پرداختن به زندگی آخرین شاهِ دو هزار و پانصد سال نظام شاهنشاهی، نیازمند پژوهش است و در کار قاضی ربیحاوی به خوبی می‌بینیم که این پژوهش انجام گرفته است.

اما نخستین چیزی که با خواندن نمایشنامه به نظرم رسید این بود که عنوان آن چیزی کم دارد. از خودم پرسیدم چه کم دارد؟ و به این نتیجه رسیدم که اگر عنوان نمایشنامه «تراژدی سلطنت محمدرضا شاه» بود، این پرسش به ذهنم نمی‌رسید. دلیلش هم اینکه در هر سطر آن، این محمدرضا شاه است که عرض اندام می‌کند و در ذهن ما تداعی می‌شود.

قاضی ربیحاوی در نمایشنامه‌ی دو پرده‌ای «تراژدی سلطنت» در واقع داستان ظهور و سقوط محمدرضا شاه را به صحنه برده است. البته او نام‌ها را عوض کرده است. شاید به این دلیل که بُعدی فرامکانی و فرازمانی به داستان ببخشد. با وجود این، برای مخاطب هیچ جای تردیدی باقی نمی‌ماند که سهیل، علی سهیلی نخست‌وزیر وقت است و همچنین فئاد، فوزیه؛ سارا، ثریا؛ اَردی، اردشیر زاهدی؛ فردوس، حسین فردوست؛ معلم، اسداله عَلَم؛ بصیر، نصیری رئیس ساواک؛ و زاهد، فضل‌اله زاهدی است، و شاه، محمدرضا شاه.

پرده‌ی اول نمایشنامه شامل زندگی شاه از رسیدن اوست به سلطنت تا سی و هفت سالگی‌اش که می‌شود حدود دوسال پس از کودتای ۲۸ مرداد، و پرده‌ی دوم شامل سال‌های پرتب و تاب دو سالِ پیش از انقلاب که او پنجاه و هفت ساله و بیمار است، تا زمانی که پس از غروب سلطنت در ایران، خودش هم غریبانه در غربت غروب می‌کند.

بنا بر اطلاعیه نشر پیام تلاش ربیحاوی در این نمایشنامه این بوده که «زوایای روانی شاه» را آشکار کند و نیز «رابطه‌ی فرد با قدرت» را به نمایش بگذارد که هر دو بسیار جالب به نظر می‌رسند. اما غربی‌ها مَثَلی دارند که می‌گوید شیطان در لابلای جزئیات است، اگر نه در کلیات همه توافق دارند.

در این نمایشنامه‌ ما شاهی را می‌بینیم دودل و همواره متزلزل، با اعتقادهای مذهبی و گاه خرافی، بی اعتماد به اطرافیان، خانواده‌دوست، دوستدار مردم، خواهان پیشرفت کشور، ترسان از کمونیسم، متنفر از خمینی و مصدق که در سال‌های آخر سلطنتش دیکتاتوری را برای کشورش بهترین روش حکومتی می‌داند. البته آن زمان که دیگر دیر بسیار دیر می‌شود، صدای انقلاب را می‌شنود.

آنچه در زیر می‌آورم گفته‌های مستقیم شاه در این نمایشنامه است که نشان می‌دهد شاهِ ساخته‌ی ربیحاوی چگونه حرف می‌زند، چگونه می‌اندیشد و چگونه رفتار می‌کند.

شاه دودل

«تراژدی یک سلطنت» نوشته قاضی ربیحاوی: عرصه‌ی شطرنج برای قهرمانان پوشالی

در نخستین جمله‌ی کتاب، شاه که در اتاق کار پدرش ایستاده، در باره‌ی پذیرش تخت و تاج سلطنت، دودلی‌اش را به خواهر دوقلویش شری چنین نشان می‌دهد:

“نه. حالا نه… راستش من هنوز مطمئن نیستم.”

و کمی بعد می‌گوید:

“اما آخه چطور می شه افتخار کرد به پادشاهی کشوری که تا خرخره گیر افتاده در اشغال بیگانه‌ها؟

خطه‌ی شمال این مملکت زیر چکمه روس‌هاست. حکومت ما و ارتش ما هیچکاره‌ست در اونجا. جنوب کشور هم که توی چنگ انگلیسی‌ها. خب حالا چه گُهی می‌خواد بخوره این ملت؟ فکر کردی به راحتی می‌تونی دشمن قُلدر را واداری که از این‌همه نعمت صرف‌نظر بکنه و بره بیرون از خاک این کشور؟”

او در پاسخ خواهرش که در پی راضی کردن او برای پذیرفتن شاهنشاهی است از نبود سیاستمداران «فهمیده و نترس» و مردانی که بشود بدون دلواپسی و خوفِ از خیانت به آنان اعتماد کرد و از پیرمردهای مرموز چاپلوس شکایت می‌کند و تمایلش را به اینکه با زن و بچه‌اش به اروپا برود و یک تجارت معمولی راه بیندازد، بیان می‌کند.

با وجود این‌ها، شاه جوان به این تن می‌دهد که برای ادای سوگندِ پادشاهی کف اتوموبیلی دراز بکشد و در ترس و مخفیانه به مجلس برده شود.

او در گفتگویی با خواهرش نیز می‌گوید:

“تو مطمئنی که من محبوبم؟ مطمئنی که مردم مرا دوست دارند؟”

شاه تحقیر شده

زمان برگزاری کنفرانس تهران که چرچیل و روزولت و استالین او را به هیچ گرفته‌اند می‌گوید:

“وقتی اینجور به مقام ما بی اعتنایی بکنند دیگه چه می‌خواد بشه؟ اصلن بشه و پادشاهی این مملکت برسه به کسی که می‌خواد تحقیر بشه. ما اهل تحقیر شدن نیستیم.”

او که بر خلاف میل خودش شاه کشوری می‌شود که سران انگلیس و امریکا و شوروی بدون آنکه او را به حساب بیاورند در پایتختش کنفرانس تشکیل می‌دهند، پس از کنفرانس هنگامی که به حضور آنان پذیرفته می‌شود، به چرچیل می‌گوید:

“پدرم از محل اقامتش در اون جزیره دورافتاده راضی نیست. اوقات بدی داره در اونجا. حال جسمی و روحی او خوب نیست.”

و چرچیل می‌گوید شاید ژوهانسبورگ برای او بهتر باشد و به نخست‌وزیرِ شاه می‌گوید برای این امر به سفارت انگلیس نامه بنویسد و به گونه‌ای خداحافظی می‌کند که شاه مجبور می‌شود با تکان دادن دست، دود سیگار چرچیل را از مقابل چهره‌اش دور می‌کند.

شاه خرافاتی

شاه در صحنه‌ای از نمایشنامه، تا نشان دهد که با خرافات مخالف است، با عصبانیت فنجان قهوه‌ای را که در دست فالگیر مورد اعتماد مادر شاه است بیرون می‌کشد و پرت می‌کند و می‌گوید:

“دست بردارید از این مُزخرفات و خُرافات. افراد وابسته به خانواده سلطنتی نباید اینجور وابسته باشند به خرافات و جادو و جنبل. می دونم این چیزها بین مردم عامی در این مملکت معمول هست اما افراد خانواده سلطنتی فرق دارند با مردم عامی. باید فرق داشته باشند. اعتقاد به مذهب یک چیز دیگه هست اما مذهب فرق داره با خرافات.”

و کمی پایین‌تر از زبان او می‌شنویم:

“من درس خوانده فرنگ هستم، آشنا به علوم تازه، آموخته در زبان‌های اروپایی. بچه که نیستم من. یک مرد زن و بچه‌دارم و همسرم هم بزودی به خانه‌ی من که شوهرش هستم برمی‌گرده پیش فرزندش و خواهید دید که فنجان شما گزارش اشتباه داده به شما. اطلاعات غلط. خب این که واضح هست. مگه می‌شه یک فنجان کوچک قهوه خوری سر دربیاره از حقیقت اشخاص؟ فنجانی که تا ساعتی پیش متعلق به من بود، روی میز من بود.”

و هم او جای دیگر می‌گوید:

“هرجور فال و فال‌گرفتنی خرافه هست و خود گول زدن. علت عقب ماندگی این ملت هم همین هست. به جای فکر کردن به واقعیت‌هایی که اونها را به راه تمدن هدایت میکنه چسبیدند به یک مُشت یاوه‌های پوچ، به فال و دعا و دخیل بستن. دشمن هم همین را می‌خواد. می‌خواد که مردم غرق باشند در عالم حماقت.”

اما همین درس‌خوانده‌ی فرنگ را می‌بینیم که در تنگناها به خرافات گرایش نشان می‌دهد و گوش به تمرا فالگیر دربار می‌سپارد. او به مادرش می‌گوید:

“مادر! من می‌خواستم بیشتر بشنوم از زبان تمرا. بیشتر بدونم از آینده‌م. چرا او را فرستادید بره؟ داشت چیزهای مهم می‌گفت. نشانه‌های مهم می‌دید.”

شاه بی ادب

بنیاد نمایشنامه بر گفتگوست و  این‌جاست که لحن در نمایشنامه اهمیّت ویژه‌ای می‌یابد. اما در «تراژدی سلطنت» این ضعف وجود دارد که لحن و زبانی که شاه با آن سخن می‌گوید تفاوتی با لحن و زبان دیگر شخصیت‌ها ندارد مگر این تفاوت که با زبانی بسیار نزدیک به زبان لات و لوت‌ها حرف می‌زند و این حجم از چنان واژه‌هایی چندان از شاهی که در خارج درس خوانده و ناچار بوده همیشه مواظب حرف زدنش باشد، هرچند به قصد فاصله‌گرفتن از واقعیت و بخشیدنِ واقعیتِ داستانی به نمایشنامه باشد، چندان پذیرفتنی نیست.

چند کلمه از زبان شاه بشنویم:

“کلاغ ها توی همه کاخ‌ها رفت و آمد می‌کنند و همینجور دارند می‌رینند به همه جا و همه چیز بهرحال”.

“گُه خورده بخواد برینه به سلطنت. کی؟ اون پیرمرد می‌خواد برینه به سلطنت ما؟ غلط کرده. ما نمی‌ذاریم.”

“گُه خورده دشمن این چیزها را بگه. دین و مقدسات از بچگی در عمق وجود من بوده. من اگه به اعتقادهای مذهبی پایبند نبودم در سن هفت سالگی مُرده بودم از تب شدیدی که دکترها هم عاجز بودند سردر بیارند از اون. اگه این اعتقادات مذهبی درون وجود من نبود بالاخره در یکی از سه تا سوئ قصدی که به جانم شد از پا دراومده بودم. مدت سی و پنج ساله که خدا به ما کمک کرده تا بتونیم رهبری بکنیم این ملت را. به درستی امور مملکت را پیش ببریم. نه. دشمن کور خوانده این مرتبه. با این بهانه نمی‌تونه ما را پیش مردم این دیار بدنام بکنه.”

“من اصلن می‌شاشم به این هنر. می‌رینم به این فرهنگ و به این روشنفکری. اونهمه بودجه مملکت را صرف هنر و فرهنگ کردید. اونهمه آدم علاف به اسم هنرمند و روشنفکر از کشورهای دیگه اوردید اینجا به گرونترین شکل از اونها پذیرایی کردید. کتابخانه ها ساختید در سرتاسر کشور. کتاب های جور به جور چاپ زدید برای سالخوردگان و کودکان. ماهی سیاه کوچولو، خرس سفید پشمالو. که چه بشه؟ که فرهنگ مردم رُشد بکنه. مُتمدن بشه این ملت. این ملت! اما حاصل چه شد؟ سالخوردگان فوت کردند در بی‌خبری، کودکان بزرگ شدند در حیرانی. حیران و گیج و بی خبر. فقط منتظر، تا یک ملای پیر عمامه به سر، اونهم عمامه سیاه به سر، از اونور آب بیاد و اونها را هدایت بکنه ببره به بهشت. در این عصر تمُدن جامعه را برگردونه به هزاران سال قبل به دوره قرون وسطی. آخه انسان به کجا می‌تونه فرار بکنه از شر اینهمه حقارت و حماقت؟”

گُه خوردن درباره تشکیل دولت مستقل چیزهایی می‌گن. چیزی حالیشان نیست. نمی فهمند چه می‌گن. من می‌فهمم. دولت مستقل یعنی اراده خود من، تدابیر خود من. من می‌دونم چطور این ملت را برسانم به دروازه‌های تمدن.”

 “سیاست! چه کلاف سردرگُمی! چه گُه گیجه اسفناکی!”

“این مرتیکه پیام آور پیام عوضی آورده. این پیام از جانب پادشاه نیست. او با من رفیق و همکار بوده. سال‌های سال. یکجور رفاقت درست حسابی بین ما هست. نمی شه که همینجور ول بشه اونهمه رفاقت و صمیمیت. اصلن تلفن را بده تا خودم با او حرف بزنم. زبان اون پفیوز را فقط من می فهمم.

می‌بینید که این قُرمساق بعد از اونهمه رفاقت که ما با هم داشتیم و سال ها مهربانی و دست و دلبازی به او، حالا داره با بی‌شرمی ما را از خاک سرزمین خودش می‌اندازه بیرون. به همین آسانی. عجیب نیست؟”

شاه بی‌اعتماد به اطرافیان

موضوع دیگر اینکه در نمایشنامه می‌بینیم شاه نه تنها در مورد اطرافیانش نظر خوبی ندارد، بلکه از آن‌ها بسیار هم ناراضی است و به آنان اعتماد ندارد، چون می‌داند که از روی ترس یا چاپلوسی است که او را می‌ستایند. از زبان او می‌شنویم:

“ایکاش اونچه می‌دیدیم وجود چندتا سیاستمدار فهمیده و نترس در اطراف ما بود. مردهایی که بشه اعتماد کرد به اونها، بدون دلواپسی، بدون خوف. نه یک مُشت خنجر پنهان به دست و منتظر فرصت برای خیانت. دیدی که مردان مورد اعتماد ژولیس سزار چه کردند با او!”

“پیرمردهای مرموز که مثل کلاغ راه می‌رند و فقط بلدند هی بگن: جانثارم اعلیحضرت، خاک پای اعلیحضرت.”

“یک مُشت بی عُرضه پول‌پرست که هیچ هنری ندارند غیر از خایه‌مالی. اینها یاران ما هستند. مردانی که در اولین فرصت به ما خیانت خواهند کرد.”

“خوش شانسی ادوارد هشتم این بود که الاقل یک برادر با لیاقت داشت.”

“برادرهای مُفتخور من کونش را دارن که به میدان بیان و راه سلطنت را ادامه بدن؟”

“پس آدم‌های خطرناک واقعی در اطراف ما کسانی هستند که روزی مورد اعتماد ما بودند، آدم‌هایی که خود ما به اونها پر و بال دادیم. می بینی؟ انسان چه موجود پست و غریبی‌ست.”

“چرا یک آدم فهمیده پیدا نمی شه در این مملکت که بشه درست حسابی با او حرف زد؟ با او مشورت کرد؟ چه بلایی اومده سر فهمیده های این سرزمین؟”

” گفتی یک کسی یک پیشنهاد سازنده داده. این روزها داریم دست و پا می‌زنیم لابلای انبوه پیشنهادات سازنده که هرکدام خرابتر از دیگری از آب درمیاد. تو هم بگو. یک پیشنهاد سازنده دیگه اضافه بکن به این انبوه پیشنهادات بی‌خاصیت.”[i]

شاه خانواده‌دوست

چهره‌ای که از شاه در این نمایشنامه نشان داده می‌شود، چهره‌ی آدمی‌ست خانواده‌دوست که ناخواسته بار سلطنت را بر دوش او گذاشته‌اند و خواست قلبی وی این بوده که در غرب یک کار و زندگی به‌سامان و آرام داشته باشد:

“حالا اگه من بخوام جا بزنم و از خیر پادشاهی بگذرم و همراه با زن و بچه‌م به اروپا برم و در اونجا مثل یک آدم معمولی یک تجارت معمولی راه بندازم چه؟”

پیش از آنکه او را برای ادای سوگند پادشاهی مخفیانه و دزدانه به مجلس ببرند، می‌گوید:

“اما پیش از حرکت ما باید ملاقاتی با همسر و فرزندمان داشته باشیم.”

و پس از آن:

“می‌دود بسوی اتاق دیگر تالار، به جایی که همسر بیست ساله او فئاد [یا همان فوزیه] در آن ظاهر می‌شود. شاه بسوی همسر خود می‌آید و دستان او را می‌گیرد و می‌بوسد. فئاد! عزیزم.”

و با لحنی دراماتیک می‌گوید:

“همسر عزیزم! به جای نگرانی برای من دعا کنید. هردوشما برای من دعا کنید.”

سپس می‌پرسد که بچه‌اش کجاست و با لذتی پدرانه از پنجره به دخترش که در حیاط است نگاه می‌کند و سفارش می‌کند که بیشتر مراقب او باشند.

در جریان ۲۸مرداد، پیش از آنکه به ایتالیا فرار کند می‌گوید:

“کاری هم نمی شه کرد دیگه. راستش را بخوای مشکل الان ارتش نیست. یک چیز دیگه هست. یک موضوع خانوادگی. ناخوشی همسرم [در این زمان ثریا] دومرتبه ظاهر شده. از صدای شلیک گلوله‌ها ترسیده همسرم. ما باید هرچه زودتر سوار طیاره بشیم و بریم. زنم باید استراحت بکنه تا ناخوشی او هرچه زودتر برطرف بشه و برگرده به حال عادی.”

شاه و مردم

شاهِ نمایشنامه‌ی «تراژدی سلطنت» در باره‌ی مردم چنین می‌گوید:

“ما باید نمونه باشیم برای تک تک افراد ملت. مردم ما را دوست دارند چون قاطع و مصمم هستیم. ما کارهای مهم‌تر از حرف زدن درباره زن‌ها داریم.”

شاه در باره‌ی محدود کردن اختیارهای مجلس به فردوس می‌گوید:

“مردم این کشور هنوز متمدن نشدند. اعتماد به مردم نامتمدن عاقلانه نیست. مردم نادان و بی خبر از همه جا. میلیون ها روستایی، حاضر و آماده برای گول خوردن.”

خبرهای ۲۸ مرداد که می‌رسد، می‌گوید:

“مردم به ما اهانت می‌کنند؟ ما که کار بدی نکردیم. ما اونهمه سخت‌کوشی کردیم تا این کشور از اشغال بیگانگان بیرون بیاد و بشه یک مملکت مستقل.”

“یعنی می‌گی مردم دیگه ما را نمی‌خوان؟ خب پس ما می‌ریم. اما بعد از رفتن ما یکی باید به اونها بگه که سلطنت تنها قایق نجات اونها هست در این طوفان و تُندر.”

“حالا اما مردم حالیشان نیست. می‌خوان که ما بیرون بریم از مملکت. اگه خود مردم این را می‌خوان خب پس دیگه هیچ علتی برای ایستادگی و مقاومت ما نیست. اصلن کاری هم نمی‌شه کرد. خود تو مثلن، تو چکار می‌کنی؟ چکار میتونی بکنی؟”

“برای مملکت چه می‌شه کرد؟ همین الان؟ قبل از اونکه وقت عمل در مخفیگاه فرا برسه؟

“خشونت علیه مردم کوچه و خیابان؟ نه. حالا نه.”

” اما مردم ما تا حالا باید فهمیده باشند که در این مملکت حرف اول را شاه می‌زنه نه صدراعظم و یا هرکس دیگه. یعنی مردم ما این را نفهمیدند هنوز؟”

” برای مردم روستا چه می شه کرد غیر از اینکه به اونها زمین کشاورزی داد؟ مگر ما زمین کشاورزی ندادیم به روستائیان؟

“اگه انجام اقدامات این امور بر افراد این مملکت پوشیده نیست پس این روستائیان شرافتمند چرا زمین‌های کشاورزی خودشان را در روستا ول می کنند و هجوم میارن به شهر که ساکن اینجا بشن و در فقر توی خانه های تنگ و تاریک بلولند لابلای همدیگه؟

به شهر هجوم میارند که شهری بشن؟ که شیک بشن؟ پرت نگو مرد. اینهمه خواری، اینهمه تحقیر، فقط برای شهری شدن؟ برای شیک شدن؟ حرف مُفت نزن. به فکر یافتن علت باش. باید نشانه هایی باشه برای توضیح این مطلب.”

و یا می‌گوید:

“پس این مردم ناراضی چه کسانی هستند؟ اصلن چرا ناراضی هستند؟ از کی ناراضی هستند؟ از ما که نارضی نیستند. هستند ستوان؟

و آن‌گاه که مردم از او برمی‌گردند:

“رهبر یک ملت باید از اینجور حرف ها بزنه، اما معنی‌ش این نیست که همه چیزهایی را که درباره مردم می گه خودش هم باور داره.”

“ما هم حالا فقط به جلب اعتماد مردم نیاز داریم. همین مردم عادی معمولی که هرروز گروه گروه به دنیا میان و هر روز گروه گروه به مرگ طبیعی و غیرطبیعی می‌میرند. به دنیا میان و می‌میرند. اصلن به دنیا میان که بمیرند. با اینحال همیشه فقط همین لُغت مهم بوده: مردم! همین لغت بی‌معنی. آقایان توجه داشته باشند. مردم!؟”

“خب پس این راه مکالمه با مردم را هم امتحان بکنید. راه مبارزه با سلاح لُغت. برو بگو بنویسند و در مطبوعات چاپ بزنند. با لغات تیز بُرنده به مردم حالی بشه که ما خبر داریم چه جور رنگ‌های دیگری زیر همین عمامه سیاه هست. همان لغات اگر قادر هستند نشان بدند به مردم که اصلن هویت شهروندی این آقا مورد تردید اداره اسناد و مدارک رسمی کُل این کشور هست. لغات باید به گونه‌ای پشت هم ردیف بشن که اون نوشته بشه یک مطلب با حساب کتاب. باید بشه یک متن با منطق و محکمه‌پسند برای مردم. می‌شه؟”

“احترام به حقوق مردم اولین حرف و خواسته ما هست.”


فرازی از «تراژدی یک سلطنت با اجرای شاپور سلیمی


“نه. حالا نه. نمی‌خوام خون مردم ریخته بشه. مردم بی‌گناه که خودشان نمی‌دونند دارند چکار می‌کنند. دشمن می‌خواد ما را وادار بکنه که گلوله سُربی پرت بکنیم بطرف این مردم. نباید فریب دشمن را خورد. ترسو بودن این مردهای پیر دور و ور اتفاقن یک حُسن هست الان برای ما.”

“یعنی اینکه ارتش درحال تیرانداختن به مردم در خیابان‌ها هست؟ کسی در این باره چیزی به ما نگفته هنوز. چه کسی این فرمان را صادر کرد؟”

“ما گفتیم گلوله سُربی در نشه بطرف مردم. گفتیم گلوله پلاستیکی در بشه اگه قراره چیزی در بشه بطرف مردم. فرمان به در کردن گلوله سُربی بسوی مردم ندادیم هنوز.”

“مردم هنوز دلشان خنک نشده که ما همه سیاسی‌های راست و چپ را از حبس آزاد کردیم و فرستادیم به منزل‌هاشان؟ اتاق‌های حبس سیاسی‌ها در این کشور الان باید خالی شده باشند. خالی نشدند هنوز؟”

“ماندن ما در اینجا کار را بهتر نمی‌کنه بلکه ممکن هست بدتر هم بکنه اوضاع را. باید رفت. در این موقعیت حساس هر خونی که از دماغ مردم این کشور ریخته بشه نوشته می‌شه به حساب ما.”

شاه و مذهب

ربیحاوی به مذهبی بودن شاه و نیز هزینه‌ای که صرف مذهب و مذهبی‌ها می‌کرده اشاره می‌کند.[ii]

شاه هنگام ادای سوگندنامه به صدراعظمش می‌گوید:

“یقین که رهبران شیعه از سوگندنامه‌ی ما با خوشرویی استقبال کنند. در اینجا ما به آن‌ها وعده داده‌یم که ما در ترویج این مذهب در این مملکت نهایت کوشش خود را به کار می‌گیریم.”

شاه در مورد خمینی این‌گونه نظر می‌دهد:

“تو خیال می‌کنی یک ملای پیر شانس این را داره که برای حکومت ما دردسرساز بشه؟ یک ملای مرتجع که صاف و پوست کنده و بطور علنی مخالف هست با اصلاحات بزرگ در مملکت خودش؟ دلیل مخالفت او هم که برای مردم واضح هست. مردم ما شاهد بودند که او چطور با طرح آزادی شرکت زنان در انتخابات مخالفت کرد. مطمئن باش که حداقل نیمی از جمعیت این کشور که زنان هستند فریب حرف‌های او را نمی‌خورند. نیم دیگه هم که مردان باشند دیدند که ایشان چطور از دارایی زمیندارهای شکم گُنده مقابل کشاورزهای بی‌چیز دفاع می‌کرد. اونوقت تو چطور به خودت اجازه می‌دی اینطور درباره این ملت هوشیار حرف بزنی و اونها را مربوط بکنی به یک ملای عقب افتاده؟ ما یاد بزرگان تاریخ این سرزمین را برای این مردم زنده کردیم. اونهمه هزینه پرداختیم و پول ریختیم و جشن ها به راه انداختیم تا عظمت شاهان بزرگ را به این ملت بشناسانیم، و حالا شما ما را از یک ملای پیر بی خبر از همه جا که در یک شهر پرت داره آخرین روزهای حیاتش را سپری می‌کنه می ترسانید؟”

و با کارهایی که برای مذهب کرده اینگونه به خودش قوت قلب می‌دهد:

“مسلمان‌های واقعی در جبهه ما هستند. ما اونهمه خرج کردیم برای رونق مذهب در این کشور. اینهمه مسجدهای پُر زرق و برق ساختیم همه‌جا. از دل دانشگاه پایتخت تا کوچه پس‌کوچه‌های روستاها، مسجدهای کوچک و بزرگ ساختیم با چسان فسان.”

و اما در نهایت به این نتیجه می‌رسد که:

“پدر بزرگوار، اعلیحضرت فقید هوشیارتر بودند از ما در باب عدم ترویج مذهب، سختگیری‌های ایشان علیه رشد مذهب هوشمندانه بود.”

شاه و ترس از کمونیسم و چریک‌ها

“مراقب سرخ‌ها باشید. امروز بخصوص در این منطقه حساس جهان که ما هستیم خطر کمونیسم تهدیدی گُنده‌تره. اونها هستند وحشی‌های اصلی. با مذهبی‌ها اما همیشه می‌شه کنار اومد چون حساب کار دستشان هست.”

و هنگامی که قرار است حکم به اعدام چریک‌ها بدهد، در برابر آینه این‌جور دلیل می‌آورد:

“شاید هم حاجت به اعدام باشه. کشور ما در اجرای این قانون تنها نیست. در امریکا هم قانون اعدام اجرا می‌شه. اما بهتره که در کشور ما کمتر بشه. اصلن به کلی متوقف بشه. اونوقت تکلیف جنایتکارها چه می شه؟ کمونیست‌ها، تجاوزکارها؟ بمانند در زندان‌ها بخورند و بخوابند و قوی‌تر بشن؟ این که اجرای عدالت و احترام به حقوق بشر نیست. پس حقوق اون مردم زحمتکش بیگناه چه که باید در کانون گرم خانواده خود در امنیت کامل باشند در این مملکت؟ هدف ما ایجاد امنیت برای همین مردم خودی‌ست، برای مردمی که عشق به شاه و حُب وطن در دل‌هاشان هست.”

ربیحاوی در این‌جا با پیش کشیدن کشتن سگ‌های ولگرد، کشتن آن‌ها را با کشتن چریک‌ها نزد شاه مقایسه می‌کند:

“برو دنبال وزیرکشور. به او بگو در مورد اتلاف سگ‌های ولگرد فعلن دست نگه دارند. بخاطر احترام به خواهرم. او عاشق حیواناته و اگر بشنوه که چنین فرمانی علیه حیوانات این مملکت صادر شده از ما دلگیر می‌شه. به وزارت کشور بگو اجرای طرح را موکول بکنند به وقتی که خواهر ما در کشور نیست و رفته به فرنگ.”

شاه ساده‌لوح

نمایشنامه ابایی ندارد که شاه را ساده‌لوح نشان دهد که چندان معقول نیست. یک‌جا معلم می‌گوید:

“این دشمن اما بدبختانه بدجور کینه‌ای از اعلیحضرت به دل داره. لاینقطع و سرسخت داره سعی می‌کنه هر بهانه کوچکی را بندازه زیر میکروسکوپ.”

و آنگاه شاه تحصیلکرده و جهان‌دیده با لحنی که هیچ راهی به شوخی ندارد می‌پرسد:

“میکروسکوپ هم داره این دشمن؟”

هنگامی که معلم یا همان عَلَم که معلوم نمی‌شود به طعنه است یا جدّی به او می‌گوید یکی از دردهای روستاییان عشق شدید به بلیت بخت آزمایی است که هر هفته عده‌ای را پولدار می‌کند و آن‌ها به شهر می‌آیند تا شانسشان را بیازمایند، ما باید باور کنیم که شاه در پاسخش سفیهانه می‌گوید:

“خب چرا بلیط بخت‌آزمایی را نمی‌برند به روستاها؟”

شیوه‌ی تر و خشک کردن شاه از طرف مادرش نیز به گونه‌ای کمدی که تناسبی با این تراژدی ندارد صورت می‌گیرد. شاه می‌نشیند و مادرش کفش و جوراب‌هایش را درمی‌آورد، یا اینکه لباسش را درمی‌آورد و او را مثل یک بچه می‌خواباند و آنگاه شاه، مانند شاهی که در کارتون رابین هود دیده‌ایم، انگشت سبابه‌اش را می‌مکد تا خوابش ببرد.

شاه و هنر

شاه چندان میانه‌ای با هنر و هنرمندان ندارد:

“نه هُدا نه. با هُنر و مُنر نمی شه کاری کرد. نه. هنر و فرهنگ یکجور بازی هست. فقط به درد صحنه تاتر می خوره و صفحه تلویزیون، برای سرگرم کردن مردم. از چیزهای جدی حرف بزن نه از هنر.

هُدا با هنر نمی شه کاری کرد اما با فرهنگ شاید بشه.”

شاه و مصدق

این هم نمونه‌هایی از نظر شاه در باره‌ی مصدق:

“اون روباه پیر؟ بیاد بنشینه پشت میز صدراعظمی؟ نه. حالا نه.”

“آخه ما از او بدمان میاد.”

“اون پیرمرد خودخواه خودنما آبروی ما را بُرده پیش بریتانیایی‌ها. همدست کمونیستها هست و مخالف سلطنت. به فکر مردم نیست. شهوت سیاسی مهمتر هست برای او. مردک جاه طلب. شری بهتر می‌دونه از احوال اون مرد پیر.”

“انگلیسی ها بدشون میاد از این مرد مرموز.”

“من فکرش را نمی‌کردم وقتی پُست صدارت را بگیره اینجور بازی در بیاره. گفته بودند مرد با معلوماتیه در سیاست. گفته بودند فهمیده‌ست در امور اقتصاد. یک سیاستمدار مردم دار با تجربه. مطمئنم که با سلطنت مخالف نیست اما مطمئن نیستم که چه مرگش هست و چه می‌خواد از جان ما”

“گُه خورده بخواد برینه به سلطنت. کی؟ اون پیرمرد می‌خواد برینه به سلطنت ما؟ غلط کرده. ما نمی‌ذاریم.”

شاه و دیکتاتوری

شاه در مورد دیکتاتوری بسیار ضد و نقیض نظر می‌دهد:

“شاید اگه زیاده روی بکنیم ملت خیال بکنه که ما داریم می‌شیم یک دیکتاتور؟ ما نمی‌خوایم بشیم یک دیکتاتور. اصلن شیوه دیکتاتوری مناسب حال این مملکت نیست. هست؟

“اگه کمونیست ها کشور را تبدیل بکنند به یک زندان بزرگ عمومی برای مردم. لیاقت اون ملت بیشتر از اینها هست که اسیر دیکتاتورهای بیرحم بشه.”

“دیکتاتوری فقط اسمش بد رفته وگرنه خودش بد نیست. اگه شخص دیکتاتور یک فرد عادل باشه، عاشق ملت باشه، اگه اون دیکتاتور یک وطن‌پرست باشه، یک وطن‌پرست واقعی! چه کارها می‌تونه بکنه برای کشورش! چه خوب می‌تونه مملکت را هُل بده به جلو و کشور را پیش ببره بطرف دروازه‌ای که ما به خواب دیدیم، دروازه تمُدن.”

“من دارم عکس پدرم را تماشا می‌کنم. روح ایشان بود که به من گفت احزاب سیاسی را منحل بکنم. گفت یک مملکت درحال پیشرفت فقط یک حزب می‌خواد نه بیشتر. وقتی رایش سوم شد صدراعظم کشورش، مردم جرمنی از هم پراکنده بودند، هرکس ساز خودش را می‌زد و کسی با کسی همساز نبود. هیتلر با همین قدرت تک حزبی تونست مردمش را جمع و جور بکنه و اتحاد بده به اونها. یقین که نسل‌های آینده قدر افکار وطن پرستانه و قدر خدمات او به کشورش را بیشتر بدونند.”

دارایی خانواده‌ی سلطنتی

روشن است آنچه را شاه در این نمایشمامه می‌گوید، حرف‌هایی است که نویسنده در دهان او گذاشته و می‌خواهد آن‌ها را باور کنیم. هنگامی که شاهِ رو به مرگ در بیمارستانی در امریکا بستری است، می‌گوید:

“اون مریضخونه نیویورکی در مقابل این خدمات به ما، یک مبلغ کلان هم از ما درخواست کرده. فکر کردند مزخرفاتی که درباره دارایی ما در بانک‌های خارج در روزنامه‌ها چاپ زدند حقیقت داره. احمق ها.”

نویسنده در این‌جا نمی‌گوید که بیمارستان چه مقدار از او خواسته یا دارایی خانواده‌ی سلطنتی در خارج چقدر بوده است. آنچه می‌ماند این است که ما بپذیریم این خانواده دارایی چندانی در بانک‌های خارج نداشته است!

روی‌هم‌رفته ما در «تراژدی سلطنت» با متنی روبرو می‌شویم که به اندازه‌ی کافی کشش دارد و راحت خوانده و درک می‌شود، اما اگر از میان کوهی از نوشته‌هایی که در باره‌ی زندگی محمدرضا شاه نوشته‌اند چیزکی خوانده باشیم، چیزی بیش از آنچه پیش از این نمایشنامه در باره‌اش گفته‌اند، دستگیرمان نمی‌شود. معمول این است هنگامی که واقعه و موضوع تازه‌ای در داستان نباشد، انتظار ما این است که با برخورد تازه‌ای به واقعه و یا یک موضوع روبرو شویم که در «تراژدی سلطنت» این اتفاق نمی‌افتد.

آنچه که انتظار می‌رفت این نمایشنامه به آن بپردازد تا چنانکه نشریه‌ی بانگ گفته بتواند “زوایای روانی شاه” و “رابطه‌ی فرد با قدرت” را نمایش دهد و به آن نپرداخته این است که باید شخصِ محمدرضا شاهی را که ما در ذهن داریم از ذهن ما پاک می‌کرد تا ذهن ما آماده‌ی پذیرش یک شاهِ تازه شود. یعنی که می‌بایست غیاب محمدرضا شاه را با «مفهوم کلی شاه» پر می‌کرد و شاه تازه‌ای می‌آفرید؛ چنانکه ما با دیدن شاهِ نمایشنامه، بتوانیم تنهایی و درماندگی حاکمی بی‌رقیب یا شاهنشاهی یکه‌تاز را که نه به خواست خود، بلکه به قید سرنوشتش بر اورنگ پادشاهی نشسته و تنهاست و هیچ آدم مورد اعتمادی در کنار خویش نمی‌بیند‌ و بار مسئولیتی عظیم را بر دوش حس می‌کند، به خوبی حس کنیم.

برای روشن‌تر شدن این مفهوم، می‌شود از فیلم سقوط (Der Untergang) به کارگردانی الیور هیرشبیگل نام برد. او ابتدا آن هیتلرِ دیکتاتورِ خشنِ ترسناکی را که در ذهن داریم نابود می‌کند و سپس علاوه بر آنکه هیتلری با هیئت آدمی عادی و زمینی می‌آفریند، نشان می‌دهد که “یک دیکتاتور عام” که می‌تواند هر دیکتاتوری در هر کجای زمان و جهان باشد، چگونه با همه‌ی عظمتش به گندابی از درد و تنهایی و ذلّت سقوط می‌کند.

اگر چنین می‌شد و از محمدرضا شاهی خاص به شاهِ خاصی می‌رسیدیم که خصوصیت‌های عام همه‌ی شاهان را داشت، شاید ما صاحب نمایشنامه‌ای ماندگار برای همه‌ی دوران‌ها می‌شدیم که به هر زبانی خواندنی بود و موضوع “رابطه‌ی فرد با قدرت” را هم در آن می‌دیدیم.

یک نمونه‌ی دیگر “آرش” بهرام بیضایی است. بیضایی در آغاز، آن آرشی که “سپاهی مرد آزاده” بود و برای “میهن” جان خودش را در تیر کرد از ذهن ما می‌زداید و نابود می‌کند و آنگاه آرشی نو می‌آفریند، آرش ماندگار بیضایی.

سموئل کلریج (Samuel Coleridge) شاعر، فیلسوف و منتقدی که از بنیان‌گذاران مکتب رمانتیسم است، در باره‌ی اینکه چه انتظاری باید از یک نمایشنامه داشت می‌گوید:

“درام راباید تقلیدی از واقعیت دانست نه رونوشتی از آن چون در مورد تقلید باید انتظار تفاوتهایی با واقعیت داشت که همان تفاوت ایجاد لذت می‌کند در صورتی که اگر رونوشت تفاوتی با اصل داشته باشد نقص محسوب می‌شود و باعث انحراف در هدف می‌گردد. به این جهت در یک درام به‌غیر از مسئله طبیعی بودنِ آن جنبه غیر محتملی هم وجود دارد.”[iii]

و این “جنبه‌ی غیرمحتمل” که باید داستان را از رونوشتی برابر با اصل به اثری ایستاده بر پای خویش تبدیل کند، چشم اسفندیار این نمایشنامه است.

پس یکی از کارهای ادبیات این است که واقعه‌هایی را که شرایط زمانی و مکانی خاصی آن‌ها را محدود می‌سازد به حوزه‌ی ماندگاری و قابل فهم بودن در زمان و مکان‌های گوناگون وارد کند. نمونه‌اش زندگی شاهان شکسپیر که هنوز آن‌ها را می‌خوانیم و می‌فهمیم و با خود می‌گوییم: انگار برای زمان ما نوشته شده!

چنین است که ادبیات می‌تواند به یاری تخیّلِ آفریننده‌اش تاریخی پر پیچ و خم یا شخصیتی تاریخی را در قالبی مختصر و محدود مانند یک داستان یا نمایشنامه چنان ارائه دهد که احساس‌های مخاطبانی در آینده را نیز درگیر کند.

دیگر اینکه پرداختن به موضوع‌های تاریخی معاصر که فاصله‌ی زیادی از آن نداریم و هنوز شمار زیادی از مردم واقعه‌های مربوط به آن را به یاد دارند، موجب برانگیختن احساس‌های گوناگون و گاه متضادِ مثبت و منفی می‌شود و نویسنده را بر آن می‌دارد تا ترجیح دهد که بیطرفانه به موضوع بپردازد، یعنی کاری که قاضی ربیحاوی در نوشتن این نمایشنامه تلاش در رعایت آن کرده است.

از طرفی کارهایی که روی واقعه و ماجراهای معاصر انجام می‌گیرند، خواه ناخواه با تجربه‌ی مخاطبانی برخورد می‌کند که در دور و بر نویسنده هستند و هنوز آن زمان را به یاد دارند. بر این بنیاد، بسیار احتمال دارد که «واقعیّت»های پذیرفته شده از سوی مخاطبان بتواند دامنه‌ی تخیّل نویسنده را برای پروراندن واقعیّتی داستانی حد بگذار. شاید برای همین است که ربیحاوی نتوانسته در این نمایشنامه چندان از تخیل خویش استفاده کند.

‌ربیحاوی جمله‌ای دارد که در جاهای مختلف، از جمله BBC با آن روبرو می‌شویم و این انتظار را در ما به‌وجود می‌آورد که او در «تراژدی سلطنت» از زاویه‌ی تازه‌ای به سلطنتِ محمدرضا شاه نگاه کرده باشد. او می‌گوید:

«کار هنرمند یا روشنفکر این است که وقایع را از زاویه‌یی دیگر بنگرد. ما باید به وقایع گذشته با نگاهی‌ تازه بازگردیم. ممکن است خیلی‌‌ها از آن‌چه ما نمایش می‌دهیم، راضی‌ نباشند یا خوششان نیاید، ولی‌ ما از ایران آمدیم بیرون که سانسور نشویم. من همیشه می‌‌گویم که به گذشته با شک بنگر. این که یکی‌ می‌‌گوید شاه بد بوده یکی‌ می‌گوید خوب، همان سیاه و سفید دیدن تاریخ است.»

حال باید افزود که ربیحاوی با وجود آنکه گفته است: ” کار هنرمند یا روشنفکر این است که وقایع را از زاویه‌یی دیگر بنگرد»، بر ما آشکار نمی‌کند که وقایع را از چه زاویه‌ای دیده است. داستان به گونه‌ای پیش می‌رود که که نمی‌توانیم دریابیم که دید نویسنده به جامعه، انقلاب، سیاست، حکومت و یا مصدق چیست.

از کارهای دیگری که از ربیحاوی انتظار می‌رفت ولی بازتابش را در اینجا نمی‌بینیم این است که هیچ‌یک از شخصیت‌ها، از جمله شخص شاه، لحن خاصی که به‌یاد بماند ندارند. ناگفته نماند که هیچ شخصیّت نیک یا جذّابی هم در این نمایشنامه نیست.

ما در این نمایشنامه با جمله‌های نسنجیده‌ای نیز روبرو می‌شویم که فقط می‌شود گفت سهل‌انگارانه در متن وارد شده‌اند. به عنوان نمونه این جمله‌ها:

“خنجر پنهان به دست”

“این حتی شروعی از پایان نیست”

“حماقت فرق داره با خریت”

“قبل از پایان چهل و هشت ساعت آینده”

“مسجدهای کوچک و بزرگ ساختیم با چسان فسان”

روی‌هم‌رفته شخصیتی که در این نمایشنامه از شاه نشان داده شده، از آغاز تا پایان شخصیتی است دودل، ترسو، رقیق‌القلب که این خصوصیت‌ها در او تحول نمی‌پذیرند. آنچه از او می‌بینیم ضعف است و ناتوانی در تصمیم‌گیری، در حالی که می‌دانیم در دوره‌هایی، شاه بسیار با قدرت و نیز با سماجت عمل کرده است. اگر آن چنان که در این نمایشنامه نشان داده می‌شود، شاه در جایی می‌گوید: “ما به استراحت احتیاج داریم، به هوای پاکیزه و جایی دور از اینجا،”چرا زمانی که مصدق به او گفت بنشین سطلنت کن و حکومت نکن، آن را نپذیرفت؟

چنانکه من می‌بینم، نویسنده‌ی «تراژدی سلطنت» از شاهی که خود برساخته، یک قربانی ساخته است، یک قربانی تا بتواند نسبت به او دلسوزی و همدلی در مخاطب برانگیزد. این قربانی‌پنداری و قربانی‌سازی به گمانم یک بیماری ملی است که به نوعی همان شهیدپروری شیعی است. عباس میلانی هم از شاه و به‌ویژه هویدا چنین تصویرهایی پرداخته است؛ تصویر قربانیان بی‌آزار و خیرخواهی که بختِ بد و شرایط روزگار با آن‌ها نساخته است، و این تفکّر ریشه‌هایی کهن و سرسخت در ژرفای جان ما دارد.

تهیه کتاب (+)

پانویس:

[i] راجع به عدم اعتماد شاه به اطرافیانش که در نمایشنامه هم بر آن تأکید شده، بد نیست تکه‌ای از یادداشت‌های علم به تاریخ ۱۳/۳/۴۹را بیاورم:

“امروز صبح شرفیاب شدم. اوامری در خصوص خرید ریپیر و هلیکوپترهای شی‌نوک چهل نفری و کشتی‌های هوورکرافت فرمودند، که همه را باید به انجام برسانم. هرچه فکر می‌کنم این مسائل به وزیر دربار چه مربوط است، سر در نمی‌آورم. الا این که بگویم فقط به علت اعتماد شاه به من است.” (یادداشت‌های علم- تهران: انتشارات مازیار، انتشارات معین. چ.ششم۱۳۸۵)

[ii] در باره‌ی مذهبی بودن شاه، در یادداشت‌های عَلَم به تاریخ ۲۰/۴/۴۹ می‌خوانیم که شاه وقتی خبر دو معامله‌ی موفقیت‌آمیز را می‌شنود، می‌گوید:

“کار کشور من همیشه همین‌طور است، وقتی در یک جا ناامید می‌شویم، خداوند در دیگری می‌گشاید.”

و خودِ عَلَم چنین ادامه می‌دهد:

“واقعاً شاه خداپرست است. من چنین عقیدۀ محکمی، غیر از مرحوم پدرم و مادر زنده‌ام، در هیچ کس ندیده‌ام. این عقیدۀ محکم، شاه را خیلی تقدیری و بی‌باک کرده است، که به نظر من تعریفی ندارد. شاه نباید این‌طور باشد، ولی چه باید کرد؟ گذشت ایّام وتجربیّات مختلف شاه، این نتیجه را داده است.”(از مرجع پیشین )

[iii] پازارگادی، علاءالدین: شناختی از کمدیها و تراژدیهای شکسپیر- تهران: قومس، ۱۳۷۲. ص. ۷۶