ظهر روز ۱۰ بهمن، یعنی دقیقا دو هفته پیش از انقلاب ۱۳۵۷ ایران، آن دسته از زنان گرفتار در «شهر نو» که با چشمان وقزده و چهرههای پریدهرنگ از دستههای فرار از کشتار جا مانده بودند، به مهلکه شهوتبار و وحشیانه تودهای از «مردان تیزخشم که پیکار میکنند» افتادند و همانجا در وسط «قلعه» قتل عام شدند. در این میان، نیروهای پلیس، اورژانس، آتشنشانی و بهویژه مطبوعات از کار خود در محافظت از جان و سلامت و امنیت و مال و کرامت زنان قلعه دست کشیدند، برخی به کشتارچیان پیوستند و برخی دیگر به دستههای تماشای کشتار.
گزارش روزنامههای وقت و دیگرانی که در زمانهای مختلف ماجرا را نقل کردهاند با روایت بالا قدری مفتاوت است. روزنامه اطلاعات(۱) عصر همان روز گزارشی با یک تیتر دو مجهولی را به شرح واقعه اختصاص داد:
«شهر نو آتش گرفت و روسپیان کشته شدند.»
اجتماع افراد، تظاهرات مردم، تعارف پلیس و مهاجمان، بالا گرفتن تظاهرات، حمله به داخل قلعه، آتشسوزی شدن، حمله به زنان و تداوم آتش سوزی برای ساعتها پس از اتمام قتل عام، اطلاعات و جزئیاتی هستند که از خواندن این گزارش میفهمیم. گزارشگر وانمود میکند که در حین و پیش و پس از حمله خارج از قلعه بوده است، حتی «کشته شدن چند زن» را هم به نقل از شاهدان روایت میکند، زبان و نگاه و قلب او با مهاجمان است و تنها کاری که برای پنهان کردن همدستیاش با آنها کرده، ساختن دو سه تعبیر بدترکیب لاتمآب مانند «قلعه خاموشان» و «محله غم» است.
«کامران شیردل»، مستندساز آوانگارد ایرانی، ۴۳ سال بعد و تنها چند ماه پیش از آغاز جنبش «زن زندگی آزادی» به عنوان «یکی از شاهدان حمله به محله» روایتی هولناکتر(۲) از روزنامه اطلاعات ارائه میدهد. او نه تنها خارج از قلعه است و هیچ چیز را از داخل نمیبیند، بلکه از قبل از شروع حمله و حتی شکلگیری تجمع، هستهی اصلی عاملان جنایت را همراهی کرده است. با لحنی پر از هیجان تعریف میکند و دقیقا در زمان شروع حمله یکهو سر از «دور» درمیآورد:
«و حمله شروع شد به شهرنو. من از دور میدیدم و بعد یواشیواش از نزدیک.»
او از یواشیواش نزدیک شدن به محل وقوع یکی از وحشیانهترین جنایات تاریخ شهرش چه هدفی میتوانست داشته باشد؟ اصلا دور یا نزدیک، کند یا تند بودنش در بحبوحه قتل عام زنان شهر نو چه اهمیتی میتواند داشته باشد؟ آیا او هم دارد از ترفند گزارشگر روزنامه اطلاعات استفاده میکند؟ خودش در ادامه چند جملهای اضافه میکند و آب پاکی را میریزد روی دستمان:
«زنهایی که در آن جا کار میکردند، ساعت کارشان نبود، آنها در یک محلهای به نام محله جمشید که در حاشیه شهرنو و در کنار شهرنو بود زندگی میکردند. زمان حمله اغلب کلفتها و پیرزنهایی کار میکردند که شاید در زمان جوانیشان همین شغل را داشتند منتهی حالا دیگر کارگری و به اصطلاح کلفتی میکردند.»
او ۴۳ سال وقت داشته تا به جنایتی که در برابر چشمانش رخ داده فکر کند، تازه به این نتیجه رسیده است که کار کشتارچیان بهجا نبوده چون زنانی را کشتهاند که دیگر تنفروشی نمیکردند، پیر بودند و کارگری و کلفتی میکردند. او بهظاهر از کشتهشدن زنان پیر و کارگر و کلفت متاثر شده و حسرت میخورد، اما تاسف اصلی او از کشتهنشدن زنان جوانتری است که از مهلکه گریختهاند، او ناامید و سرخورده است چون لنزهایش را برای کشتار زنان جوان مسلح کرده بود اما فقط چند زن پیر و کارگر و کلفت نصیبش شده، اشتیاقی سیریناپذیر به تماشای کشتار شور و جوانی زنانه، که با ترجمهاش به آه و ناله هم نمیتواند پنهانش کند.
این راویان که به شکلی نه چندان تصادفی همگی مرد و از شاهدان حمله هستند، به خوبی میدانند که از یک مرد در شهرنو چه کارهایی برمیآید، آنها مطمئن هستند که مردان جز برای کشتار یا تحقیر زنان سر از شهر نو درنمیآورند، پس به نفعشان است در بیرون ایستاده باشند حتی اگر فریم به فریم جنایت را از زاویه دید کشتارچیان ضبط کرده باشند وانمود میکنند که بیرون بودهاند، چون مطمئن هستند بیرون از آنجا هیچ مرجع اخلاقی، قانونی یا فرهنگیای وجود ندارد که عدم همدلی آنها با زنان تنفروش را به پرسش بگیرد.
امروز اما، شبحی زیر و زبر جهان را درنوردیده است، شبح «ژن ژیان آزادی». همهی نیروهای کهنه و مدرن جنوب و شمال جهانی علیه این شبح متحد شدهاند، آیتالله و آریامهر، بن سلمان و اردوغان، نئولیبرالهای تراز و چپهای تر و تازه. این جنبش بهویژه در ایران، ارکان امنیتی و ایدئولوژیک حکومت اسلامی و فرهنگ ملی را به لرزه درآورده و زمین و زمانه را برده تا آستانه سقوط، برای تولد جهانی نوین با گفتمانهایی دیگر. جنبش انقلابی زنان تنها در مدت دو ماه به عمیقترین لایههای سرکوب در جامعهی ایران نفوذ کرده و اقسام اقلیتهای سرکوبشده توسط حکومت اسلامی و فرهنگ ملی را صدادار، چهرهمند و رویتپذیر کرده است. طوری که امروز بر خلاف دو ماه پیش، هر یک از اقلیتهای زنان، جامعه الجیبیتیکیو، کارگران خانگی، کودکان، بیکاران، بازنشستگان، بهاییان، کردها، بلوچها، کارگران، دانشجویان، زندانیان و دادخواهان جنایات حکومتی پس از چند دهه سکوت و خفقان، برای اولین بار در ساحت نمادین امکان حضور و بیانگری پیدا کردهاند. در جهان پرشور و هیاهوی این روزهای تازهصدادرآوردهها اما، هنوز هیچ صدایی از عدهای نیست و خفقان و بیصداییشان دستکم تاکنون حتی از سوی دیگر اقلیتها هم طبیعی پنداشته شده است. سرکوبشدهترین اقلیت جامعه ایرانی و نخستین شکار انقلاب اسلامی که در خلاء قانون، بدون محاکمه و تنها با انگیزه تثبیت سلطه مردانه بر بدن زنان، قتل عام شدند تا پیام انقلابیون مسلمان این چنین به جهان مخابره شود: همه به صورت یکسان نه تنها از حق زندگی بلکه از حق مرگ هم برخوردار نخواهند بود.
بر اساس کتاب «انسان مقدس» اثر «جورجو آگامبن»، هوموساکر مرگ را هم همچون زندگی در وضعیت استثنائی تجربه میکند، او هرگز محاکمه نمیشود، پس قتلش هم بدون حکم، اللهبختکی و آتشبهاختیار خواهد بود و از او قربانی نمیسازد، زیرا قربانی طی مراسمی آیینی (قانونی) کشته و مقدس میشود. قربانی از وضعیت استثنایی فراخوانده میشود و با کشتهشدن دوباره در نظم نمادین حل میشود، اینچنین با قربانی کردن بدنش نام و چهرهاش را بازمییابد و چیزی میشود قابل یادآوری و سزاوار سوگواری(۳).
هوموساکر نام و چهره ندارد، بنابراین حساب یا خطاب نمیشود و برای همیشه در وضعیت استثنایی به حال خود رها میشود. به این ترتیب محروم از حمایت و مصون از خشونت قانون، در معرض همیشگی وقوع خشونتی بیحد و مرز قرار میگیرد، از وجود حقوقی و «زندگی انسانی» (Bios) محروم میشود و به بدنی انسانزدوده و «حیات برهنه»(Zoe) تقلیل مییابد.
آنطور که «جودیت باتلر» در کتاب «زندگیهای پرمخاطره، قدرت سوگواری و خشونت» مینویسد، جامعه مرگ افراد با زندگیهای آسیبپذیر و همیشه در معرض خطر نابودی را شایسته سوگواری نمیداند، آنها کسانی هستند که پیش از مرگ نیز به دلیل جای نگرفتن در نظم نمادین بیارزش قلمداد شده و از حمایت قانون محروم ماندهاند. جانهای شکننده و ناشناسی که مرگشان مرگ نیست چراکه با مرگ یاد و ردی از خود به جا نمیگذارند و به همین سبب نه قابل یادآوریاند نه سزاوار سوگواری.
تنفروشی در قانون مجازت اسلامی ایران جرمانگاری نشده است و این یعنی فرض قانون بر نبود کارگران جنسی در جامعه است. اما دلالت ترسناکتری هم در پشت آن وجود دارد، و آن اینکه قانون معدومساختن آنها را مجاز میداند. اگرچه کشتار شهرنو در وضعیتی استثنایی رخ داد که به دنبال تعلیق قانون در فضای انقلابی پیش از سرنگونی کامل حکومت پهلوی پدید آمده بود، اما این خلاء دستکم برای این زنان با سر کار آمدن حکومت انقلابی و تدوین قانون جدید هم سر جای خود باقی ماند و زندگی آنها را در آسیبپذیری و یک وضعیت استثنایی همیشگی فرو برد. آنها در نظام جدید بینام، بیچهره، بیصدا و بیهویت رها شدند، و به این ترتیب همه مقدمات لازم برای انسانیتزدایی از آنها و فروکاستن حیات انسانیشان به حیات برهنه مهیا شد. شرایطی که تنها در یک مورد به «سعید حنایی»، قاتل سریالی زنان کارگر جنسی در مشهد، مجوز کشتار ۱۶ زن را داد. حنایی در جلسه دادگاه بدون اینکه اثری از پشیمانی در لحن و جملاتش باشد، از این جنایت به کاری خیرخواهانه برای خدمت به جامعه اسم برد. میبینیم نهتنها تماشاچیان کشتار زنان بلکه خود کشتارچیان هم پیشاپیش از همدلی جامعه با خود مطمئن هستند و با صراحت در برابر قاضی، خدا و مردم، به کشتار زنان افتخار میکنند.
تا شش سال پیش، رسانههای جریان اصلی و جامعه مدنی ایرانی همپای حاکمیت جمهوری اسلامی، روایات قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ را اگر رد نمیکردند، قابل طرح هم نمیدانستند، چون تا آن زمان هیچ منبع به زعم آنها رسمیای راستی این جنایت را تایید نکرده بود.
اما به دنبال انتشار فایل صوتی جلسه «حسینعلی منتظری»، قائم مقام پیشین رهبر جمهوری اسلامی با اعضای «هیات مرگ» و بازداشت و محاکمه «حمید نوری» در سوئد، همه چیز به یکباره عوض شد و جایگاه کشتهشدگان در افکار عمومی ایرانی از معدومان مدفون در لعنتآبادها به قربانیان یک جنایت حکومتی و جانهایی سزاوار سوگواری و دادخواهی تغییر کرد. باتلر معتقد است که یک حاکمیت (یا جامعه) همانقدر با سوگواریهایی که برگزار میکند هویت مییابد که با سوگواریهایی که ممنوعشان (یا از انجامشان امتناع) میکند، پس همانطور که جمهوری اسلامی باید به اتهام ارتکاب جنایت و ممنوعیت سوگواری برای قربانیان محاکمه شود، میتوان و باید افکار عمومی و جامعه مدنی ایرانی را نیز به پرسش کشید و گفت، بر چه اساس نزدیک به ۳۰ سال از یادآوری، سوگواری و دادخواهی یک جنایت حکومتی شانه خالی کرده است؟
حالا پس از گذشت نزدیک به ۴۴ سال از جنایت شهرنو، این بار یک انقلاب زنانه در ایران در جریان است، ارزشها و باورها دارند زیر و رو میشوند و قید و بندهای ایدئولوژیک فرهنگ تجاوز و حکومت سرکوب یکی پس از دیگری از بین میروند، با این حال هنوز نامی از این زنان به میان نمیآید، هنوز هیچ کس نمیداند که به چه نامی باید صدایشان کرد. کارگران جنسی؟ امروز میدانیم که نه میتوان تنفروشی را از نتایج فقر دانست و نه تنفروشان را کارگر(۴)، امروز میدانیم که کارگر نامیدن آنها بخشی از همان فریب بزرگ مردسالاری است برای لاپوشانی آنچه در واقع بر سرشان میآید، یعنی تثبیت سلطه مردان بر بدن زنان از راه آزار و تجاوز.
دو ماه گذشته و هیچ بستری برای حضور و بیانگری آنها فراهم نیست، ما نه تنها زندگیهایشان را نادیده گرفتهایم بلکه به مرگشان، حتی به کشتارشان هم بیتوجهیم و بعد از ۴۴ سال حتی یک بار هم سوگواری جمعی برایشان برگزار نکردهایم. چه خبر است؟ آیا باورمان شده که برای بهیادآوردن قربانیان شهر نو باید خارج از آن بایستیم؟ آیا مسئولیت بیصدایی زنان تنفروش در این جنبش با خودشان است؟ این کدام باور مشترک است که در دل انقلابی این چنین بنیانافکن هم، همه را به سکوت و همدستی با سرکوب و کشتار آنها سوق میدهد و راضی میکند. اگر واقعا انقلابی در کار است، این سکوت یک غفلت اساسی است، صدادار شدن این زنان و یافتن امکان خودبیانگری برای رهایی از تار و تله جامعه مردسالار، مسئولیت جمعی این جنبش و همزمان محک انقلابی بودن یا نبودن آن خواهد بود.
منابع:
- به آتش کشیدن «قلعه شهر نو» و کشتن روسپیان، روزنامه اطلاعات (بازنشر: رادیو زمانه)، ۹ بهمن ۱۳۸۷
- «معلوم نبود چه خشمی بود»؛ روایت کامران شیردل از حمله به «قلعه» در روزهای انقلاب ۵۷، رادیو فردا، ۱۳ بهمن ۱۴۰۰
- ف.دشتی، زدودن چهره، ممنوعیت برگزاری مراسم سوگواری، و حس شرم، رادیو زمانه، ۱۴ مهر ۱۳۹۹
- فروغ اسدپور، تنفروشی چه چیزی نیست، نقد اقتصادی سیاسی، ۱۹ اسفند ۱۳۹۱
مقاله ی خوبی بود . سپاس .
جالب است ، در مقابل این بی تفاوتی چهل و چند ساله به این فاجعه نویسنده ای کانادایی کتاب خود را به گرامی داشت زنان و کودکان شهرنوی تهران تقدیم کرده است . وی در پاسخ به علت تقدیم کتاب به زنان و کودکان شهرنو گفته :…البته منظورم از تقدیم کتاب به زنان شهرِنو نه تنها وجود آن محله، که اشاره به لحظۀ تاریخی غم انگیز دیگری از بی رحمی و وحشیگری در تخریب آن محله پس از انقلاب بود… می خواستم از کار جنسی تصویری ترسیم کنم که در آن زنان، کودکان (و مردان) انسانیت زدایی می شوند، تصویری که نشان دهنده واقعیت زندگی آنان است. (هنگامی که سخن از واقعیات سخت کار جنسی در هرجای جهان است من حتی به سختی می توانم عینکی به چشم بزنم که رنگ آن سرخ باشد.)
بنابراین، در پایان داستان، به نظرم رسید که چنین تقدیمی مناسبت داشته باشد. بهتر آن است که بگویم روحم به تسخیر آنان درآمده است. آنانی که، مانند همۀ کارگران جنسی سوء استفاده شده در هر جای جهان، به فراموشی سپرده شده اند. من در عکس های کاوۀ گلستان، عکاس برجستۀ ایرانی (که متاسفانه در جبهۀ جنگ ایران وعراق مرگی دلخراش داشت) کنکاش کرده ام…
The Change Room
Karen Connlly
” In memorian , for the woman and children of Shahr-e-No Tehran “
منصور / 23 November 2022