنبال پاسخ سؤالی بگردد و احتمال اینکه کودک اشتیاقی به خواندن سطرهای بعدی نشان دهد خیلی کم است مگر به اجبار والدین یا مربی.

توضیح‌المسائل کودکان

اگر از این دسته کتاب‌های بی‌حاصل بگذریم، کتاب‌هایی که به دلیل برنیانگیختن کنجکاوی و تکرار امرونهی‌ها و پندواندرزهای مدرسه و خانه (به جای گشودن فضایی در ذهن کودک برای تجربۀ‌ فانتزیک و درک ناخودآگاه عناصر قصه) حتی کیفیت سوادآموزی کودکان را در سرزمینی چندزبانه نیز بهبود نمی‌دهند، به دستۀ دیگری می‌رسیم که قصه‌ای برای روایت دارند. از میان این دسته کتاب «خلبان کوچولو» داوود غفارزادگان را ورق می‌زنیم. قصه‌ای که غفارزادگان روایت می‌کند:

پسرکی به نام بهروز (به این اسم برخواهیم گشت) که پدر خلبانش در جنگ با عراق «به آسمان‌ها رفته است»، قد موشی کوچک درمی‌آید و با جت اسباب‌بازی خود سفری را به محل آسمانی شدن پدر شروع می‌کند. در عراق به دختری مریم‌نام برمی‌خورد که پدر او نیز در جنگ با ایران «کشته» شده است. جت اسباب‌بازی این دو کودک را اول به میدان جنگ واقعی و بعد به «سرزمینی رؤیایی» می‌برد که در این دنیای رؤیایی باز هم آدم‌بزرگ‌ها با «اسباب‌بازی»های خودشان مشغول جنگ هستند. جت حتی در پاسخ سؤال بچه‌ها که این آدم‌ها در اینجا چه می‌کنند می‌گوید: «اینها اینجا که تیر درمی‌کنند، صدایش در جای دیگری درمی‌آید.» بچه‌ها در سرزمین رؤیایی هم لو می‌روند و مجبور به فرار می‌شوند. در پایان داستان، دو کودک به عکاسی برمی‌خورند که قصد دارد جنگ را روایت کند تا گویا همۀ آدم‌ها با دیدن زشتی‌های جنگ دست از جنگیدن و جنگ‌طلبی بردارند.

جت جادویی هدیۀ‌ پدر نیست. «یادگار» اوست. تفاوت یادگاری با هدیه: یادگاری این تصور را به ذهن متبادر می‌کند که پدر شاید در کودکی خودش با این جت جادویی بازی می‌کرده است. حالا هم جت به بهروز رسیده. بهروز در لغت به معنای نیک‌روز است. ظاهراً این نام برای پسرکی که روزگارش خوش نیست چون پدرش مرده و خانواده عزادار اوست، عمداً انتخاب شده تا بدحالی قهرمان داستان تعدیل شود. حالا بهروز که حال و روزش تناسبی با نامش ندارد (همچون تناسب سیندرلا به معنای خاکسترنشین یا حسن کچل) دایرۀ مالکیت جت اسباب‌بازی جادویی را ادامه می‌دهد. دایرۀ جنگ که از پدر به پسر می‌رسد. این را هم اضافه کنیم که زنان، یعنی مادران پدر خلبان و بهروز پسر در قصه نقشی جز جیغ و گریه ندارند. وقتی جت زبان باز می‌کند و با بهروز حرف می‌زند، عنصر خیال وارد میدان می‌شود. اما ببینیم این خیال چه مسیری را طی می‌کند. آنها، بهروز و جت، با بگومگوهایی به پرواز درمی‌آیند (ورود عنصر جادو) و به عراق می‌رسند که در این سرزمین نیز مریم روی پشت‌بام خانه‌شان نشسته و داغدار مرگ پدر در جنگ است. نام مریم ما را یاد مریم مادر مسیح می‌اندازد. مریم باکره. مریمی که فرزندی زاد که نفسش مرده را زنده می‌کرد. اما مریم این قصه چنین فرزند یا دوستی (بهروز) ندارد که بتواند پدری را زنده کند. حتی بهروز ایرانی به مریم عراقی خشم می‌گیرد، چون پدرش را عراقی‌ها کشته‌اند. وقتی این دو کودک می‌فهمند پدرهای‌شان به دست طرفین جنگ با همدیگر کشته شده‌اند، نه فقط گرهی در داستان نمی‌افتد و کودکان کینه‌ای از هم نمی‌گیرند، بلکه بهروز که تا همین چند لحظه پیش داغ پدر روی دلش سنگینی می‌کرد مریم را به هواپیمایش دعوت می‌کند. وقتی با هم به میدان جنگی می‌رسند که بهروز آن را «جهنم» می‌نامد، سربازی طبیعتاً عراقی را می‌بینند که نمی‌خواهد «بازیچۀ دست یک دیوانه» باشد و از جنگ فرار می‌کند. شاید بتوان فرار را راه‌حلی تلقی کرد که نویسنده برای جنگ نکردن پیشنهاد می‌کند. البته برای سرباز دشمن. در سرزمین رؤیایی آدم‌بزرگ‌ها هم اتفاق خارق‌ عادت (معجزه، اعجاز) نمی‌افتد. گویا این سرزمین ماکتی است از واقعیت جنگ. اما واقعی‌تر از خود واقعیت فضای بهروز و مریم. چون جت می‌گوید وقتی اینها اینجا تیری در می‌کنند، در واقعیت فجایعی اتفاق می‌افتد. پس این سرزمین در اصل خیالی نیست. حملۀ آدم‌بزرگ‌های این سرزمین به جت بهروز و مریم هم نمی‌تواند خیالی باشد. یعنی هیچ بعید نیست جت آنها را جزغاله کنند!

تا اینجا نشانه‌هایی خوانده‌ایم حاکی از زشتی جنگ. بهروز دلتنگ است. مریم ناراحت است. هر دو پدرشان را از دست داده‌اند. در میدان جنگ بوی بد موی کز کرده و لاستیک می‌آید. منظره‌اش هم زشت است. اما وقتی به عکاس برمی‌خوریم می‌فهمیم که او هم در حال جنگ است و سلاح او قلم و دوربین. پس دنیا دنیای جنگ است. حتی در سطرهای پایان قصه، بهروز از عکاس می‌پرسد چرا خودش نمی‌جنگد؟ همان‌طور که در این لایۀ دوم نگاه به «خلبان کوچولو» می‌بینیم: قصه مشکل لاینحلی دارد. مشکل لاینحل مرگ پدر است (یا دلتنگی کودک برای پدر) اما نویسنده چه تدبیری برای حل این مشکل می‌اندیشد؟ نویسنده با واسطۀ خیال و جادوی جت اسباب‌بازی که می‌تواند بهروز را قد موشی بکند و در خود جا بدهد بهروز را به سفر جنگ می‌برد. غفارزادگان حتی ایدۀ «بیگناهی کودکان» را با تصویر مریم (باکره) به میان می‌کشد اما وقتی به سراغ سرباز فراری عراقی می‌رود که نمی‌خواهد برای «یک دیوانه» بجنگد، جنگ را فقط در صورتی که سرباز دیوانه‌ باشی نفی می‌کند. در نتیجه، اگر برای طرف «عاقل»، طرف بهروز، بجنگی جنگ ایرادی ندارد؟ نویسنده بنا به اقتضای زمانه که تندروی‌های ایدئولوژیک سرآمده است، در صحبت از پدر بهروز از لفظ شهید احتراز می‌کند اما او را شجاع و در آسمانها توصیف می‌کند و از زبان مریم پدرش را «کشته» می‌داند.

بار دیگر روایت عفارزادگان را بازنویسی کنیم: بهروز که با مرگ پدر «بدروز» است سوار جت یادگاری پدر می‌شود که تلویحاً می‌گوید قرار است بهروز را با پدر هم‌سرنوشت کند، به زمینی می‌رود که پدرش در آنجا به آسمان رفته و لذا باز هم به دیدار پدری که دلتنگ اوست نایل نمی‌شود. میدان جنگ و سپس سرزمین رؤیایی که جنگ اصلی از آنجا شروع می‌شود، بی‌نظمی و آشفتگی جهان را هر چه بیشتر تشدید می‌کند. حتی به حدی که کودکان (بهروز و مریم) در خطر کشته شدن قرار می‌گیرند. اما مهم‌تر از همۀ این‌ها انفعال دو کودک برای رفع مشکلات خود (نبود پدر) است: آنها هیچ کاری صورت نمی‌دهند. گاهی جت که وسیلۀ جادویی است آنها را از خطر درمی‌برد. کودکی هم که قرار است با بهروز و مریم همذات‌پنداری کند، از این تصاویر جنگ عبور می‌کند، تماشایش می‌کند و در نهایت نیز با وجود عکاس مطمئن می‌شود که در دنیا خبری جز جنگ نیست. قهرمان «بدروز» قصه قدمی در راه حل مشکل (دلتنگی برای پدر) برنداشته، پایان خوشی هم بر داستان مترتب نیست. بهروز و مریم تماشاگر هستند. تکلیف‌شان به صورت فرمایشی این است که درک کنند جنگ چیز بدی است. بهروز دیگر نباید کفشدوزک را در جعبه بیندازد. باید نفرتش را از قاتلان پدر فراموش کند چون کینه‌توزی باز هم جنگ به دنبال می‌آورد. «خلبان کوچولو» پر از باید و نباید است. امرونهی در لباس مبدل قصه. و با این اوصاف هیچ تطابقی با قصه‌های سنتی ندارد. می‌توان آن را تلاشی دانست در تشویق کمابیش غیرمستقیم کودکان به «صلح‌طلبی». این صلح‌طلبی فرمایشی در دنیای آشوب‌زدۀ کودک نمی‌گنجد. چرا که با نیازهای کودک نمی‌خواند. نیاز به تصور خیالی یاریگرهای جادویی، پشت سر گذاشتن مصائب (هرچند با تحمل رنج) و پایان خوش. نیاز به اطمینان از غلبۀ خیر بر شرّ که اتفاقاً مذهب مدعی آن است.

«خلبان کوچولو» از جمله کتاب‌های بنفشۀ نشرقدیانی است؛ ناشری که دست پروپیمانی در حوزه‌های دیگر کتاب‌های مذهبی برای خردسالان، کودکان و نوجوانان دارد. از جمله فهرست بلندبالایی از مجموعۀ کودکان می‌پرسند (از بهشت، جهنم، خدا، دعا، نماز، پیامبر، قرآن، مسجد، فرشته‌ها) با هدف پاسخگویی به «پرسش‌هایی در زمینه‌هایی همچون راز خلقت انسان، چگونگی وجود خداوند و بسیاری مسائل معنوی دیگر.» همان‌طور که از عناوین این کتاب‌ها برمی‌آید، مقصود این است که مفاهیم مذهبی به خودآگاه کودک وارد شود. چون مفاهیم مستقیماً و بدون هیچ وجه نمادینی حًقنه می‌شوند، نه تنها درک ناخودآگاه قصه در این میان قلم می‌خورد، بلکه لحن مستقیم اندرزگونه تأثیری روی تربیت کودک ندارد مگر آگاهی مکانیکی کودک از مفاهیمی که «درستی» آنها بدیهی فرض شده است و لذا ذهن کودک هیچ کوششی برای درک و ارزش‌گذاری این مفاهیم نمی‌کند.

مذهب حتی در قلمروی قصه نیز جز تقلید و تبعیت از بایدونبایدهای مرجعیت (در اینجا نویسندۀ سفارشی) طلب نمی‌کند. خواندن این قصه‌ها برای کودکان هیچ تأثیری از نظر خیال‌پروری، بازیابی خویشتن، رهایی و تسلی ندارد. خیال به دنیای صلب مذهبی راه پیدا نمی‌کند و خیال‌پروری جز در خدمت هراس‌افکنی به ذهن پیشاپیش مشوّش کودک درنمی‌آید. هرچند در نگاه اول به نظر می‌رسد که دست‌کم ایدۀ عدالت در قصه‌های مذهبی می‌تواند کودکان را از وجود عدالت در دنیا مطمئن سازد و از این راه کودک را تسلی دهد اما این عدالت پیشینی است و با تلاش قهرمان به دست نمی‌آید.

چنین ملغمه‌ای از امرونهی و تهدید و ارعاب هر نامی که داشته باشد قصه نیست. توضیح‌المسائل کودکان است. با بایدها و نبایدها که هیچ حس و فکر انسانی را برنمی‌تابد. یاری‌اش نمی‌کند تا در اوان زندگی دنیای پرمخاطره را بشناسد، بلکه تهدید و ارعاب در پیش می‌گیرد. خواندن چنین قصه‌هایی برای کودکان نه تنها موجب تسلی و درمان دردهای آنها نیست بلکه می‌تواند با تصویری که از عوالم اعتقادی همچون جهنم به دست می‌دهد، کودک را از هر گونه امید به غلبه بر مشکلات درونی و بیرونی نومید کند. چون کودک از امیال خویش آگاهی ناخودآگاه دارد و با احساس گناهی که به او تزریق می‌شود، راه حل‌وفصل این امیال سد می‌شود و کودک سرگردان دنیایی می‌ماند که حتی در مقایسه با قبل از شنیدن چنین قصه‌هایی آشفته‌تر و ظالمانه‌تر شده است.