سرم را نه بر ظلم خم میکنم
نه بر ترس
نه حتا بر مرگ
سرم را تنها
برای بوسیدن دستهای تو
خم میکنم…
(ناظم حکمت/ از چهار زندان)
«انفرادیهها»نام کتابیست از رضا خندان مهابادی که در نشر باران منتشر شده: چهار داستان نیمه بلند درباره چهار انسان که در چار دیوار اتاقهایی بتنی گرفتارند. هریک به دلیلی واهی. هر یک به دلایلی که در دنیای آزاد، سوژههایی خندهدار به شمار میآیند. پیش از آنکه در این میان رمانی شکل بگیرد، داستانها تمام میشوند.
هریک از این داستانهای نیمه بلند یک راوی دارند. اولی زندانی سلول شمارهی ۲۷۶ است. او ۳۵ روز را در انفرادی گذرانده و گاه بهگاه بازجویی میشده و در روزهای اول بیشتر.
او نویسندهایست که برای پاسخ دادن به پارهای توضیحات به زندان آمده و حالا از میان نوشتهها و آلبومهای عکسش، مأموران دریافتهاند که باید به دنبال مجرمانی خطرناک باشند. از او دفترچهای جلد قرمز ضبط کردهاند که میتواند سرنخی برای یافتن متمهمان بیشتر باشد. این راوی برای مخاطب، یک راوی موثق است که نه اشتباه میکند، نه دروغ میگوید و نه مخاطب را گیج و سردرگم میکند. اما برای بیان داستانش دیدی همهسو نگر ندارد چون در سلولی تنگ گرفتار است و تنها آدمهایی که با او سروکار دارند، یک مشت بازجو ونگهباناند که آنها را هم نمیبیند. تنها صدایشان را میشنود. چرا که زندانی ملزم است با چشمبند از سلولش بیرون بیاید.
نام او را هم نمیدانیم و تنها چیزی که از هویتش میدانیم شمارهی سلول اوست. قصد بر این است که آدمها را از هویتشان تهی کنند. بنابراین نام زندانی دیگر اهمیتی ندارد. نه برای او ، نه برای اطرافیانش به هیچ کاری نمیآید. در انفرادیهها، رضا خندان تلاش میکند این ستم اجتماعی را در قالبی ادبی بازتاب دهد و در عین حال از دید کاراکترش سایهی وحشت را که بر سلولها افتاده، به نوعی بر ذهن مخاطب بازتاب دهد:
« می خواهند روحیهات را خراب کنند. مواظب باش بازی نخوری. ولی تا کی قرار است این کابوس بیداری طول بکشد؟ احساس خفگی میکنم. باز روی پتو دراز میکشم. سقف چهقدر دور است. پشت پنجره سیاه سیاه است. تکه آسمان سلولم ستاره ندارد. اگر میشد خود را به پنجره رساند و میلههای قطور آن را برید یا کند …نمیشود … میشود ؟…»
زندان قرار است حس ناامیدی بدهد. قرار است زندانی را خُرد و خفیف کند. قرار است حافظهاش را دستکاری کند و تمام این بلاها را سرِ روحش بیاورد.
« پشت بام به کجا راه دارد؟ خود را روی بام میبینم و فریادهای ایست! ایست! و بعد صدای شلیک. اما میروم، مثل قهرمانهای افسانهای فیلمها از موانع میگذرم. چند دقیقه بعد در خیابان هستم. به پهلو میغلتم، بوی گند پتو زیر دماغم است. این بو هم جزئی از سلول است و به من میگوید که تو اینجا هستی، در سلول شماره ۲۷۶.»
و زمانی ناامیدی تشدید میشود که قرار نیست بدانی چهقدر در آن بلاتکلیفی میمانی. این حق از تو گرفته شده و کسی خود را ملزم به پاسخگویی نمیداند.
زندانی سلول ۲۷۶ یک نویسنده است که آدمهای داستانهایش را با کمی شباهت ظاهری از میان آدمهای پیرامونش انتخاب میکند و حالا برحسب تصادف چند شخصیت خیالیِ او که ظاهری مشابه در واقعیت دارند، از سوی حاکمیت جلب میشوند. آنها آدمهایی هستند که اشتباهی دستگیر شدهاند تنها به این دلیل که شبیه به آدمهای داستان نویسنده هستند. به همین سادگی.
راوی دوم زندانی سلول ۲۷۲ است. او رانندهی یک خودروی مسافربر است که اتفاقی جزو شخصیتهای داستان نویسنده درآمده و پس از بیکاری از شغلش که رانندگی یک شرکت دارویی بوده اکنون به مسافرکشی رو آورده است. این تخیل نویسنده است. اما واقعیت این است که او زن و بچه و پدر و مادر دارد و بیخبر از آنها او را بازداشت کردهاند و از همه مهمتر وجود دارد.
او در قالب نامهای که دارد برای بازجویش مینویسد تا مثلا اعتراف به گناهش باشد، داستان خود را روایت میکند. بازجو از علاقهاش به فیلم و سینما و فیلمنامهنویسی خبر دارد و او را تشویق کرده تا اتفاقها را در قالب یک داستان یا فیلمنامه بیان کند. او را دستگیر کردهاند چون اتفاقی کسی را سوار کرده که ماموران به دنبال دستگیریاش بودهاند.
سومین زندانی دانشجوی فوق لیسانس فلسفه است که عاشق دختری چشمآبی شده است. دختر به دلیل برخی رفتارهای رازآمیز مورد سوءظن قرار میگیرد و دستگیر میشود و دانشجوی جوان تنها به دلیل عاشق بودن، زندانی میشود. چون در قاموس این حاکمیت، همه گناهکارند مگر آنکه خلافش ثابت شود. او نیز چون زندانی ۲۷۶ و زندانی سلول ۲۷۲ نامی ندارد و از هویت عاری شده همچنان که در داستان بعدی سه زندانی تنها از روی ظاهر نامگذاری شدهاند نه براساس شناسنامه.
دانشجوی فلسفه همان است که در میانههای داستان نویسنده و راننده تاکسی خودکشی میکند. او داستانش را برای صف مورچگانی نقل میکند که در سلولش به تکاپو افتاده و سرگرم زندگی کردناند.
چهارمین زندانی در سلول ۴۲۳ بند زنان و بین دو زندانی دیگر به نامهای آقاپسر و آبی قرار گرفته. او معلمی جوان است با یک دختر ده ساله که در شب دستگیریاش خواب بوده و حالا با مادربزرگ زندگی میکند. در آستانهی نوروز و در زمستانی سرد، زن دور از فرزند و مادرش بیآنکه بداند چهقدر در آنجا خواهد بود خطها را روی دیوار میکشد و تقویم ابداعیاش را به روز میکند. او روایتش را برای شما بیان میکند.
هر شش زندانی در داستان رضا خندان با هم ارتباط دارند. چشمآبی همان زنیست که دانشجوی فلسفه به او عشق میورزد. معلم، معشوق نویسنده است. راننده تاکسی و آقا پسر دو شخصیت از داستان نویسنده هستند.
این نگاه و دیدگاه عاری از کینهی رضا خندان در بیان داستان، نوعی پیام نمادین با خود دارد که شاید بتوان آن را اینگونه بیان کرد: از هر قشر و شغل و صنفی برای حاکمیتی که از سایهی خویش نیز میهراسد، دشمن پدید میآید و دشمن را میباید خفه کرد از این رو زندانها سرشار از آدمهاییست که دیدگاههایی متفاوت با مسندنشینان دارند.
فریاد برای بیگناهی
با نگاهی دقیق به آدمهای داستان رضا خندان میتوان دریافت در پس این نگاه، حقیقتی نیز پنهان است: فریاد برای اعلام بیگناهی.
این آدمها کاملا بیگناه و بیخطر برای حاکمیتاند. پس چرا در بدترین شرایط و در غیرانسانیترین وضعیت نگه داشته شدهاند؟
اصولا سرکوب مخالفان و خفه کردنشان در کنج سلولهایی تنگ و تاریک، عادت حاکمانیست که تاب شنیدن صدای مخالف را ندارند. رضا خندان خود از همان زندانیانیست که صابون خشم کور جمهوری اسلامی بر تنشان خورده است. همراه او بکتاش آبتین سال گذشته در همان سلولها جان سپرد. سرنوشتی که سر او را بر دار بلند کرد و خشم از تمامیتخواهان را به نهایت رساند.
اصولا جامعهی پدرسالار شاعران و نویسندگان را لبدوخته و خاموش میخواهد.
حاکمیت میخواهد تسلطش را بر مردم و بهویژه خواص که قشر فرهیختهی جامعهاند، حفظ کند و البته میداند که قشر فرهیخته خودش را در قید وبند فکرهای حقنه شده نمیداند:
من بینوا بندگکی سر به راه نبودم
و راه بهشت مینوی من
بُزرو طوع خاکساری نبود
مرا دیگرگونه خدایی میبایست
شایستهی آفرینهیی
که نوالهی ناگزیر را
گردن
کج نمیکند
و خدایی دیگرگونه آفریدم.
(احمد شاملو/ ابراهیم در آتش / در اعدامِ مهدی رضایی در میدانِ تیرِ چیتگر)
رضا خندان در جایی گفته است: فرهنگ عامهی ما پر است از هراس و تقدس و بیچونو چرایی و اولویت ایل و تبار و فرقه. ضربالمثلهایی از این دست که «پاهایت را جلوی بزرگتر دراز نکن» یا «زبانت را دراز نکن» یا «زبانِ سرخ سرِ سبز میدهد بر باد» یا «دیوار موش دارد، موش هم گوش» و… همه برای این است که دنیایی که بر تو حاکم است، تثبیتشده باقی بماند.
رفتار اجتماعی آدمهایی که نقششان رفتاری خشن را برایشان مقدر کرده، در قامت نگهبان و بازجو لایهی دیگری از شخصیتپردازی وتیپسازی را در معرض دید مخاطب قرار میدهد که البته باید این تعریض را برآن زد که تنها هوشمندی نظامهای توتالیتر، انتخاب افراد ضد اجتماع در کسوت زندانبان، بازجو و مامور زندان است. بر همین اساس هیچ رابطهیی میان زندانی و زندانبان ایجاد نمیشود و اگر هم ایجاد شود، رابطهناقص و منجر به اشتباهات مرگبار خواهد بود.
زندانی، محکوم به تحمل انواع تحقیرهاست. اما در دنیای آزاد او نیز حقوقی دارد که یکی از آنها این است که به هیچوجه نباید در معرض شکنجه باشد. در داستان اول، زندانی در موقعیتی قرار میگیرد که فکر کند دچار توهم شده است. آنان از بسته بودن چشمهای او سوء استفاده و طوری القا میکنند که گویندهی جملهی «دیگه کارت تمومه بیچاره.» وجود خارجی ندارد. یا در داستان سوم، جسدی را به دانشجوی فلسفه نشان میدهند تا به او بباورانند که دوست دختر اوست که مرده. و به همین دلیل است که او خود را مقصر مرگ دختر میداند و در پی آن خودکشی میکند.
اما با این همه روحی که بر انفرادیههای رضا خندان مهابادی حاکم است، روحی امیدوار به نظر میرسد. داستان زن معلم در سلول ۴۲۳ با عادت ماهانهی او آغاز میشود. همچنان که احتلام نویسنده در داستان اول نمادی از زایش است، عادت ماهانهی خانم معلم هم دربردارندهی روح امید است که در تمام داستانهای این مجموعه میتوان ردش را پیدا کرد. همچنان که خسرو گلسرخی رویش جوانه را نماد شکست حاکمان ستمپیشه میداند:
گیرم که میکُشید
گیرم که می برید
گیرم که می زنید
با رویش ناگزیر جوانهها چه می کنید؟!…
تصویر آخر داستانِ آخر گویای این امید است. حالا خانم معلم خیالش راحت است که آبی برگشته. او نمرده است. پس به سبزهای که برای نوروز تدارک دیده، نگاه میکند:
«از پنجره باران و آسمان ابری مشبک را می بینم. انگار آسمان سلولم را توی یک سرند گذاشته اند. دلم میخواهد روی پشت بام باشم و باران بزند به سر و تنم و از خمودی بیرونم بیاورد. همین طور زل زده ام به تکه آسمان بارانیام و بوی خاک را نفس می کشم. یاد دانههایم میافتم. »
حالا حتا به آزادی هم فکر نمیکند. تنها به زیستن میاندیشد: «نرم میروم سوی ظرفشان که پارچهی نمدار روی آن کشیدهام. آفتاب از رویش برخاسته و نشسته است کنج سلول. پارچه را کنار میزنم. صدای گریهی نوزادی را میشنوم. آ … آ. نوکهایشان بیرون زده است، دانههای سفید روی سرهاشان روییده. دانه، دانه، انگار زبان نوزادی از دهانش بیرون آمده باشد، جوانه زدهاند. زیر صدای باران نشسته ام روبه روی دیوار. میان من و دیوار جوانهها هستند. نگاهشان می کنم. گویی خودم آنها را زاییدهام. همان جور دوستشان دارم. دست می کشم روی پستان هایم، سفت و کمی دردناک هستند. می گویم: “جوانه زدند.” »