هنگامی که باختین مفهوم زمان مکان را از فیزیک وام گرفت و اصطلاح پیوستار زمانی مکانی را پیشنهاد کرد، گفت از این مفهوم تقریبا به شکل استعاری استفاده کرده است. پیوستار زمانی مکانی فقط یک توصیف است چون روایت معمولا اشیا و رخدادهای مختلف را در یک جریان ثابت و به شکلی واقعی به مخاطب عرضه میکند. در روایت، اشیا و رخدادها در فضا دیده میشوند و در خلال زمان به وقوع میپیوندند.
سواد روایت، اچ ابوت پورتر
برای چند بازیگر گروه تئاتری کوچک که عشقشان خوردن خاک صحنه است، معمولا بیش از هر چیز، اتفاقاتی که بر صندلی تماشاگران رخ میدهد، اهمیت دارد. آنها مدام چشمشان به نگاه آدمهاییست که برای تماشا آمدهاند. میخواهند سطح لذت یا نفرتشان را بسنجند و مادام که بازیهایشان را تکرار میکنند به چهرههایی دل میبندند که رنگ رضایت بر آنها نشسته است.
و برای شخصیتهای داستان کوتاه «عروسک» از مجموعهی به روایت مردگان، همه چیز بیرون از متن اتفاق میافتد، پیچیدن حشیش در سیگار بهمن، سوار شدن بر موتور و رد کردن چراغ قرمز یا منتظر بودن برای چراغ سبز، نرسیدن به پارک لاله ولی گذشتن از کارگر و به یادآوردن تاریخ. گویی هر یک از آنان که در داستان در قامت اول شخص جمع پدیدار شدهاند، عروسکهایی هستند که قرار است بخشی از تاریخ را روایت کنند.
«ما سه تاییم. یکیمان میفروشد، دو تایمان هم میسازد. فرقی هم نمیکند. کار هر سه تایمان همین است. الگو برمیدارم، گاهی او ابر میبرد، من چسب برمیدارم آن دیگری میدوزد. یکوجبی میسازیم! این اسمیست که رویشان گذاشتهایم.»
«ما»، سه هنرمند عروسکساز هستند که برای فروش عروسکهایشان نمایشهایی خیابانی اجرا میکنند و عروسکهایشان هر یک در یک زمان زندگی میکنند که بسیار مشابه هماند اما میتوانند در سالی متفاوت به دنیا آمده باشند. مکان تهران است و زمان به فراخور میان شخصیتها تقسیم میشود.
آرش دبستانی نویسندهی مجموعه داستان به روایت مردگان که در نشر مهری منتشر شده، نویسندهی کمگوی ومختصرگوییست. او در قالب همین داستان کوتاه زمانی صد و چندساله را روایت میکند در پیوستار زمانی مکانیِ ویژهیی که تنها چند نشانهی کوچک برای به یاد آوردنشان کفایت میکند. مثلا جعفر بیمخ، یادآور شعبان جعفریست، گلولههای ساچمهیی یادآور خیزش اخیر مهسا امینیست. عبای درویش و کشکول و قپانی یادآور دوران قاجار و مشروطه خواهیست، همراه با نشانههایی دیگر از دوران انقلاب ۵۷ .
آنها عروسک میسازند، روایت میکنند تا عروسکها را بفروشند و سرانجام دو نفرشان دستگیر میشوند:
شهاب را دو نفر بردند، زهره را همان دو نفر فردایش، شهاب را روی زمین میکشیدند، زهره را، مثل چتری که باد برعکسش کرده باشد از نیمه عریان کرده بودند و میبردند. هرچه فردا روی زمین نگاه کردم، هرچه پک زدم صحنه را وارسی کردم، خاک و خاکستر را هم برده بودند. یکی از پشت سر پرسید: چی میخوای؟
گفتم: عدسی عینکم افتاده دنبالش میگردم.
گفت: اینجا واینسا.
گفتم: چشم.
یک پوچی تکرار شونده
فضای ابزورد این داستان و کنشهای کاراکترهایش که به مثابه عروسکهایی در دست عروسکگرداناند، نوعی پوچی تکرار شونده را در بستر واقعیتهای تاریخی و پیوستار زمانی مکانی، آشکار میکند. گویی نویسنده بر این باور است که راوی در هر برهه از زمان محکوم به تنبیه و قپانی و فلک و سیاهچال است.
عروسک در واقع داستانی نمادین از پدیدآورندگان روایت است که در هر دورهی تاریخی سرکوب و صدایشان خاموش شده است اما حالا در قامت عروسکهایی یکوجبی جلوه کردهاند که آنها نیز چون خاکستر صحنه به یغما رفتهاند. در عین حال اما بازگویی این حقیقت تلخ، یک تکرار تسکیندهندهاست که: ما لعبتکانایم و فلک لعبتباز…
آدمهای داستانهای دبستانی آدمهایی هستند که شرایط تاریخی و اجتماعی ایران آنها را در زیر چرخهای زمان له کردهاست. داستان جاوید هم روایت آدم قلدریست که همه از او حساب میبردهاند اما امروز به جبر زمانه راهی دیار غربت شده و برای شهروندان کشوری دیگر چای میبرد. جاوید، جواد در به در شدهی کرک و پر ریخته و آوارهی غربت، نماد آدمهاییست که پایگاه بومی و محکم خود را رها کرده و با اندک انتظاری فراتر از مرزهای سرزمین خود روزگار میگذرانند. راوی با شخصیت جاوید آنقدر جور است که همخانهییاش میشود و خرجشان یکی. شروع میکنند به زیرآبی رفتن و لختکردن آدمهای مست. اما کمکم جاوید تصمیم میگیرد شغل کمدردسرتری را انتخاب کند و به سمت کلیسا هدایت و راه دو دوست و همخانه از هم جدا میشود.
نقطهی پایانی داستان تصویری از گیرافتادن راوی در دام زورگیران است و آنجاست که نشانهیی از جاوید پیدا میشود که ماشین راوی داستان را دزدیده و او را لخت در تاریکی رها میکند.
این موقعیت داستانی نیز بازگویی شرایط زندگی مهاجران را نشان میدهد که البته در چند داستان پیش روی در همین مجموعه بازگو شده است.
چینش داستانها میتواند سلسلهمراتب گذشتن از مرزها را به دلایل زیاد از جمله تنگناهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی و پناه گرفتن زیر سقف سست سرزمینی دیگر بازگو کند و سپس پشت سر گذاشتن موانع و رسیدن به خلسهیی که حاصل آرامشی موقت است و سپس رسیدن به یک ثبات که قطعا ثبات سالمی نیست و نشانههای بیماری را میتوان در آن جستوجو کرد.
همرنگ شدن با فرهنگ سرزمینی که کاراکتر در آن پناه گرفته و خودباختگیهای معمولی، عناصر دیگری هستند که نشانههایی از آن را میتوان در داستانهای «مادر شکلاتی» و «باقر» به وضوح دید.
سرزمین مردگان
در داستان آخر مجموعه که شاید بهترین داستان این مجموعه باشد، ما با زنی آشنا میشویم که نامش شراره است و جبر زمان او را میان دو مرد تقسیم میکند. راوی، آرمین ذاکری استاد موسیقی و معلم تار است و در طول داستان با شراره که همسایهی اوست و به تازگی شاگردش شده، رابطهیی را آغاز میکند؛ رابطهیی که بر خرابهی رابطهیی دیگر در حال شکلگیریست. امیر شوهر شراره ناتوانی جنسی دارد. برای همین شراره با معلم موسیقیاش وارد رابطه میشود.
من به حرفهای شراره گوش میدادم. فقط برای این میشنیدم که دلش میخواست اینها را به کسی بگوید که کاری نداشته باشد، نظری ندهد، در نیاید که آره فلان یا بهمانی زندگیاش همینطور است باید گرمی به خوردش بدهی یا فلان ژل را امتحان کردی؟! خوب تحریک میکند. فقط یکی را میخواست که بشنود بشنود بشنود تا خالی شود. وقتی خالی میشد انگار دیگر جامد نبود توی خودش؛ دیگر چیز سفتی نبود. نرم روی مبل ولو میشد. من رویش شمدی میکشیدم و خوابش میبرد. چیزی را جابهجا نمیکردم. تلفن را میکشیدم و گوشیام را خاموش میکردم. گوشیاش را میگذاشتم آن طرفتر؛ هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. کتاب هم ورق نمیزدم. میترسیدم بیدار شود و بخواهد مانتویش را بپوشد و برود.
راوی هم کمکم به مرض ناتوانی جنسی مبتلا میشود. سرنوشت آدمهای تمام شده، بیفرزند، بینسل و بیپشت و تنها به این میاندیشند که چهگونه از فراسوی همآغوشی به لذت برسند در حالیکه اصلا لذتی وجود ندارد.
داستانهای آرش دبستانی به جز مضمون از چند منظر دیگر قابل بررسی هستند: اول زبان روایت. او با توجه به حس وحال شخصیتهایش از زبانی خاص کاراکتر استفاده میکند تا بخشی از شخصیت را در قالب زبان پردازش کند. شخصیتها زبان خاص خودشان را دارند و این زبان با داستانهای دیگر مجموعه تا اندازهیی متفاوت است و این نکتهی مثبت به روایت مردگان است.
نکتهی دوم استفاده از حواس پنجگانه برای توصیف و توضیح فضای داستانی به شکل کاملا گویایی قابل دیدن است.
نکتهی سوم بازگویی احساسات انسانی بدون ترس و گریز از خودسانسوریست.
نکتهی چهارم اینکه اگر چه در چند داستان عنصر ایجاز، زیادهگویی را از داستانها زدوده اما میتواند در برخی فرازهای داستانهای این مجموعه، نقطه ضعف به حساب بیاید چرا که این ایجاز گاه به ابهامی آزارنده بدل میشود.
نکتهی پنجم ساختار روایی متکی به دیالوگ است که از دید خیلی نویسندگان از جمله دیوید ممت ممکن است باعث خستگی مخاطب شود.
نکتهی ششم استفادهی نویسنده از امکانات داستان از جمله تداعی و دخالت فانتزی در داستانهای مجموعه است.
و نکتهی آخر نام مجموعه به روایت مردگان است. گویی نویسنده میخواهد به مخاطبش این پیشذهنیت را بدهد که داستانها، روایت آدمهایی مرده است. آدمهایی که رخدادهای سرزمینشان آنان را آواره و راهی دیار مردگان کرده است.