هیولا شدن
اسطوره‌شناسی مدرن انقلاب، یا چگونه لویاتان در پیشگاه هیدرا زانو می‌زند؟

قرن بیست‌ویکم را قرن جنبش‌های اجتماعی بدون سر و رهبری می‌دانند. و البته کم نمی‌شنویم که، از سر حیرت و مذمت، می‌پرسند که «چرا جنبش‌های اجتماعی رهبر ندارند؟» بسیاری برای این فقدان رهبری گریسته‌اند و بسیاری عامل به سرانجام نرسیدن جنبش‌ها را به سر منزل مقصد، نداشتن رهبری‌ای شاخص و برجسته می‌دانند. از نظر اینان اگر انقلاب‌های قرون پیش به ثمر نشسته‌اند یا ناشی از هنر رهبران کاریزماتیک بوده است یا گروهی حرفه‌ای از انقلابیون که اغلب به شکل مخفی و زیرزمینی مقدمات انقلاب را فراهم آورده‌اند.

قضیه خودانگیختگی

نمونه‌هایی از این شکوه و مویه‌ها را می‌توان هم در میان راست و هم نزد چپ مشاهده کرد، از کارل اشمیت تا اسلاوی ژیژک. ژیژک در آرزوی ظهور «تاچر چپ» می‌سوزد و اشمیت در سودای «پیشوای ملت». این گروه از متفکران معتقدند که جنبش‌ها تنها زمانی به مقصود می‌رسند که از به اصطلاح «خودانگیختگی» خلاص شوند و ناخدایی زبردست سکان هدایت امور را به دست بگیرد. آنان پاشنۀ آشیل جنبش‌هایی از این قبیل را فقدان سازماندهی لازم برای تغییر می‌دانند. اما، در مقابل، می‌توان به رویکرد دیگری نظر کرد که در پیکرۀ افقی و به‌ظاهر بی‌رهبر این جنبش سیمای دیگری از سازمان و عاملیت مؤثر و کارآمد را بازمی‌شناسد. برای نمونه، آنتونیو نگری و مایکل هارت در نقد «خودانگیخته» خواندن جنبش‌های معاصر، هشدار می‌دهند که:

«به هر کسی که یک جنبش اجتماعی یا شورش را خودانگیخته می‌خواند اعتماد نکنید. باور به خودانگیختگی، در سیاست درست به همان اندازۀ فیزیک، صرفاً بر جهل از علل استوار است ــ و، برای مقاصد مد نظر ما، بر جهل از سازمان‌دهی اجتماعی موجودی که خودانگیختگی از آن نشئت می‌گیرد… اعتراض… نه امری خودانگیخته، بل تجلی شبکۀ گسترده‌ای از فعالیت‌های سازمانی مداوم بوده است.»

این صرفاً نظرگاه بیرونی و از بالاست که جنبش‌های بدون سر را فاقد سازمان و رهبری می‌بیند، اما اگر از منظر درونی، از سطح درونماندگار هستی اجتماعی، به جنبش بنگریم، شاهد انبوهی از ساختارها، شبکه‌ها، زمینه‌ها، و عوامل بسیاری خواهیم بود که جنبش‌ها را هدایت می‌کنند. لویی آلتوسر، در نقد توهم اولویت آگاهی بر عاملیت مادی، از ضرب‌المثل مشهوری که سخن می‌گوید که طبق آن مگسی که در یک درشکه وجود داشت وقتی درشکه در گل زمین‌گیر می‌شود شروع به وزوز می‌کند تا مشکل را حل کند. بنابراین، زمانی که درشکه با تلاش اسب‌ها از گل بیرون می‌آید، مگس با تفرعن افتخار این موفقیت بزرگ را ثمرۀ فعالیت خود می‌داند. اما، جنبش‌های بدون رهبر درشکه‌هایی هستند که دیگر در آن مگسی وجود ندارد که وزوز کند و از گل درآمدن درشکه را به خود نسبت دهد.

این صرفاً نظرگاه بیرونی و از بالاست که جنبش‌های بدون سر را فاقد سازمان و رهبری می‌بیند، اما اگر از منظر درونی، از سطح درونماندگار هستی اجتماعی، به جنبش بنگریم، شاهد انبوهی از ساختارها، شبکه‌ها، زمینه‌ها، و عوامل بسیاری خواهیم بود که جنبش‌ها را هدایت می‌کنند.

ضرورت نهادینه شدن

البته باید متذکر شد که نقد رهبری فرادستانه بر فراز جنبش، به معنای دوری گزیدن از ضرورت شکل دادن به نهادها نیست. نهادها مهم‌ترین اصل برای تداوم و پایداری دموکراسی مطلق هستند. چنان که مشهور است سن ژوست می‌گفت: «ترور می‌تواند ما را از شرّ سلطنت و آریستوکراسی خلاص کند، اما چه چیزی ما را از فساد خواهد رهاند؟ نهادها.»

اما پیش از آن که نهادها شکل بگیرند، نیاز است سدها شکسته شوند. شکستن سدهایی که از آمدن سیل انبوه‌خلق جلوگیری می‌کند. برای درافکندن طرح‌های نو و بدیع، باید در لحظۀ نفی هر تأسیسی، سدهای موجود در هم شکسته شود. چنان‌که هارت و نگری در Assembly می‌گویند: «زمان‌هایی هست که بیش از کنش‌های مؤسس به کنش‌های برانداز نیاز داریم، زمانی که مبرم‌ترین و عاجل‌ترین نیاز عبارت است از در هم شکستن نهادهای مستحکم سلطه جهت گشودن راه برای نهادهای متفاوت و جدید. به عبارت دیگر، گاهی باید مسیر دیگری را در پیش بگیریم: سدها را بشکنید! »

برای شکل‌گیری نهادهای جدید چاره‌ای جز نابودی موانع بر سر راه جریان زایندۀ و پالودۀ زندگی نیست. ابتدا باید بنای فساد و تباهی را از بین برد. بنابراین وظیفه جنبش‌ها پیش از ساختن نهادها، از بن برکندن ریشه‌های فساد است.

Ad placeholder

نوع دیگری از رهبری

به هر حال در جنبش‌های جدید دیگر خبری از رهبری، دستکم به معنای کلاسیک آن، نیست. افرادی که به دنبال رهبر می‌گردند، هنوز در ادوار پیشین زندگی و اندیشه می‌کنند. اما واقعیت این است جنبش‌های اجتماعی رهبری خاص خویش را پیدا کرده‌اند. رهبر دیگر نه در مقام حاکم یا حزب، بلکه در مقام خود انبوه‌خلق و مردمی ـ که ـ می‌آید ظهور کرده است. دیگر وساطتی برقرار نیست. بلکه این هوش انبوه‌خلق است که خود را در مقام شکل جدیدی از رهبری مطرح کرده است.

هارت و نگری به تأسی از پژوهشگران حوزۀ هوش مصنوعی، بر شکل‌گیری نوعی از هوش جمعی و گله‌ای در قلب جنبش‌ها تأکید می‌کنند. هوش گله‌ای که در واقع شبکۀ توزیع‌شده‌ای است که در جهت‌های گوناگون گله به مدد آن بر اهداف مد نظر یورش می‌آورد و سپس بی‌درنگ ناپدید می‌شود. «حمله شبكه‌ای در قالب چیزی همچون گلۀ پرندگان یا حشرات در فیلم‌های ژانر وحشت و انبوهی از مهاجمان بی‌مغز، ناشناخته، نامعین، نامرئی و غیرمنتظره جلوه می‌كند. با وجود این، اگر به درون شبكه نگاه كنیم، می‌توان به‌خوبی دید كه در واقع سازمان یافته، عقلانی و خلاق است. شبكه هوش گله‌ای دارد.»

 جنبش‌های اجتماعی امروز اما به هیچ وجه صرفاً انبوهه‌ای از حشرات یا ماهی‌های متحد در قالب بدن و رأسی واحد نیستند. به عوض، این جنبش‌ها قسمی نماد اساطیری کاملاً متفاوت و متباین را به ذهن متبادر می‌کنند: هیدرا. هیدرا هیولایی افسانه‌ای در اساطیر یونانی است، ماری عظیم الجثه با سرهای متعدد و بسیار که وقتی یکی از سرهای آن بریده می‌شد، در همان محل دو سر دیگر به وجود می‌آمد. هیدرا همان هیولای امروزینی است که انبوه خلق در شدنش به آن بدل می‌شود. هیدرا بیان درخوری از جنبش‌های قرن بیست‌ویکمی است. پیکره‌ای همزمان واحد و بس‌گانه، نیرویی همواره در حال گسترش و پیشروی. هیدرا همان فیگوری است که می‌تواند تکینگی‌های در حال رشد و بس‌گانۀ انبوه خلق را در قامت خویش سامان ببخشد. اما قهرمان هر داستان پرتنشی همواره رقیب و دشمنی جدی نیز دارد. نهنگ دریاها یا لویاتان، جانوری که بی‌تردید تمام‌عیار در مقابل هیدرا می‌ایستد.

تقابل هیدرا و لویاتان

هیدرا در اساطیر یونانی جانوری است چند سر، که وقتی یک سرش را می‌‌‌برند سر یا سرهای جدیدی به جای آن می‌روید.
هیدرا در اساطیر یونانی جانوری است چند سر، که وقتی یک سرش را می‌‌‌برند سر یا سرهای جدیدی به جای آن می‌روید.

لویاتان برخلاف هیدرا، پیکر و سری واحد و بی‌تغییر دارد. توماس هابز نام این جانور ترسیم‌شده در کتاب مقدس را برای معروف‌ترین کتابش به کار بست. و بعد از انتشار کتاب هابز است که به‌درستی لویاتان به نماد دولت مدرن بدل می‌شود. لویاتان، چنانکه در تصویر صفحۀ اول کتاب هابز آمده، پادشاهی است متشکل از پیکرۀ یک‌دست مردمی واحد که شمشیر و عصای کلیسا را در دست دارد. وحدتی از تمامی قدرت‌های موجود در قالب پادشاهی که صدا و ارادۀ آنها را به صورت مطلق نمایندگی می‌کند.

به‌عکس، هیدرا هرگز نه از کثرت و تفاوت خود می‌گذرد و به قالب مردم یک‌دست درمی‌آید و نه به نمایندگی روی خوش نشان می‌دهد تا زمینه برای حاکمیت لویاتان فراهم شود، از همین رو لویاتان خصم ابدی هیدراست و همواره از آن در هراس است.

دولت از هر آن چیزی که از کنترل او خارج شود، می‌ترسد و می‌کوشد با فرافکندن ترس وجودی خویش به شهروندانش بر آنها مستولی شود تا بی‌شمارها صرفاً اتم‌ها و اجزای پیکرۀ واحد دولت ـ ملت باقی بمانند. در نتیجه، کل استراتژی و تاکتیک‌های لویاتان، چیزی جز برپا کردن سدهای گوناگون بر مسیر جریان هیولا ـ شدن انبوه خلق نیست.

Ad placeholder

مسئله قهر

اما هیدرای هیولایی است که، خواه ناخواه، از بطن شورها و عواطف اجتماعی ـ سیاسی هر از چندگاهی سر برمی‌آورد. و بیش از همه از دل قهری که اوامر و اعمال لویتان برمی‌انگیزد. قهر، که اسپینوزا آن را «نفرت از کسی که شرارتی را نسبت به دیگری انجام داده» می‌خواند، البته به هیچ وجه یک واکنش نیست، چراکه به‌عکس این تصمیمات و فرمان‌های ظالمانۀ لویاتان است که در واکنش به کنش‌‌های خلاقه و بدیع شهروندان و هوش گله‌ای آنان موجب قهر ایشان می‌شود. و حرکت چنین هیدرایی اغلب اوقات از الگویی کارسیک‌گونه پیروی می‌کند. کارسیک جریاناتی از آب‌هاست که بخشی از آن‌ها روی سطوح و لایه‌های گوناگون زمین ظاهر می‌شود، اما در ادامه به زیرزمین برمی‌گردد و به مسیر خود ادامه می‌دهد. لویاتان همواره در بیم است که این آب‌ها روزی به زیرزمین برنگردند، بلکه سیلی را تدارک ببیند که سدهای‌اش را با خود ببرد. بنابراین لویاتان نه‌تنها مانع از هرگونه اسمبلی یا تجمع و تداوم جریانات می‌شود، بلکه به حیات جاری و آزاد شهروندان نیز دست دراز می‌کند تا به صورت پیشگیرانه این جریان بالقوه خطرناک را در سرچشمه‌هایش از میان بردارد.

اسپینوزا در رسالۀ سیاسی از فرامین و قوانینی سخن می‌راند که در یک مدینه خشم عمومی را باعث می‌شود و در نتیجه به برانگیختن قهر بسیاری از شهروندان دامن می‌زند. و تد استولز، به تبع نظریۀ اسپینوزا، بر آن است که می‌توان در صحنۀ قهر سه اکتور اصلی را بر صحنه دید: خودکامه (فاتح)، قربانی و ناظر. خودکامه قربانی را طعمۀ شرارت خود می‌کند و ناظری که شاهد شرارت خودکامه است دستخوش قهر می‌شود، قهری که رابطه‌ای مبتنی بر نفرت را مابین فاتح و ناظر و رابطه‌ای استوار بر عشق و محبت را مابین قربانی و ناظر برقرار می‌سازد. بنابراین اسپینوزا رابطه سه‌گانه‌ای را ترسیم می‌کند که علی‌رغم سیمای تماماً هستی‌شناختی‌اش، در عین حال یک گزاره مطلقاً سیاسی نیز هست. در واقع اسپینوزا با کشف این رابطه به ما نشان می‌دهد که چگونه شهروندان منبعث از شور قهر و به مدد هدایت عقل، صفوف شکست‌ناپذیر نهضت مقاومت را تشکیل می‌دهند و قهر خود را روی صحنه به رژه درمی‌آورند. فاتح تا زمانی می‌تواند قدرت خود را حفظ کند که اتباعش اتم‌های تک‌افتاده و هراسان باشند؛ به دیگر سخن، تا زمانی که ترس بر اتباع خودکامه حاکم است، آنان همچنان قربانی می‌شوند. اما بی‌تردید، شهروندان اگر به عوض ترس و جهل مطلوب لویاتان، دستخوش قهر و تحت هدایت عقل قرار گیرند، ناظران و قربانیان سابق خود به کابوس ترسناک و رفع‌ناشدنی فاتح، هیولای هیدرای صد سر، بدل خواهند شد.

تداوم انبوهه

هیدرا هیولای قربانیان و ناظران به قهر درآمده است. هیدرا می‌رزمد، زخم می‌خورد، سرهایش را از دست می‌دهد، اما از بین نمی‌رود بلکه عظیم‌تر و ترسناک‌تر می‌شود و به جای هر سر دو سر دیگر از بدنش می‌روید. و دیگر هرکولی نیز در کار نیست که با تجربه و مهارت خویش به یاری لویاتان آمده و هیدرا را خفه کند. پس لویاتان در هنگامۀ مواجهه با هیولای هیدرا به‌ناچار سرهایش را قطع می‌کند، اما چه سود که به جای یک سر، هزاران سر می‌روید. هزاران سر دیگر و هزاران دردسر دیگر. از همین رو لویاتان دست‌پاچه می‌شود، در آرزوی اعصار طلایی گذشته برای خودش داستان‌ها می‌سراید، و هنگام خواب خودش را قانع می‌کند که هیولایی جز خودش وجود ندارد. و صد البته بهترین راه برای به خواب رفتن و به خواب فرستادن انکار تلخ‌ترین حقایق است، انکار وجود و رویارویی با هیولاها! اما دریغا که انکار تغییری در ماجرا ایجاد نمی‌کند و چه‌بسا لویاتان بهتر از همه این را می‌داند و دقیقاً از همین می‌ترسد. لویاتان از گشوده شدن در اتاق خوابی می‌ترسد که بی‌تردید از آستانۀ آن نه مسیحا، که انبوهه‌ای از هیولا به درون خواهند آمد که لرزه بر اندام هر لویاتانی می‌اندازند.

Ad placeholder