تراورسو در جدیدترین کتابش، انقلاب: تاریخ روشنفکری، از متنها، برهههایی از تاریخ و البته تعداد زیادی تصویر استفاده میکند تا روایت تاریخیای را سامان دهد که بتواند مؤید این نقلقول از دنیل بن سعید باشد که او آن را در آغاز کتابش میآورد: «انقلاب، بدون حرف بزرگ و تصویر کلان، بلکه به عنوان ایده نامتعینی از تغییر و قطبنمای اراده همچنان ضروری است. نه به عنوان یک الگو یا طرح پیشساخته، بلکه به عنوان فرضیهای استراتژیک و افقی تنظیمکننده.»
در تضاد با تاریخنگاری محافظهکارانهای که لحظه انقلابی را به صرفاً فوران خشونت تقلیل میدهد، و همچنین در برابر این گرایش گسترده، حتی در میان برخی تاریخنگاران چپگرا همچون اریک هابسبام، که «شکست انقلابها را نتیجهای گریزناپذیر» میداند، انزو تراورسو «به انتخاب میان انقلابهای خوب و بد» تن نمیدهد، «انتخاب و تمایزگذاریای که هم دشوار است و هم بیهوده، چراکه انقلابها لازم نیست آرمانی یا اهریمنی نشان داده شوند.»
انزو تراورسو تاریخنگار و مدرس تاریخ روشنفکری در دانشگاه کرنل آمریکا.
بهزعم او، این بازخوانی تاریخ انقلابها میتواند نوری بتاباند بر «معضل و دوراهی بزرگ زمانه ما» یعنی «تضاد بین کنارهگیری و امید، بین تسلیم و نوزایی، بین ناتوانی تراژیک در مواجهه با شکستهای مکرر و تلاش ناچار برای مقاومت».
درواقع، برای تراورسو، «اگر انقلابهای زمانه ما باید الگوی خاص خودشان را ابداع کنند، نقطه شروع کار آنها نمیتواند یک لوح سپید باشد؛ یعنی بدون تأیید و تجسمبخشیدن به خاطره مبارزات گذشته، خواه این مبارزات با پیروزی همراه بوده باشند و خواه، همچون اغلب موارد، با شکست. این بیشک نوعی ماتم و سوگواری است، اما نوعی تمرین و آموزش برای نبردهای آینده نیز هست. شرح و بسط گذشته امری ضروری است، نه تنها از این رو که اجساد بیشماری درون کمد پنهان شده، بلکه از آن جهت که ما نمیتوانیم سلطه و نفوذ گذشته بر خودمان را نادیده بگیریم.»
پیششرط این شرح و بسط، بیش از هر چیز، آن است که گسست و قدرت انقلاب، که والتر بنیامین آن را با شکافت هستهای مقایسه میکرد، دوباره حس و درک شود: انفجاری که قادر باشد انرژیهای مدفون در گذشته را دهها برابر افزایش داده و آزاد کند.
■ پروژه کتاب انقلاب چیست؟ به عبارت دیگر، چه چیز جدیدی میتوان گفت در مورد مضمون و تاریخهایی که در مورد آنها این همه مقاله و کتاب نوشته شده است؟
مسلماً در زمینه انقلابها با حجم عظیمی از تاریخنگاری سروکار داریم و کتاب من هم ادعای اضافهکردنِ دانش و داده جدیدی در مورد این یا آن انقلاب را ندارد. مفردبودنِ اسم «انقلاب» در عنوان کتاب نشانگر ماهیت آن است: تلاش برای نگاهی تازه به تاریخ انقلابها، نگاهی نه متأثر از روحیه نوستالژیکی که میخواهد الگویی منسوخ و تاریخگذشته را نبشقبر کند، و نه تسلیم دوکسا یا عقیده جزمیای که همه انقلابها را، فارغ از امیال و اتوپیاهای متضمن در آنها، به عنوان منبع بیچونوچرای تمامیتخواهی تقبیح میکند.
بنابراین، مسئله اعاده حیثیت از مفهوم انقلاب به عنوان کلیدی برای فهم مدرنیته است، چراکه در حال حاضر این مفهوم به هزار و یک روش مخدوش شده. از یک سو، به هر چیز جدیدی بهطور نادرست انقلاب میگویند، از آیفون جدید گرفته تا ماکرون (نگاه کنید به عنوان کتاب جدیدش [عنوان کتاب امانوئل ماکرون، رئیسجمهور فرانسه، «انقلاب» است]).
از طرف دیگر، بسیاری از رویدادهایی که قبلاً انقلاب نامیده میشدند، اکنون طور دیگری تعبیر میشوند. فقط کافی است مثلاً مورد جنگ داخلی اسپانیا را در نظر بگیرید که حالا با استفاده از مفهوم نسلکشی تحلیل میشود که با موضوعات زمانه ما سازگارتر است. یا مثلاً، دیگر نمیگوییم انقلاب سال ۱۹۱۹ مجارستان یا آلمان، بلکه از فرآیند «ملتسازی» حرف میزنیم که پس از انحلال امپراتوریهای بزرگ در اروپای مرکزی در جریان بوده است. مه ۶۸ هم لابد جشن مدرنیزاسیون فرانسه بوده است. مفهوم گمراهکننده «انقلاب فاشیستی» که بهطور گستردهای در گفتمان تاریخنگاری مورد استفاده قرار میگیرد نیز این مخدوش و مبهم شدن معنای انقلاب را تشدید کرده است.
بنابراین، خود مفهوم انقلاب مبهم و گیجکننده شده و مورد سوءاستفاده قرار گرفته است. انگار روح آن را گرفته باشند. کتاب من حاصل دغدغهای برای اعاده حیثیت از این مفهوم برای تفسیر گذشته است.
■ شما در مورد رویدادهای بزرگ اخیر، از جنبش اشغال وال استریت گرفته تا جنبش شب بیدار، و از گزی پارک گرفته تا جلیقهزردها و جنبش «جان سیاهپوستان مهم است»، مینویسید: «هیچ کدام از این رویدادها مباحث استراتژیک گذشته را زنده نکردهاند». چطور این را توضیح میدهید؟
دستکم ده سالی میشود که ما شاهد ناآرامیهای سیاسی و اجتماعی بزرگی در مقیاس جهانی هستیم: اعتراضی علیه نظم حاکم که بهطور خاص با انقلابهای عربی اوایل دهه ۲۰۱۰ کلید خورد. اما این خیزش بزرگ حالا دچار بنبست و فلج شده و نمیتواند خودش را به درون آینده پرتاب کند.
جنبشهای ضدسرمایهداری سالهای اخیر بهلحاظ تبارشناختی به هیچکدام از سنتهای چپ کمونیستی یا سوسیالیستی تعلق ندارند. در سطح فرهنگی و نمادین خویشاوندی بهمراتب بیشتری را با آنارشیسم نشان میدهند: این جنبشها برابریخواهانه، ضداقتدارگرایی، ضدنژادپرستی، و علاقهمند به ایجاد سازوکارهایی جدید برای وضع دموکراسی مستقیم هستند.
از آنجاییکه این جنبشها یتیم هستند و به پیوستار تاریخی جنبشهای چپ قرن بیستم تعلق ندارند، باید خودشان را از نو ابداع کنند. این هم نقطه قوت آنهاست ‒چراکه زندانی الگوهای گذشته نیستند‒ و هم نقطه ضعفشان، چراکه هیچ حافظه و خاطرهای ندارند. گرچه خلاقاند، اما شکننده هم هستند، زیرا قدرت آن جنبشهایی را ندارند که تجسم یک سنت سیاسی بودند و دغدغه این را داشتند که کنش و آکسیونشان در یک پیوستار تاریخی ثبت کنند.
پاراوکس قضیه اینجاست که این جنبشها انبوهی از ایدهها، نظریات و نقدهایی را تولید کردهاند که به لحاظ تعداد قابلمقایسه نیست با آنچه از دل بحثهای گذشته بیرون میآمد. امروز، بحثها بهمراتب غنیتر و گستردهتر است. اما این غنای فکری به ظهور یک جنبش سیاسی قدرتمند ترجمه نشده است. بنابراین، بازاندیشی در خصوص تاریخ انقلابها و ازآنخودسازی مجدد آن میتواند راهی باشد برای پیشکشیدنِ دوباره این ایده که گسست از نظم حاکم ممکن است و میتوان به راههای تحقق این گسست دوباره فکر کرد.
■ چرا چپ به قول شما «زمینی را که طی قرن گذشته بر روی آن تجارب زیاد و موفقیتهای بیشماری کسب کرده بود، یعنی انقلاب مسلحانه را کاملاً رها کرده است»؟
خشونت و انقلاب سرشت مشترکی دارند، و به نظر من تصدیق این امر واجب و ضروری است. با وجود این، انقلابهای قرن بیستم بر اساس پارادایم نظامیای بودند که در فردای جنگ جهانی اول متولد شده بود، در زمانهای که حوزه سیاست بهواسطه نیروهای نظامی شکل تازهای یافته بود و تحولات مردمشناختی و فرهنگی عمدهای را از سر میگذراند که هم در زبان و هم در خط مشیهای عملی کاملاً مشهود بود. آن دوران تمام شده و انقلابهای امروز نمیتوانند از این پارادایم نظامی تبعیت کنند، حتی با اینکه قادر به فراموشکردنِ خشونتِ برسازنده انقلابهای گذشته نیز نیستند.
مبارزه مسلحانه یکی از وجوه اصلی تاریخ چپ در قرن بیستم بود، اما دیگر در دستور کار قرار ندارد. مطمئناً در برخی زمینهها و شرایط تاریخی مؤثر و شاید لازم بوده است، اما نمیتوانیم ماهیتِ ذاتاً اقتدارگرایانه و سلسلهمراتبی آن را نادیده بگیریم، ماهیتی که دشوار بتوان آن را با درهمتنیدیگی یا بینابخشی [intersectionality] جنبشهای اجتماعی و سیاسی امروز آشتی داد. در ارتش، هیچ دموکراسی افقیای وجود ندارد و زنان همواره در جایگاه مادون قرار دارند.
با وجود این، رد و نفی ایده مبارزه مسلحانه و خشونت، بحثی را نیز که باید حول این مسائل شکل بگیرد کنار میگذارد. من به عنوان یک ایتالیایی میتوانم ببینم که تجربه مبارزه مسلحانه، چپ را تروماتیزه و به لحاظ فکری فلج کرده است. امروز در ایتالیا، در بحثهای مربوط به جنگ اوکراین، چپ پشت پاپ قرار گرفته و از صلحگراییِ اصولی و اخلاقیای دفاع میکند که البته بهلحاظ تاریخی بههیچ وجه به فرهنگ آن ربطی ندارد.
ایده اصلی این است که دوباره الگوی استراتژیک مبارزه مسلحانه را وارد دستور کار نکنیم، اما آگاه هم باشیم که مسیر انتخابات برای تغییر جامعه کافی نیست. مسئله خشونت را نمیتوان به زبالهدان تاریخ حواله داد، خصوصاً از آنجاییکه هنوز هم کشورهایی هستند که مبارزه مسلحانه همچنان در آنها مشروع است. فقط کافی است کردستان یا مورد متأخرتر اوکراین را در نظر آوریم. از ویتنام دیروز تا افغانستان امروز، تاریخ به ما یادآوری میکند که هیچ قدرتی نیست که شکستناپذیر باشد.
■ در عصر تغییرات اقلیمی، آیا شرایط موجود ثابت نمیکند که حق با والتر بنیامین بود که جمله معروف مارکس، «انقلابها لوکوموتیو تاریخ هستند» را به چالش کشید و گفت شاید انقلابها کنشی باشند که بهواسطه آن انسانِ سوار بر قطار ترمز اضطراری را میکشد؟
استعاره «لوکوموتیو تاریخ» که مارکس در سل ۱۸۵۰ آن را مطرح کرد و بعد به عبارت معروفی بدل شد، ناظر بر تخیل جمعیای است که در ایده پیشرفت ریشه دارد. این استعاره بر اساس بینشی غایتشناسانه است، چراکه قطار روی ریلهای مشخصی حرکت میکند، مقصدش مشخص است و مسئله فقط آن است که مسیرش را سریعتر طی کند. در چارچوب این تخیل جمعی، انقلابها از آینده، که اعتقاد داشتند از آن آنهاست، خبر داشتند و خبر میدادند.
وقتی به تاریخ روشنفکری مارکسیسم و تفکر انتقادی نگاه میکنید، بهسادگی میتوانید ببینید که این غایتشناسی بارها به چالش کشیده شده است. اما اگر بر فرهنگ و تخیل چپ تمرکز کنیم، میبینیم که این ایده ساختاردهنده و حتی غالب بوده است.
اگر آینده از آن ماست، شکستهایی که ممکن است متحمل شویم، حتی بدترین آن ‒خواه کودتای شیلی، یا فاشیسم، نازیسم، و یا جنگ داخلی اسپانیا‒ حوادثی در این مسیر هستند، نبردهای شکستخوردهای که حتمیت پیروزی نهایی را زیر سؤال نمیبرند.
والتر بنیامین، در شرایط تاریخی خاص جنگ جهانی دوم و پیمان آلمان و شوروی، زمانی که همهچیز ازدسترفته به نظر میرسید، ایده کاملاً متفاوتی از انقلاب را پیشنهاد داد و آن را با یک علامت هشدار و ترمز اضطراری مقایسه کرد.
این ایده در زمان خودش غیرقابلقبول بود، اما امروز با حساسیتهای ما، با بومشناسی سیاسی و جنبشهای معاصر ضدسرمایهداریِ سازگاری بسیاری دارد. این جنبشها آگاهاند که جهان نه به سوی پیشرفت، بلکه به سوی نابرابریهای عظیم و وحشتناک حرکت میکند، آنها میدانند که فاجعهای زیستمحیطی در انتظار ماست، که ظهور یک آلترناتیو ضروری اما غیرحتمی است. در واقع ما با شرط و قماری بر سر توانایی بشر برای تغییر جهان سروکار داریم.
نه تنها ما هنوز با آلترناتیو بین سوسیالیسم یا بربریت مواجه هستیم که در آغاز قرن بیست از سوی رزا لوکزامبورگ صورتبندی شد، بلکه در عین حال میدانیم که خود سوسیالیسم میتواند بدل به یکی از چهرهها و نمودهای این بربریت شود.
این ملاحظات روشنبینانه لازم و ضروری هستند، اما نباید منجر شوند به خودپسندی و نگاهی تحقیرآمیز به پیشینیان ما، که البته بیشک فریب توهمات سادهلوحانه را خورده بودند، اما واقعاً انقلابهایی حقیقی را رقم زدند.
این توهمها در واقع حامل نیرویی فوقالعاده بودند، چراکه هر کدام از مبارزان و هواداران آنها حس میکردند به جنبشی تعلق دارند که ورای سرنوشت فردی آنهاست. اگر ما دیگر به آینده باور نداشته باشیم، تعهداتمان شکننده، سست و بدبینانه میگردد و در فکر و عمل فلج باقی میمانیم. بنابراین، به نظر من ضرورتاً باید غایت یا هدفی را از نو معرفی کنیم که فرم یک شرطبندی را داشته باشد: نه آیندهای محتوم، بله پروژهای که باید ساخته شود.
■ کتاب پیشین شما به «ماخولیای چپ» و قدرت «سنت پنهان» آن اختصاص داشت. آیا نمیتوان گفت که شکستهای چپ در دهههای اخیر آنقدر متعدد بوده که ماخولیا دیگر چیزی نیست جز عجز و نومیدی؟
آن کتاب به این موضوع اشاره میکرد که ماخولیا همواره در درون چپ سرکوب و فقط نشانه ضعف تلقی شده است. بعد از شکست انقلابها، این ماخولیا که انکارناپذیر بود مرئی و آشکار شد.
با این حال، من فکر میکنم که نوعی ماخولیای سازنده و مفید هم وجود دارد که ربطی به نوستالژی و تسلیم ندارد و با کنش ناسازگار نیست. ماخولیای پرفورماتیوی نظیر آنچه ژرژ دیدی-هوبرمان در کتابش، مردمان گریان، مردمان مسلح، از آن یاد میکند. این ماخولیای سازنده در سرتاسر قرن بیستم و تا به امروز وجود داشته است؛ مثلاً نگاه کنید به جنبش جان سیاهپوستان مهم است که از دل سوگواری برای قربانیان خشونت پلیسی زاده شد و سپس به جنبشی شورشی تبدیل گشت.
همین را میتوان در مورد جنبش «مادران میدان مایو» در آرژانتین هم گفت که راهپیماییهای آن در واقع مراسم سوگواری و ماتم بودند اما توانستند صدای قدرتمندی به مبارزات علیه دیکتاتوری ببخشند. بنابراین، ما باید به این ماخولیایی که به کنش میانجامد بچسبیم و تکیه کنیم. اما یک نوع ماخولیای دیگر هم داریم: ماخولیای نظرورزانهای که موجب شرح و بسط گذشته و نوعی یادآوری سیاسی میشود، یعنی قسمی سوگواری که با تأملی استراتژیک بر زمان حال حاضر مرتبط است.
چطور میتوانیم خود را از تاریخی رها کنیم که نشان میدهد چطور رهایی از فانتزی پیشرفت برای متفکران انقلابی دشوار بوده است؟ حتی با وجود آنکه ایده پیشرفت، مانند مورد تروتسکی، به معنای افتادن به دام انواع گوناگون علم اصلاح نژاد و آنتیاکولوژیسم بود.
تجارب انقلابی ‒ازجمله مهمترین آنها، یعنی انقلاب روسیه‒ حامل اتوپیاهای قدرتمندی هستند. تاریخ انقلاب روسیه تاریخ کشوری است که یک جنگ داخلی ویرانگر آن را خرد کرد اما رانه اتوپیایی فوقالعادهای بر آن مستولی بود. در این انقلاب، پروژه تغییر رادیکال مناسبات اجتماعی، میل به آزادکردنِ اذهان و بدنها، همزیستی داشت با مطالبه بیوپلیتیکی برای بهبود بهداشت و سلامت عمومی و بهانضباطدرآوردن بدنهایی که به کار تولید گماشته شده بودند، و همچنین با وظیفه ناگزیرِ بازسازی کشور؛ از یک سو، آزادی جنسی ‒اروس بالدار الکساندر کولونتای‒، و از سوی دیگر، تیلوریسم.
این اتوپیا هیچ حد و مرزی نداشت. حتی میشد سوسیالیسم را مساوی دستیابی به نامیرایی از طریق پیشرفت علمی در نظر گرفت. همین جا بود که اسطوره انسان سوسیالیست جدید ظهور یافت که گاه از طریق اصطلاحات علم اصلاح نژاد تعریف میشد: انسانی برتر، محصول انتخابی برنامهریزیشده.
مسلماً، برخلاف ابرانسان نیچه که برخاسته از جهان بردگان بود، ابرانسان تروتسکی و بلشویکها قرار بود نتیجه جامعهای برابر باشد، که البته پروژهای متوهمانه است. در عین حال، انسان سوسیالیست جدید ارباب مطلق طبیعت تلقی میشد که قادر است به لطف تسلطش بر تکنولوژی طبیعت را شکل دهد و تسلیم اراده خویش سازد. امروز بازخوانی این متون واقعاً ترسناک است.
ترجمه و تلخیص از: ورسو