بسیار مهم است که به قدرتِ پشتیبانی‌ای که به ادعاهای‌مان می‌دهیم فکر کنیم. دو موضوعِ جدا در این زمینه وجود دارد. اول، ما باید شواهدِ خوبی داشته باشیم. ادعای خوش‌بنیاد، به خاطر همین که خوش‌بنیاد است، تعدادی قضیه‌ی پیش‌گذارده مناسب دارد که ایجاد شده‌اند تا به مخاطب کمک کنند که آن ادعا را بپذیرد و بفهمد. اما در بیانِ استدلال‌مان موضوعِ مهم‌تری وجود دارد: ما باید تصمیم بگیریم که کدام ادعای پشتیبان باید در استدلال یا توضیح‌مان صریحا بیان شود. ما هم‌چنین باید قادر باشیم که تصمیم بگیریم چه‌وقتی نیاز داریم که پژوهش کنیم تا بفهمیم آیا ادعاهایی که می‌خواهیم عرضه کنیم قابل دفاع هستند یا نه. مسئله‌ی ادعاهای خوش‌بنیاد تا اندازه‌ای به تحلیلِ حقیقی‌بودن یا نبودنِ ادعاها بستگی دارد، اما این نیز ایجاب می‌کند که نحوه‌ی بیان استدلال و توضیح‌مان را با دقت بررسی کنیم. بحثِ زیر به مسئله‌ی دوم می‌پردازد.

مسئولیت دلیل

حتی اگر همه‌ی قضیه‌ها پذیرفتنی باشند، و حتی اگر همه‌ی آن‌ها مربوط باشند، با این همه باز هم احتمال دارد که استدلال‌مان موثر و کارآمد نباشد. چرا؟ چون شما همیشه باید از مخاطب‌تان پشتیبانی کنید تا متقاعد شود که نتیجه‌ی استدلال‌تان پذیرفتنی است یا توضیح‌تان کامل است. قدرتِ پشتیبانی – مثل بحث مربوط‌بودن – بسیار به زمینه‌ی استدلال بستگی دارد، و ما هرگز نمی‌توانیم قاطعانه بگوییم که از نتیجه‌مان پشتیبانیِ کافی به عمل آورده‌ایم. از سوی دیگر، اگر به‌طور شایسته و بایسته به زمینه فکر کنیم، آن‌گاه می‌توانیم فرصت‌های موثربودن و کارآمدبودنِ استدلال‌مان را افزایش دهیم.

اولین مسئله درباره‌ی زمینه، مسئولیتِ دلیل است. مثالی که در پی می‌آید، از یک مورد حقوقی گرفته شده است. در یک پرونده‌ی دادگاهی، هر کدام از دو طرفِ دعوا انگیزه‌ی متفاوتی دارد و با هدف‌های متفاوتی وارد دادگاه می‌شود. در محاکمه‌های جنایی، برای مثال، تعقیبِ قانونی مستلزمِ مسئولیتِ دلیل است. اگر نتوان جرم مدعی‌علیه را ثابت کرد، مدعی‌علیه آزاد است؛ این نوع دفاع مجبور نیست که بی‌گناهیِ مدعی‌علیه را ثابت کند، بل صرفا باید موفق شود تا مانع از تعقیب قانونی برای اثباتِ جرم شود. در قانون، دو راه برای اندازه‌گیریِ مسئولیتِ دلیل هست. در موردِ پرونده‌های جنایی، تعقیبِ قانونی باید «قاطعانه و بدون هیچ جای تردیدی» ثابت کند که مدعی‌علیه مُجرم است. در مورد پرونده‌های مدنی، این مسئولیتِ سنگینْ بر عهده‌ی مدعی (یا شکایت‌کننده) است. مدعی باید «بر اساس احتمالات» ثابت کند  که درست می‌گوید؛ وظیفه‌ی پاسخ‌دهنده ( مدعی‌علیه) این است که راه احتمالِ بیش‌تری را بگشاید که او درست می‌گوید.

بیرون از زمینه‌های حقوقی و شبه‌حقوقی، کم‌تر می‌توان موردی را یافت که مسئولیتِ دلیل برای یک طرفِ دعوا به رسمیت شناخته شود. اما ایده‌ی ضمنیِ پشتِ «مسئولیتِ دلیل» در همه‌ی استدلال‌ها یافت می‌شود. مثلا شغلی هست که مستلزمِ اثباتِ نکته‌ای از طرفِ فرد است و اگر فرد نتواند این نکته را اثبات کند، این مَنصب به فردِ صالح‌تری سپرده می‌شود. فرد باید شواهد و مدارکِ بیش‌تری فراهم کند، باید اثباتا نشان دهد که نتیجه‌اش حقیقت دارد. معمولا نتیجه‌های موجود کم‌تر به شواهد نیاز دارند، یا شاید تا زمانی که خلاف‌اش ثابت نشده باشد حقیقی فرض شوند. پیداست آن‌هایی که در موقعیت‌های جدلیْ مسئولیتِ دلیل بر دوش دارند، در مقایسه با طرفِ دیگرِ مجادلهْ باید پشتیبانیِ قوی‌تر و فوری‌تری برای نتیجه‌شان فرآهم کنند. مسئله این است که چه چیزی تعیین می‌کند که این مسئولیت بر عهده‌ی چه طرفی باید باشد.

مثل تمامِ قضاوت‌هایی که بر اساسِ زمینه‌ی استدلال انجام می‌شود، غیرممکن است که فرمولی به دست داد تا همیشه بتوان مسئولیتِ دلیل را معلوم کرد؛ یعنی مشخص کرد که چه‌کسی مسئولیتِ آوردن دلیل را بر عهده دارد و این مسئولیت چه‌اندازه سنگین و دشوار است. این مسئله در هر موقعیتیْ متفاوت است. هرچند، به‌عنوان یک قانونِ کلی می‌توان گفت که ما (وقتی داریم استدلال می‌کنیم یا توضیح می‌دهیم) باید ادعاهای حقیقیِ ایجادشده‌ای را که با استدلالِ مطرح‌شده‌مان در تضاد است بررسی کنیم. برای مثال:

تاریخ‌دان‌ها در سده‌ی بیستمِ استرالیا تا دهه‌ی ۱۹۷۰ موضعِ پذیرفته ‌شده‌ای درباره‌ی واکنش‌های بومیان به تجاوزِ سفیدپوست‌ها به خاک آن‌ها داشتند: ادعا شده بود و این ادعا نیز پذیرفته شده بود که مردمِ بومی مقاومتِ کمی دربرابرِ دست‌اندازیِ استعمارگرانِ اروپایی نشان دادند. هم کارشناسان و هم مردمِ استرالیا با این نظر موافق بودند، نظری را که در کتاب‌ها و مقالاتِ بی‌شماری می‌توان یافت. در واقع، تاریخ‌دان‌های اندک‌شماری بودند که حتی زحمتِ کنکاش در این موضوع را به خود می‌دادند، چون مطمئن بودند که پاسخِ درست به پرسشِ «واکنشِ بومیان چه بود؟» را آماده دارند. بعد، از سال ۱۹۷۲ به این سو، تاریخ‌دان‌ها شروع کردند و به شواهد نگاهی دوباره انداختند و به نتیجه‌های جدیدی رسیدند. اما، همان‌طور که هنری رینولدس (شارحِ بزرگِ این بازبینیِ تاریخی) می‌گوید او و تاریخ‌دان‌های دیگری که مانند او فکر می‌کنند مجبور بودند پیش از این‌که این دیدگاهِ درست‌نما بربیافتد، شواهدِ مهم و عاجلِ بسیاری را گردآوری کنند. استدلال‌های اخیری که مخالفِ این دیدگاهِ راست‌نمای جدیدی هستند که بومیان به شیوه‌های گوناگونی مقاومت کردند، نتوانسته است اعتبار پیدا کند، دقیقا به این خاطر که شواهدِ کافی برای اثبات‌شدن نداشتند.[1]

در این‌جا مسئله این نیست که چه کسی راست می‌گوید. مهم این است که ما تصدیق کنیم زمینه‌ی استدلالْ سابقه‌ای از نتیجه‌ها و توضیح‌های پذیرفته‌شده‌ای را می‌سازد که اگر یکی از مواضعِ ایجادشده به چالش کشیده شود، در تصمیم‌گیری باید به این توجه کرد که آیا استدلالِ جدید پشتیبانیِ کافی از نتیجه‌های‌اش می‌کند یا نه.

توجیه‌کردنِ همه‌ی جنبه‌های نتیجه

همان‌طور که می‌دانیم، ادعاها همان گزاره‌های پیچیده‌ای هستند که انواع و اقسامِ مختلفِ اطلاعاتِ مربوط به موضوع و گستره و قطعیت و ارزش‌ها و غیره را به هم گره زده‌اند. در نتیجه، هر استدلالی که بخواهد ادعایی (یا نتیجه‌ای) را پشتیبانی کند یا توضیح دهد، باید به همه‌ی جنبه‌های آن ادعا رسیدگی کند. برای مثال، اگر بخواهیم توضیح دهیم که چرا «اکثر مردم نمی‌فهمند که سرمایه‌داریِ متاخر هرگز میزانِ کم‌تر از ۵ درصد بی‌کاری را برنمی‌تابد»، جنبه‌های زیادی از ادعای‌مان هست که نیاز به توضیح دارد. دست‌کم، قضیه‌های ما باید به این پرسش‌ها پاسخ دهند:

− چرا «اکثر مردم» (و چرا نه برخی یا همه یا هیچ)؟

− چرا آن‌ها این نکته را نمی‌فهمند؟

− سرمایه‌داری متاخر چیست؟

− چرا سرمایه‌داری متاخر تابِ میزانِ پایینِ بی‌کاری را ندارد؟

− چرا «کم‌تر از ۵ درصد» (و چرا نه کم‌تر یا بیش‌تر)؟

− بی‌کاری چیست (آیا مثلا شاملِ استخدامِ پاره‌وقت هم می‌شود)؟

− چرا از واژه‌ی «تاب‌آوردن یا برتابیدن» استفاده شده است؟

بخشی از ظرافتِ استدلالِ کارآمد این است که نتیجه را جوری قاب‌بندی کنیم که بتوانیم همه‌ی چیزهایی را که صریحا مطرح می‌کند توجیه کنیم. مثلا در این نتیجه‌گیری که «سرمایه‌داری هرگز معضل اجتماعی ایجاد نکرده است» هیچ نکته‌ای وجود ندارد. حتی اگر بخواهیم استدلال کنیم که سرمایه‌داری بهتر از دیگر نظام‌های اقتصادی است، لازم است که نتیجه‌مان را به گونه‌ای طرح کنیم که مشکلاتِ آن را تصدیق کند و در عینِ حال استدلال کنیم که منفعت‌هایی نیز دارد. از سوی دیگر، اگر به نتیجه‌مان باور داریم، نباید از مطرح‌کردنِ نتیجه‌مان بترسیم و سعی کنیم تا همه‌ی جنبه‌های آن را پوشش دهیم. برای مثال، تاریخ‌دان‌های استرالیایی (نظیر رینولدس) که فهم ما از رابطه‌ی بومیان و اروپایی‌ها را شدیدا اصلاح کرده‌اند، از نتیجه شان (بومیان فعالانه و سرسختانه علیه تجاوز اروپایی‌ها مقاومت کردند) صرفا به این خاطر که اثبات‌کردن‌اش سخت و دشوار بوده، عقب‌نشینی نکردند. بل دست به پژوهش زدند تا این نتیجه را ایجاد کنند.

توجیه‌کردن همه‌ی جنبه‌های نتیجه زمانی ضروری می‌شود که نتیجه دارای مؤلفه‌های ارزشی باشد. قضیه‌ها باید هم برای بنیادِ توصیفیِ ادعا [یا نتیجه] و هم برای قضاوت‌های ارزشی‌ای که صریحا یا ضمنا مطرح می‌کند، پشتیبانی فراهم کنند. برای مثال، جهتِ پشتیبانی‌کردن از این نتیجه که «معضلِ بی‌کاری در اقتصادِ سرمایه‌دارانه‌ی متاخر مستلزم این است که دولت بازارِ کار را تنظیم کند» مانند مثالِ پیشین یک سری موضوعاتِ خُرد را همراهِ خود دارد. آیا بی‌کاری ضرورتا معضل است؟ ناممکن نخواهد بود که فرض کنیم برخی از انسان‌ها از نرخِ بالای بیکاری منفعت می‌برند (مثلا برای پایین نگه‌داشتنِ دستمزدها). نکته این است که باید از دلالت‌های ذهنیِ نتیجه‌مان آگاه باشیم؛ یعنی از معناها و دلالت‌هایی که کم‌تر آشکار و روشن هستند، و گرچه در ادعای مطرح‌شده صریحا نیامده‌اند اما نیاز به توضیح یا بحث دارند. این آگاهی، نشانه‌ی آن است که استدلال‌مان کارآمد و موثر است. بار دیگر تاکید کنیم که زمینه (یا همان مخاطب و انتظاراتِ کلی و …) است که روشن می‌سازد چه دلالت‌های ضمنی‌ای را باید بررسی کرد. مثلا بحث درباره‌ی روابطِ بومیان و اروپایی‌ها در زمینه‌ای روی می‌دهد که کاملا متفاوت از زمینه‌ی سی سالِ پیش است، و دقیقا به این خاطر که دانشِ عمومی در این باره بین استرالیایی‌ها تغییر کرده و نگرشِ سفیدپوست‌های استرالیایی به بومیان نیز مثبت‌تر از دهه‌ی ۱۹۷۰ است.

پهنای قضیه‌ها

نادر است ادعایی که ساده باشد و بر موضوعی تاکید داشته باشد و فقط بتوان با یک یا دو قضیه از آن پشتیبانی کرد؛ وقتی داریم توضیح می‌دهیم که چرا فلان رویداد رخ داده است، دلایلی که توضیح ما مبتنی بر آن‌هاست احتمالا باید خیلی پیچیده باشند. بنابراین، هرچه‌قدر هم که به هر یک از دلایل‌مان (که در قالبِ زنجیره‌ای از قضیه‌ها بیان شده‌اند) عمق بدهیم، باز هم نیاز است که – هر جا لازم شد – استدلالِ مبسوطی ارائه کنیم. این پهنای قضیه‌ها تضمین می‌کند که استدلال‌مان ساده گرفته نشود و از تاثیر و کارآمدی نیافتد. البته هیچ قانونِ کلی‌ای وجود ندارد که بگوید برای پشتیبانی از نتیجه چه‌اندازه اطلاعات باید ارائه شود: بستگی به نتیجه و زمینه‌ی آن دارد. هیچ دلیلی که به نتیجه مربوط نیست نباید داده شود. اما نباید اطلاعاتِ مربوطه را نیز بیرون نگه داریم؛ وگرنه نمی‌توانیم پیچیدگیِ کاملِ موضوع‌مان را منتقل سازیم.

در استدلال‌هایی که به چراییِ رخ‌دادنِ چیزی یا احتمالِ رخ‌دادنِ چیزی در آینده (یا عِلت و معلول) می‌پردازند، پهنا یا گستره‌ی  قضیه‌ها مهم می‌شود. برای مثال، اگر بخواهیم بحث کنیم که «میزانِ کنونیِ مهاجرت به استرالیا خیلی پایین است» می‌توانیم مجموعه‌ای از استدلال‌هایی که درباره‌ی تاثیرِ مهاجرتِ پایین است ایجاد کنیم، و به جنبه‌های مختلفِ این موضوع بپردازیم. پیش از این‌که دلایل‌مان را باز کنیم و در قالبِ قضیه‌هایی کامل بنویسیم، دست‌کم چهار «دلیل» متفاوت می‌توان داشت:

الف) جمعیتِ زیاد، منافعِ اقتصادیِ مهمی دارد.

ب) مهاجرتِ بالا، منافعِ فرهنگیِ مهمی دارد.

ج) مهاجرتِ بالا در استرالیا به بقیه‌ی جهان نشان می‌دهد که استرالیا دارای شهروندانِ بین‌المللی است.

د) مهاجرتِ بالا، توانایی‌های دفاعیِ استرالیا را افزایش می‌دهد.

هر کدام از این دلایل به جنبه‌ی متفاوتی از مسئله می‌پردازد؛ هر کدام مستقلا به نکته‌ی متفاوتی می‌پردازد و از نتیجه پشتیبانی می‌کند. چرا در این‌جا به مجموعه‌ای از دلایل نیاز داشتیم؟ اگر به مزایای اقتصادی بسنده می‌کردیم، این بحث ایراد می‌شد که چه فایده اگر [با مهاجرتِ بالا به استرالیا] اقتصادمان قوی شود اما فرهنگ‌مان دچار فقر و فرسودگی گردد. در چنین حالتی، نتیجه ممکن است پذیرفته نشود و استدلال‌مان کارآمد نباشد. یا مثلا اگر دلیلِ ج را ارائه نمی‌کردیم، آن بخش از مخاطب‌مان که معتقد هستند روابطِ بین‌المللی تعیین‌کننده‌ی [قوت یا ضعف] شرایط اقتصادی و فرهنگی و دفاعی است [از استدلال‌مان] متقاعد نمی‌شدند.

همان‌طور که توقع می‌رود، برای هر ادعایی استدلال‌های مخالف و موافق وجود دارد؛ برای هر ادعایی می‌توان از زاویه‌های مختلف توضیح داد. وقتی استدلال می‌کنیم، در واقع داریم با استدلال‌های مخالفْ مخالفت می‌کنیم. ما برای این‌که از نتیجه‌مان پشتیبانیِ کافی به عمل آوریم، باید شواهدی ارائه کنیم که استدلال‌های مخالف را درست پیش از این‌که ایجاد شوند و با استدلالِ ما مخالفت کنند، شکست دهیم یا دست‌کم در آن‌ها شبهه ایجاد کنیم. برای مثال، می‌دانیم که احتمال دارد یکی از استدلال‌های مخالفِ استدلال ما («میزانِ کنونی مهاجرت به استرالیا خیلی پایین است») این باشد که «وقتی مهاجرت افزایش یابد، تنش‌های اجتماعی نیز افزایش خواهد یافت». اگر از پیش بدانیم که چنین دلیلِ مخالفی وجود دارد و نتوانیم از عهده‌ی پاسخ‌گفتن به آن بربیاییم، آن‌گاه کارآمدیِ استدلال‌مان کاهش خواهد یافت؛ [اگر از پیش بدانیم که چنین دلیلِ مخالفی وجود دارد و نتوانیم از عهده‌ی پاسخ‌گفتن به آن بربیاییم] این خطر به وجود می‌آید که استدلال ما نتوانسته همه‌ی جنبه‌های مربوطه‌ را بفهمد (و بنابراین به کامل‌بودنِ استدلال شک ایجاد می‌شود) و ممکن است حتی اگر مخاطبِ ما همه‌ی دلایلِ مثبتِ ما را پذیرفت، نسبت به نتیجه متقاعد نشود. واکنش مخاطبِ ما می‌تواند این باشد: «خب هر چه قدر که دفاع و سیاست و فرهنگ و اقتصاد ما بهبود یابد، چه فایده اگر جامعه‌ای که دفاع و سیاست و فرهنگ و اقتصاد در خدمت‌اش هستند فروپاشد». مهم نیست که با این دلیل مخالف هستیم؛ اشتباهی که انجام داده‌ایم این بود که همین مخالفت را در استدلالِ اولیه‌مان وارد نکرده بودیم. خب، به‌طور کلی، استدلالِ کارآمد مستلزم آن است که همه‌ی جنبه‌های مربوطه‌ی نتیجه را پوشش دهیم، خواه مثبت باشند خواه منفی.[2]

ما واقعا باید بدانیم که استدلال یا توضیح‌مان آیا از معیارهای عینیِ قوت و استحکام برخوردار هست یا نه. ما باید ببینمی آیا آن‌ها خوش‌بنیاد هستند و صرف نظر از این‌که مخاطبِ خاص چه فکری درباره‌ی آن‌ها دارد آیا قوی و مستحکم هستند یا نه. هرچند، چون دانش هیچ‌گاه بیرون از زمینه‌ی اجتماعی و غیرعینی استفاده نشده و کارآمد نیست[3]، پس ما باید مخاطبانِ استدلال‌مان را هم لحاظ کنیم. بنابراین، پهنای قضیه‌ها را در رابطه با مسئولیتِ دلیل می‌شود بهتر فهمید. اساسا ما برای داشتنِ مسئولیتِ دلیل، باید انتظاراتِ مخاطبان‌مان را به جا آوریم، اما این‌جور هم نباشد که تسلیم شویم و آن چیزی را ارائه دهیم که مخاطبِ ما دوست دارد بشنود.

مثلا مخاطب مثلا انتظار دارد که (در استدلال رابطه‌ی معاصر بین اروپایی‌ها و بومی‌ها) بداند چه ملاحظاتی در تاریخِ این رابطه وجود دارد، اگر این ملاحظاتِ تاریخی را ارائه نکنیم یا دست‌کم ربطِ این ملاحظاتِ تاریخی را وارد ندانیم، آن‌گاه مخاطب‌مان را از دست خواهیم داد. البته رویکردی که ما استفاده می‌کنیم بستگی به دیدگاهی دارد که ما به موضوع داریم، اما به‌عنوانِ قانونی کلی، منصفانه است که بگوییم استدلال‌مان باید (هم اثباتا و هم نفیا) به آن جنبه‌هایی از موضوع بپردازد که حدس می‌زنیم مخاطب‌مان انتظار دارد که در استدلال‌مان وجود داشته باشند. افزون بر آن، اگر تعدادی از مخاطبانِ ما از پس‌زمینه‌های مختلفی آمده باشند (یعنی برخی‌شان به استدلال‌های اقتصادی علاقه دارند و با شنیدنِ این استدلا‌ل‌ها قانع می‌شوند، و برخی دیگر به استدلال‌های تاریخی و برخی دیگری به استدلال‌های اخلاقی)، پس باید همه‌ی این گروه‌ها را پوشش دهیم. برعکس، اگر انتظاراتِ مخاطبِ ما فقط به جنبه‌های قانونی و حقوقیِ رابطه‌ی اروپایی‌ها و بومیان محدود بود، زمینه‌ی استدلال باید به جنبه‌های دیگر نپردازد. اگر این جنبه‌ها را وارد کنیم ممکن است استدلال‌مان ضعیف شود، چون [آوردنِ جنبه‌های دیگر] به موضوعِ خاصِ استدلالِ ما [جنبه‌های حقوقی و قانونیِ رابطه‌ی اروپایی‌ها و بومیان] نامربوط است.

خلاصه کنیم: نه‌تنها ما باید مسئله‌مان را، بل مخاطب و دیگر عواملِ زمینه‌ای را خوب بفهمیم تا بتوانیم قضاوت کنیم چه چیزی را باید یا نباید واردِ استدلال یا توضیح‌مان کنیم.

تمرین ۶.۶

استدلال یا توضیحی را اخیرا نوشته‌اید را انتخاب کنید. زمینه‌ی اثرتان (مخاطب و هرگونه محدودیت یا پیش‌نیازی که زمینه بر شما تحمیل کرده) را به‌روشنی در ذهن ایجاد کنید. همه‌ی موضوعاتی که در این بخش توضی داده شد را گام به گام روی اثرتان به کار ببندید تا بهبودش دهید.

وحدت در گستره و قطعیت

سرانجام ما باید رابطه‌ی بین نتیجه و شواهدی که برای پشتیبانی از نتیجه ارائه می‌کنیم را بررسی کنیم، رابطه‌ای که از طریق گستره و قطعیتِ جنبه‌های ادعاها بیان شده‌اند. اگر قضیه‌ها و نتیجه از این لحاظ وحدت داشته باشند، پس استدلالِ ما کارآمدتر خواهد بود. وحدتِ گستره، گرچه همیشه مهم است، در برخی موارد در استدلال‌کردن اهمیتِ ویژه‌ای پیدا می‌کند. مثالی بزنیم:

جاناتان چند بومیِ استرالیا را دیده که اَلکُلی هستند، و بنابراین نتیجه می‌گیرد که همه‌ی بومی‌ها الکلی هستند.

اشتباهی که جاناتان مرتکب شده این است که گستره‌ی قضیه‌ای («چند بومی») با گستره‌ی نتیجه‌اش («همه‌ی بومی‌ها») وحدت ندارد. بنابراین او در نتیجه‌اش بیش از حد عمومیت‌دهی کرده است. اگر جاناتان با اجتماعی از بومیان دیدار می‌کرد که یک‌سومِ اعضای‌اش الکلی بودند، جاناتان باز هم اشتباه می‌کرد اگر نتیجه می‌گرفت که «یک‌سومِ همه‌ی بومی‌ها الکلی هستند». گستره‌ی قضیه‌های جاناتان (فقط یک اجتماع) با نتیجه‌ای که درباره‌ی «همه»ی بومی‌ها می‌گیرد وحدت ندارد، چون زیاد احتمال ندارد که این اجتماعْ نمونه و نماینده‌ی تمامِ جمعیتِ بومی‌ها باشد. هرچند، اگر جاناتان به تحقیقات‌اش ادامه می‌داد و کشف می‌کرد که ۷۰درصدِ بومی‌ها در مناطقِ دورافتاده از فقر بهداشتی رنج می‌برند، اشتباه بود اگر نتیجه بگیرد که «فقرِ بهداشتی، مسئله‌ی کوچکی برای بومیانِ ساکنِ مناطقِ دورافتاده است». چنین نتیجه‌ای دارد گستره‌ی موقعیت را کم‌تر از آن‌چه هست بیان می‌کند و فاقدِ وحدتِ بینِ قضیه و نتیجه است. خودِ نتیجه‌های کلی، مشکل‌ساز نیستند: ما بدون عمومیت‌دهیِ معقولانه، نمی‌توانیم فکر کنیم و دانش کسب کنیم. بل، همیشه باید مطمئن باشیم که عمومیت‌دهی‌ها متناسب با مواردِ خاصی باشند که به آن‌ها متکی هستند.

مسئله‌ی گستره و قطعیت، در «استدلالِ مبتنی بر عمومیت‌دهی» مهم است. هدفِ پیونددادنِ یک موردِ خاص با یک قانونِ کلی و عمومی در قضیه‌ها این است که بر اساس عمومیت‌دهیْ نتیجه‌ای درباره‌ی آن مورد خاص بگیریم. گستره‌ی نتیجه باید با عمومیت‌دهی وحدت داشته باشد. مثالِ زیر، وحدتِ بالایی را نشان می‌دهد:

وقوعِ زمین‌لرزه‌های بزرگ در مناطقی که دور از خطِ گسل هستند، بسیار پایین است؛ استرالیا چنین منطقه‌ای است، و بنابراین ما پیش‌بینی می‌کنیم که زمین‌لرزه‌های بزرگ در استرالیا به‌ندرت روی دهند.

هرچند، مثالِ دیگری هم می‌آوریم که وحدتِ کمی را نشان می‌دهد:

به‌طور کلی، دانشجویانِ دانشگاه‌های استرالیا آموزشی دریافت می‌کنند که کیفیت‌اش بالاست. هو مینگ تمایل دارد که در دانشگاهِ ملبورن درس بخواهد و بیم دارد که آموزشی دریافت نکند که کیفیت‌اش بالا باشد.

بر اساس قضیه‌ی استدلال، هو مینگ نباید ترس داشته باشد.

تمرین ۶.۷

به نتیجه‌های زیر نگاه کنید. بدون این‌که درباره‌ی حقیقی‌بودن یا نبودن‌شان فکر کنید، به واژه‌هایی که دارند فکر کنید (به‌ویژه واژه‌هایی که گستره و قطعیتِ نتیجه را تعیین می‌کنند). مشخص کنید کدام نتیجه (در مقایسه با نتیجه‌های دیگر) ضعیف و کدام قوی است. بعد به انواعِ مختلفِ مخاطب فکر کنید و این‌که هر کدام از این نتیجه‌ها آیا آن‌ها را متقاعد خواهد کرد یا نه. کدام گروه از مخاطب‌ها آسان‌تر از این نتیجه‌ها متقاعد می‌شوند؟ کدام گروه از مخاطب‌ها به این نتیجه‌ها شک می‌کنند؟

الف) همه‌ی استرالیایی‌ها باید مجبور شوند که به خدمتِ سربازی روند.

ب) یک گزینه این است که برای برخی از جوانانِ استرالیایی، خدمتِ محدودِ سربازی در نظر گرفت.

ج) ما باید قطعا تحقیق کنیم تا ببینیم احتمالِ ایجادِ خدمتِ سربازی هست یا نه.

مرور

استدلال کارآمد مستلزم آن است که به عوامل گوناگونِ بسیاری بپردازد، هم در تحلیل‌مان از پیوند بین ادعاها و هم در ارائه‌ی این ادعاها و پیوندها. ما نمی‌توانیم نیاز به تحلیل  و ارائه‌ی کارآمد و موثر را از هم جدا کنیم، چون تحلیل ما همیشه تحتِ تاثیرِ زمینه‌ای است که استدلال‌مان در آن روی می‌دهد، و این‌که دانش و انتظاراتِ مخاطبِ فرضیِ ما تا اندازه‌ای زمینه را مشخص می‌کند.

برخی از راه‌های کارآمدکردنِ استدلال به مسئله‌ی پیوندِ بین قضیه‌های پیش‌گذارده مربوط است: اگر این پیوندها را خوب ایجاد کنیم، و «دلیلِ» اولیه‌ی نتیجه را به زنجیره‌ای روشن از قضیه‌های وابسته درآوریم، تحلیل‌مان عمق خواهد داشت. به‌ویژه، ما نباید به هیچ ادعایی اجازه دهیم که ضمنی (و نبابراین مشکوک) بماند، یا نباید بین ادعاهایی که روشن نیستند پیوندی روشن برقرار کنیم؛ چنین پیش‌فرض‌هایی فقط زمانی می‌توانند به آزمون درآیند که درباره‌ی همه‌ی ادعاهای ضروریِ آن زنجیره روشن عمل کرده باشیم. همین‌طور، ما نباید ادعاهایی که از ادعای دیگر پشتیبانی می‌کنند (و در دیاگرام در بالای ادعای پشتیبانی‌شده قرار می‌گیرند) را با ادعاهایی که وابسته هستند (و در دیاگرام کنار هم قرار می‌گیرند) اشتباه بگیریم.

رابطه‌ی قضیه‌های بالا با نتیجه‌ی پایین زمانی قوی می‌شود که قضیه‌های پیش‌گذارده مربوط باشند و پشتیبانیِ قوی‌ای از نتیجه فراهم کنند. اگر قضیه با نتیجه (از طریق فرم واژه‌ها یا مسائلِ مربوطه یا از طریق دانشِ زمینه‌ای) پیوند خورده باشد، ربط ایجاد شده است. ما برای ایجادِ ربط، می‌توانیم قضیه‌ی قاب‌بند را اگر ضروری باشد وارد کنیم یا ادعاهای‌ما را با دقت بیش‌تری بنویسیم. قضیه‌ها زمانی برای نتیجه پشتیبانیِ کافی‌ای فرآهم می‌کنند که افرادِ دیگر نیز میزانِ پشتیبانی را کافی بدانند. ما زمانی از کارآمدبودنِ استدلال‌مان مطمئن می‌شویم که مطمئن شویم مسئولیتِ دلیل را برآورده کرده‌ایم؛ که جزئیاتِ نتیجه را مد نظر گرفته باشیم (همه‌ی جنبه‌های نتیجه را توجیه کرده باشیم)؛ که مطمئن شویم بین گستره و قطعیتْ وحدت وجود دارد، و استدلال به‌اندازه‌ی ضروری پهنا دارد.

شناسه‌ی مفهومی

اصطلاحات و مفاهیمی که در این فصل معرفی شده‌اند در این‌جا فهرست می‌شوند. تعریفی مختصر از هر یک بنویسید:

پهنای استدلال

مسئولیت دلیل

عمقِ استدلال

ربط یا مربوط‌بودن

قوت یا استحکامِ پشتیبانی

تمرین مرور ۶

پرسش‌های زیر را کوتاه پاسخ دهید و اگر می‌شود مثالی بیاورید که از مثال‌های آمده در این کتاب متفاوت باشد:

الف) یک زنجیره‌ی قضیه‌های وابسته، چه تعداد دلیل برای پشتیبانی از نتیجه فرآهم می‌کند؟

ب) قضیه‌ی ضمنی چیست؟

ج) تفاوت بین مربوط‌بودن و پذیرفتاریِ یک ادعا در چیست؟

د) برای ایجادِ ربط، چه‌طور می‌توان از گزاره‌ی قاب‌بند استفاده کرد؟

ه) ایده‌ی ادعاهای خوش‌بنیاد چه نقشی در رابطه‌ی با مربوط‌بودن و پشتیبانی ایفا می‌کند؟

و) تفاوتِ بین عمق و پهنای استدلال در چیست؟

ز) چه‌طور می‌توانیم از گستره و قطعیت استفاده کنیم تا درباره‌ی کارآمدبودنِ استدلال نظر دهیم؟

ح) زمینه (و به‌ویژه مخاطب) چه نقشی در استدلالِ کارآمد بازی می‌کند؟

ادامه دارد

 ◄ آنچه خواندید ترجمه بخش دوم از فصل ششم کتاب زیر است:

Matthew Allen: Smart thinking: skills for critical understanding & writing. 2nd ed. Oxford University Press 2004

بخش‌های پیشین

پیشگفتار: تفکر هوشمندانه؛ در آمدی بر سنجش‌گری

بخش ۱ فصل ۱: تفکرِ هوشمندانه چیست؟

بخش ۲ فصل ۱: تفکر هوشمندانه را چگونه مطالعه کنیم؟

بخش ۱ فصل ۲: ادعاها، مؤلفه‌های کلیدی استدلال

بخش ۲ فصل ۲: ادعا و استدلال

بخش ۳ فصل ۲: ادعا، ارزش، نتیجه

بخش ۱ فصل ۳: پیوند دادن: فرآیند کلیدی در استدلال

بخش ۲ فصل ۳: ساختار تحلیلیِ استدلال

بخش ۱ فصل ۴: فهمیدن پیوندهای بین ادعاها

بخش ۲ فصل ۴: کارکردهای گزاره‌ها

بخش ۱ فصل ۵: استدلال مؤثر

بخش ۲ فصل ۵: ادعاهای خوش‌بنیاد

بخش ۱ فصل ۶: باز هم درباره استدلال مؤثر

پانویس‌ها

[1]  بنگرید به پیشگفتار رینولدس، «طرف دیگر مرزهای بین‌المللی»، انتشاراتِ پنگوئن، ملبورن، ۱۹۸۰.

[2]  به یاد داشته باشید که ضرورتِ اندیشیدن پیشاپیش درباره‌ی استدلال‌های مخالف، در نوشتنِ استدلالْ اهمیتِ ویژه‌ای پیدا می‌کند. در مذاکره‌ها و گفتگوها، ما بی‌درنگ باید به اعتراض‌ها پاسخ دهیم، اما در نوشتار چنین محدودیتی وجود ندارد.

[3]  برای بحثِ مختصرِ قوتِ عینی (که بدون ارجاع به مخاطب مشخص می‌شود) و در برابرِ قوتِ بیناسوژگی است (که مخاطب نقشِ مهمی بازی می‌کند) بنگرید  به فصل ۹. این بحثِ فلسفیِ پیچیده را نمی‌توان در این‌جا مطرح کرد، و چه باور داشته باشید که دانش می‌تواند از نظر عینی حقیقت داشته باشد چه باور نداشته باشد، اهمیت دارد که به مخاطب‌مان فکر کنیم.