کابل ــ شب است، اما چراغ برق روشن است. این وسیله را ادیسون اختراع کرده است، اگر درست گفته باشم. دوباره درستی و نادرسی آن را بررسی نمیکنم.این را از صنف دوم مکتب یادم است. وقت طالبان در دوره قبلی سقوط کرد، در معارف به روی همه باز شد. از جمله روی محروم و دورافتادهترین نقاط افغانستان که من در آن زندگی میکردم. خوب به خاطر دارم که کتاب های چاب یونیسف را میخواندیم. در جایی از آن بود که چراغ برق را ادیسون اختراع کرده است. دقیق یادم نیست که در کدام کتاب بود. من چیزی از این نمیفهمیدم. فقط حفظ میکردم. گاهی با خود فکر میکردم برق چیست؟ ادیسون کیست؟ این دیگر چه قسم نام است! دلیل این پرسشهایم این بود که در منطقه ما برق نبود. قبل از آن پای معارف در آنجا کشیده نشده بود. من هم از چراندن گوسفندان به طرف مکتب آمده بودم. این واقعیتی بود که من در آن زندگی میکردم.
حال که تقریبا ۲۰ سال از آن زمان میگذرد، ما خیلی چیزها داریم: برق داریم، چندین لیسه [دبیرستان] داریم، چندین هزار دانشآموز پسر و دختر، کلینک و شفاخانه، چندین کارمند دولتی، استاد دانشگاه، کارمندان در موسسه بینالمللی و تحصیلکرده در بهترین دانشگاهها از جمله آمریکا و اروپا. این همه در یک منطقه کوچک در یکی از والسوالیهای افغانستان.
وقتی به عقب نگاه میکنم، خوب حرکت کردیم و داشتیم مسیر را طی میکردیم. اما آهسته و پیوسته. ولی با آمدن طالبان، این حرکت به هم خورد. دیگر حرکت نیست. انرژی و انگیزه برای حرکت نیست. انگیزه را گرفته. چون انگیزه از چشمانداز روشن برمیخیزد، اما چشمانداز روشن وجود ندارد. من وقتی صنف دوازده شدم، با عشق فراوان و با حمایت قاطع خانوده آمادگی کانکور خواندم و وارد دانشگاه شدم. اما برادرم و دوستان نزدیک خود را میشناسم که در سال ۱۴۰۰ با آمدن طالبان، مکتب را ترک کرده و راهی ایران شدند. کارکردن در سنگبری و کارهای شاقه را از مکتب رفتن ترجیح دادند.
معنای «زیر و رو شدن»
حال شاید سوال کنید، چرا این چیزها را میگویم. راستش، حرفم این است که خیلی چیزها در افغانستان بعد از تسلط طالبان در ۱۵ اوت «زیر و رو» شده است. وقتی این حرف گفتم، میگویی بله. چون به طوری کلی معنی مفهوم «زیر و رو» را میدانید، اما کاربرد آن را در این زمینهی خاص شاید ندانید. برای فهمیدن آن استفاده میکنم از محتوای نامه علیزاده طوسی از لندن تحت عنوان «زیر و روکردن» که در دفتر اول منتشر شده است. طوسی میگوید که وقت ملکه ویکتوریا در بریتانیا به قدرت بود، همه چیز «زیر و رو» شدند. عدالت، اخلاق، آزادی و نجابت و … . از جمله در حوزه اخلاق سختگیریها بالا رفت و ریاکاری شروع شد. طوری که زنان باید در روی زیرپیراهن یا زیر دامنی که به آن «پتی کت» میگوید پیراهنهای بلند که دامنها پف کرده داشتند، میپوشیدند که همهء انحناهای بالای و پایین بدنشان را بپوشاند. اما با رفتن ملکه ویکتوریا از این جهان، این اخلاق ریاکاری «زیر و رو» شد. یعنی آنچه را که زنان در «زیر» میپوشید یعنی زیر پیراهنی یا همان «پتی کت» را در «رو» پوشیدند.
حال، در کابل با آمدن طالبان همه چیز «زیر و رو» شده است. دین، اخلاق، رفتار، سیاست، پایگاه و منزلت و… شنبه (۱۳/۱/۱۴۰۰) مطابق اطلاعیه وزارت کار امارت اسلامی اول رمضان و رخصتی بود. اما اکثر مراجع تقلید شیعیان از جمله آیتالله سیستانی روز یکشنبه را اول رمضان خوانده است. و آیتالله واعظزاده بهسودی که در کابل حضور دارد، روز یکشنبه اول رمضان خوانده است. و آیتاللههای دیگر.
پرسه در غرب کابل
ساعت یازده قبل از ظهر شنبه بود که به طرف غرب کابل که بیشتر محل سکونت شیعیان هزاره است، حرکت کردم. ساعت یازده و نیم در برچی (غرب کابل) رسیدم. پیاده از کنار جاده که دو طرف آن رستورانت، مارکیتها و دکاکین هستند، قدم میزدم. دروازههای رستورانتها و هوتلها بسته بودند. هیچکدام غذا پخته نمیکردند. خبر برگرفروشها و بولانیپزی نبود. طوریکه سالهای گذشته میآمدیم، حس نمیکردیم که در اینجا روزه است. همه رستورانتها باز بودند. غذا پیدا میشدند. همینطور قدم میزدم سوال برایم خلق شد که برای شیعیان امروز واجب نیست که روزه بگیرند و چرا اینها مثل هر سال نیست. اینجا بود که فهمیدم طالبان آمده است و همه چیز زیر رو شده است.
نزدیک اذان بود داشتم در سرک قدم میزدم که افراد جمع بودند. نزدیک شدم. همه ماه را نگاه میکردند. برخی آنها به خنده میگفت امروز، روزه خورده شده است. ببین ماه را! با دست به طرف ماه اشاره میکرد. میگفت امروز اول ماه رمضان است. وقت من هم نگاه کردم، ماه را با چشم خود دیدم. اما من امروز روزه نداشتم.
در دانشگاه
در یک دانشگاه نشسته بودیم. وقت تفریح بود. همه از سیاست میگفتند. از تحولات و آینده مبهم. برخی شکایت میکردند. اما آنچه که بیشتر از همه مورد توجه بود، لباس و ریش استادان بود. یکی با دیگر شوخی میکرد. همه لباس افغانی به تن داشتند و ریشهای دراز صورتشان را پوشانده بود. یکی شکایت میکرد که این چه وضع است. امارت اسلامی گفته است که بدون لباس افغانی، ریش، کلاه اجازه ورود به ادرات ندارید. به خود اشاره میکرد که من که ریش ندارم چه کنم! دیگری با خنده میگفت: از شما اولین بار است. زیاد تشویش نکنید. در افغانستان زندگیکردن، این چیزها را دارد. من یک دوست دارم که در اردوی ملی افغانستان صاحب منصب بود. او گفت: در طول عمر خدمت در افغانستان، پنج دفعه تنبان (لباس) من را کشیدهشده است! دوره خلقیها، مجاهدین، طالبان، کرزی و دوباره طالبان. همه زدند به خنده. اینجا بود که به یاد حرف طوسی افتادم.
میخواستم با خانمی که فعال مدنی است، مصاحبه کنم. به دفترش رفتم. بعد از کمی انتظار، آمد. وقت وارد اتاق شد، شناخته نمیشد. صورت بسته و پیراهن دراز برتن داشت. بعد از احوال پرسی، اولین چیزی که گفت این بود: بگذار همین لباس را بکشم و بعد باهم صحبت کنیم. اندک طول کشید تا با لباس دیگری آمد. باخنده گفت: «از دست این طالبان چه کار کنیم. بهخدا مجبوریم در بیرون لباس دراز بپوشیم. لباس که گشاد و فراخ باشد و برای خانه است، مجبوریم در بیرون بپوشیم تا این لباس که قبل از آمدن طالبان میپوشیدیم پنهان کند. خیلی خندهآور است.» اینجا به فکر فرو رفتم. چقدر همه چیز «زیر و رو» شده است. این خانم مجبور است آنچه دلش نمیخواهد، انجام دهد. لباس خانه را در رو میپوشد و آن لباس که قبلا عادی بود، باید در زیر بپوشد.
ساعت هفت صبح به وقت کابل بود. به طرف دانشگاه کابل حرکت کردم. ساعت هفت و نیم در پیش دروازه شمالی دانشگاه کابل رسیدم. به طرف دروازه نزدیک شدم. بیرق امارت اسلامی به رنگ سفید را دیدم. و مردان مسلح و با موهای دراز. پسران دیده نشدند. آنچه بود، سیاهپوش بود. دختران دانشجوی همه لباسهای درازه و سیاه را برتن کرده بودند. فقط تفاوت در چادرها بود. موهایشان همه پوشانده بود. از گارد اجازه ورود میخواستم، به من گفت: «وقت دخترا است. اجازه نیست. بعد از ظهر بیا.» من بدون اینکه جنجال کنم، برگشتم. در یک گوشه ایستادم، رفتن دختران را تماشا کردم. یاد هفت الی هشت سال قبل که خودم دانشجوی دانشگاه کابل بود افتادم. با وجود مشکلات، چه شوق و شور بود. چقدر دخترها و بچهها حال و با انرژی بودند. باهم قصه و بحث میکردند. در راه رفتن و در داخل صحن دانشگاه. لباسهای و استایل متفاوت. ناگهان چشمهایم پرآب شد. گویا آن روزها یک رویا بوده و واقعیت نداشته است. حال، همه یک رنگ، حتی اختیار لباس پوشیدن خود را نداری. معمولا در افغانستان لباسهایکه فعلا دانشجویان دانشگاه کابل میپوشند، در مراسم عزاداری میپوشند. در این فکر فرو رفته بودم. گویا عزیزترین چیزی خود را از دست دادم. یکدفعه، متوجه شدم که آمدن طالبان چقدر کشور را «زیر و رو» کرده است.
گشت در پل سرخ
به طرف پل سرخ حرکت کردم. تسبیح که در دست داشتم، دانههایش را رد کردم. به چهار اطرافم نگاه کردم. میدیدم که تقریبا جامعه یک رنگ است. البته از لحاظ ظاهری یا کماکان لباس. همه لباس افغانی و ریشدراز داشتیم. ریشها دراز و بینظم یا به تعبیر سلمانها، خطنکشیده. پل سرخ قسمت از شهر کابل است که در غرب کابل موقعیت دارد. پل سرخ، قسمت از شهر است که بیشترین مراکز فرهنگی، تجارتی و رستورانتها مدرن و قیمتی در آن موقعیت دارد. دانشگاه کابل و در حدود ۸ الی ۱۰ دانشگاه خصوصی و چندین مراکز آموزشی و از جمله چندین انتشارات و کتاب فروشی نیز در آن فعالیت دارند. رستورانتهای لکس و با هزینههای خیلی بالا. در این رستورانتها، ملاقات سیاستمداران، هنرمندان، کارمندان موسسات خارجی، برنامههای فرهنگی، ملاقات دوست دختر و پسر صورت میگرفتند. شاید یکی از آزادترین قسمتهای شهر کابل بود. کسی به کسی کار نداشت. وقت به مارکیت ملی (مرکز انتشاراتهای مختلف کتاب) رجوع میکردید، همه در حال خرید و جستجوی کتاب بودند. وقت به پل سرخ رجوع میکردید، دختران و پسران زیبا و شاد را میدیدید که حال و هوایی دیگری داشتند. وقت از پیش رستورانتها عبور میکردید، موترهای لکس و قیمتی را میدیدید، هوس رفتن به رستورانتها و موترها را میکردید. و فکر میکردید، همه اینجا هستند. وقت به دانشگاهها میرفتید، میدیدید که همه مشغول درس و بحث اند. از سیاست و کارهای اقتصادی میگویند. گویا شهر حال و هوایی دیگری داشت و به سمت و سوی دیگری حرکت میکرد.
به پلسرخ رسیدم. به طرف مارکیت ملی که انتشاراتهای مختلف در آنجا فعالیت دارند، حرکت کردم. وقت آنجا رسیدم، ساکت بود. به انتشارات رجوع کردم. مسوولین فروش خسته در پشت چوکی خود نشسته بودند. مشتریها نبودند. یگان یگان دانشجو سراغ کتاب را میگرفتند. ناامید بر گشتم. لحظه در چهار راهی پل سرخ متوقف شدم. دیگر خبر از دختران و پسران استایلی نبود. کلا خبر از استایل نیست. فقط آقایان را با ریش بلند و پیراهن افغانی میبینید. خانمها را لباسهای دراز. به طرف رستورانت لکس رفتم. دیگر خبر از آن موترها و مشتری نبود. اکثرا دروازههایشان بسته بودند. رفت و آمد نبود. ناامیدانه به طرف دانشگاه رفتم که دوستم در آنجا کارمند است. رسیدم. دانشگاه نبود، محل سردی بود که دانشجویان اندک را میدیدید. دیگر آن نشاط، آن رفت و آمد و روحیه نبود. استادان خسته و درمانده؛ دانشجویان خسته و درمانده. گویا هیچ کار نمیتوانستند. سردرگم. همه از مجبوریت فعالیت میکردند. اینجا بود که میدیدم، چطور آمدن طالبان همه چیز را «زیر و رو» کرد؛ چطور ما را رو به زیر کرد، و چطور کسانی را از زیر به رو کرد.