سید علی صالحی
سید علی صالحی از مهمترین شاعران معاصر ایران و یکی از اعضای کانون نویسندگان ایران است. او در فروردین ۱۳۳۴ در روستای مَرغاب، ايذه بختياری متولد شد. صالحی از کودکان کار بوده است. در سال ۱۳۵۰ در راديوهای استان خوزستان (آبادان و اهواز) اشعار او معرفی شد و با برخورداری از حمايت مهدی اخوان ثالث و به اهتمام ابوالقاسم حالت اشعار او در مجلهی بومی شرکت نفت منتشر شد. در فاصله بین سالهای ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۴ صالحی همراه تنی چند از شاعران پيشکسوت و همنسل خود جريان »موج ناب« را در شعر سپيد پیريزی کرد. منوچهر آتشی و نصرت رحمانی در تهران از اين جريان پيشرو حمايت کردند. در سال ۱۳۵۶ نام صالحی همراه با هوشنگ گلشيری در داستاننويسی و پرويز فنیزاده در بازيگری، به عنوان برندهی جايزهی فروغ فرخزاد در شعر اعلام شد. یک سال بعد صالحی از جریان شعری «موج ناب» فاصله گرفت. در پاييز ۱۳۵۸ با حمايت اسماعيل خويی، غلامحسين ساعدی، نسيم خاکسار و عظيم خليلی به عضويت کانون نويسندگان ايران درآمد و در مطبوعات آزاد مشغول به کار شد. نقض تقطيع سنتی و سطربندی کلاسيک در شعر سپيد، و پيشنهاد «تقطيع هموار و مدرن» از پیشنهادهای اوست. در سال ۱۳۶۴ «جنبش شعر گفتار» را بنیان گذاشت در سالهای دهه ۱۳۷۰ همهگیر شد. بعد از اين سنتشکنی بود که جريانهای جوان ديگری از دل «جنبش شعر گفتار» به درآمد. صالحی با اين جنبش به يکی از موثرترين شاعران زنده تبديل شد. اشعار او به زبانهای فرانسه، عربی، آلمانی، انگليسی، ارمنی، روسی و کردی به صورت پراکنده در مطبوعات جوامع نامبرده منتشر شدهاند. دو دفتر از اشعار صالحی در کردستان عراق (به زبان کردی) ترجمه و منتشر شده است. او در پيوند و دوستی با «شيرکو بیکَس» شاعر نامدار کردستان عراق و ديگر شاعرانی مثل لطيف هملت، رفيق صابر، عبدالله پَشيو، و … قرار دارد. صالحی در سال ۱۳۸۲ به عنوان سردبير، يک شماره مجله «معيار ادبی» را منتشر کرد که متعاقبا ممنوعالمصاحبه و از ادامه کار در مجله محروم شد.
جامعه ایران، جامعهای است که شعر، همیشه و هماره در طولِ تاریخِ پرفرازونشیبش، هنرِ ملی و زبانِ اولش بوده، چه برای تابآوری زندگی، چه امکانی برای اعتراض، و شاعران در این گذارِ تاریخی، سختترین روزگار را گذراندهاند و همچنان میگذرانند. زیستن در چنین جامعهای برای هر آدمی، بهویژه وقتی شاعر باشی و درد را بشناسی، سختتر هم است. سیدعلی صالحی از برجستهترین شاعران معاصر ایران است که پنج دهه با همه سختیها و فشارها شعر میگوید. بهقول خودش «شعر تنها سلاح نرم علیه استیلای ستم است؛ پناهبردن به شعر در سطح جامعه، نوعی تمرین و پیشاانقلابِ ذهنی هم هست!»
شعرهای صالحی از سالهای دهه ۱۳۵۰ که برایش جایزه فروغ را به ارمغان آورد تا امروز، گویای حالِ ناخوبِ جامعهای است که قرنها است میخواهد برای یک زندگیِ بهتر، برای بازگشتِ کرامت انسانی، پوست بیاندازد، اما دستهایی پشت پرده، در داخل و خارج، نمیگذارد این جامعه خود را بازیابد و با جامعه جهانی همسان کند: چراکه هرچه ما به سانسور و سرکوبِ ادبیاتمان دست بزنیم، حرفی در جهان نخواهیم داشت و امکانِ بالیدن و اعتلای ایران را نیز خواهیم گرفت؛ آنطور که سیدعلی صالحی نیز در این گفتوگو تاکید میکند، ما با تاریخی روبهرو هستیم که خودش سانسورچی است؛ و این همان خطرِ بزرگ است که قرنهاست در آن درجا میزنیم و حالا با طنینِ زیبای «زن، زندگی، آزادی» که از زیرِ پوستِ جامعه سربرآورده، شاید بتوان گفت فردای ناآمده روشنتر از پیش، پیشِ روی ماست؛ همانطور که شاعرِ گفتار نیز با کلماتِ امیدبخش و رهاییبخشش مدام این روز را، روزِ بزرگِ آزادی را، در شعرهایش نوید داده است. با سید علی صالحی پیرامون این موضوعات گفتوگو کردیم:
گفت وگو با سید علی صالحی:
آریامن احمدی-برخی کلمات، در شعرهای شما پربسآمد است: رویا، روشنی، امید، آزادی، باران… کلماتی که نهتنها این روزها، که سالها است برای همه ما با نوعی افسون و آه و حسرت همراه شده. نوعی سرخوردگی و نومیدی. بخشی از زیست شما در دوران پرتلاطم قرن بیستم بود، و اکنون در قرن بیستویکم همچنان این آه و افسون و حسرت با ماست و سایه جنگ و فقر هم که هر روز بزرگتر میشود. بهعنوان شاعری که راهِ روشنی را به ما در شعرهایتان نشان میدهید، نقطه روشنی در قرن بیستویکم برای ایران یا حتی خاورمیانه میبینید؟
سید علی صالحی – دینپژوه نیستم، اما در مقام شاعر، کتب دینی را خوب خواندهام. شعرِ موثرِ بشری ریشه در همین رهاوردها دارد. هولآورترین تصاویر، رنجزادهترین مضامین و عمیقترین قصه رئال و رازآلود منطقه خاورمیانه را میتوانید در کتاب مقدس (عهد عتیق) جستوجو کنید. اقیلم و جغرافیایی که امروز به نام «خاورمیانه» خوانده میشود، همواره حمام خون بوده است. ظهور تمدن همواره با ظهور توحش کهن و وحشت نو، همراه بوده است. دایره دردآوری از این سیاره که گهواره نخستین زبانها، خطها، خطاها، قوانین، دولتها، و قصهها بوده است. البته که تولد پدیدههایی چون عشق، مغازله، سرود، شعر، عدالت، آزادی، و آیینها و جشنوارهها نیز به همین خانه پُربرادر بازمیگردد؛ خاورمیانه خون و خرسندی. نخستین شاعران زن و زنان شاعر هم در همین کتاب مقدس قابل اشارهاند، از «استر» یا ستاره یعنی همسر خشایارشا، و خواهرزاده دانیال نبی تا دختر گمنام و چوپانی که غزلغزلها را برای سلیمان پادشاه سروده است. خاورمیانه درواقع شناسنامه سرنوشت خانوارِ مشترک بشری است؛ کانونِ ظلمت و نور، گرانیگاهِ جنگ و صلح، ماوای رسولان و منزلِ مردم. نیمی هول و نیمی حیات. کلماتِ پربسآمد در شعر من، نشانگانِ همین تاریخاند. اینجا زادگاهِ افسون و حسرت است، تقاوتی ندارد ایرانی، عرب یا عبری باشی. از سپیدهدمِ تاریخ، این دایره، مهدِ برادرکُشی بوده است. سرخوردگی و تلاطم و نومیدی، به ژنِ تقدیریِ این تاریکخانه آدمیخواره بدل شده است. اگر از صلح در خاورمیانه سخن میگویم، منظورم خود و ذات و آرامشِ صلح نیست، بلکه اشاره به شرایطی «غیرجنگی» است؛ شرایطی شکننده که هرگز یک خواب راحت نداشته است. بر هر شاعر جدی واجب است پشتِ سرِ تاریخ را خوب بخواند تا از طلسمِ کلمات عبور کند. بااینحال، ما و انسانِ خاورمیانه، بیرقِ بلوغ و برادری را زمین نگذاشتهایم! حیرتا که زیباترین ترانههای بشری و عاشقانهترین الفبای انسانی نیز به همین دایره فرهنگی برمیگردد. اینجا زادگاه پیامبرانِ خوشپندار هم هست. «امید» بیمعنا است اگر کنار ناامیدی نباشد. خاورمیانه نقیض و خطا و خُنیا… از عیش در عباراتِ بودا تا تهدید و انتقام در کلامِ حضرت موسی. پشت سر ما تنها توفان زندگی میکند. شگفتی اینجاست و حیرتا که گل سرخ نیز در همین توفان میشکفد. طبیعی است که یک شاعرِ شهودی باید از رویا، روشنایی، امید و آدمی سخن بگوید. ما پرستار انسانِ مجروع هستیم، خاصه در اقلیمِ اندوه و یاس. شعر من اگر جز این باشد، احتمالا شرارههای خود را با خنکای عقل… عوض کرده است. برمیگردم به محورِ اساسی پرسش شما، آینده را تنها آیندگان میشناسند؛ شاعر نمیتواند چندان از امروز دور شود، اما با نظر به سِجِلِ این سرزمین، کفه تاریخ، سمتِ ستم و سیاهی سنگینتر است، تنها به حکم اعجاز، شاید چند صباحی، سخن از صلح، باورپذیر باشد. تحلیل من ابدا تقدیری نیست! بلکه مولودِ دقت در عمرِ اندوهبارِ خاورمیانه است. باری با وجود چنین تلخاکامیهای تاریخ، باید دست روی دست گذاشت!؟ اگر چنین بود تا امروز همه تمدنهای دیرسال نابود شده بودند. پس باید بعضی پندارها را پس گرفت. سرچشمه اینجاست و جوشوخروش و زایش هم همینها است. بخش عمدهای از رودهای نجاتبخشِ بشری به همین سرچشمه برمیگردند.
-«وطن» یکی از مهمترین نگرانیهای شماست. این را در بیشتر شعرهای شما میتوان دید. مثلا در این شعر: «وطن به سیلی و گهواره به سیلاب رفته است/ پس کجایید کمانداران رعناترین کلمات/ آوازی کو تا بر مصیبت میهنم مویه کنم؟» کلمات شما هنوز بر زخمهای بیشمار این وطنِ کهنسال که هر روز بیارج میشود، طوریکه میتوانیم از مهاجرت نخبهها هم این را فهمید، مرهمی است بر این زخمها؟ یا حالا دیگر زخمی است بر زخمزنندگان بر این وطن مانده از هزارهها؟
وطن بدون مردم، یک واژه بیات و بیمقدار است. این سه حرف برای من، حروفِ نخست یا «کاپیتال»ِ سه واژه سرنوشتساز است: ولادت، طلوع، نیایش. ما زاده میشویم، برمیآییم، و آزادی و آدمی را نیایش میکنیم. این تبعیدِ ذهنیِ یک شاعرِ وطنپرست است. ایران همه وجود و قلب و شعر من است. آن روزی که استان «بحرین» را از ما گرفتند، به گمانم دوازده یا سیزدهساله بودم، خلاصه خبر را از رادیوی مغازهای شنیدم، راه میرفتم و گریه میکردم. با مفهومِ اعتصاب غذا آشنا نبودم، اما دو روز فقط چای و آب… غذای من بود. نمیتوانستم آرام بگیرم. وطن همان وجود، و وجود همان وطنِ آدمی است. ربطی به ایسمهای بیمزه و مسموم ندارد. طبیعی است با چنین تربیتی، تاثیرِ آن در شعر من ریشه داشته باشد. این پایه شعر که یادآوری کردید با نظر به شخصیتِ زبانِ آن باید مربوط به دوران جوانی من باشد. بههرروی، اینجا خانه وجودی ماست، محلِ زبان و اقلیمِ اندیشه ماست. مادرِ ماست.
– سالها پیش، در نیمه اول دهه هشتاد، وقتی از شما پرسیدم چه پیغامی برای شاعران امروز و فردا دارید گفتید: «شعر آدمی را به خاک سیاه مینشاند. بروید زندگی کنید. شعر یعنی چه؟ از بیماری مهلکی بهنام شاعری بگریزید. هلاک میشوید.» اما شما هم خود به این راه پرمخاطره آمدید و برعکسِ بسیاری از شاعران، از مشروطه تا امروز که جانشان را در راه شعر دادند، زنده ماندید و همچنان شعر میگویید. و در یکی از شعرهایتان هم این پرسش را مطرح میکنید: «چوپانزاده، چوپانزاده چکامهنشین! در این ترددِ تاریک، از پیِ کدام گمشده شاعر شدی؟» اکنون که در آستانه هفتادسالگی هستید، مجدد این پرسش را از شما میپرسم: چرا شاعر شدید؟ و اینکه پس از پنج دهه که شعر، کار و زندگی شماست، تصورتان از زندگی بدون شعر چیست؟
هنوز هم (تا پیش از ویروس کرونا) برای هر عضو تازه (در کارگاه شعر خود) همان عبارت و معنا را تکرار میکنم. شاعری در جهانی که به آن تعلق داریم، اتفاقی شبیه قربانیشدن است. شاعران قربانیان قصه واژهاند. این «واژه» دوستترین دشمنِ ماست. شعر در مقامِ رهبری واژهها، وجود ما را هزینه میکند. یک نفر را در طول سالیان مدید، و شاعری دیگر را در فاصله و فرصتی دیگر. اگر شعر نبود، آدمی نمیتوانست به زبانِ آزادی سخن بگوید: از منصور حلاج تا سعید سلطانپور، و از سلطانپور تا زندهیاد بکتاش آبتین. در تاریخ ما، شاعران به دو گروه تعلق دارند: یا در بارند یا بر دار! آنها که این وسط واژه وَرمیروند، کوپنفروشِ کلماتاند. در این سخن منظورم را روشنتر میگویم: «بر دار» به مفهوم استقلال و حفظِ استقلال است، و استقلال رخ نمیدهد مگر در میدانِ مبارزه با سانسور! در پاسخ به پرسشِ چالشبرانگیزِ «چرا همچنان شعر میگویید؟» برای من، لااقل برای من، خلاقیت در شعر مثلِ نفسکشیدن است، خودِ «نَفَس» است. خیلی دلم میخواهد از دست شعر خلاص شوم، اما ممکن نیست! بارها بهعمد چندین زمان از سرودن طفره رفتهام، اما این دشمنِ شریف حاضر نیست مرا در محاصره رنجها تنها بگذارد. سرودن برای من نوعی درمان است. فکر نمیکنم شاعران قادر باشند به این پرسش پاسخ بدهند. من نمیدانم چرا شاعر شدم. اصلا سخت است به یاد آورم چه زمان و دورهای سمت «شعر» دست دراز کردم. کمسال بودم، اما تصورم از زندگیِ بدون شعر چیست واقعا؟ میترسم سخن بگویم که بوی مبالغه بگیرد، اما حقیقت دارد. شعر برای من مثل آب برای ماهی است. گاهی حواسم نیست، اما میدانم مثل شعر زندگی میکنم و مثل زندگی… شعر میگویم. بااینحال چون رو به جانبِ بیجانبیها نفس میکشم، نمیتوانم بین شعر و زندگی خط و مرزی قائل باشم. تنها اندوه به یادم میآورم که زندهام هنوز. از صدای گریههایم برای بکتاش میفهمم هنوز هستم، که هستم!
-در ادامه پرسش پیشین، بهعنوان انسانی که تمام زندگیاش کلمه و شعر است، تصورتان از جامعه بدون شعر چیست؟ آیا بشر امروز که به شکل عجیبی زندگیاش با مصرفگرایی و شبکههای مجازی عجین شده، شعر چگونه میتواند فرصتی برای بازاندیشیدن به او بدهد؟ و اینکه شاعر، در این روزگارِ مصرفی و مجازی، کجای دنیا ایستاده است؟
بنا بر روایات، نخستین شعر را حضرت ابوالبشر در مرگ هابیل سرود. از آن مرثیه تا همه فرداها، شعر به اَشکالِ مختلف و مسیرهای متفاوت، همسایه انسان باقی خواهد ماند. کهنترین شیوه رواندرمانی است. شعر همواره در حالِ حلول به روحِ آدمی است. حرف من این است که شعر، از سرِ ناچاری به «کلمه» بهعنوانِ واحدِ زبان پناه آورده است. جامعه عاری از شفای شعر، وجود ندارد! مخصوصا جوامعی از جنسِ ما. به دنیا میآییم در گوش ما شعر میخوانند؛ هرچند باسمهای، اما بر سنگ مزارمان هم ردی از شعر میکارند. بین دو نقطه، یعنی در خودِ زندگی میشود بدونِ شعر طیِ طریق کرد؟ مردم ما صاحبِ حافظه تاریخیاند، آنهم با ملاطِ شعر. کاستیها را با کرامتِ شعر تحمل میکنند… این تاثیر تا آنجا است که نمیتوانیم مرزهای آن را لمس کنیم. فکر نمیکنم ملتی را سراغ داشته باشید که عالیترین مقاماتِ آن هم شاعر باشند. فارغ از نیک و بد، شاعری در تاریخ، عطیه به شمار میرفته است.
-میگویند شعر زبان خدایان است؛ و شما هم در بازسرایی متون کهن با همین زبان شعر میسرایید. امروز که شعر دچار بحران است و اصولا مساله ارزشهای اخلاقی و مذهبی در زندگی بشر به نوعی شکل دیگری پیدا کرده، زبان شعر هم به نظر در خطر قرار گرفته است. برعکسِ ادبیات داستانی و نمایشی که خود را با جامعه امروز منطبق کردهاند. به نظر میآید نسل شما آخرین نسل شعریِ زمین باشند. اینطور فکر نمیکنید؟
نه… نه! با شما در این نکته موافق نیستم! شعر، با فاکتورهایی چون سود و زیان رابطه ندارد، نه استبداد و نه دیکتاتوری، نه ذهنِ ساده و نه حضور بغرنج، نه فقر و نه غنی، نه شاه و نه گدا…. هیچکدام قادر به حذف ارزشهای شعر نیستند، البته بنا به تحقیق و تجربه، جامعه سیر، آزاد و کمدغدغه چندان به شعر پناه نمیبرد. در هر جامعه ستمزده و ظلمپذیری، تولید شعر بالا و کار شاعری پررونق است؛ زیرا تنها سلاح نرم علیه استیلای ستم است. پناهبردن به شعر در سطح جامعه، نوعی تمرین و پیشاانقلابِ ذهنی هم هست!
-شما در طول سالهای شاعریتان مدام به جنگِ سانسور رفتهاید. بااینحال، از سرایش غافل نماندهاید و تا به امروز مجموعههای بسیاری از شما منتشر شده و میتوان گفت از پرکارترین و پرفروشترین شاعران معاصر ایران هستید. در طول این پنج دهه، بوده زمانهایی که محدودیت و سانسور نگذاشته باشد آن شعرِ دلخواهتان را بگویید؟ در اینجور مواقع چه کردهاید یا چه میکنید؟
شعر «موجود»ی منعطف و هزارلایه است. اساسا استعاره به دنیا آمد تا «تاریخ سانسور» را دور بزند. شعر خوب و پرقدرت، تبعیدپذیر است… تا آنجا که اگر حضرت حافظ، مضامینِ بعضی از غزلهایش را به زبان معمولی برای دربار میخواند، همانجا خودش را «سانسور» میکردند. اعجازِ شعر همین است که میتوان آن را دوست و دشمن خواند، و هر دو را سمتی هدایت کرد که تو را از گزند مصون دارد. آقای «سانسور»، زورش به شاعران نمیرسد. اینجا اهل قلمی نیست که از نیشِ سانسور جان بهدر برده باشد. سانسور… سلیطهای است که همواره مهیای تهمتزدن به «آزادی بیان» است. توضیح اینکه در اینجا کلمه «سلیطه» عاری از برداشتِ جنسیتی است. ببینید، همین توضیح من درباره یک کلمه، نوعی سانسور است. ما در محاصره انواعِ سانسور بهسر میبریم، به همین دلیل چالاک شدهایم و خدنگها را دفع میکنیم. ما با تاریخی روبهرو هستیم که خودش سانسورچی است. تاریخ، سانسورِ جمعی است و تریبت، سانسورفروش است. نوعی تربیتِ سُنتی که مثلا هرچه بزرگتر میگویند بگو چشم! اجازه پرسش و پرسیدن… همان هراسِ برآمده از سانسورِ خانوادگی است. زبانِ انسانِ تازیانهخورده همواره الکن و گاهی خود ابزار سانسور است. سانسورِ شعر شبیه سوزنزدن به اندام دریا است. فقط زحمت خودشان را غلیظتر میکنند. چرا ایران و زبان پارسی، گنجِ کثیرِ شعرِ است؟! چون خودِ وجودِ «شعر»، نوعی گریز از سانسور بوده و هست. چرا شاعران این دیار، محبوبِ تاریخ و مردماند؟ چون صفِ نخست مقاومت در برابر سانسورند. آثار من هم در این سراچه بیگزند نبودهاند. چندسال پیش، از دویست صفحه شعر، تقریبا صدوسی صفحه را گفتند «حذف!» خب، کتاب به کشوی میز من بازگشت. اما این کشو تا کی قفل خواهد ماند؟ آنچه را که در دهه شصت گفتند «نع!»، دهه هفتاد منتشر شد. آنچه را که در دهه هفتاد گفتند «نع!» دهه هشتاد درآمد… تا امروز. حتما خستگی هست، اما نومیدی معنا ندارد!
– این روزها شرایطِ زندگی برای همه ما سخت شده است. مطمئنا برای شما به عنوان شاعر هم. وقتی این همه رنج و فقر را میبینید، مواجههتان با این رنج و فقر چگونه است؟ شاعر برای این رنج و فقر چه کاری میتواند بکند؟ آیا کلمات هنوز هم در این قرن، پناهگاه خوبی هستند برای اینکه همچنان به آن چنگ بزنیم برای آن روزِ خوب و روشنی که خواهد رسید؟
فقط این روزها نیست که بقا برای بعضی مردم ما، میسر نیست، درد جای گلوله را گرفته است. معیشتِ مردم فاجعه است، فاجعه را لمس کنید: خودِ «دارو» به «درد» بدل شده است. این نوع گرانی عینِ توهین به وجدانِ انسان است. من هم میترسم و هم خجالت میکشم به صورت مردم نگاه کنم. هرکسی که ندارد باید بمیرد؟! مسئولان و مدیران دزد و نوکیسه، اختلاس را به هوشمندی و رِندی تعبیر میکنند. تجربه تاریخی به ما میگوید هرگاه در بدنه یک سیستم، فساد و خاصه فسادِ مالی اوج گرفت، یعنی مدیرانِ آن دارند چمدان میبندند. چرا چمدان میبندند؟ چون به تحلیل و تعبیر خود، سقوط را نزدیک میبینند؛ همانطور که سردبیر روزنامه اطلاعات هم در سرمقالهای چندی پیش همین نکته را به مسوولان گوشزد کرد. در این هرجومرجِ خندان… تنها لبهای گرسنگان دوخته میشود. از دو حال خارج نیست: یا اخبار این دزدیهای بیحیا دروغ است یا فسادِ کلان غیرقابل مهار شده است؛ که هر دو خبر برابر با ناامیدی و بیاعتمادیِ مطلقِ عمومِ آسیبپذیر است. هیچ آدمِ باشرفی نمیخواهد هرجومرج بر هستیِ جامعه مستولی شود، زیرا به جنگ داخلی منجر خواهد شد. به نوع و جنسِ ناامنیهای این چند سال اخیر، خیره شوید تا اشکتان از چشمه خون فوران بزند. شما دوست من، آقای آریامن احمدی، شما به من بگو در چنین شرایطی، شعر چهکاره است؟ مخاطبان سرگردان، ناشران ناامید، اهلِ قلمِ منزوی، و شعر… بیرویا و بیمادر! از میان داروهای من، فقط یک کپسول، ماهانه یکونیم میلیون تومان هزینه برمیدارد. الان ناشران شریف من، نگاه و چشمه، به یاریام آمدهاند. این چه ایامی است که استاد دانشگاه خودکشی میکند تا شرمنده خانواده نباشد! شاعر خوب ما، رفیقِ کانونی ما، بکتاش را عمدا به کُشتن دادند. و این روزها که جوانانِ ما با رویاها و آرزوهایشان در کف خیابانها کشته میشوند. آخر به چه جرمی؟ به جرمِ اینکه حقشان را فریاد میزنند- حقِ «زن، زندگی، آزادی» را. آخر آدمی از چند زخم در خود بغُرد و بیمَفر بماند. شعر چیزی جز شوکران نیست!
– در آستانه هفتادسالگی هستید. از روزی که جایزه شعر فروغ را دریافت کردید جاپایتان در شعر را محکمتر کردید و در این راه با عزم بیشتری گام برداشتید. آیا امروز هم در همان مسیر قرار دارید؟ و اینکه در ادامه به کدام سمت خواهید رفت؟ همچنان با کلمه و شعر؟ یا…؟
ادامه و آینده، ادامه آینده و آینده این ادامه، همین الان و اکنون است. اگر من بخواهم از سخن دست بردارم، شعر از من دست برنخواهد داشت. یکی از سختترین مقاطع حیات را پشت سر گذاشتم. چندین ماه متوالی است، اول کرونا، بعد سکته مغزی که شدید نبود، سمت چپ، یعنی دست و پای چپم ضعیف شده است. اما عبور کردهام و مینویسم و میخوانم و هنوز هم زندگی را تحمل میکنم. حالا که خوب شدهام، همه درد را برملا کردهام. لحظاتِ هولآوری را تجربه کردم. به شرایط کرونا و بیمارستانها نمیتوان نزدیک شد. دوستانم (شاعران کارگاه)، گوران، مائده، شیوا، دکتر درخشان، مصطفی و دکتر یداللهی، ممنونم که کنارم ماندند تا از پلِ لرزانِ زندگی به ساحل امن رسیدم. آینده اما همین امروز است، همه باید مقاومت کنیم. انواع کروناهای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی تمام خواهند شد. ما با وجودِ جسمِ لطمهدیده، روح و اراده خود را چراغِ راه کردهایم. هرروز رو به گورستان ری، خندههای بیخللِ بکتاش را به یاد میآورم. شرم بر آنها که تندرستیِ تو را به حرامخواریِ خود فروختند. رو به کجا کنیم؟ رو به هر کجا کنید، گورستانی میبینید که شهیدی در راه آزادی به یادتان میآورد: آینده همین الان است. باید زندگی کرد و تاب آورد. به زانودرآمدن کارِ ما نیست!
-دوست دارید با کدام شعرتان این گفتوگو را به پایان ببریم که تصویری هم از این روزهای ایران که با شعار «زن، زندگی، آزادی» طنینانداز شده، بدهد؟
نه، گمان مبر ای مغموم، من زندهام هنوز!
میهمانانی غریب، زورقی باژگون
و سرانگشتِ اشاره زنی از مرمرِ لاژورد.
در چارچوبِ تکیده این در کیست
که سفرهای مضطربِ مرا
در تبسمِ متبارکِ خویش میشمرد؟
گویا کسی بر بخارِ شیشه این دریچه، دستی کشیده بود
گویا… کسی بر سنگِ سپیدهدمِ دریا
بیتی ساده از بلوغِ بامداد نوشته بود:
«آه اگر آزادی سرودی میخواند،
کوچک، همچون گلوگاهِ پرندهای!»