داستان این شهر در قرن چهاردهم عصر عوام[۱] شروع شد، در جنوب سرزمینی که اکنون ایندیا یا بهارات یا هندوستان مینامیم. شاه فرتوت که کلهی غشیاش کارها را راستوریس میکرد، دست چندانی در سلطنت نداشت، از آن قسم حاکمان ساختگی که بین زوال یک پادشاهی عظیم و ظهور پادشاهی دیگر سربرمیآورند و بس. اسم شاه کامپیلا[۲] بود، از قلمروی کوچک کامپیلی[۳] (کامپیلا رایا، رایا همتلفظ محلی راجاستبه معنای شاه). این رایای درجه دو تا آمد روی تخت درجه سه جلوس کند و قلعهای درجه چهار لب رودخانهی پامپا[۴] بسازد، تا معبد درجه پنجی درونش کار بگذارد و چند کتیبهی پرآبوتاب در دامنهی تپهی سنگلاخ حک کند، ارتش شمالی به جنوب رسید تا حسابش را برسد. نبردی که در پی آمد، رویداد نابرابری بود، آنقدر بیاهمیت که هیچ کس به خودش زحمت نداد نامی بر آن بگذارد. بعد از اینکه شمالیها نیروهای کامپیلا رایا را در هم کوبیدند و اغلب سپاهیان او را کشتند، شاه ساختگی را گرفتند و کلهی بیتاجش را قطع کردند. بعد آن را با کاه انباشتند و جهت انبساط خاطر سلطان دهلی[۵] به شمال فرستادند. این نبرد بینام یا آن کله هیچ ویژگی خاصی نداشت. در آن روزگار، زدوخورد کاروباری بود پیش پا افتاده و سرهای بریده جهت انبساط خاطر این یا آن شاه، تمام مدت در سراسر سرزمین بزرگمان در سیاحت بودند. سلطان در پایتخت شمالی خود کلکسیونی استثنایی جمع کرده بود.
شهر پیروزی، تازهترین رمان سلمان رشدی
سلمان رشدی جمعه ۱۲ اوت/۲۱ مرداد در غرب ایالت نیویورک در یک برنامه ادبی با چاقو مورد حمله قرار گرفت. بنا به اعلام خانواده رشدی جراحاتی که به این نویسنده وارد شده به حد و به گونهای است که «زندگی او را تغییر خواهد داد».
اندرو ویلی، نماینده سلمان رشدی در آمریکا که علاوه بر او نویسندگان بزرگی مانند سائول بلو و روبرتو بولانو را هم نمایندگی میکند در مصاحبه با روزنامه اسپانیایی الپائیس گفت رشدی پس از سوءقصد، بینایی یک چشم خود را از دست داده و یک دست او هم از کار افتاده است.
«شهر پیروزی» تازهترین رمان رشدی روایتی حماسی از زندگی زنی است در قرن چهاردهم در مکانی که بخشی از هند امروز است. انتشارات پنگوئن رندوم هاوس این اثر را منتشر میکند.
نیویورکر بخشی از این رمان را با عنوان «گونی پر از بذر» در وبسایت خود در اختیار همگان قرار داده است.
ترجمه فارسی این اثر مقابل شما قرار دارد.
۱۴ فوریه ۱۹۸۹ آیتالله روحالله خمینی تحت تاثیر اطرافیانش از جمله عطاءالله مهاجرانی، وزیر اسبق ارشاد اسلامی فتوای قتل سلمان رشدی را صادر کرد. متهم به حمله به رشدی، هادی مطر یک جوان ۲۴ ساله لبنانیتبار ساکن نیوجرسی در دادگاه اتهاماتش را نپذیرفته و اعلام «بیگناهی» کرده است.
مطر بعد از بازداشت در مصاحبهای با نیویورک پست گفته بود به آیتالله روحالله خمینی احترام میگذارد اما نمیگوید پیروی فتوای بنیانگذار جمهوری اسلامی بوده است. او همچنین به نیویورک پست گفته بود تنها چند صفحه از رمان «آیات شیطانی» رشدی را خوانده است.
عجیب اینکه بعد از این زودوخورد کماهمیت، رویدادی پیش آمد از آن نوع که مسیر تاریخ را تغییر میدهد. ماجرا از این قرار است که زنان این پادشاهی مغلوب ناچیز که اکثرشان به تازگی در نتیجهی این نبرد بیوه شده بودند، بعد از تقدیم آخرین پیشکشیهای خود به معبد درجه پنج، از قلعهی درجه چهار بیرون آمدند، سوار قایقهای کوچک از رودخانه گذشتند، به طرز حیرتآوری از پس تلاطم رود برآمدند، راست ساحل را به طرف جنوب در پیش گرفتند و پای پیاده به سمت غرب رفتند، بعد هم آتشبازی بزرگی راه انداختند و دستهجمعی خود را به زبانههای آتش سپردند. با وقار، بی هیچ شکایتی، با یکدیگر وداع کردند و بی مضایقه پیش قدم شدند. وقتی گوشت تنشان آتش میگرفت، جیغ و دادی در کار نبود. در سکوت سوختند؛ فقط جرق جرق خود آتش به گوش میرسید.
پامپا کامپانا[۶] شاهد تمام این اتفاقات بود. انگار کیهان شخصاً پیامی به او میفرستاد که میگفت گوش کن، عمیق نفس بکش و درس بگیر. نُه سال داشت و با چشمانی اشکبار به تماشا ایستاده بود، در مدتی که تمام زنان آشنا پا به آتش میگذاشتند و در دل حریق مینشستند یا میایستادند یا دراز میکشیدند و از گوشها و دهانشان آتش میافشاندند، او دست مادر غصهدارش را هر چه محکمتر در دست میفشرد. پیرزنهایی که عمری از آنان گذشته بود و زنان جوانی که تازه قدم در راه زندگی گذاشته بودند و دخترانی که پدران خود، سربازان مرده، را دوست نداشتند و همسرانی که شوهرها مایهی سرافکندگیشان شده بودند چون در میدان نبرد از جان خود نگذشته بودند و زنانی با صدای خوش و زنانی با خندههای هولناک و زنانی به خشکی چوب و زنانی به چاقی هندوانه. آنها قدم به آتش گذاشتند و پامپا از بوی گند مرگشان عق زد، بعد هم، در کمال وحشت او، مادر خودش، رادا کامپانا،[۷] آرام دستش را رها کرد و خیلی آهسته اما با عزمی جزم پیش رفت تا به آتش مردگان ملحق شود، حتی خداحافظی هم نکرد.
بوی گوشت سوختهی مادر، تا آخر عمر در بینی پامپا کامپانا ماند، او همنام رودخانهای بود که این ماجرا در سواحلش اتفاق افتاد. تل هیزم از چوب صندل معطر بود، کلی میخک، سیر، دانههای زیره، چوب دارچین و چاشنیهای دیگر به آن افزوده بودند، انگار خوراک خوشطعم زنان سوخته را برای پذیرایی از فرماندهان فاتح سلطان تدارک میدیدند، اما آن رایحهها- زردچوبه، هلهای ریز و درشت- نتوانست تندی بیهمتا و مردمخوار زنهایی را بپوشاند که زنده زنده طبخ میشدند، کاری هم اگر کرد این بود که بو را تحملناپذیرتر کند. پامپا کامپانا دیگر لب به گوشت نزد، دلش هم راضی نمیشد در مطبخی بماند که گوشت میپختند. از تمام غذاهای گوشتی یاد مادرش میتراوید، وقتی هم دیگران حیوانات ذبح شده را میخوردند، مجبور میشد رویش را برگرداند.
پدر پامپا، خیلی پیش از آن نبرد بینام، جوانمرگ شده بود، به همین خاطر مادرش از آن نوبیوهها نبود. آنقدر از مرگ پدرش میگذشت که چهرهاش اصلاً یاد پامپا نمیآمد. هرچه از پدرش میدانست، رادا کامپانا به او گفته بود: اینکه مرد خوبی بوده، سفالگر محبوب شهر کامپیلی، و اینکه زنش را تشویق کرده بود او هم فن سفالگری را یاد بگیرد و بعد از مرگش، او کاسبیاش را در دست گرفته بود و معلوم شده بود از شوهرش سر است. رادا هم به نوبهی خودش دستهای پامپای کوچک را با چرخ سفالگری آشنا کرده بود. دختر کوزهگر و قدحساز قابلی شده بود و درس مهمی گرفته بود، این که چیزی به اسم کار مردانه وجود ندارد. پامپا کامپانا گمان کرده بود زندگی او همین است که کنار مادرش پشت چرخ سفالگری اشیای زیبایی بسازد. اما آن رؤیا حالا واژگون شده بود. مادر دستش را ول کرده بود و او را به تقدیرش واگذاشته بود.
پامپا لحظاتی مدید سعی کرد به خودش بقبولاند که مادرش فقط از روی خوشمشربی با این جمعیت همراهی میکند چون همیشه زنی بوده که رفاقت با دیگر زنان برایش خیلی اهمیت داشته است. دختر با خود گفت که دیوار شکندرشکن آتش پردهای است که خانمها پشتش جمع شدهاند تا غیبت کنند و بهزودی همگی از زبانهها قدم به بیرون میگذارند، بی که آسیبی دیده باشند. فقط شاید کمی بوی مطبخ گرفته باشند، اما این هم خیلی زود میگذرد. بعد هم پامپا و مادرش به خانه برمیگردند.
اما وقتی آخرین پارههای گوشت کبابی را دید که از کلهی رادا کامپانا ریختند تا جمجمهی لخت بیرون بزند، شیرفهم شد کودکیاش سر آمده است و از حالا به بعد باید بزرگسالی پیشه کند و هرگز مرتکب آخرین اشتباه مادرش نشود. او فقط به دلیل همراهی مردان مرده به دنیای دیگر بدنش را قربانی نمیکرد. نمیپذیرفت جوانمرگ شود، برعکس آنقدر زندگی میکرد تا به طرز محال و سرسختانهای پیر شود. مثل رودخانه، اسم ربالنوع پارواتی[۸] را روی پامپا کامپانا گذاشته بودند (پامپا یکی از نامهای محلی این الهه بود) و در آن لحظه برکتی آسمانی شامل حالش شد که همه چیز را تغییر میداد، چون لحظهای بود که صدای این الهه، مثل روزگاران کهن، از دهان نُه سالهی پامپا بیرون آمد.
صدای غولآسایی بود، عین غرش آبشاری بلند در درهای از طنینهای دلانگیز. نوایی داشت که به عمرش نشنیده بود، آهنگی که بعدها پامپا اسمش را گذاشت رأفت. البته که پامپا کامپانا ترسید، اما خاطرجمع هم شد. شیطان به جلدش نرفته بود. صدا مهربان بود و باابهت. رادا یک بار به او گفته بود دو تن از والاترین خدایان پانتئون،[۹] پامپا و دلدارش، شیوا، که خود خدای توانای رقص بود، در کالبد سهچشم بومی این منطقه، اولین روزهای معاشقهشان را نزدیک اینجا، کنار آبهای خشمگین این رود خروشان سپری کردهاند. شاید خود ملکهی خدایان بود که در زمان مرگومیر به جایی برمیگشت که عشقش متولد شده بود. پامپای آدمیزاد، وارسته و متین، به کلمات پامپای الهه گوش سپرد که از دهان خودش بیرون میآمد. اختیار این سخنان همان قدر در دست او بود که اختیار تکگویی ستارهی نمایش در دست شنوندگان، آنوقت بود که پیشهی پیامبری و معجزهگری او آغاز شد.
جسماً احساس متفاوتی نداشت. تأثیرات جانبی ناخوشایندی هم در کار نبود. نه لرزید، نه از هوش رفت، نه گر گرفت و نه عرق سردی به تنش نشست. کف به دهان نیاورد و غش هم نکرد؛ حالاتی که باورانده بودند در امثال این موقعیتها برای دیگران رخ داده است. اتفاقی هم اگر افتاد، آرامش عظیمی بود که عین شنلی نرم او را احاطه کرد و به او قوت قلب داد که دنیا هنوز هم جای خوبی است و اوضاع روبهراه میشود.
الهه گفت: «خون و آتش، جان و توان خواهد زاد. درست همین جا، شهر عظیمی پدید خواهد آمد اعجوبهی عالم و امپراطوریاش بیش از دو قرن خواهد پایید. تو هم…» خطاب الهه به شخص پامپا کامپانا تجربهی بیهمتای صحبت غریبهای ماورای طبیعی از دهان خود او بود. «تو خواهی جنگید تا مطمئن شوی دیگر هیچ زنی با این رسم نمیسوزد، و سروکار مردها با زنها نو میشود و تو آنقدر زندگی میکنی تا شاهد کامیابی و ناکامی خودت باشی.» به این ترتیب پامپا کامپانا آموخت کرامت الهگان همیشه شمشیری دولبه است.
به راه افتاد، بی این که بداند کجا میرود. اگر در روزگار ما زندگی میکرد، لابد میگفت این منظره شبیه چهرهی ماه است: دشتهای آبلهگون، درههای خاکی، تل سنگها، فضای تهی، حس پوچی مالیخولیایی در جایی که باید زندگی جوانه میزد. اما او هیچ فهمی از فضای ماه نداشت. در نظر او، این منظره فقط خدایی درخشان در آسمان بود. رفت و رفت تا معجزاتی دید. مار کبرایی دید که کلاهکش را محافظ قورباغهای آبستن از گرمای آفتاب میکرد. خرگوشی دید که برگشت و جلوی سگی درآمد که دنبالش میکرد، بینی سگ را گاز گرفت و فراریاش داد. با دیدن این معجزات احساس کرد اتفاق حیرتانگیزی در شرف وقوع است. اندکی بعد از این وحیها، که شاید پیشآگهی خدایان بود، به مات[۱۰]کوچکی در ماندانا رسید.
میشود مات را پیتهام هم نامید، اما برای اینکه گیج نشویم خیلی ساده بگوییم که اقامتگاه راهبی بود. بعدها با ترقی امپراطوری، مات واقع در ماندانا مکان مجللی شد که دامنهاش به سواحل این رودخانهی خروشان میرسید. مجتمع عظیمی که هزاران کاهن، خدمتگزار، بازرگان، صنعتگر، استادکار، فیلبان، انترباز، ستوربان و کارگر در شالیکاریهای پهناور این مات کار میکردند و حرمت مکانی مقدس برایش قائل بودند، جایی که امپراطورها میآمدند تا هدایت شوند اما در این ایام نخستینِ پیش از سرآغاز، محقر بود و اندک تفاوتی با غار مرتاضها و قطعه زمین سبزیکاری داشت و مرتاض ساکن در این مات آنوقتها هنوز مردی جوان بود، فرزانهای بیستوپنج ساله که حلقههای مجعد موهای بلندش تا کمر میرسید، معروف به ویدیاساگار،[۱۱]به این معنا که در سر بزرگش اقیانوسی از دانش، ویدیا-ساگارا، وجود دارد. وقتی دید این دختر با زبانی عطشناک و چشمانی شوریده نزدیک میشود، فوراً فهمید شاهد اتفاقات مهیبی بوده است، آنوقت آب نوشیدنی و غذای اندکی را که داشت به او داد.
بعد، دستکم در روایت ویدیاساگار از رویدادها، آن دو راحت با هم کنار آمدند، دو سمت غار میخوابیدند و میانهشان با هم خوب بود. تا حدی به این دلیل که راهب نذر کرده بود از امور حیوانی پرهیز کند، طوری که حتی وقتی کمال زیبایی پامپا کامپانا به شکوفه نشست، هرگز به او دست نزد، هرچند غار خیلی بزرگ نبود و آنها در ظلمت غار تنها بودند. راهب باقی عمرش همین را به پرسوجوکنندگان گفت (کسانی هم بودند که پرسوجو میکردند، چون دنیا جایی شکاک و شبههانگیزی است، پر از دروغ، که همه چیز را دروغ میپندارد). داستان ویدیاساگار همین بود.
از پامپا کامپانا که میپرسیدند، جواب نمیداد. از خردسالی این توانایی را کسب کرد که بسیاری از بدیهای پیشکشی زندگی را در ضمیرش حبس کند. هنوز قدرت نیکی درونش را درک یا مهار نکرده بود، پس وقتی فرزانهی پرهیزگار فرضی از خط نامرئی بینشان گذشت و کاری را کرد که کرد، او نمیتوانست از خود محافظت کند. راهب خیلی این کار را نمیکرد، چون معمولاً فضیلت او را خستهتر از آن میکرد که هوسهایش را ارضا کند، اما به قدر کافی این کار را میکرد، هر بار هم که این کار را میکرد، دختر به نیروی اراده آن را از یادش پاک میکرد. مادرش را هم پاک کرد- کسی که با قربانی کردن خودش، دخترش را در محراب امیال مرتاض قربانی کرده بود- و تا مدتها به خود میقبولاند اتفاقی که در غار افتاده توهم است، او هم اصلاً مادری نداشته است.
به این ترتیب، توانست در سکوت تقدیرش را بپذیرد، هرچند نیرویی خشمگین در او جوانه میزد، نیرویی که آینده از آن زاده میشود؛ به موقع، به وقتش.
نُه سال آتی کلمهای به زبان نیاورد، این هم یعنی ویداساگار، که خیلی چیزها میدانست، حتی از اسم او خبر نداشت. راهب تصمیم گرفت او را گانگادِوی[۱۲]صدا بزند. دختر هم بی هیچ گلایهای این نام را قبول کرد، به او هم کمک میکرد توت و ریشههای خوراکی جمع کند، اقامتگاه محقرشان را جارو بزند و از چاه آب بکشد. سکوت دختر حسابی باب میل راهب بود چون اغلب روزها غرق مکاشفه میشد، در باب معانی متون مقدسی غور میکرد که ملکهی قلبش شده بود و دنبال پاسخ دو سؤال خطیر میگشت: آیا حکمت وجود دارد یا فقط بلاهت در کار است؛ و این سؤال مربوط به اولی که آیا در میان آدمها چیزی به اسم ویدیا، معرفت واقعی، که نامش را روی خود او گذاشته بودند، هست یا فقط انواع مختلفی از جهالت داریم و معرفت واقعی فقط در تملک خدایان است. به علاوه، در فکر صلح بود و از خود میپرسید استیلای خشونتپرهیزی در عصر خشونت چگونه تضمین میشود؟
پامپا کامپانا فکر میکرد مردها همین طورند. مردی فلسفهی صلح میبافت اما کردار خودش (رفتارش با دختری بینوا که در غار او میخوابید) هیچ سنخیتی با فلسفهاش نداشت.
پس از نُه سالی که پامپا کامپانا در غار ویدیاساگار زندگی میکرد، دو برابر به آنها سر زدند. آنها گاوچرانهایی از شهر گوتی[۱۳]فراز تپه بودند که به جنگ رفته بودند چون جنگ از صنایع مترقی آن روزگار بود. آنها به ارتش شاهزادهی محلی جوان پیوسته بودند و چون در فن آدمکشی آماتور بودند، نیروهای سلطان دهلی اسیرشان کرده و آنها را به شمال فرستاده بودند، جایی که با تظاهر به قبول کیش گرفتارکنندگان خویش از مهلکه جان سالم به در برده و بعد از مدت کوتاهی فرار کرده و مذهبی را هم که پذیرفته بودند مانند حجابی ناخواسته دور انداخته و گریخته بودند، قبل از اینکه طبق مقررات مذهبی که واقعاً به آن ایمان نیاورده بودند، ختنه شوند. توضیح دادند که پسرهای روستایی هستند و وصف حکمت ویدیاساگار فرزانه را شنیدهاند، اگر بخواهند صادقانه حرف بزنند، زیبایی زن جوان لالی هم که با او زندگی میکرد به گوششان خورده است، فلذا در پی پند خیری به اینجا آمدهاند. دستخالی هم نیامده بودند. سبد سبد میوهی تازه و گونی گونی مغز دانه و کوزهای پر از شیر گاو محبوبشان و نیز یک گونی بذر آورده بودند. میگفتند اسمشان هوکا و بوکا سانگاما[۱۴]ست: هوکا، برادر بلندقد، موخاکستری، خوشسیما که خشکش میزد و طوری به عمق چشم مخاطبش خیره میشد که انگار افکارش را میخواند، بوکا، برادر خیلی جوانترش، خپلهای قدکوتاه بود که عین زنبور دور او و هر کس دیگری وزوز میکرد. بعد از فرار از شمال، در زندگی دنبال مسیری نو میگشتند. میگفتند دیگر گاوچرانی کفایتشان نمیکند. حالا افق دیدشان وسیعتر بود و آرزوهایشان بزرگتر. پس هر رهنمود، هر شکنج جاری از فراخنای اقیانوس معرفت، هر زمزمهای از اعماق حکمتی که این فرزانه مایل به نثارش بود، هر چیزی که راه را نشانشان میداد قدر میدانستند. هوکا سانگاما گفت: «ما شما را پیامبر صلح میشناسیم. بعد از تجربههای اخیرمان، چندان مشتاق سربازی نیستیم. میوههایی را نشانمان بدهید که خشونتپذیری میتواند عمل بیاورد.»
در نهایت شگفتی همگان، نه راهب بلکه مصاحب هجدهسالهاش بود که جواب داد. با لحن عامیانهی معمولی، محکم و آهسته، صدایی که معلوم نبود نُه سال است از گلویش درنیامده است. صدایی بود که هر دو برادر را فوری اغوا کرد. گفت: «گیریم که یک گونی پر بذر دارید. بعد بگیریم که میتوانید آنها را بکارید و شهری برویانید و ساکنانش را هم برویانید انگار مردم گیاهانی باشند که در بهار جوانه میزنند و شکوفه میدهند که آخرش در پاییز پژمرده شوند. حالا گیریم که این بذرها بتوانند نسلها را برویانند و ثمرهشان یک تاریخ، واقعیتی تازه، یک امپراطوری باشد. گیریم بتوانند شما، و همینطور فرزندان شما و فرزندان فرزندانتان را شاه کنند.»
بوکای جوان، برادر سروزباندارتر، گفت: «عجب چیزی. اما کجا قرار است همچون دانههایی پیدا کنیم. ما فقط گاوچرانیم، اما بیشتر از آن سرمان میشود که قصهها را باور کنیم.»
دختر گفت: «اسمتان سانگاما نشانه است. سانگام یعنی محل برخورد دو نهر، مثل رودخانهی پامپا، که با پیوند رودهای تونگا و بهادرا[۱۵] به وجود میآید که با عرق جوشان از شقیقههای ایزد ویشنو[۱۶] به وجود آمدهاند، به همین خاطر هم سانگام یعنی دو پارهی مختلف با هم جاری شوند تا قسمی کل نو بسازند. تقدیر شما این است. به مکان جانفشانی زنها بروید، مکان مقدسی که مادر من مرد، همان جایی که در روزگار قدیم ایزد رام و برادرش لاکشام[۱۷] نیروهای خود را با ایزد هانومان کیشکیندا[۱۸] یکی کردند و به نبرد راوانا[۱۹]ی چندسرِ لانکا[۲۰] رفتند که بانو سیتا[۲۱] را ربوده بود. شما دو برادر مثل رام و لاکشام هستید. شهر خودتان را آنجا بسازید.»
حالا فرزانه به حرف آمد. گفت: «شروع بدی برای شما گاوچرانها نیست. میدانید، سلطنت گولکوندا[۲۲] با چوپانها شروع شد (در واقع اسمش یعنی «تپهی چوپانها»)، چوپانهای خوششانسی هم بودند چون کشف کردند آنجا پرِ الماس است. حالا هم سلاطین الماس هستند، صاحب بیستوسه معدن،[۲۳] کاشف اکثر الماسهای صورتی دنیا و مالک الماس لوح بزرگ[۲۴] که در عمیقترین دخمهی قلعهی بالای کوهشان نگه میدارند، رسوخناپذیرترین قلعهی سرزمین، که تسخیرش حتی از مهرانگر[۲۵] بالای جادپور،[۲۶] یا یودایاگیری[۲۷] پایین این جاده هم سختتر است.»
زن جوان گونی پیشکشی برادرها را پس داد و گفت: «بذرهای شما هم بهتر از الماس است.»
بوکا در کمال حیرت پرسید: «چی؟ این بذرها؟ اما این بذرها را دستچین کردیم تا به باغچهی سبزیکاری شما هدیه بدهیم. بذر بامیه، لوبیا و کدوی ماری هستند که همه با هم قاطی شدهاند.»
نبیّه سر تکان داد. گفت: «دیگر نیستند. حالا اینها بذرهای آینده هستند. شهر شما از آنها خواهد رویید.»
دو برادر همان وقت فهمیدند که هر دو راستی، عمیقاً و تا ابد عاشق این زیبای بیگانه هستند که معلوم بود ساحرهی بزرگی است یا دستکم کسی است که دست خدایان به او خورده و قدرتهای استثنایی به او اعطا شده است. هوکا گفت: «میگویند ویدیاساگار اسم شما را گانگادِوی گذاشته. اما اسم واقعی شما چیست؟ خیلی دوست دارم بدانم، تا بتوانم شما را همان طور به یاد بسپارم که پدرومادرتان میخواستند.»
او گفت: «بروید و شهرتان را بسازید. وقتی از دل صخرهها و خاک رویید، برگردید و دوباره اسمم را بپرسید. شاید آن موقع به شما گفتم.»
دو برادر سانگاما بعد از اینکه با دلی سرشار از کلی سرگشتگی و ذرهای امید به محل مدنظر رفتند و دانهها را پراکندند، از تپهای با سنگهای بزرگ و بوتههای خار بالا رفتند که لباسهای رعیتیشان را پاره کرد و دم غروب نشستند به انتظار و تماشا. یک ساعت نگذشته بود که دیدند مانند گرمترین اوقات گرمترین روزها سوسوی نوری در هوا موج میزند و بعد شهر معجزه پیش چشمهای مبهوتشان سبز میشود و عمارت سنگی مرکز شهر، نیز ابهت قصر سلطنتی و اولین معبد بزرگ از زمین سنگلاخ قد میکشد. همهی اینها و خیلی چیزهای دیگر با شکوهی کهنه بالا آمد؛ محوطهی سلطنتی تا دوردستهای خیابان طویل بازار پیش میرفت. بیغولههای محقر مردم عادی از گل، الوار و پشکل گاو هم پیرامون شهر هوا شدند. در آن لحظات اولیه، شهر هنوز کاملاً زنده نشده بود. شهر که از ظل تپههای سنگی سترون دامن میکشید، به کلانشهر پرتجملی شباهت داشت که ساکنانش همگی ترکش کرده بودند. خانههای ییلاقی ثروتمندان با پیهای سنگی که ساختمانهای آجری و چوبی مستحکم و برازنده از دلشان جوانه میزد، متروک افتاده بود. غرفههای سایباندار بازار خالی بود و منتظر ورود گلفروشها، قصابها، خیاطها، میفروشها و دندانسازها؛ روسپیخانههایی در محلهی روسپیها بود اما هنوز از روسپیها خبری نبود. رودخانه میخروشید و کرانههایش که رختشوهای زن و مرد کار میکنند، گویی بیصبرانه منتظر حرکتی، جنبشی بود تا معنایی به آنجا ببخشند. در محوطهی سلطنتی، فیلخانهی بزرگ با یازده طاق چشمانتظار ورود عاجداران و پشگلشان بود.
بعد همه چیز جان گرفت و زمین تیره صدها- نه، هزاران- مرد و زن بالغ زائید که خاک جامههایشان را میتکاندند و در نسیم شامگاهی شهر را میانباشتند. سگهای ولگرد و گاوهای مردنی در کوچهها پرسه میزدند، درختها به برگ و شکوفه نشستند و انبوه طوطیها، بله، و کلاغها، آسمان را انباشت. نزدیک ساحل رختشویخانه بود و فیلهای سلطنتی در عمارتشان نعره میکشیدند و دم دروازههای محوطهی سلطنتی نگهبانان مسلحش (زنها) ایستاده بودند! خیل سپاهیان را میشد خارج از محدودهی شهر دید، اردوگاه عظیمی با نیروی پرابهت هزاران نفر دیگر که تازه متولد شده بودند، مجهز به زره و اسلحه، و صفوف شتر و اسب، و جنگافزار محاصره مثل دژکوب، منجنیق و امثال آنها.
بوکا سانگاما با صدایی لرزان به برادرش گفت: «لابد احساس خدایی چنین چیزی است. آفریدن کاری است که فقط از خدایان برمیآید.»
هوکا گفت: «حالا باید خدا شویم تا خاطرمان جمع باشد که مردم ما را پرستش میکنند.» نگاهی به آسمان انداخت. و اشاره کرد: «آنجا را ببین، پدرمان آنجاست، ماه.»
بوکا گفت: «نه، نمیتوانیم از این یکی جان سالم به در ببریم.»
هوکا گفت: «جد ما، خدای بزرگ ماه…» و همین طور که پیش میرفت قصه را سر هم میکرد: «پسری داشت که اسمش بودا بود. بعد از چند نسل هم دودمان خانوادگی به ماهشاه عصر اسطورهای، پوروراوا، [۲۸]رسید. اسمش همین بود. او دو پسر داشت به اسمهای یادو و تورواسو.[۲۹]بعضیها میگویند پنج پسر داشت، اما به نظرم دو تا بس است. ما هم پسران پسران یادو هستیم. پس اصلونسب ما به دودمان ماه فروزان میرسد، مثل جنگجوی بزرگ آرجونا[۳۰] در مهاباراتا و حتی خود خدای کریشنا.»
بوکا پیشنهاد کرد: «بیا برویم پایین و نگاهی به قصر بیندازیم. امیدوارم کلی نوکر و آشپز باشند، نه فقط چند تالار مجلل خالی. امیدوارم تختهایی باشد به نرمی ابرها و شاید هم جناحی از همسران حاضر آماده با زیبایی باورنکردنی. باید جشن بگیریم، درست است؟ دیگر گاوچران نیستیم.»
نظر هوکا این بود: «اما گاوها هنوز هم برای ما مهم هستند.»
بوکا گفت: «منظورت اهمیت استعاری است؟ چون هیچ قصد شیردوشی ندارم.»
هوکا سانگاما گفت: «بله، البته که استعاری.»
هر دو مدتی ساکت ماندند؛ مبهوت آنچه به وجود آورده بودند. بالاخره بوکا گفت: «اگر بشود چنین چیزی از هیچ بیرون کشید، شاید هر کاری در این دنیا ممکن باشد، ما هم واقعاً میتوانیم مردان بزرگی باشیم، هرچند افکار بزرگ هم لازم داریم، اما برای این کار هیچ بذری نداریم.»
فکر هوکا جای دیگری میچرخید. پیش خود فکر میکرد: «اگر میتوانیم عین گیاه کاساو[۳۱] آدم سبز کنیم، پس مهم نیست چند سرباز در جنگ از دست بدهیم، چون کلی سرباز دیگر سبز میشود و به این ترتیب شکستناپذیر میشویم و میتوانیم دنیا را فتح کنیم. این هزاران سرباز، تازه آغاز کار است. ما صدها هزار شهری میرویانیم، شاید یک میلیون با یک میلیون سرباز. کلی بذر مانده. نصف گونی را هم نکاشتیم.»
بوکا در فکر پامپا کامپانا بود. «او که حرف از صلح میزند، اما اگر صلح میخواهد پس چرا این قشون را برایمان سبز کرد؟» کنجکاو شده بود. «او واقعاً صلح میخواهد یا انتقام؟ یعنی انتقام مادرش.»
هوکا به او گفت: «حالا به ما بستگی دارد. قشون همان قدر به درد صلح میخورد که به کار جنگ میآید.»
بوکا گفت: «یک چیز دیگر هم برایم جالب است. آدمهای آن پایین، شهروندان تازهی ما- منظورم مردهاست- به نظرت ختنه شدهاند یا نه؟»
هوکا در این سؤال غور کرد. بالاخره پرسید: «میخواهی چه کنی؟ میخواهی بروی پایین و از همه بخواهی لنگهایشان را باز کنند، تنبانهایشان را پایین بکشند، سارونگشان را کنار بزنند؟ به نظرت شروع خوبی است؟»
بوکا جواب داد: «راستش، اهمیتی نمیدهم. شاید مختلط باشند، که چه؟»
هوکا گفت: «دقیقاً، که چه.»
بوکا گفت: «اگر تو اهمیت نمیدهی من هم اهمیتی نمیدهم.»
هوکا گفت: «من اهمیتی نمیدهم.»
بوکا گفت: «پس که چه.»
باز هم ساکت بودند، خیره به این معجزه نگاه میکردند. سعی میکردند فهمناپذیری، زیبایی و عواقبش را بپذیرند. بعد از مدتی، بوکا گفت: «باید برویم و خودمان را معرفی کنیم. باید بدانند صاحب اختیارشان کیست.»
هوکا جواب داد: «عجلهای نیست. به نظرم الان بفهمی نفهمی به سرمان زده، چون وسط دیوانگی بزرگی هستیم و هر دو دمی نیاز داریم این را درک کنیم تا بعد که عقلمان سر جا بیاید. بعد هم این که…» این جا بود که مکث کرد.
بوکا مصرانه پرسید: «چی؟ بعد چی؟»
هوکا به آرامی گفت: «بعد باید تصمیم بگیریم کدامیک از ما دو نفر اول شاه میشود و کدام یکی دوم.»
بوکا امیدوارانه گفت: «خب، من باهوشترم.»
هوکا گفت: «جای شک دارد. اما من بزرگترم.»
«و دوستداشتنیترم.»
«این هم جای شک دارد. اما من بزرگترم.»
«بله، تو بزرگی. اما من پرتوانترم.»
هوکا گفت: «پرتوانی عین شاهواری نیست. تازه، من بزرگترم.»
بوکا اعتراض کرد: «طوری این حرف را میزنی انگار نوعی فرمان است که بزرگترها مقدمترند. کجا آمده؟ کجا نوشته؟»
دست هوکا به قبضهی شمشیرش رفت. گفت: «اینجا.»
پرندهای از مقابل آفتاب پرید. زمین نفس عمیقی کشید. خدایان، اگر خدایانی در کار بوده باشد، دست از کار کشیدند و حواسشان جمع شد.
بوکا دست برداشت. در حالی که دستهایش را به حالت تسلیم بلند میکرد گفت: «خوب، خوب. تو برادر بزرگتر من هستی و من دوستت دارم و حق تقدم با توست.»
هوکا گفت: «متشکرم. من هم دوستت دارم.»
بوکا اضافه کرد: «اما تصمیم بعدی را من میگیرم.»
هوکا سانگاما که حالا هوکا شاه- هوکا رایای اول- بود گفت: «قبول. حق تقدم انتخاب خوابگاههای قصر با تو.»
بوکا اصرار داشت: «و صیغهها.»
هوکا رایای اول در حالی که برآشفته دستش را تکان میداد گفت: «بله، بله، همین طور صیغهها.»
بعد از لحظهی سکوت دوباره، فکر بزرگی در سرش افتاد. کنجکاو بود: «انسان چیست؟ یعنی، ما از چه ساخته شدهایم؟ اول کار همهمان بذر بودیم؟ اگر به اندازهی کافی به عقب برگردیم، همهی اجدادمان گیاه بودهاند؟ یا از ماهی زاده شدیم؟ آیا ماهیهایی هستیم که یاد گرفتهایم در هوا نفس بکشیم؟ یا شاید گاوهایی هستیم که پستانها و دو تا از پاهایمان را از دست دادهایم؟ احتمال گیاهی به نظرم ناراحتکنندهتر میرسد. نمیخواهم کشف کنم جدم بادنجان یا لوبیا بوده.»
هوکا در حالی که سرش را تکان میداد، گفت: «اما رعایای ما از بذرها زاده شدهاند. پس احتمال گیاهی محتملتر است.»
بوکا در شگفت بود: «کاروبار گیاهان سادهتر است. آنها ریشههای خود را دارند، پس میدانند جایشان کجاست. سبز میشوند، با تکثیر به دردی میخورند و بعد مصرف میشوند. اما ما بیریشهایم و نمیخواهیم خورده شویم. پس قرار است چطور زندگی کنیم؟ زندگی آدمی چیست؟ زندگی خوب چه هست و چه نیست؟ این هزاران نفری که همین حالا به وجود آوردیم که و چه هستند؟»
هوکا با جدیت گفت: «سؤال ریشهها را باید به خدایان واگذاریم. سؤالی که ما باید جواب بدهیم این است: حالا که خودمان اینجا هستیم- و آنها، مردمان بذری ما، آن پایین- چطور زندگی کنیم؟»
بوکا گفت: «اگر فیلسوف بودیم، میشد جواب فلسفی به چنین سؤالاتی بدهیم. اما ما فقط گاوچرانیم که سربازهای شکست خورده شدیم و ناگهان به دلیلی از مرتبهی خودمان بالاتر آمدهایم، پس شاید بهتر است پایین برویم و دست به کار شویم، جوابها را هم با حضور در آنجا پیدا کنیم و سر از کارها دربیاوریم. قشون مسأله است و جنگ پاسخ مسألهی قشون. گاو هم مسألهای است و شیردوشی پاسخ مسألهی گاو. آن پایین شهری است که از ناکجا پیدا شد، و تا به حال سؤالی به این بزرگی از ما نپرسیدهاند. پس شاید زندگی در شهر پاسخ این سؤال باشد.»
اما دو برادر، انگار گیج و منگ، روی تپه ماندند، بیحرکت، در حال تماشای آدمهای نو در خیابانهای نو زیر پایشان، خیلی اوقات هم از ناباوری سر تکان میدادند. انگار میترسیدند به آن خیابانها سرازیر شوند، میترسیدند کل ماجرا نوعی توهم باشد، و انگار اگر قدم به آنجا میگذاشتند پردهی فریب کنار میرفت، این وحی متلاشی میشد و به زندگی ناچیز قبلیشان برمیگشتند. شاید به دلیل بهتشان بود که متوجه نشدند مردم در خیابانهای تازه و اردوی قشون خارج شهر رفتار عجیبوغریبی دارند، انگار آنها هم از عدم درک وجود ناگهان خود اندکی به سرشان زده بود. صدای داد و فریاد به آسمان بلند بود و برخی روی زمین میغلتیدند و لگد یا مشت میپراندند انگار بخواهند بگویند من کجا هستم؟ مرا از اینجا بیرون ببرید. در بازار میوه و سبزی، مردم محصول را به طرف هم پرت میکردند، معلوم هم نبود مشغول بازی هستند یا خشم خاموش خود را ابراز میکنند. در واقع، به نظر میرسید نمیتوانند چیزی را که واقعاً میخواهند به زبان بیاورند- غذا یا سرپناه یا کسی که دنیا را به آنها بفهماند و به آنها احساس امنیت بدهد، کسی که سخنان نرمش بتواند خیال خوش درک چیزهایی را به آنها بدهد که نمیتوانستند درک کنند. زدوخوردها در اردوگاه قشون، جایی که مردم اسلحه حمل میکردند، خطرناکتر بود و همراه با صدمات جانی.
آفتاب داشت در افق پایین میرفت که سرانجام هوکا و بوکا از تپهی سنگلاخ پایین آمدند. سایههای تاریک که روی انبوه تختهسنگهای مرموز سر راهشان میلغزید، در نظرشان چنین مینمایاند که سنگها چهرهی انسانی به خود میگیرند، با چشمخانههای خالی که از نزدیک مشغول وارسی آنها بودند. انگار که بپرسند: «چی؟ این دو بیبخار شهر کاملی را جان دادهاند؟» هوکا مثل پسری که لباسهای نو تولدش را امتحان بکند که پدرومادرش موقع خواب پای تختش گذاشتهاند، به همین زودی حالوهوایی شاهوار به خود گرفته بود و تصمیم داشت اعتنایی به سنگهای خیره نداشته باشد اما بوکا ترسید، چون حالت سنگها هیچ دوستانه به نظر نمیرسید و قبل از اینکه پای آنها به آتیهی شکوهمندشان برسد، میشد خیلی راحت بریزند و دو برادر را برای همیشه مدفون کنند. شهر نو در محاصرهی دامنههای سنگی این چنینی بود، جز ساحل رودخانه، گویی تمام تختهسنگهای روی تپه هم اکنون به سرهای عظیمی بدل شده است با اخمی خصمانه بر جیبینشان و چیزی نمانده است که زبان باز کنند. سنگها هرگز به سخن نیامدند، اما بوکا متوجه چیزی شد. با خود گفت: «ما در محاصرهی دشمنان هستیم و اگر نجنبیم و جلوی آنها از خود دفاع نکنیم، به سرمان میریزند و ما را له میکنند.» با صدای بلند به برادرش شاه گفت: «میدانی این شهر چه چیزی ندارد و در اسرع وقت لازم دارد؟ دیوار. دیوارهای بلند ستبر که تاب مقاومت در برابر هر حملهای را داشته باشند.»
هوکا با تکان سر موافقت کرد. گفت: «بساز.»
بعد وارد شهر شدند و شب که از راه رسید خود را در سپیدهی روزگار دیدند و در بحبوحهی آشوبی که وضع اولیهی همهی جهانهای تازه است. تا کنون، شمار زیادی از زادورود تازهشان به خواب رفته بودند. در خیابان، دم در قصر، در سایهی معبد، همه جا. رایحهی گندی هم در هوا بود، چون صدها نفر از شهروندان لباسشان را نجس کرده بودند. کسانی که نخوابیده بودند عین خوابگرد شده بودند؛ مردمانی خالی با چشمهای خالی، مانند ماشینهای خودکار در خیابانها راه میرفتند، در دکههای میوهفروشی میوه میخریدند، بدون اینکه بدانند چه چیزی در سبدشان میریزند یا میوه میفروختند، بدون اینکه بدانند اسمشان چیست یا در دکههایی که ادوات مذهبی میفروختند، چشم نظر خریدوفروش میکردند، صورتی و سفید با عنبیههای سیاه، این چیزها و کلی زلمزیمبوی دیگر که قرار بود در نیایشهای روزانهی معبد استفاده شود، بدون اینکه بدانند الهگان مایلند چه پیشکشهایی دریافت کنند یا چرا. حالا شب بود اما خوابگردها حتی در تاریکی به خرید، فروش، ولگردی در خیابانهای درهم ادامه میدادند؛ هیبت مات آنها از خواب رفتههای بوگندو هم هراسانگیزتر بود.
شاه نو، هوکا، از این حالت رعایایش بیمناک بود. فریاد کشید: «گمانم آن ساحره سلطنت بر موجودات مادون انسانی به ما عطا کرده است. این آدمها به کودنی گاوند و حتی پستان ندارند که به ما شیر بدهند.»
بوکا، برادر پرتخیلتر، دستی تسلیبخش روی شانهی هوکا گذاشت. گفت: «آرام باش. حتی نوزاد آدمی هم وقت میبرد تا از بطن مادرش بیرون بیاید و نفس بکشد. وقتی هم بیرون بیاید هیچ نمیفهمد چه کار بکند، به همین خاطر هم گریه میکند، میخندد، میشاشد و میریند و انتظار دارد والدینش به همه چیز برسند. فکر میکنم اتفاقی که اینجا میافتد این است که شهر ما هنوز در حال تولد است، همهی این آدمها هم، از جمله آدمهای بالغ، الان نوزادند و ما باید امیدوار باشیم زود بزرگ شوند، چون مادر نداریم که مراقبشان باشد.»
هوکا میخواست بداند: «پس اگر حق با تو باشد، قرار است با این جمعیت نیمزاد چه کنیم؟»
بوکا به او گفت: «منتظر میمانیم.» او هم فکر بهتری نداشت. «درس اول نوشاهی تو همین است: صبر. باید به نوشهروندان خودمان- به نو رعایای خودمان- اجازه دهیم واقعی شوند، خود نوآفریدهشان شوند. آنها اصلاً اسم خودشان را میدانند؟ فکر میکنند از کجا آمدهاند. مشکل این است. شاید سریع عوض شوند. شاید تا صبح مرد و زن شده باشند و بتوانیم از همه چیز حرف بزنیم. تا آن موقع، کاری نیست انجام دهیم.» ماه کامل مانند فرشتهای در حال هبوط در آسمان شکفت و دنیای نو را در نوری شیری غسل داد. در آن شب ماهمبارکی در سرآغاز، برادران سانگاما فهمیدند کار آفرینش تازه ابتدای کلی کار واجب است، که حتی جادوی قدرتمند بذرها همهی ضروریات را تدارک نمیبیند. آنها خودشان خسته و کوفته از تمام چیزهایی که ساخته بودند، به سمت قصر راه افتادند.
گویا اینجا قواعد متفاوتی حاکم بود. همین که به دروازهی طاقدار حیاط اول وارد شدند، دستهی کامل نوکرهایی را دیدند که عین مجسمه مقابل آنها ایستاده بودند. میرآخورها و ستوربانها کنار اسبهای بیحرکتشان یخ زده بودند. رامشگران روی سکویی به سازهای ساکت خود لم داده بودند و کلی خدمتکار و دستیار ملبس به لباسهای فاخر درخور خدمتگزاران شاه با دستارهای کاکلدار، نیمتنههای زربفت، کفشهای پنجه نوکتیز، گردنبند و انگشتر. همین که هوکا و بوکا از دروازه رد شدند، صحنه جان گرفت و همه به قیلوقال و همهمه افتادند. درباریان به استقبال دویدند، و اینها نه نوزادهای بزرگ خیابانهای شهر، بلکه مردان و زنان بالغ، خوشسروزبان و وارد و کاملاً باکفایت در انجام وظایف خود بودند. پادویی با تاجی روی بالشتک مخمل قرمز به هوکا نزدیک شد. هوکا هم شادمانه تاج را به سر گذاشت و متوجه شد که کاملاً اندازهی سر اوست. نوکری مستخدمان قصر را چنان پذیرفت که انگار حق و بهجاست اما بوکا که یکی دو قدمی پشت سر او میآمد، افکار دیگری در سر داشت. در این فکر بود که: «انگار حتی بذرهای جادویی برای حاکمان یک قاعده دارند و برای محکومان قاعدهای دیگر. اما اگر محکومان همین طور یاغی بمانند، حکومت بر آنان آسان نخواهد بود.»
اتاقهای مجلل خواب چنان بیمضایقه مشخص شدند که مسألهی خوابیدن هر کدام در هر اتاق بدون چندان بحثی حل شد و خوابگاهها آقایانی داشتند که لباس شب برادرها را آوردند و جامهخانههای پر از جامههای سلطنتی مناسب قد و قامت آنها را نشان دادند. اما آنها خستهتر از آن بودند که از خانهی جدیدشان بازدید کنند یا علاقهای به صیغهها داشته باشند و در عرض چند دقیقه هر دو به خواب عمیقی فرورفتند.
صبح اوضاع فرق کرده بود.
هوکا از ندیمی که به اتاق خوابش آمد تا پردهها را بکشد پرسید: «امروز شهر چطور است؟» این شخص برگشت و تعظیم غرایی به جا آورد. جواب داد: «قربان، مثل همیشه عالی. امروز و هر روز، شهر تحت حکومت والاحضرت پیشرفت میکند.»
هوکا و بوکا دنبال اسبها فرستادند و بیرون راندند تا اوضاع را به چشم خود ببینند. تعجب کردند که دیدند کلانشهری در تکاپوی کاسبی خویش است، با انبوه بزرگسالهایی که رفتارشان مثل بالغهاست و کودکانی که بنای کودکی گذاشتهاند و دور پاهای آنها میدوند. انگار سالهاست همه اینجا زندگی میکنند، انگار بزرگترها اینجا کودکی کردهاند و به بزرگسالی رسیدهاند و ازدواج کردهاند و کودکان خودشان را بار آوردهاند؛ انگار صاحب خاطرات و سرگذشت هستند و به اجتماعی دیرینه تعلق دارند. شهر صاحب عشق و مرگ، گریه و خنده، وفا و خیانت و هر چیز دیگری است که سرشت انسان حاوی آنهاست، تمام چیزهایی که وقتی با هم جمع شوند به زندگی معنا میدهند- و این همه با بذرهای جادویی از هیچ احضار شده بود.
سروصدای شهر، یعنی صدای دستفروشها، سم اسبها، تلقتلق گاریها، آوازها و دعواها هوا را پر کرده بود. در اردوگاه نظامی، قشونی مهیب منتظر و آماده به فرمان اربابانش ایستاده بود.
هوکا شگفتزده از برادرش پرسید: «چطور شد؟»
بوکا با اشارهی دست گفت: «جوابت آنجاست.»
از میان جمعیت، ملبس به ساری زعفرانی سادهی رهبانی و چماقی به دست، پامپا کامپانا میآمد که هر دو عاشقش بودند. در چشمهایش آتشی میسوخت.
هوکا به او گفت: «ما شهر را ساختیم. گفتی وقتی این کار را بکنیم، میتوانیم اسم واقعی تو را بپرسیم.»
پس پامپا کامپانا اسم واقعی خود را به برادرها گفت و آنها را درود فرستاد. گفت: «کارتان عالی است. آنها فقط کسی را میخواستند که رؤیاهایشان را در گوششان زمزمه کند.»
بعد هم گفت همه از بذری به وجود میآیند. مردها بذرها را در زنان میکارند و غیره. اما این فرق داشت. شهری کامل، مردمی از همه قسم و سن، یک روزه از دل خاک شکفته بودند، چنین گلهایی جان ندارند، نمیدانند کی هستند، چون در حقیقت هیچ نیستند. اما این حقیقت غیرقابل قبول است. پامپا گفت باید کاری کرد تا انبوه واقعیتِ نداشتهی شهر چاره شود. راه چارهی او قصه بود. او قصهها، کاستها، دینها، تعداد برادرها و خواهرهایی را که داشتند و بازیهای کودکیشان را میساخت و قصهها را میفرستاد تا در خیابانها در گوشهایی زمزمه شود که لازم بود بشنوند. او روایت عظیم شهر را مینوشت، حالا که جان شهر را آفریده بود، قصهاش را خلق میکرد. برخی از داستانهایش خاطرات کامپیلی از دست رفته بود، مردهای سربریده و مادرهای سوخته؛ سعی میکرد اینجا جان دوباره به آن شهر بدهد، مردههای قدیم را در زندههای جدید برگرداند اما حافظه یاری نمیکرد، کلی زندگی بود که باید جان میگرفت، پس از جایی که حافظه یاری نمیکرد، خیال امورات را در دست میگرفت.
گفت: «مادرم مرا ترک کرد، اما من مادر همهی آنها خواهم بود.»
برگرفته از شهر پیروزی
[۱]. Common Era: سابقهی اولین کاربرد این مبدأ تاریخ به سال ۱۶۱۵ در کتابی از یوهانس کپلر ستارهشناس آلمانی به زبان لاتین annus aerae nostrae vulgaris (سال عصر عامه) و به سال ۱۶۳۵ به زبان انگلیسی به معنای عصر عوامالناس برمیگردد (در تقابل با دورههایی که مبدأ آنها نشستن شاهی بر تخت بوده است). البته مبدأ عصر عوام همان میلاد مسیح است و نویسندگان صرفاً از ارجاع به مفهوم مذهبی سرباز زدهاند.
[۲]. Kampila: یا Kampilideva دومین و آخرین شاه پادشاهی کمدوام کامپیلی بود. پسرش، شاهزاده کومارا راما، کمکش کرد تا علیه خاندان کاکاتیای وارانگار، امپراطوری هویسالا، و سلطان دهلی، محمد ابن طارق جنگهای بیپایانی به پا کند.
[۳]. Kapmili
[۴]. Pampa River: بلندترین رودخانهی استان کرالا در هندوستان.
[۵]. Delhi Sultan: یا سلسلهی مملوک، امپراطوری اسلامی مستقر در دهلی که بخشهای وسیعی از شبهقارهی هندوستان را به مدت ۳۲۰ سال (۱۵۲۶-۱۲۰۶) تحت تسلط داشت.
[۶]. Pampa Kampana
[۷]. Radha Kampana
[۸]. Parvati: همسر شیوا، خدای هندو.
[۹]. Pantheon: انجمن خدایان.
[۱۰]. mutt
[۱۱]. Vidyasagar
[۱۲]. Gangadevi
[۱۳]. Gooty
[۱۴]. Hukka and Bukka Sangama
[۱۵]. Tunga and Bhadra
[۱۶]. Lord Vishnu
[۱۷]. Ram and Raksham
[۱۸]. Hanuman of Kishkindha
[۱۹]. Ravana
[۲۰]. Lanka
[۲۱]. Lady Sita
[۲۲]. Golconda
[۲۳]. Twenty-three Mines
[۲۴]. Great Table Diamond
[۲۵]. Mehrangarh
[۲۶]. Jodhpur
[۲۷]. Udayagiri
[۲۸]. Pururava: شخصیتی در ادبیات هندو، اولین شاه خاندان ماه.
[۲۹]. Radu and Turvasu
[۳۰]. Arjuna
[۳۱]. Tapioca
بي نهايت سپاس
فريده جلايي فر تبريزي / 22 December 2022