عدالت بر ردِ پاهای ما پیروزمندانه قدم خواهد زد…
آنها بیستوسه نفر بودند، هنگامی که تفنگها به گِل نشست
بیستوسه نفر که پیش از موعد جانشان را فدا کردند
بیستوسه بیگانه و بااینحال برادرانِ ما
بیستوسه عاشق زندگی تا پای مرگ
بیستوسه نفر که فریاد برآوردند: «فرانسه»
پیش از آنکه بر خاک فروافتند…
این سطرهای درخشان بخشی از شعر «دیوارکوب سرخِ» لویی آراگون، شاعر، رماننویس و فعال سیاسیاجتماعی فرانسوی است در وصف پارتیزانهای خارجی که در مبارزه علیه نازیها در بهار ۱۹۴۴ در پاریس تیرباران شدند؛ زمانی که پاریس در اشغالِ نازیها بود و جنبش مقاومت با آنها مبارزه میکرد، تعدادی از پارتیزانهای اسپانیایی، مجاری، لهستانی و ارمنی نیز به صفِ مقاومت فرانسویها پیوسته بودند. نازیها پس از دستگیری این پارتیزانها، با تبلیغات وسیع آنها را تروریست و خائن به فرانسه معرفی کردند و دیوارکوبهایی با عکس پارتیزانها روی در و دیوار بسیاری از دیوارها چسباندند که بعدها به دیوارکوب سرخ مشهور شد که بهقول آراگون مثل لکههای خونی بر دیوارها بود.
از آن بیستدو نفری که در شعر آراگون از آن سخن گفته میشود، یک نام بیشتر به چشم میآید: «ملینه» همسر میساک مانوشیان شاعر ارمنی (اهل ایروان) که از او بهعنوان رهبرِ تیربارانشدگان یاد میشد. مانوشیان در ساعت اعدام، نامهای به ملینه نوشت که حاکی از عشق عمیق او به زندگی و فداکاری و ازخودگذشتگی داشت؛ نامهای که الهامبخش آراگون در سرایش این شعر درخشان شد.
مانوشیان در این نامه به همسرش مینویسد: «ملینه عزیزم، بینوای کوچولوی محبوبم، تا چند ساعت دیگر، در این جهان نخواهم بود. ما در ساعت سه بعدازظهر امروز تیرباران میشویم. این مانند یک حادثهای است که در زندگیام رخ میدهد. باورکردنی نیست، اما بااینهمه میدانم، دیگر هرگز تو را نخواهم دید. چه چیزی میتوانم برایت بنویسم؟ درحالیکه حیرانم، اما همزمان برایم بسیار روشن است… در آستانه پیروزی و رسیدن به هدف خودم را فدا میکنم. خوشا به حالِ کسانی که بعد از ما زنده خواهند بود و طعم شیرین آزادی و صلح را میچشند. مطمئن هستم که خلق فرانسه و تمام مبارزان راه آزادی خاطرات ما را گرامی خواهند داشت. در این لحظه مرگ، تأکید میکنم هیچ کینهای نسبت به مردم آلمان ندارم و هرکس که شایسته هرچه بود، دریافت خواهد کرد؛ ولی من مخالف این هستم که برخی از آنها ولو اینکه مستحق باشند، مجازات شوند. مردم آلمان و تمام خلقها بعد از جنگ که چندان دور نیست، در صلح و برادری زندگی خواهند کرد. خوشبختی از آنِ همه باد!… امروز، روز آفتابی است. درحالی به خورشید نگاه میکنم و به زیبایی طبیعت نگاه میکنم که همهچیز را دوست دارم و میگویم که خداحافظ زندگی و خداحافظ همه شما.»
در فاصله جوخه مرگ نازیهای اشغالگر در فرانسهی ۱۹۴۴با شعارِ «آلمان بالاتر از همه» تا اعدام با گیوتین انقلابیون در فرانسهی ۱۷۸۹با شعار «آزادی، برابری، برادری»، ۱۵۰سالِ مرگبار قرار دارد: در این بازه زمانیِ وحشتناک، اعدام هربار با شکلی تازه و خشنتر از پیش ادامه یافته است: نوشاندن زهر، در آتشافکندن، حلقآویزکردن از چوبه دار یا جرثقیل، بر صلیبکردن، جوخه آتش، گیوتین، صندلی الکتریکی، اتاق گاز، خفهکردن در آب و اَشکال دیگر. در این میان، ادبیات با تصویرکردن همه این اختراعاتِ انسان، سعی در بازخوانیِ زوایایِ پنهان و تاریکِ اعدام دارد تا نشان دهد که این حکم چه میزان با اصل سازگاری بشر در تضاد است؛ امروزه در بیشتر کشورهای دنیا این حکم لغو شده است، اما در برخی کشورها از جمله ایران هنوز جنبه قانونی و شرعیِ این حکم موجب شده که ایران در کنار چین با بیشترین اعدامی قرار بگیرد؛ بهویژه در این روزهای انقلابی که فریادِ آزادیخواهانه و عدالتجویانه مردم ایران با شعارِ زیبای «زن، زندگی، آزادی» در سراسر جهان طنینانداز شده است.
ادبیات صحنه شکوفاییِ کرامتِ انسانی است؛ صحنهای که یاریمان میکند تا یکبارِ دیگر روی آن زندگی کنیم یا تصویرِ موازیِ زیستِ خود را در آینه آن ببینیم؛ و اینگونه شاید راهی برای تغییر قوانینِ سفتوسختِ آن پیدا کنیم. نویسندگان فرانسوی و انگلیسی از نخستین کسانی هستند که در مواجهه مستقیم با واقعیتِ «اعدام»، سعی در ارائه تصویری هولناک و تراژیک از آن کردند تا ضمنِ روایتِ داستانی، مخالفتِ خود با آن را نیز اعلام کنند. خشونتِ عریانِ اعدام (از تشریفات دادگاه و صدور حکم تا مراسم اعدام و تاثیراتِ روانی پس از آن برای خانواده و جامعه) در اروپای قرون وسطی به حدی بود که تا قرن هجدهم و انقلاب فرانسه که شروع تازهای با اعدام گیوتین بود، میتوان تاثیراتِ مخرب سیاسی-اجتماعی و روانی آن را در زیست بشر دید. هوگو و دیکنز، هر دو تحتتاثیر همین رویدادها است که به خلقِ داستان و پرداختن به اعدام (بهویژه اعدام با گیوتین) دست میزنند.
ویکتور هوگو که خود چندینبار اعدام با گیوتین را از نزدیک دیده و از آن خشمگین بود که چگونه جامعهای میتوانست تااینحد از «خشونت» برای اجرای «عدالت» استفاده کند، به دنبال فرصتی بود برای نشاندادن اثراتِ زیانبارِ روحی-روانیِ این خشونتِ عریان در جامعه. یکروز پس از عبور از جاییکه محکوم به اعدام در انتظار اجرای حکمش بود، ایده رمان «آخرین روز یک محکوم» به ذهنش رسید، بلافاصله شروع کرد به نوشتن و به سرعت آن را به پایان بُرد. این رمان در سال ۱۸۲۹ منتشر شد. رمان از یکسو اندیشه و احساس یک اعدامی را روایت میکند و از سوی دیگر احساس و اندیشه هوگو نسبت به این حکم و تلاش او برای لغو مجازات اعدام.
رمان با جمله خبری تعجببرانگیزِ «محکوم به اعدام!» از طرف راوی رمان آغاز میشود و سپس در سکوتِ سنگینِ سلولِ اعدام، به عقب برمیگردد تا خود را از هیاتِ «اعدامی» (ناانسان) به هیاتِ «غیراعدامی» (انسان) تصور کند: «آری، روزگاری من نیز مردی همچون دیگر مردم بودم. هر روز و هر ساعت و هر دقیقه برای من معنا و مفهوم خاصی به خود داشت…» در ادامه، مرد خود را به هیات یک اعدامی بازمیبیند و میگوید: «اکنون من اسیرم… جسمم را در دخمهای تیرهوتار به زنجیر کشیدهاند و روحم را در ظلمت اندیشهای مرگبار به زندان انداختهاند؛ اندیشهیی خونین و رعبانگیز و عاری از مهر و رحم و شفقت… اکنون دیگر به جز آن اندیشه شوم که برای من به حقیقتِ یقین پیوسته و جزو عقیده و ایمان قلبی من شده است فکری ندارم وآن این است که من محکوم به اعدامم… محکوم به اعدام!»
انسانِ اعدامیِ هوگو، پدری است که یک دختربچه سه ساله نیز دارد. او هرچند از دادگاه و مردم میخواهد که به او فرصت دیگری برای زندگی بدهند، اما «قانون» و «شریعت» اجازه زندگی دوباره در این دنیا به او نمیدهد. این است که اعدامی باید در مقابل چشمهای دخترش و مردم، سر از تنش جدا شود. هوگو همین شخصیت اعدامی که قانون و شریعت به او اجازه زندگی دوباره در این دنیا نمیدهد، سیوسه سال بعد در شاهکارش «بینوایان» در هیاتِ ژان والژان خلق میکند تا نشان دهد که اعطای زندگی دوباره به آدمی، میتواند او را از «ناانسان» به «انسان» برگرداند.
«آخرین روز یک محکوم» در سال ۱۸۴۰ با دو ترجمه به انگلیسی ترجمه شد. در ترجمه دوم کتاب، که توسط فیلیپ وود صورت گرفته بود، او در مقدمه کتاب توضیح میدهد، چرا مهم است که مبارزان بریتانیایی مخالف اعدام باید این کتاب را بخوانند. اتفاقی که بعدها، فئودور داستایفسکی که خود نیز از اعدام جان بهدر برده بود، با خواندن این کتاب، آن را با عبارت «کاملترین و واقعیترین اثر هوگو» مورد ستایش قرار میدهد و برای ادای احترام به آن، داستان کوتاه «موجود مهربان» را در سال ۱۸۷۶مینویسد؛ که راوی آن یک پریشانحال است؛ پریشانیِ برگرفته از انسانِ اعدامیِ هوگو؛ هرچند او پیشتر از این داستان، در صحنه مهمی از رمان «ابله» (۱۸۶۸) تصویری عمیق وتراژیک از یک محکوم به اعدام که سوار بر گاری به سوی گیوتین میرود، نشان میدهد. قهرمان رمان، پرنس میشیکین (در اینجا هم با یک فرد مبتلا به بیماری صرع و تاحدودی پریشانحال روبهرو هستیم) این صحنه را در سوییس دیده بود و پس از ورود به روسیه، این ماجرا را با شوری عجیب برای خواهران ایوانونا توضیح میدهد.
چارلز دیکنز که در همان زمان نویسندهای شناختهشده در بریتانیا و خارج از قلمروی امپراتوری بود، سی سال پس از «آخرین روز یک محکومِ» هوگو، رمان «داستان دو شهر»ش را مینویسد که شروعی توفانی از زیستِ انسان در عصر روشنگری و صنعتی است: «بهترین روزگار بود و بدترین ایام. دوران عقل بود و زمان جهل. روزگار اعتقاد بود و عصر بیباوری. موسم نور بود و ایام ظلمت. بهار امید بود و زمستان ناامیدی. همهچیز در پیش روی گسترده بود و چیزی در پیش رو نبود، همه به سوی بهشت میشتافیم و همه در جهت عکس ره میسپردیم…»
«داستان دو شهر»، روایتِ دو شهر است: شهری که دیکنز آن را میفهمید (لندن، زادگاهش) و شهری که آن را نمیفهمید (پاریس، نقطه مقابل لندن)؛ در یکی انقلاب صنعتی اتفاق افتاده بود و برای نویسنده و سلفش شکسپیر و دیگر نویسندگان همعصر انگلیسیاش مرکز عالم بود، و در همان زمان، فرانسه با انقلاب ۱۷۸۹ و نویسندگانی چون هوگو و ولتر، مرکز عالم بود، اما دیکنز آن را برنمیتابید. از همین رو است که دیکنز، در میانه این دو دنیا میایستد تا آنچه را زیسته و نزیسته، روایت کند؛ روایتی بر امواجِ خروشان انقلاب و لبه تیغِ گیوتینهایش.
علاوه بر اینکه شخصیتهای رمان، همین دو شهر هستند، شخصیت مهم دیگر رمان «گیوتین» است؛ نقشی که گیوتین در انقلاب فرانسه بازی کرد تا سال ۱۹۷۷ که آخرین اعدامی (حمیده جندوبی، مهاجر تونسیالااصل که به جرم تجاوز به یک زن فرانسوی محکوم شده بود) با گیوتین صورت گرفت ادامه داشت. با این اعدام، پرونده اعدام با گیوتین و بهطور خاص اعدام در اروپای غربی برای همیشه بسته و مجازات اعدام لغو شد و به مرور در دیگر کشورهای اروپایی نیز به تاریخ پیوست.
دیکنز همان تشخصی به گیوتین میدهد، که سی سال پیش از او، هوگو به آن داده بود. تشخصبخشیِ این دو نویسنده به گیوتین، تصویرِ هولناکی است از آنچه بشر به نام «قانون» و «عدالت» اعمال میکند. «گیوتین» در رمان دیکنز با ضمیر «او» (به هر دو صورتِ مذکر و مؤنث) خوانده میشود تا تصویرِ هولناکِ آن را به هیاتِ خودِ انسان نشان دهد و هشدار دهد که آن چیزی مردم تقدیسش میکنند و گردنبندهایی به نقشِ آن میسازند و بر گردن میآویزند، نامش عدالت نیست، جنایت است: جنایتِ بشر علیه بشریت.
دیکنز ما را زیر سایه شوم قرن هجدهمِ فرانسه با آدمهایش پیش میبرد تا زمانی که محکومین در انتظار حکم اعدام هستند: «در زندان سهمگین کونسیرژری، محکومین روز در انتظار سرنوشت بودند. تعدادشان به شماره هفتههای سال بود. آری بنا بود آن روز بعدازظهر پنجاهودو نفر بر امواج متلاطم زندگی شهر بلغزند و رهسپار دریای بیکران و جاوید گردند. هنوز سلولهایشان را ترک نکرده بودند که جانشینشان تعیین شدند؛ هنوز خونشان را به خونی که دیروز ریخته بودند درنیامیخته بود که خونی را که فردا باید با خونشان درآمیزد سواکردند. نام پنجاهودو نفر را تکتک خواندند. از مستاجر هفتادساله مالیات گرفته که با ثروت و مکنتش نتوانسته بود زندگی را بازخرید کند تا بانوی خیاط بیستسالهای که فقر و مسکنت وگمنامیاش به نجاتش کمک نکرده بود…»
سیدنی کارتن (وکیل جوان زیرک انگلیسی و عاشق لوسی مانت همسر شارل دارنی) و شارل دارنی (مهاجر فرانسوی که به جرم خیانت به ولیعهد بریتانیا به اعدام محکوم شده) شخصیتهای اصلی رمان هستند. دیکنز با هوشمندی تمام، داستان این سه نفر را در کنار میلیونها نفر شهروند فرانسوی به تصویر میکشد: «شارل دارنی تکوتنها در سلول خود بود و از محاکمه به بعد، بیهیچ خودفریبی، جریان را با متانت تحمل کرده بود؛ در هر سطر از داستانی که خوانده بودند حکم محکومیت خویش را شنیده و به یقین فهمیده بود که هیچ نفوذی قادر به نجاتش نیست و این میلیونها نفرند که او را محکوم به مرگ ساخته بودند و آحاد را در این میان تاثیر نیست. او با خاطره تازهای که از همسر محبوبش داشت و مدام در پیشرویش برمیساخت آسان نبود که خود را به تحمل آنچه که میبایست تحمل نماید راضی کند. سخت دلبسته زندگی بود و گسستن این رشته امری به نهایت دشوار بود. هرچند گاه تقلایی میکرد و رشته علاقه را از جای برمیکند، اما همین رشته گسسته با منتهای قدرت به محلی دیگر میآویخت و جدا نمیشد و هرگاه با قوت و قدرت دستی را از دامن زندگی میکند دستِ دیگر با تمام نیرو در آن چنگ میزد. بهعلاوه جریان سریع افکارش، تلاطم و هیجان و تبوتاب درونش، همه سخت مقاومت میکردند و تن به تسلیم نمیدادند و اگر لحظهای دست از تقلا میشست وتن به قضا میداد زن و فرزندنش، که میباید پس از او زنده بماند، زبان به اعتراض میگشودند و او را متهم به خودپرستی میکردند.»
دیکنز با ورود به درونِ ذهن و قلبِ محکوم به اعدام، نشان میدهد که زندگی برای شارل دارنی چقدر اهمیت دارد و نباید با این حکمِ غیرانسانی، زندگی را از یک انسان گرفت. همان امری که آلبر کامو نیز در «طاعون» (۱۹۴۷) از زبان دکتر ریو به صراحت میگوید: «چنددقیقه دیگر زندگیِ این آدم را خواهند گرفت. این فکر برایم آنچنان وحشتناک بود که تا قرائتِ حکم بهوسیله پدرم. نه چیزی میدیدم نه چیزی میشنیدم. پدرم، در آن روز با شنلِ سرخی که روی دوش انداخته بود، قاضی بود. او در حکم خواند که مجرم باید اعدام شود. پدرم آدم خوبی بود یا نبود اهمیت نداشت- مهم این بود که یک انسان نمیتواند زندگی را از انسان دیگر بگیرد!»
دیکنز با همین نگاهِ انسانی است که شارل دارنی را بیدار نگه میدارد، او ابتدا به همسرش نامه مینویسد، سپس به پدرش، و درنهایت او در همین ساعاتِ شبانه منتهی به ساعت مرگ، اعدام در ساعت سه بعدازظهر، است که به چگونگی مُردنش میاندیشد و آن را برای خود تصویر میکند: «او هرگز ابزاری را که بنا بود به زندگیاش پایان دهد ندیده بود. ارتفاعش از زمین چقدر بود، چندپله داشت، او را در کجا نگه میداشتند، با او چگونه رفتار میکردند، آیا دستی بر او قرار میگرفت، آغشته به خون بود، رویش را به کدام طرف میکردند، آیا اولین یا آخرین نفر خواهد بود؟ این سوالات و سوالات بسیاری از این قبیل که هیچگاه به ارادهاش نبودند بارها و بهدفعات سرزده میآمدند و مزاحم میشدند… به او گفته بودند که ساعت سه پایان ماجرا است و میدانست که چون گردونههای حامل محکومیت به کُندی حرکت میکنند و عبور از خیابانها مدتی وقت میگیرد زودتر از موقع به سراغش خواهند آمد، لذا تصمیم گرفت خود را برای ساعت دو آماده کند و در این ضمن سعی کند به خودش قوت قلب دهد تا بتواند دیگران هم را قویدل گرداند. دستها را به روی سینه درهم افکنده بود و بیشباهت به محبوسی که طول و عرض زندان لافورس را میپیمود همچنان پیشوپس میرفت که ضربه ساعت یک نواخته شد، و از کنارش گذشت، بیآنکه تعجبی به او دست دهد. این نیز مانند بیشتر اوقات دیگر گذشته و بهسر آمده بود. خداوند را به خاطر عنایتی که کرده و متنانتی که به او داده بودند شکر گفت و با خود اندیشید: حالا فقط یک ساعت مانده است.»
دیکنز در اینجا جای وکیل را با اعدامی، «بهخاطر زن و فرزندش» عوض میکند، و از اینجا به ذهن و قلب وکیل میرود که حالا باید جای شارل دارنی به زیر گیوتین برود با پنجاهودو نفر دیگر؛ وکیلی که پیشتر جان بسیاری را نجات داده بود، حالا خود در مواجهه با مرگ، چه میتواند بکند جز پذیرشِ تنها حقیقت محض بشر: «در بسته شد و سیدنی کارتن تنها ماند. ششدانگ حواسش را جمع کرد و با منتهای دقت گوش به زنگ هر صدایی ماند که حکایت از سوظن یا اعلام خطر کند؛ اما صدایی به گوش نرسید. صدای چرخش کلیدهایی شنیده شد، درهایی باز و بسته شد و گامهایی راهروی دورستی را درنوردید. فریادی کشیده نشد و سراسیمگی و شتابی که دالِ بر غیرعادیبودن وضع باشد بروز نکرد. نفس راحتی کشید و پشت میز نشست و باز گوش فراداد تا ساعت ضربه دو را نواخت. اصواتی که او را از آنها بیمی به دل نداشت، زیرا مفهومشان را درمییافت، اندکاندک رسا و رساتر گشتند. چندین در یکی پس از دیگری گشوده شدند. زندانبانی با صورتی که در دست داشت، نگاهی به درون افکند و گفت: «اورموند، از دنبال من بیا!» سیدنی از پیِ او به اتاق بزرگتری که مسافتی با سلولش فاصله داشت رفت. روز زمستانی تیرهوتاری بود؛ چه به علت تاری اتاق و چه به سببِ تیرگی هوا، در ابتدا اشخاصی را که آورده بودند تا دستهایشان را ببندند درست تشخیص نداد. بعضی ایستاده بودند، برخی نشسته بودند و تعدادی میگریستند و قرار وآرام نداشتند، اما اینان چند نفری بیش نبودند. اکثریت خاموش و بیحرکت بر زمین چشم دوخته بودند. در کنار دیوار، در گوشهای تار، ایستاده بودند و مابقی پنجاهودو نفر از پیاش به درون میآمدند…»
دیکنر حالا توامان زندگی و مرگ را در دو شهر افسانهای لندن و پاریس، پیشِ خواننده میآورد، شارل دارنی و همسرش به سمت زندگی در لندن میروند و سیدنی کارتن به همراه پنجاهودو نفر دیگر به سمت مرگ در پاریس: «ارابههای مرگ، با سیمای شوم و زننده خویش، تلغتلغکنان، از خیابانهای پاریس میگذرند. شش گردونه، مصرف شراب روزانه مادام گیوتین را حمل میکنند. همه هیولاهای آزمند و سیریناپذیر، از زمانی که بشر قدرت تخیل پیدا کرده و توانسته است تصور کند در یک واقعیت، در گیوتین، هستی واحد یافتهاند. بااینهمه، در سرتاسر فرانسه، با خاک و آبوهوای متنوعش ساقه علفی، برگی، ریشهای، شاخهای و دانه فلفلی نیست که در شرایطی مطمئنتر از شرایطی که از این وحشت نتیجه شده است بِرویَد، و شکوفان شود و به ثمر رسد. بشریت را بار دیگر، زیرِ ضرباتِ پتکهای مشابهی درهم بکوبید و از صورتِ اولیه خود خارج سازید ــ میبینید که کجومعوج میشود و به اَشکالِ آزاردهنده درمیآید. همین بذرِ لجامگسیختگی و جور و بیداد را بیفشانید تا ببینید که باز بر حسب جنس، جز این حاصلی نخواهد بود. شش گردونه حامل محکومین، تلغتلغکنان از میان خیابانها میگذرد. تو این افسونگر نیرومند، ای زمان، اینان را باز به آنچه بودند بدل ساز تا ببینیم که کالسکههای سلاطین مطلقالعناناند؛ درشکههای نجبای صاحب تیولاند، میزهای آرایش زنان هرزه سرخابمالاند، کلیساهاییاند که نه خانه خدا، بل مکمنِ دزدانند، میلیونها کلبه روستایی بیآبوناناند! اما دریغا که ساحر بزرگی که نظمِ مقرر آفریدگار را طرح میریزد، هرگز این تغییراتی را که خود پیش میآورد فسخ نمیکند…»
کالسکهها از میان چشمها و پنجرههایی که چشمهایی از لای آن مینگرند عبور میکنند: «بعضی آرام بر این چیزها و همه چیزهایی که ضمن آخرین راهیپمایی خویش میدیدندخیره میشدند؛ برخی به رسم جهان و جهانیان به تهمانده علاقهای به این چیزها مینگریستند؛ برخی سرفروافکنده و خاموش در دریای نومیدی غوطه میخوردند و باز بودند تنی چند که سخت مواظب وضع ظاهر و قیافه خود بودند و نگاههایی از انوع همان نگاههایی که در تئاتر یا پردههای نقاشی دیده بودند به جمعیت میافکندند. تعدادی چشمهایشان را برهم نهاده و به فکر فرورفته بودند یا میکوشیدند افکار پراکنده خویش را جمع کنند. در این میان فقط موجود بینوای شوریدهای است که حواسش چنان مختل شده و ترس او را چنان از خود بیخود کرده است که آواز میخواند ومیکوشد برقصد، اما از این جمع، هیچکس خواه با نگاه یا اشارهای، طلبِ ترحم از جمعیت نمیکند.»
و بعد فریادهای «مُرده باد» بر سر محکومین میبارد، پیش از فرودآمدنِ تیغِ تیزِ عدالت که نامش «گیوتین» بود در ساعتِ سهِ بعدازظهرِ پاریسِ اواخرِ قرنِ هجده.
دیکنز با اندیشه سیدنی کارتن در لحظه مرگ، به آینده پُل میزند تا داستان تراژیک بشریت را نسلبهنسل بازگو کنند، شاید این کلمات، انسان را به تامل وادارد و مُهر باطل بر این «ارتجاعیترین و غیرانسانیترین قانون بشریت» بزند؛ مُهری که دو قرن زمان بُرد تا اعدام را از قوانین بشری و شریعت در غرب حذف کند.
چهار-پنج دهه پس از هوگو و دیکنز، اروپای متمدن، شاهد دو جنگ جهانی بود، که بیش از ۹۷ میلیون کشته در سراسر دنیا به همراه داشت. بسیاری از نویسندگان از سراسر جهان، با حضور در برخی از جبههها، بهویژه اسپانیا، به ثبتِ تراژیکترین صحنههای جنگ و جوخههای اعدام پرداختند؛ یکی از آنها آرتو کوستلر بود.
کوستلر در طول جنگ داخلی اسپانیا، سهبار به این کشور سفر کرد. بار سوم توسط نیروهای ملیگرای ژنرال فرانکو دستگیر و زندانی و به اعدام محکوم شد. کوستلر برای پوشش خبری روزنامه نیوزکرونیکل لندن در میان نیروهای وفادار به جمهوری به اسپانیا رفته بود. حاصل این سفر نوشتن کتاب «شهادتنامه اسپانیا» (گفتوگو با مرگ) بود. کتاب شامل دو بخش است: دستگیری و اعدام. کوستلر کتاب را به فردی به نام نیکلاس، «سرباز کوچک گمنام جمهوری اسپانیا»، که در چهاردهم آوریل ۱۹۳۷ در ششمین روز سالروز تولد جمهوری در زندان سویل تیرباران میشود، تقدیم میکند:
«اسمش نیکلاس است. ده روز پیش اسیر و سهروز پیش محکوم شده است. او هم مثل همه اسیرهای جنگی به شرکت در قیام مسلحانه متهم است. نیکلاس جریان محاکمهاش را در دادگاه نظامی در سویل، همینطوری که توی حیاط بالاوپایین میرفتیم، برایمان تعریف کرد: همهاش سه دقیقه طول کشیده بود. رییس دادگاه اسم زندانی، محل تولد و نام محل اسارتش را خوانده بود. دادستان تقاضای مجازات مرگ کرده بود، و به گفتهاش اضافه کرده بود: “تنها تاسفم این است که نمیتوانم این جوجهسرخِ بدبخت را پیش از اعدامش توی یک قفس به ژنو بفرستم تا به جامعه ملل نشان بدهم که این بهاصطلاح رزمندگان عدالت و دموکراسی چه موجودات قابل ترحمی هستند.” بعدش بیرونش برده بودند. نیکلاس جایی کاهو گیر آورده بود، همینطور که داستانش را برایمان تعریف میکرد به آن گاز میزد. یک برگ از آن به هر کدام از ما تعارف کرد. من به حساب قلبم قبول نکردم؛ آن دوتای دیگر با شوقوذوق قبول کردند. نیکلاس پرسید “فکر میکنید کی اعدامم کنند؟” جمهوریخواهان با تمام تحقیرِ زندانیهای قدیمی نسبت به صفرکیلومترها گفتند “صبر داشته باش بچهجان، آدم نباید توقع زیادی داشته باشد. سهماه است که ما صبر کردهایم.” اما بعد سهتایی شروع کردیم به دلداریدادن به او. خیلی میترسید، حتی بیش از ما، چون هنوز مرکبِ اعدامش خشک نشده بود. قصهها برایش بافتیم از اینکه چطور حکمهای اعدام فقط بهعنوان شوخی صادر میشود، فقط برای اینکه مردم را بترسانند، و عملا هیچ وقت کسی اعدام نشده است. ما سه نفر، که روی هم هشت ماه در زندان بودهایم، و هنوز نمردهایم، مدارکِ زنده این موضوع هستیم. فقط خوشحالتر از آن بود که باور کند، و آخر این ما بودیم که باورمان شد… پیشنهاد کردم که به نیکلاس کتابی امانت بدهم، اما گفت که سواد ندارد. جلدِ کتاب تولستوی را عاشقانه با کف دست پینهبسته دهاتیاش نوازش کرد، و نگاه چشمهایش گنگ و غمگین بود. گفت امیدوار بوده است وقتی که در جنگ پیروز شدند فرصتِ آن را پیدا کند که باسواد شود.»
یک روز بعد در حیاط، وقتی کوستلر، نیکلاس را نمیبیند، متوجه میشود که او را اعدام کردهاند، و مینویسد: «مارش عزا، نیکلاس، بگذار امیدوار باشمی که همهچیز به سرعت تمام شد و خیلی آزارت ندادند. روز باشکوهی برای اعدامت انتخاب کردند. نمیدانم کنسولگریها چه پرچمی برافراشتند. تو ریزه بودی، یک دهاتیِ آندلسیِ کوچولو، با چشمهایی نرم و شیرین، و کمی قلنبه، یکی از آن بیکس و بیچارهها. این کتاب به تو تقدیم شده است. چه فرقی به حالت میکند؟ حتی اگر زنده میبودی، نمیتوانستی بخوانیاش. برای همین هم اعدامت کردند، چون آنقدر گستاخ بودی که آرزو میکردی باسواد شوی. تو و میلیونها مثل تو را، که اسلحههای کهنهتان را به دست گرفتید تا از نظمِ نوین دفاع کنید، نظمی که شاید روزی به شما خواندن یاد میداد. اسمش را قیام مسلحانه میگذارند نیکلاس. اسمش را دست مسکو میگذارند نیکلاس. اسمش را جنبش بیسروپاها میگذارند نیکلاس… اینکه انسانی بخواهد خواندن یاد بگیرد. خدایا واقعا هم باید تو را توی یک قفس به ژنو میفرستادند، و رویش مینوشتند: “اینک آن انسان، در سالِ خداوندگارِ ما، ۱۹۳۷ ” لفظی که وقتی پیلاطس، عیسی را با تاجی از خار بیرون آورد خطاب به جمعیت گفت.»
کوستلر سه سال بعد در شاهکارش «ظلمت در نیمروز» (۱۹۴۰) که حاصل شکست و نومیدی او از کمونیسم بود، تصویرِ بلشویکِ پیری به نام روباشوف که به جرم خیانت به مرگ محکوم شده بود، در سلول انفرادی (سلول اعدام) روایت میکند تا نشان دهد ایدئولوژی برای انسان و یک کشور، چه زندانها و شکنجهها و اعدامها که به بار نمیآورد؛ داستانی که از زندگی او در زندان سویل در اسپانیای ۱۹۳۷ میآمد و برای امروزِ ما در سال ۲۰۲۳ که هنوز زیر سایه ایدئولوژی دینی با زندان و شکنجه و اعدام دستوپنجه نرم میکنیم، داستانی است پُرآبِ چشم:
«دو ماه اول در زندان سویل تنهای تنها بهسر برده بودم. فقط حالا که با زندانیهای دیگر در تماس بودم میفهمیدم که دوربرم چه میگذرد. فهمیدم طی هفته پس از انتقالم به زندان، سیوهفت نفر از حیاط بزرگ اعدام شده بودند. هفته آخر فوریه کسی اعدام نشده بود، در ماه مارس چهلوپنج نفر. اکثر قربانیها اسیران جنگی از جبهههای مختلف بودند. در تمام موارد جریان محاکمه عین مال نیکلاس بود. حتی یک نفر هم بیمحاکمه اعدام نشده بود، ولی این محاکمهها خیلی ننگینتر از سلاخی بیتشریفات اسیرها بود که بلافاصله پس از هر نبرد در خط مقدم جبهه صورت میگرفت. اتهام تکتک اسیران جنگی، بلااستثنا قیام مسلحانه بود. آنها که از حکومت قانونی در برابر شورش علنی دفاع میکردند، به شرکت در قیام محکوم میشدند، به وسیله مرجعی که مدعی بود دادگاه قانونی است وحکم را به نام عدالت صادر میکند. سناریوی این کمدی نحس، همیشه همان بود، جریان محاکمه دوسه دقیقه بیشتر طول نمیکشید. همیشه و بلااستثنا آن بهاصطلاح دادستان تقاضای حکم اعدام میکرد. آن بهاصطلاح وکیلمدافع هم همیشه بلااستثنا با توجه به دلایل مخففه تقاضای حبس ابد میکرد. آن وقت زندانی را بیرون میبردند. هیچوقت حکمش را ابلاغ نمیکردند. درست لحظهای که پایش را از در بیرون میگذاشت حکم صادر میشد، که این حکم هم همیشه و بلااستثنا، حکم مرگ بود… از لحظهای که متهم پایش را از دادگاه نظامی بیرون میگذاشت از سرنوشتش بیخبر نگه داشته میشد… اگر حکم اعدام ابرام میشد، فقط در لحظه اعدام بود که از آن خبر مییافت. در این فاصله میگذاشتند که در حیاط، فوتبال و جفتکچارکش بازی کند، و هر صبح استخاره کند و ببیند که شب اعدام میشود یا نه. آدمهایی که توی حیاط بودند که چهارماه آزگار انتظار اعدام را کشیده بودند. نیکلاس خوششانس بود، فقط چهار روز میبایست انتظار میکشید.»
انتظاری که نیکلاس برای مرگش کشید، برای یوزف کا در صبح روز تولد سیسالگیاش شروع شد و تا یک سال ادامه یافت: «شما اجازه ندارید جایی بروید. ما اجازه نداریم در اینباره چیزی به شما بگوییم. به اتاقتان برگردید و منتظر بمانید. دادرسی شروع شده است و شما به موقع از همهچیز مطلع خواهید شد.» فرانتس کافکا، «محاکمه» را در فاصله سالهای ۱۹۱۴و ۱۹۱۵و تحتتاثیر دو رمان داستایفسکی، «جنایت و مکافات» و «برادران کارمازوف» نوشت، اما در زمان حیاتش منتشر نشد و یک سال پس از مرگش در ۱۹۲۵به چاپ رسید. کافکا در این رمان، داستان مردی به نام یوزف کا را روایت میکند که از ابتدا تا انتهای کتاب، نمیداند به چه جرمی بازداشت و محاکمه شده است؛ یوزف کا از صبح تولد سیسالگیاش با واردشدن به انتظاری یکساله برای مرگ، زندگی را در میان روزهایِ تاریکِ دادرسی جستوجو میکند، اما درنهایت «در شب پیش از سیویکمین سالروز تولدش، حدود ساعت نُه شب» دو مرد دیگر، او را برای اجرای حکمی نانوشته به ساعتِ اعدام، ساعتِ عدالت، فرامیخوانند:
«به سرعت از شهر خارج شدند. شهر در اینسو تقریبا یکباره و بدون مرحلهای گذار به دشت و مزرعه ختم میشد نزدیک خانهای با ظاهر هنوز شهری، یک معدن سنگ کوچک، متروک و سوتوکور قرار داشت. آقایان آنجا توقف کردند، شاید به این دلیل که آن مکان از آغاز مقصدشان بود، شاید هم به این دلیل که خستهتر از آن بودند که به راه خود ادامه دهند. کا را رها کردند و او ساکت منتظر ماند. کلاههای سیلندر از سر برداشتند و درحالیکه در معدن سنگ چشم میگرداندند، با دستمال عرق پیشانی خود را پاک کردند. نور ماه با سادگی و آرامشی که هیچ نور دیگری از آن بهره نمیبرد، همهجا پخش شده بود. پس از کمی تعارف که کدامشان وظیفه بعدی را به عهد بگیرد-گویا ماموریت را بدون تقسیم وظایف به آنها محول کرده بودند- یکی از آقایان به طرف کا رفت و کت و جلیقه و پیراهنش را از تنش بیرون آورد. کا بیاختیار از سرما لرزید و همان آقا ضربهای نرم و آرامشبخش به پشت او زد. بعد لباسها را به دقت تا کرد، مثل وسایلی که دوباره مصرف خواهند شد، هرچند نه به این زودیها…»
پس از پیداکردن مکانِ مناسب، کا را به آن هدایت میکنند؛ همان جاییکه براساس روایت «انجیل»، ابراهیم فرزندنش اسحاق را به آن مکان میبرد و چاقو زیر گلوی پسرش میگذارد تا او را برای خدا قربانی کند. در «محاکمه»ی کافکا هم گویی یوزف کا، تمثیلی از اسحاق است که اینبار به جرمی نانوشته و ناکرده، باید در سالروز تولد سیویکسالگیاش قربانی شود؛ قربانیِ چیزی یا کسی که خودش هم نمیداند: «آقایان کا را روی زمین نشاندند، تنهاش را تختهسنگ تکیه دادند و سرش را روی سنگ قرار دادند… سپس یکی از آقایان دگمههای فراک خود را باز کرد و از غلافی آویخته به کمربندی که دور جلیقه خود بسته بود کارد سلاخی بلند و باریکی بیرون کشید که هردو لبه آن تیز بود. کارد را بالا گرفت و تیزی آن را در نور ماه بررسی کرد… یکی از آقایان از بالای سر کا، کارد را به دیگری میداد، آنیکی هم بهنوبه خودکارد را به نفر اول برمیگرداند. در این میان، کا دقیقا دریافت که انگار وظیفه دارد کاردی را که بالای سرش دستبهدست میشود، بگیرد و خود آن را در سنیه خویش فروکند. ولی بهجای گرفتن کارد، گردنِ هنوز آزاد خود را بهسویی گرداند و به دوروبر نگاه کرد. نمیتوانست بیکموکاست از عهده کار برآید، نمیتوانست کار را کلا از دوش مسئولین بردارد. مسئولیت این واپسین نقص، به عهده کسی بود که تهمانده نیروی موردنیاز را او دریغ کرده بود. نگاهش به آخرین طبقه خانهای افتاد که در مجاورت معدن سنگ قرار داشت. آن بالا، دو لنگه پنجرهای مثل نوری که ناگهان بدرخشد از هم باز شد؛ انسانی ضعیف و لاغر در آن دوردست و بلندی، به یک تکان کاملا به جلو خم شد و دستها را هرچه بیشتر از هم باز کرد. چه کسی بود؟ یک دوست؟ انسانی شریف؟ کسی که سر همدلی داشت؟ کسی که می خواست یاری کند؟ تنها یک نفر؟ همه بودند؟ هنوز کمکی یافت میشد؟ هنوز حرفی باقی بود، حرفی که از یاد رفته بود؟ به یقین حرفی وجود داشت، منطق بهراستی تزلزلناپذیر است، اما در برابر انسانی که میخواهد زندگی کند، تابِ مقاومت ندارد. قاضیای که او هرگز ندید کجا بود؟ آن دادگاه عالی که او هرگز به آن راه نیافت کجا بود؟»
حالا یوزف کا مثل همه انسانهای پیش و پس از خود، که بیهیچ جرمی محاکمه و اعدام شده بودند، «دستهایش را بلند کرد، انگشتهایش را از هم گشود» و آماده قربانیشدن برای گناهِ بشر شد: «دستهای یکی از آقایان بر گلوی کا نشست و در آن حال، دیگری کارد را تا عمق قلب او فروکرد و آنجا دوبار چرخاند. کا با چشمهای بیفروغ هنوز میدید که آقایان نزدیک چهرهاش، گونهبرگونه هم، پایانِ کار را نظاره میکنند. گفت: “مثل سگ!” چنان مینمود که شرم عمری طولانیتر از او خواهد داشت.»