وقتی موسا بالای کوه مقدس سینا ده فرمان را از خدای اجدادی دریافت کرد، پنجمین فرمانش «قتل نکن» بود؛ همان فرمانی که او پیشتر با کُشتنِ یک مصری به آن دست زده بود و بر اساس نظریه فروید در کتاب «یکتاپرستی و موسا»، خودِ او نیز توسط یکی از بنیاسراییلیها به قتل میرسد. خدای اجدادیِ موسا «قتل نکن» را تنها به مخلوقاتش داده بود، اما خود مجاز بود در برابرِ خلقی که علیه او قیام کند، حکمِ قتل صادر کند. همین است که سراسرِ تورات، مجازتِ انسانهایی که خدای دیگری جز خدای اجدادی موسا را برای پرستیدن انتخاب کرده بودند. تکخدایی، تکصداییِ دیگری با خود به دنیا آورد و به دنبالش
اعدام از قانونی زمینی، به قانونی الهی تبدیل شد: جرمی در مقابل خداایستادن. نخستین مجازتها و اعدامها بدون هیچ دادگاهی، توسط «خدای اجدادیِ ابراهیم، اسحاق، یعقوب» صورت گرفت: «ناگهان خداوند آتشی از گوگرد بر شهر سدوم و عموره بارانید. خداوند سدوم و عموره و تمام دشتهای آن را با مردم و هر گیاهی که در آنجا روییده میشد، ویران کرد.» همین خدای اجدادی است که در زمان موسا ده بلا را بر مصر نازل کرد، تنها به جرمِ اینکه مصریان او را نمیپرستیدند. مصریان میگفتند: «خداوند برای بنیاسراییل بر ضدِ ما میجنگد.» و خدای اجدادی همه آنها را در دریای سرخ غرق کرد. خدای اجدادی، به موسا گفت: «خدای دیگری را غیر از من پرستش نکن؛ زیرا من که خدای تو هستم، هیچ رقیبی را تحمل نمیکنم و انتقامِ گناهِ کسانی را که از من متنفرند تا نسل سوم و چهارم فرزندانشان میگیرم… اگر به حرف من گوش ندهید، قوانین مرا رد کنید، اوامرِ مرا بهجا نیاورید و پیمانی را که با شما بستهام بشکنید، جزا میبینید.» موسا نیر به دستور خدای اجدادیاش در روزی که عبرانیان گوساله سامری را بهجای خدای او ساخته بودند، بیهیچ دادگاهی دستور داد تا برادر و دوست و همسایه خود را بکُشند. در آن روز سههزار نفر را کُشتند. پس از آن موسا گفت: «شما امروز با کُشتنِ پسران و برادران خویش، خود را برای خدا وقف نمودهاید تا بهعنوان کاهنان، خداوند را خدمت کنید.» بهجز موسا، خدای او نیز آنها را مجازات کرد. سراسر تورات پر از مجازاتهایی است که بدون هیچ دادگاهی علیه کسانی که خدای اجدادی موسا را نمیپرستیدند، از طرف موسا یا خدایش صادر میشد.
بهاینترتیب خدای اجدادی موسا با زمان پیش میآمد و هربار به هیاتی درمیآمد: جام زهر، آتش، طناب دار، صلیب، جوخه آتش، گیوتین، صندلی الکتریکی، اتاق گاز، مواد کُشنده؛ و هربار انسانی را به جرمِ برساختهای از جمله دگراندیشی، خداناباوری، خیانت به وطن یا شورش علیه حاکم، به قتل میرساند.
با اختراع سینما در قرن بیستم، دریچهای دیگر برای بشر باز شد برای دیدن و بازشناختنِ این احکامِ باستانی، که برخی الهی بودند و برخی عرفی. سینما مسیری را در کنار ادبیات برای انسان مدرن باز کرد که بهتر و بیشتر واقعیتهای این زندگی را ببیند، بشناسد، و راهی برای تغییرِ این واقعیتهای دردناک و دهشتناک بیابد. کریستوف کیشلوفسکی کارگردان شهیر لهستانی، یکی از کسانی بود که در طول حیاتش با ساختن فیلمهایی درخشان، ما را با روی دیگرِ این واقعیت روبهرو کرد. «اعدام» یکی از این تلخترین و خشنترین واقعیتهای بهجامانده از زندگی نخستین بشر بود.
کیشلوفسکی «فیلم کوتاهی درباره کُشتن» را در سال ۱۹۸۸ساخت؛ فیلمی که بهموجب و اثرگذاری آن، به تعلیق و لغو حکم اعدام در لهستان انجامید؛ حکمی که تا پیش از آن در حکومت کمونیستی، هرسال جانِ دهها و صدها نفر را میگرفت. کیشلوفسکی درباره ساخت این فیلم بهویژه صحنه اعدام، میگوید: «من عضوی از این جامعه هستم؛ شهروند این کشور هستم و اگر در این کشور کسی طنابِ دار را به گردن دیگری بیاندازد و چهارپایه را از زیر پایش بکشد، این کار را به نامِ من انجام میدهد. و من چنین چیزی را نمیخواهم… این کار اشتباه است، فرقی نمیکند که چرا میکُشید، چه کسی را میکُشید و چه کسی میکُشد. صحنه اعدام واقعا سخت بود… فضای داخل زندان را در استودیو ساختیم و هنرپیشهها را استخدام کردیم. آنها هم دیالوگها و نقشهایشان را یاد گرفتند. فیلمبردار نورِ صحنه را تأمین کرد… همهچیز آماده بود و من از آنها خواستم تمرین کنند. وقتی تمرین میکردند متوجه شدم که زانوی همه، از جمله خودم، سست شده است. واقعا غیرقابل تحمل بود. همهچیز را خودمان ساخته بودیم، ولی پاهای تکنسینهای برق، هنرپیشههای بَدَل و پاهای خودم سست شده بود… منظره اعدام واقعا غیرقابل تحمل است، گیرم همهاش ساختگی و نمایشی باشد. تحمیلِ مرگ احتمالا بدترین شکلِ خشونتی است که در تصور میگنجد. مجازاتِ اعدام يعنی تحمیلِ مرگ.»
کیشلوفسکی در همین راستا، در این فیلم که یکی از ده فیلم او براساس ده فرمان موسا است، «قتل نکن» را از سه زاویه مورد واکاوی قرار میدهد. فیلم با تصویر مُرده یک موشِ افتاده روی زمین (با یک روزنامه باطه مچالهشده که رویش نوشته «مردمی») شروع میشود و با حرکت دوربین به گربهای میرسد که از ستونی حلقآویز شده که سه کودک از آنجا درحال فرار هستند. دو مرگ و سه کودکی که بیخبر از آینده، در ادامه به هیاتِ یاچک (قاتل)، والدمار (مقتول) و پیوتر (وکیل) درمیآیند.
فیلم با یاچکِ جوان ادامه پیدا میکند؛ جوان بیهدف و بیمقصدی که به دنبال تاکسی است، و بعد وقتی نقاش خیابانی از او میپرسد تو استعداد کاری داری؟ میگوید نه. میتوانی کفشی تعمیر کنی؟ میتوانی یک درخت بکاری و بزرگش کنی؟ میگوید یک درخت؟ آره میتوانم. اما چیزی که او از آن بهنظر لذت میبرد، پراکندهکردن کبوترهایی است که داشتند دانه میخوردند یا انداختن سنگی روی شیشههای ماشینهای در حال عبور از خیابان.
در ادامه، فیلم به والدمار راننده تاکسی میرسد. او در اولین تصویر میگوید که از گربهها بدش میآید، چون آنها هم مثل آدمها غیرقابل اعتماد هستند. و بعد روزمرگی او را میبینیم، از جمله دیدزدن دخترها. حالا نوبت پیوتر است که وارد فیلم شود تا این مثلثِ اعدام کامل شود؛ وکیل آرمانگرایی که خواهان لغو اعدام است. او در مصاحبه استخدامیاش برای وکالت میگوید: «از زمان آدم و حوا هیچ مجازاتی قادر نبوده که دنیا را جای بهتری کند.»
در نیمه دوم فیلم، یاجک سوار تاکسی میشود و در جادهای با طنابی که از پیش آماده کرده بود، والدمار را خفه میکند. کیشلوفسکی صحنه قتلِ والدامار را به بیحمانهترین شکل ممکن، عریان میکند و شش دقیقه کِش میدهد. زمانی که یاجک فکر میکند والدمار مُرده، او را از ماشین بیرون میآورد تا در آب بیاندازد. در دقیقه هفتم، والدمار درحالیکه صورتش با شال پیچیده شده، خسخسکنان میگوید «بهت التماس میکنم… بهت التماس میکنم…»، اما یاچک سنگ بزرگی برمیدارد، (گویی همان سنگی که قابیل در ابتدای آفرینش با آن هابیل را کُشت) ابتدا با تردید، اما چهار بار بعدی را با خشم بر خسخسِ نفسهای والدمار میکوبد و کارش را تمام میکند.
کیشلوفسکی در این صحنه هشتدقیقهای که دیدنش برای هر بینندهای آزاردهنده است، ما را مجبور میکند که جز به کُشتنِ قاتل رضایت ندهیم. حکم صادر شده است. اما کیشلوفسکی میخواهد که کمی بیشتر در این حکم تامل کنیم و از زبانِ وکیل میپرسد آیا از زمان آدم و حوا مجازاتی بوده که دنیا را جای بهتری کرده باشد؟
یاچک به تاکسی برمیگردد و ساندویچ والدمار را میخورد و ضبط را روشن میکند. آواز کودکانه ذهن یاچک را به سمت فرزند والدمار میکشاند. اما او باید به زندگی برگردد. قتل برای بقا و زندگی. در صحنه بعد او به سراغ بیتا دوست دخترش میرود و او را سوار همان تاکسی میکند و از او میخواهد که فرار کنند، اما دستگیر میشود و وکالتش را پیوتر به عهده میگیرد. اولین وکالت پیوتر، که درنهایت به شکست او و اعدام یاچک ختم میشود.
کیشلوفسکی در نیمه دوم فیلم، بعد از تشریفات قتل، ما را دعوت میکند به ضیافتِ تشریفات اعدام: در دادگاه از یکسو شما خانواده مقتول را میبینید که علیه قاتل و عملِ او قیام کردهاند و از سوی دیگر خانواده قاتل که علیه حکمِ اعدام قیام میکنند. دو قاب برای زندگی و عدالت. در تشریفات بعدی، صحنه اجرای حکم اعدام است: نصب طناب دار، اعتراف نزد کشیش، و بعد واپسین حرفهای قاتل پیش از اعدام، آخرین سیگار و فریادِ «من نمیخواهم بمیرم»، و درنهایت اطمینان از مرگ توسط پزشک. اینجا نقطهای است که کیشلوفسکی آرامآرام با کلماتِ یاچک لازار ما را به تامل وامیدارد که چرا و چگونه یاچک دست به عملِ قتل زده است برخلاف فرمان پنجم موسا، و حالا چرا ما باید در شرایط صلح و با آگاهی کامل، دست به قتل دیگری به نام اجرای عدالت بزنیم. کیشلوفسکی کلمهبهکلمه ما را به چهره انسانی پیوتر نزدیک میکند تا یکبار دیگر خودمان را در چهره او ببینیم: در این چهره انسانی، هیچچیز غیرانسانی نیست.
از ۱۹۸۸ در جمهوری خلق لهستان، قرنبهقرن که به عقب برگردیم، به ۱۴۳۱ انگلستان، در کنار اتفاقات بزرگ هنری، ادبی، علمی، شاهد اعدامِ انسانهایی هستیم که در چهرهشان هیچچیز غیرانسانی نبود؛ چهرههایی که پنج قرن بعد به قاب نقرهیی سینما راه یافتند و بار دیگر ما را روی دیگرِ اعدام، این «ارتجاعیترین و غیرانسانیترین قانون بشریت» روبهرو کردند.
در کتابخانه مجلس نمایندگان فرانسه، یکی از شگفتانگیزترین اسناد تاریخی جهان قرار دارد: پرونده محاکمه بیستونُه جلسهای ژان دارک. ژان دارک بانوی نوزدهساله، و قهرمان ملی فرانسه بود که توسط گروهی از روحانیون ارتدوکس فرانسوی که مخالف شارل هفتم و طرفدار دوکِ بورگونی بودند، به اتهام دریافت الهام از سوی قدیسین و استفاده از پوشش مردانه به ارتداد (همان دستوری که خدای اجدادی خطاب به موسا صادر کرده بود) محکوم کردند و سپس او را در ۳۰ می۱۴۳۱ زندهزنده در آتش سوزاندند. سوختنِ ژان دارک در آتشِ مذهب، تحتعنوان عدالت، در تاریخ جهان چیز تازهای نبود: از قتل موسی پیامآور قوم یهود که فرمان پنجمش «قتل نکن» بود توسط پیروان خودش تا به صلیبکشیدن عیسی مسیح توسط یهودیان، تنها دو نمونه از قتلهای مذهبی است؛ قتلهای مذهبیای که بعدها با جنگهای صلیبی و تفتیش عقاید در قرون وسطی و دیگر کشورهای غیراروپایی (از آسیای دور تا خاورمیانه و آفریقا و آمریکا) رواج یافت و تا امروز نیز ادامه یافته است، بهویژه در امارت اسلامی طالبان و جمهوری اسلامی که بهتازگی محسن شکاری، مجیدرضا رهنورد، محمدمهدی کرمی، و محمد حسینی از معترضانِ انقلابِ «زن، زندگی، آزادی» را به جرمِ «محاربه» به دار آویخت.
سبتاستین کاستیلو یکی از نخستین کسانی بود که در آتش مومنان مسیحی سوخت. کالون رهبر مذهبی ژنو، پس از مرگ کاستیلو در ۱۵۶۳، جسد او را در آتش انداخت و سوزاند و خاکسترش را پراکنده کرد. کالون شخصیت اصلی در توسعه الهیات مسیحی بود که میگفت قدرت مطلق از آن خدا است و بهنوعی آغازگرِ الهیات شکنجه مسیحی نیز بود. او نشان داد که بدعت و خشونت در پروتستان، به همان اندازه کاتولیک و ارتدوکس (و دیگر مذاهب) است. همین «وظیفه مقدس» که او از آنِ خود میدانست، دوران وحشتی را در ژنو به وجود آورد که بهقول ولتر فیلسوف و نویسنده شهیر عصر روشنگری، به نخستین قتل مذهبی ختم شد. مایکل سروتوس کشیش و پزشک حاذق اسپانیایی در همین دوره وارد ژنو شد. او نظریه تثلیث را نپذیرفت و آن را از بدعتهای کلیسا شمرد و توسط کالون محاکمه و به مرگ محکوم شد. او در سال ۱۵۵۳ در آتش سوزانده شد؛ تفتیش عقاید کلیسا در این دوران و پس از آن، جهنمی از شکنجه، تبعید، زندان و قتل ساخته بود که بخشهایی از آن در فیلمهای «اشباح گویا»ی میلوش فورمن (۲۰۰۶) و «قلمهای پرِ» فیلیپ کافمن (۲۰۰۰) به تصویر درآمده است. از آن روز تا امروز، تفتیش عقاید به شکلهای مختلف ادامه یافته است، بهویژه در دورانِ روی کارآمدن نازیها در آلمان و استالین در شوروی. وُلتر در اواخر عمرش، وقتی زنی را به خاطر تغییر دین به چاه انداختند و کُشتند، نامهای خطاب به دوستانش نوشت: «دیدروی شجاع، دالامبر دلیر، بیایید متحد شویم و این مرتجعان و شارلاتانها را از میان برداریم. این چرندیات بیمزه، ادعاهای گزاف، سفسطههای بیمعنایِ داستانهای دروغ و اباطیلِ هرروزه را نابود کنیم. نگذاریم فرهنگ، اسیرِ این بیفرهنگها باشد و دورِ باطلِ خشونت و طمع همه ما را در خود فروبلعد. بیایید دست این دزدانِ مقدسمآب را از جان و مال مردم قطع کنیم. ما باید برای نسل آینده خِرد و آزادی به ارمغان بیاوریم، این کثافت باید تمام شود!»
شش قرن پس از اعدام ژان دارک، کارل تئودور درایر کارگردان شهیر دانمارکی در راستای همان سخن ولتر، در شاهکارش «مصائب ژان دارک» (۱۹۲۸) تصویری جاودانه از او بر پرده نقرهای عصر صامت ساخت که تا امروز هیچ فیلمی نیست که توانسته باشد چنین تصویرِ باشکوهی از ژان دارک و محاکمه و درنهایت اعدام او ساخته باشد. (پیش از این فیلم و پس ازآن، نسخههای زیادی ساخته شده، اما شاید فیلم روبر برسون با عنوان «محاکمه» بهترین نسخه سینمای ناطق باشد)؛ مصائبِ ژان دارک، تنها مصائب او نیست، که مصائبِ انسان و هرآنچه بر او در بیش از دوهزار سال از مصلوبشدن مسیح میگذرد هم هست؛ مصائبی که در سال ۲۰۰۴ توسط مل گیبسون در فیلم «مصائب مسیح» در دوازده ساعت منتهی به مرگِ جاودانه او به تصویر کشیده شد. همان تصویرِ تراژیکِ انسانی که ما در ژان دارک، سباستین کاستلیو و مایکل سرتوس در غرب و تصویر مانی پیامبر، مزدکِ پیامبر، و منصور حلاج در شر ق دیدهایم و در تاریخ معاصر، تحتعنوان «محاربه» در جمهوری اسلامی و امارت اسلامی طالبان به شکل اعدام، قطع عضو، شلاق و سنگسار اجرا میشود.
در ابتدای فیلمِ درایر، ژان دارک دست روی کتاب مقدس میگذارد و سوگند میخورد که حقیقت را بگوید و جز حقیقت چیزی نگوید. فیلم یک ساعتونیم تشریفات مرگِ ژان دارک را تصویر میکند: از دادگاه که با پرسشِ همیشگی نامت چیست، چند سال داری آغاز میشود، سپس سلول اعدام و مراسم اعتراف و توبه توسط کشیش و درنهایت جمعآوری هیزم برای مراسم اعدام و سوختن در آتش در میان چشمهای مردم.
قاببندیهای تکاندهنده درایر از چهره ژان دارک (رونه ماریا فالکونتی)، و ساختن تصویری کاملا انسانی از این چهره اسطورهای-تاریخی که «روحِ بشر» در آن متجلی است، در کنار چهره روحانیون، سربازها و مردم که فاقدِ روح انسانی است، همه برای تصویرکردن پازل حقیقت است: زنی شجاع، معصوم، بیگناه، که گاه میخندند، گریه میکند، درد میکشد، میترسد، خسته میشود، اما هیچ کدام مانع نمیشود که از گفتنِ حقیقت در مقابل تاریخ بازبماند، آنطور که سوگند خورده بود.
«مصائب ژان دارک» تنها داستانِ ژان دارک نیست، که بازنماییِ تشریفاتِ قتل توسط بشر علیه بشر است. از زمانی که به دنیا میآید تا در نوزدهسالگی به اتهام واهی در دادگاه محاکمه و سپس به همین جرم واهی، اعدام میشود: او درحالی که صلیب را به دست گرفته، خطاب به خدا میگوید: «خدایا پذیرای مرگ هستم، اما نگذار رنج بسیار بکشم.» مصائبِ ژان دارک، تصویرکردن همین رنجِ انسانی است که بر بالای دار میسوزد، و ما تنها تماشا میکنیم: مادری که پستانش را به دهان کودکش شیرخوارش میگذارد، زنانی که گریه میکنند، دعا میکنند، سربازها و روحانیونی که بیتفاوت به شعلهها خیره شدهاند، و کبوترانی که بیخبر از مرگ، بر فرازِ آسمانِ فرانسه پرواز میکنند. و ما همچنان تماشا میکنیم و در زمان و مکان و تاریخ دیگری، همین حکم را بار دیگر برای یک انسان دیگری اجرا میکنیم و باز به تماشا میایستیم؛ کاری که درایر بار دیگر با ما میکند. او در سال ۱۹۴۳ «روز خشم» را میسازد تا تصویرِ دردناکِ دیگری از اعدام را و سوختن یک انسان در آتش مذهب بدهد.
مارته هرلوف به زنی که بیمار است عصاره گیاهی که زیر چوبه دار روییده بود، میدهد. و بعد با صدای پیدرپی ناقوس کلیسا، زن میپرسد: «شکارِ امروزِ آنها چه کسی است؟» مارته هرلوف متوجه میشود که روز داوری فرا رسیده است. از پشت دیوارهای خانه صدای مومنان خشمگین میآمد: «این زن را شکنجه کنید! داغ ننگ بر او بزنید! بسوزانید! دارش بزنید!»
درایر در اینجا نیز به مانند «مصائب ژان دارک»، مصائبِ مارته را تصویر میکند؛ تشریفاتی برای قتلی دیگر در ۱۶۳۲ میلادی. مارته در دادگاه «به نام خداوند» شکنجه میشود تا به اراده خویش اعتراف کند که با شیطان عهده بسته است: نخستینبار کی شیطان را ملاقات کرده است و او بگوید زیر چوبه دار. و همانجا بود که صلیب را لگدکوب کرده است و شیطان او را از رفتن به کلیسا بازداشته است. وقتی مارته هرلوف به سوختن در آتش محکوم میشود، پدر آبشالوم پدرسون (یک شخصیت تاریخی به همین نام در قرن شانزدهم) نزد او میرود و به او میگوید من آمدهام تا تو را برای مرگ آماده کنم و او با گریه میگوید من از مرگ میترسم. مرا از آتش نجات بده! وقتی کشیش میگوید من آمادهام تا بگویم چگونه میتوانم تو را برای زندگی ابدی فراهم کنم؟ او میگوید دست از موعظه بردار! من نه نگران بهشتِ تو هستم و نه نگرانِ جهنمِ تو. من تنها از مرگ میترسم. و بعد با گریه میگوید: «من نمیخواهم سوزانده شوم. نمیخواهم. نمیخواهم…» فریادی که از نخستین اعدامی تا امروز، هر روز، آن را از زبان و دهان یک انساندر یک گوشه از جهان، میشنویم.
اگر در سوگِ ژان دارک، تماشاچیهای اعدام گریه میکردند، در مراسم اعدام مارته هرلوف، مردم چوب روی هیزمهای مجازات میریختند و فریاد میزدند او را بسوزانید. مارته درحالیکه در آتش میسوخت، خطاب به کشیش آبشالوم میگفت «مرا نجات بده!» اما کشیش به «خداوند بخشنده است» بسنده کرد، و بعد صدای فریادهای مارته را از میان شعلههای آتش میشنود: «شیطان تو را تسخیر خواهد کرد! دروغگو! دروغگو! دروغگو»؛ در همانحال، همسرایان کودک کلیسا، سرودِ «روز خشم» را میخوانند: «روز خشم، روز سوگواری، تحققِ وعده خداوند را ببینید! آسمان و زمین در خاکستر میسوزد! آه، آدمی چگونه قبض روح میشود، هنگامی که داوریِ نهایی از عرش فرود میآید؛ کسی که همهچیز به حکمِ او وابسته است!»
درایر در این فیلم، به زیبایی تصویری از عشق به انسان و زندگی از یکسو (توسط آنه همسر کشیش و مارتین پسر کشیش)، و عشق به خدا و مرگ را از سوی دیگر (کشیش و مارته)، نشان میدهد که چگونه عشق به خدا و مرگ، عشق به انسان و زندگی در این دنیا را نکوهش میکند و موجب میشود انسانی توسط حکم کلیسا سوزانده شود.
«من نمیخواهم بمیرم» و «من میخواهم زنده بمانم» فریادِ بلندِ بشریت است در رثای زندگیای که هر بار به یک نامِ مقدس از او گرفتهاند. همین فریاد بلند است که هیچ انسانی را رها نمیکند؛ آنطور که یاچک، مارته و دیگر اعدامیها را رها نکرد. همین فریاد بلند است که قرنها در سراسر جهان هربار با اعدامِ یک انسان میشنویم، اما هنوز این صدای دردناک را بهطور کامل در سراسر جهان تبدیل به یک زندگیِ شادیآور نکردهایم. همین فریاد را در فیلمِ «میخواهم زنده بمانم» (۱۹۵۸) رابرت وایز میشنویم. فیلم داستان باربارا گراهام با بازی درخشان سوزان هیوارد، زن روسپیای است که به قتل محکوم شده است. رابرت وایز در نیم ساعت اول فیلم دوساعتهاش، ببینده را با زندگی زنی آشنا میکند، که تنفروشی میکند، عاشق میشود، جدا میشود، درد میکشد، توهین میشنود، و باز زندگی میکند، حتا وقتی بچهدار میشود. اما همین زن، حالا به اتهام قتل دستگیر میشود و یک ساعتونیم باقی فیلم به روزهای زندان و دادگاه او اختصاص دارد؛ تشریفات مرگ برای زنی که میخواهد زنده بماند و یککم بیشتر زندگی کند.
بخش مهمی از فیلم در زندان، سلول اعدام و تشریفات آن برای اجرای آن، که اتاق گاز است، میگذرد. صحنههایی که خدای اجدادی را باز در هیاتِ دیگری از مرگ نشان میدهد؛ این بار اتاق گاز. یکی از دردناکترین صحنههای فیلم آنجا است که نوزاد بارابارا را به دیدنش در زندان میآوردند. نوزاد درحالیکه گریه میکند، در میان هجوم دوربین خبرنگارها، مادرش را میبیند. مادر او را به آغوش میکشد، و میگوید گریه نکن عزیزم. گریه نکن. و بعد میگوید مامان دلش برایت تنگ شده بود. یکی از خبرنگارها میپرسد بارابارا به ما بگو دیدن بچهات چه حسی دارد وقتی میدانی که اتاق گاز در انتظارت است؟ و او با بغض میگوید چه حسی دارد وقتی به جهنم فکر میکنید؟
از اینجا به بعد فیلم اختصاص پیدا میکند به تجدیدنظر در حکم، تایید و نپذیرفتن آن، به تاخیرانداختن حکم، که هرروزش برای باربارا عذاب است؛ اینکه وقتی میدانی قرار است تو را اعدام کنند، و هر صبح بیدار میشوی، خودت را برای اعدام آماده میکنی و بعد آن را به روز دیگر میاندازد. این انتظار برای باربارا گاهی ساعت به ساعت نیز ادامه پیدا میکند: «دیگر نمیتوانم انتظار بکشم.» بااینحال او در یادداشتهایش که از او باقی مانده، به ما میگوید که: «من میخواهم زنده بمانم. زندگی برای من بسیار عزیز است. میخواهم زنده بمانم.»
بارابارا حتا وقتی به اتاق گاز میرود هم سرشار از زندگی است: لباس قرمز آتشینش را میپوشد، خودش را آرایش میکند، گوشواره بدلیاش را که همیشه گوشهایش را زخم میکرد از گوشهایش میآویزد. در اینجا نیز ما همراه با باربارا، لحظهبه لحظه وارد اتاق گاز میشویم تا دردناکیِ مرگ در اتاق گاز را کامل حس و لمس کنیم. از چککردن تلفنها، گاز، صندلی، درها تا وقتی که همهچیز برای اعدامی آماده شود، پدر روحانی به سلول بیاید و یک گردنبند با تمثال سنت جان به او بدهد: «حالا رفتن با این چهقدر دوستداشتنی است!» و با چشمبند رهسپار اتاق گاز میشود. و بعد بوی گاز… صدای نفسهای باربارا… و دعای کشیش برای رستگاری روح او در زندگیِ پس از مرگ…
فیلم «دوازده مرد خشمگین» (۱۹۵۷) یکی از مهمترین فیلمهایی است که در یک فضای بسته (نمادی از سلول اعدام) شما را یک ساعتونیم با دوازده مرد (هیاتمنصفه) از طبقات مختلف اجتماعی که باید حکم اعدام پسری را تایید یا رد کنند، نگه میدارد، آزارتان میدهد، خستهتان میکند، خشمگینتان میکند، اما از شما میخواهد وقتی پای جان یک انسان در میان است، کمی بیشتر تامل کنید؛ چراکه قتل یک انسان، یعنی قتل تمام انسانها. حتا خودتان.
«دوازده مرد خشمگین» با تصویر دادگاه و ورود مردم به آن آغاز میشود و سپس با تصویر کودک متهم به قتل، هیاتمنصفه به اتاق تصمیمگیری میروند. پس از رایگیری اولیه، که یازده نفر رای به اعدام پسر میدهند، یک نفر مخالف میکند. وقتی از او میپرسند: تو واقعا فکر میکنی بیگناه است؟ پاسخ میدهد نمیدانم. وقتی گفته میشود براساس آنچه در دادگاه شنیدیم او یک پسر قاتل خطرناک است، او میگوید پسر فقط ۱۸سال دارد. وقتی از او پرسیده میشود چرا رای به بیگناهیِ پسر دادی، میگوید وقتی یازده نفر به گناهکاربودن او رای میدهند، خیلی راحت نیست که بدونِ صحبتکردن درمورد پرونده، دستم را بلند کنم ویک بچه ۱۸ساله را بفرستم روی صندلی الکتریکی. و بعد میگوید: «زندگی یک آدم در دستهای ماست. تصمیم توی پنج دقیقه خیلی درست نیست!» و از اینجا یک ساعت بحث میکنند تا زندگی یک انسان را از مرگ نجات دهند. این درخشانترین فیلم برای نجاتِ انسان است که تاکنون ساخته شده است. (همین هیاتمنصفه در فیلم «دوازده» (۲۰۰۷) که اقتباس دیگری از این فیلم است، برای نجات جان یک پسر چچنی تلاش میکند.)
هرچند فیلمهای بسیاری است که به شکستِ وکیل و متهم میانجامد، از جمله فیلم «کشتن مرغ مقلد» (۱۹۶۲) که حکم به اعدام یک سیاهپوست (متهم به تجاوز به یک دختر سفیدپوست) داده میشود، و فیلمهایی مثل «آناتومی قتل» (۱۹۵۹) هم هستند که در آن وکیل و متهم (متهم به کشتن مردی که به همسرش تجاوز کرده) پیروز میشوند؛ اما فیلمهایی نیز هستند که تصویر دیگری از دادگاه را نشان میدهند. «M» که از کلمه آلمانی «Morder» به معنای «قاتل» میآید، از درخشانترین فیلمهای تاریخ سینما است که تصویری از دادگاههای فراقانونی در جامعهای بیمار را نشان میدهد. فیلم با حلقه کودکانی آغاز میشود که مشغول بازی هستند. تصویری معصومانه از زندگی و حق حیات برای آدمی. و در ادامه، سایهای از «اِم» که از یک کودک نامش را میپرسد و کودک میگوید الزی بکمن، و به او یک بادکنک قرمز میدهد. این هشتیمن قتل کودک است. حالا در شهر همه به همدیگر بهعنوان «قاتل» نگاه میکنند و درآنِ واحد که همه متهم به قتل هستند، از یکسو پلیس به دنبال قاتل است و به موازات آنها، مردم شهر از همه طبقات.
چهرهای که فریتز لانگ از هانس بکرت یا همان قاتل در فیلمش ترسیم کرده، نوعی چهره کودکانه معصوم است که بهنظر نمیرسد او آگاهانه مرتکب قتلی شده باشد؛ گویی این جامعه بیمار است که او را به سمت قتل کودکان هُل داده است. درنهایت مردم او را پیدا و در یک انباری محاکمهاش میکنند. وقتی او میگوید مرا اشتباه گرفتهاید، مرد نابینایی دست روی شانه او میگذارد و میگوید نه، هیچ اشتباهی نشده! و بعد بادکنکی به او نشان میدهد که از مرد نابینا خریده بود. یکی از میان جمعیت که در نقش دادستان است، عکسهای دخترهای مقتول را یکییکی به او نشان میدهد و میگوید «مارتاکوچولو را کجا دفن کردی؟» و بعد که او انکار میکند و قصد فرار دارد، مردم او را میگیرند و هل میدهند، و او فریاد میزند: «حق ندارید با من اینگونه رفتار کنید!» همان مرد که در نقش دادستان است میگوید ما میخواهیم دیگر به کسی آسیب نزنی و تنها راهش هم کُشتن توست! هانس میگوید: «اگر شما من را بکُشید، این خودش یک قتل است!» و بعد صدای خنده جمعیت. و بعد از آنها میخواهد که او را به پلیس تحویل دهد و در یک دادگاه رسمی محاکمه شود. دادستان میگوید اگر ما تو را به دادگاه تحویل دهیم، آنها تو را زندانی و بعد از مدتی آزاد میکنند و دوباره بیماری روانیات برمیگردد و تو شروع میکنی به کُشتنِ کودکانِ ما. اما ما نمیگذاریم چنین اتفاقی دوباره بیفتد. در اینجا وکیل او که گوشهای نشسته بلند میشود و میگوید: «او نمیتواند مسوولیت قتلهایی را که کرده به عهده بگیرد. چون درونش به او دستور میداده است. این آدم بیمار است و باید به دکتر سپرده شود نه جلاد. هیچکس نمیتواند کسی را بهخاطر کار غیرارادیاش بکُشد. من اجازه نمیدهم او را در نزد من به قتل برسانید. او را باید تحویل قانون بدهید.» یکی از زنها میگوید: «اگر میخواهی بدانی از دستدادن یکی از کودکان چه حالی دارد برو از پدر و مادرها بپرس. بپرس چگونه شب و روزشان گذشت. وقتی نمیدانستند برای بچههایشان چه اتفاقی افتاده! و بعدش که فهمیدند چطوری گذشت.» جمعیت همصدا با زن میگوید: «نه بخششی، نه ترحمی! باید او را بکُشید!» سرانجام پلیس از راه میرسد و قاتل به دادگاه سپرده میشود تا «به نام مردم» روندِ دادرسی قانونی آغاز شود.
خدای اجدادی در ۱۹۶۲ به هیات قانونِ نانوشتهای به فیلم «محاکمه»ی اورسن ولز میآید و یوزف کا را به قتل میرساند و در سال ۱۹۹۰ به هیات خدای انتقام به فیلم «دوشیزه و مرگِ» رومن پولانسکی میآید تا این چرخه خشونت را همانطور که در بولتن تبلیغاتی دولت رایش آمده بود، «برای پیروزی، چرخها باید بچرخند»، با یک قتل دیگر ادامه پیدا کند.
این چرخه خشونت در فیلم «در کمال خونسردی» (۱۹۶۷) به اوج خود میرسد. داستان دو مرد زندانی که پس از آزادی مشروط طرح یک دزدی را میریزند. دیک و پری فکر میکردند زندگیشان با دههزار دلار روی دورِ شانس میافتد، اما دزدیشان به قتل چهار عضو یک خانواده کشیده میشود. فیلم اقتباسی از اثر غیرداستانیِ ترومن کاپوتی است که حاصل مصاحبههایی است که او با دو قاتل انجام داده بود.
نیمه اول فیلم شامل برشهایی از زندگی خانواده کلاتر، دیک و پری تا لحظه دزدی و دستیگری است. بخش مهمی از فیلم در دادگاه میگذرد. در جلسه دادگاه، دادستان میگوید که دیک و پری بهخاطر پول، به کانزاس میآیند و زندگی این چهار نفر را میگیرند. به خاطر یک چیز ارزان، چهل دلار، ده دلار برای هر زندگی. بنابراین آنها نباید حبس شوند که بعد از چندسال آزاد شوند، بلکه باید اعدام شوند. و بعد از هیاتمنصفه میخواهد که چون آنها رحم نداشتند، پس نباید به آنها رحم کرد. در همان حال کتاب مقدس را باز میکند و فرمان پنجم خدا به موسا را میخواند: «قتل نکن!» و بعد میگوید شاید فکر کنید این بخش برای این نوشته شده که از قاتلان محافظت کند، اما احتمالا این بخش را کسی برایتان نخوانده، آنجا که خدا به نوح میگوید: «اگر کسی جان انسانی را بگیرد، مجازات خواهد شد. پس هر کسی که انسانی را بکُشد، به دست انسان کُشته خواهد شد!» چهل دقیقه برای هیاتمنصفه کافی بود تا حکم اعدام را تایید کند.
همدردی با قاتلان بهنظر برای بیننده فیلم سخت بیاید وقتی صحنه وحشتناک قتل را میبیند: دیک با چراغ قوه روی صورت مقتولین میاندازد و پری بیتوجه به التماسهای آنها، با شاتگان به آنها شلیک میکند. گویی پرده دیگری از نقاشیِ «سوم می۱۸۰۸» فرانسیسکو گویا را در قرن بیستم میبینیم؛ در نقاشیِ گویا، فانوس مکعبشکلی است که چهره قربانیها را روشن کرده است. هنگامی که مردم مادرید در مقابل اشغالگران فرانسوی در دوم ماه مه سال ۱۸۰۸ میلادی بهپا خواستند، با پاسخی سریع و وحشیانه مواجه شدند. مورخان به کشتار بیش از ۵۰۰۰ نفر از مردم بیگناه در جریان شورشهای مادرید اشاره کردهاند. در سمت چپ تابلوی نقاشی، گروهی از مردم عادی روی خاکِ آغشته به خون و اجساد کشتهشدگان زانو زدهاند و رو به سوی جوخه آتش دارند. گروهی نیز به عنوان تماشاگر تقریبا در مرکز تصویر دیده میشوند. آسمانِ کاملا تاریک و کدر، فضای تیره و غمافزای کار را تقویت میکند و حسی مُرده، عاری از کوچکترین اجزای زندگی میدهد. تنها منبع نور صحنه، فانوسی مکعبشکل است که مقابل پاهای سربازان قرار گرفته است تا تصویرِ قربانیان را روشن کند. تصویری که حالا در فیلم «در کمال خونسردی» با آن روبهرو میشویم بر شدتِ این قتلها میافزاید و امکان همدردی و همزادپنداری را از بیننده میگیرد.
از روشناییِ صحنه قتل، به تاریکی سلول اعدام میرسیم که پری و دیک تنها میتوانند رویاپردازی کنند، دعا بخوانند و برای اعدام انتظار بکشند. پنج سال. پری میترسید که وقتی دارش میزنند خودش را کثیف کند و بعد به کشیش میگوید برای پدرش نقشه گنجش را بفرستند، شاید اینبار شانس بیاورد. دیک میگوید با اعدام به جای بهتری میرود برای زندگیکردن. هردو در آن ساعتِ اعدام، زندگی قبلی و بعدیشان را مرور میکردند: یکی در این دنیا با با گیتار و قلمموی نقاشیاش خانه رویاییاش را میساخت و دیگری در دنیای بعد از مرگ زندگی بهتری میجست. حالا سه خانواده با قتل و اعدام از بین رفته بودند، تنها با دو حکم. اما بهقول آقای جنسون که در نقش روزنامهنگار در فیلم حضور دارد، دویست نفر دیگر در انتظار اعدام بودند، و هیچچیزی مانع نمیشد که قانونی تصویب شود که جلوی این اعدامهای بیهوده را بگیرد.
پری و دیکِ ۳۶ساله در بامدادِ ۱۹۶۵ به دار آویخته شدند. طناب دار را مردی که بهخاطر همین کار از میزوری آمده بود و برای انجام هر اعدام ۳۰۰ دلار میگرفت، بهدور گردنشان انداخت. ابتدا دیک که موافقِ انتقام (آنطور که خودش میگفت روی دیگرش اعدام است) بود به دار آویخته شد و یک ساعت بعد هم پری که میخواست بیشتر زنده بماند. او وقتی در جایگاه اعدام قرار گرفت خطاب به کشیش گفت: «در اینجا خدا هم هست؟» پاسخِ او را همان مردِ میزوری با انداختن طناب دار به دور گردنش داد. و در همانحال که بین زمین و آسمان آویزان بود، دعای کشیش را میشنید: «زندگی را خدا میدهد و هماو از انسان میگیرد…»
از بین همه اعدامهایی که روی پرده نقرهای سینما در طول ۱۲۰ سال اخیر از ۱۹۰۰ تا امروز اکران شدهاند، شاید هیچ اعدامی اندازه مرگِ سه سرباز فرانسویِ «راههای افتخار»، «بیهوده» نباشد. در اینجا خدای اجدادی به هیات خدای وطنپرست فرانسه (بهقول سرهنگ دکس: وطنپرستی آخرین پناهِ یک آدم خبیث است) در یک دادگاه نظامی خود را نشان میدهد: «راههای افتخار» (۱۹۵۷) شاهکار استنلی کوبریک نهتنها یک فیلم ضدِجنگ و ضداعدام است، که یک مانیفستِ انسانی برای همه اعصار است. فیلمنامه براساس کتابی به همین نام از همفری کاب (۱۹۳۵) نوشته شده. نام کتاب هم از شعر «مرثیهای در گورستان دهکده»ی توماس گری است: «راههای افتخار به گور ختم میشود.»
سه سرباز به جرم عقبنشینی و ترس از دشمن به یک دادگاه نظامی فراخوانده میشوند تا با محکومکردن آنها به اعدام، موجب شوند که سربازهای دیگر هرگز فکر عقبنشینی نکنند؛ چراکه سرباز با پیشروی و مرگش، راههای افتخار را برای سربازهای دیگر هموار میکند. صحنه دادگاه از صریحترین و بیپردهترین صحنههای فیلم است و بنا نیست در آن دادگاهی صورت بگیرد، بلکه تنها قرار است سه حکم از پیشتعیینشده به سه سربازِ بدشانس داده شود: سه اعدام برای عبرت دیگران. دادگاه در عمارتی قرون وسطایی با معماری شکوهمند، پرنور از چراغ و خورشیدی رایگان که آرام به صحنه میتابد، انجام میگیرد. اینهمه روشنایی برای دیدن تصویر قربانیان، دادستان، قضات و وکیل آنها که سرهنگ داگلاس دکس (فرمانده آنها در هنگ)، تصویری دیگری از نقاشی فرانسیسکو گویا است. دادگاه بدون کیفرخواست، بدون شاهد، بدون تشریفات، با پرسشهای دادستان شروع میشود و با دفاعِ وکیل ادامه مییابد. اما همهچیز تشریفاتی است.
همین تشریفات در سلول اعدام ادامه یابد. آنها که نمیخواهند بمیرند، همچنان امیدوارند که سرهنگ دکس سرانجام نجاتشان بدهد. یکی از سربازها با دیدن سوسکی نومیدانه میگوید: «فردا ما میمیریم و این سوسک زنده میماند. او بیشتر از ما حق زندگی دارد.» و بعد نوبت به پدر روحانی است که تشریفات مرگ را از این دنیا به دنیای دیگر پُل بزند برای مرگی در آرامش. کشیش به پاریس میگوید مرگ سراغ همه میآید، آرنو با بطری شرابی که در دست دارد به کشیش میگوید آمدهای که ما را شکنجه بدهی؟ وقتی کشیش میگوید که خدا شما را نجات میدهد، آرنو با مشت به صورت او میزند و پاریس هم آرنو را میزند تا اینگونه شام آخرشان به صبحِ اعدام برسد.
صحنه اعدام در اوج تقارن و نظم است. سربازان به صف ایستادهاند و متهمان در مسیری منظم به سوی جوخه اعدام میروند، در دو سویشان به نظم، نگهبانان محافظ هستند. همهچیز همانطور است که در پیشگاه عدالت باید باشد. سرجوخه فیلیپ پاریس، شجاعانه با چشمهای باز در سکوت ایستاده، سرباز پییر آرنو بیهوش با کمک برانکارد سرپا نگه داشته شده، و سرباز موریس فرول درمانده و ترسیده با چشمهایی بسته به چوبه دار تکیه داده و با گریه میگوید دیگر همسرم را نمیبینم، من نمیخواهم بمیرم! و کشیش به او میگوید تو امروز در بهشت خواهی بود. در آنسوی جوخه، ژنرال برولار، ژنرال میرو و سرهنگ دکس، به تماشای اعدامِ سربازهایشان ایستادهاند.
حالا خدای اجدادی در هیات خدای فرانسه فرمان شلیک میدهد تا بهقول ژنرال میرو «آنها به طرز فوقالعادهای مُردند» و بهگفته ژنرال برولار درس عبرتی برای بقیه باشند و راههای افتخار را برای سربازهای ارتش فرانسه باز کنند. حتا دفاع شجاعانه سرهنگ دکس در دادگاه نظامی هم نتوانسته بود روحِ انسانی را در دادستان و قاضی و ژنرال بیدار کند؛ دفاعیهای که مثلِ خود فیلم، مانیفستی در مقابل اعدام است: «این دادگاه نظامی مایه ننگ و بیآبرویی است. محکومکردن این مردان، عدالت را زیرسوال میبرد. اعضای محترم دادگاه، گناهکاردانستنِ این افراد، یک جنایت است و وجدانتان را تا لحظه مرگ آزار خواهد داد. من باور نمیکنم که در روحِ انسان دوستی و ترحم نسبت به دیگری از بین رفته باشد. با عفوِ این مردان نشان بدهید که این حس هنوز زنده است.»
روحِ انسان در فیلم «رقصنده در تاریکی» (۲۰۰۰) به خاطر «یک مشت دلار» فروخته میشود تا قرن بیستم با خدای اعدام به قرن بعد برود؛ قرنی که با فیلم «عنکبوت مقدس» (۲۰۲۲) ادامه پیدا میکند تا همچنان انسان را «به نام خدا» بکُشد. سلما (با بازی در خشان بیورک) خواننده نزدیکبینِ «رقصنده در تاریکیِ» لارس فونتریه، مهاجری است که از حکومت کمونیستی چکسلواکی با پسرش که مثل خودش نزدیکبین است، به ایالت واشنگتنِ آمریکا پناهنده شده. او در یدککشی در خانه روستاییِ زن و شوهری بهنام بیل و لیندا زندگی میکند. سلما پس از اخراج از کارخانه متوجه، به خانه بیل و لیندا میآید و تمام داراییاش که ۲۰۳۶ دلار و ۱۰ سنت است از بیل طلب میکند. بیل میگوید که پول مال خودش است و سلما آن را دزدیده. طیِ درگیریِ پیشآمده، بیل با اسلحه خودش تیر میخورد، و سلما هرچه تلاش میکند کیف پول را از دستهای او جدا کند، نمیتواند. بیلِ زخمی و افتاده روی زمین به او میگوید اگر پولت را میخواهی باید مرا بکُشی. سلما که خوب نمیبیند از او میخواهد که با او این کار را نکند، و گریه میکند، در میان ترس و گریهاش خودش را میبیند که پنجبار شلیک کرده است. دوتای آنها به بیل میخورد و در همان حال با گریه میگوید من فقط میخواهم پولم را بردارم. اما باز بیل مقاومت میکند. در اینجا او هم همان کاری را میکند که یاچک در «فیلم کوتاهی برای کُشتن» (۱۹۸۸) میکند. او با ضربات محکم یک جعبه، در میان خسخس نفسهای قربانی و هقهقهای بیامانِ خودش، نُهبار به سرِ بیل ضربه میزند. بیل میمیرد و او بر بالای سر قربانی گریهکنان کیفِ حاوی ۲۰۳۶ دلار و ۱۰ سنتش را برمیدارد، به خانه میرود و برای باقیِ زندگیِ آواز میخواند، اما هیچچیزی دیگر به پیش از مرگِ بیل برنمیگردد و او در دادگاه محکوم به اعدام میشود: «این زن، وقتی در کشور ما پناهگاهی میجست، یافت. و شواهد نشان میدهد که او اینهمه امتیاز را با خیانت، دزدی و قتل پاسخ داده است که در برابر کسانی که درِ خانه و قلبشان را به روی او گشودند. خانمها وآقایان هیاتمنصفه، شواهد اثبات میکند که او خودش شفقتی را که از خود نشان نداده، از ما طلب خواهد کرد.» پس از این خطابه آتشینِ دادستان، هیاتمنصفه رای به مرگ او میدهد.
سلما در سلولِ اعدام، در سکوتِ سنگینِ ابدیاش برای مرگ آواز میخواند تا وقتی که ۱۰۷ قدم راه برود تا به چوبه دار برسد. اما نمیتواند یک قدم هم بردارد. چهقدر رسیدن به آن انتهای زندگی، برای اعدامی سخت است. مامور اعدام دست سلما را میگیرد و همزمان با او، ضربه میزند به زمین و میشمرد: یک، دو، سه… در همانحال که مامور اعدام میشمرد، سلما برای مرگ آواز میخواند… به شماره ۱۰۷ که میرسد، سلما گریه میکند، میافتد زمین، بلندش میکند، او را به تخته میبندند، بلندش میکنند، وقتی پارچه سیاه را روی سرش میاندازند، فریاد میزند: «نمیتوانم نفس بکشم.» و گریه میکند. «باید نفس بکشم. باید نفس بکشم.» مامور اعدام پارچه را برمیدارد. سلما گریه میکند. هیچکس نمیتواند در مقابلِ گریههای این زن نابینا مقاومت کند، چه آنها که به تماشای مرگ او روی صندلیهای اتاق اعدام نشستهاند، چه آنها که در سینما، خانه یا آسمان نظارهگر آخرینِ لحظههای زندگی او هستند. کمی بعد، آوازخواندنِ سلما را روی گرومبگرومبِ تپشهای قلبش میشنویم… در همانحال، دریچه زیرِ پایش باز و طنابِ دار به دور گردنش حلقه میزند و او معلق بین زمین و آسمان، مثل پاندول ساعت دیواری، مثل ناقوس کلیسا، تکان میخورد و عینک از دستش میافتد زمین. در آن سکوتِ سنگینِ مُرده اتاق پرده کشیده میشود و مامور اعدام به حفره خالی زیرِ پایش مینگرد؛ شاید در ذهنش این جمله نیچه را زمزمه میکرد: «آنکه با هیولا دستوپنجه نرم میکند باید بپاید که خود در این میانه هیولا نشود. اگر دیری در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم میدوزد.»
شما فقط به تشریح مراسم اعدام پرداختید، بله درست است، کستن یک انسان بسیار وحشتناک است ! ولی به نظر شما کسانی که با نقشه و در درازمدت مثل حکومت اسلامی و غیره بطور سیستماتیک انسانها را میکشند، اعدام میکنند، مثل خامنه یی، رییسی خمینی ، خلخالی و دیگر ادامکشان، با آنها چه باید کرد؟؟، شاید یکی از دلایلی که از اعدام کردن جلو گیری کند، همین باشد، که این ادامخوارن فکر کنند، که آنها هم به همین روز میافتند!! و اعدام میشوند!، آیا مجازات مثلا نوری در سوئد عادلانه است؟؟، شما چطور مجازاتی برای خامنه یی و رییسی عادلانه میدانید؟؟؟
mandana / 11 January 2023