احتمالا بیشترِ کودکانی که امروزه در یک جامعه مصرفی شهری زندگی میکنند اطلاعی از پشتِ پرده وسایلی که روزانه استفاده و خریداری میکنند ندارند. مثلا ممکن است آنانی که هیچگاه از نزدیک حیوانهای شیرده را ندیدهاند یا هیچگاه در یک گاوداری نبودهاند، متوجه این موضوع نباشند: شیری که استفاده میکنند محصولِ دام و دم و دستگاههای تولیدِ لبنیات و البته کارِ انسانهایی است که این محصول را پروریده، بستهبندی و به دستِ مصرفکننده میرسانند. آنان تنها میدانند که برای تهیه شیر باید به مغازه بروند، پول پرداخت کنند و شیر بخرند. اگر از آنها پرسیده شود که شیر چیست ممکن است در پاسخ بگویند چیزی است که در سوپرمارکت میخریم و مینوشیم.
این وضعیت در حالتی دیگر ممکن است برای بزرگترها هم به وجود بیاید. مثلا بیشترِ مردم ممکن است تصورِ روشنی از شیوه در دسترس قرار گرفتن بسیاری از چیزهایی که روزانه استفاده میکنند نداشته باشند. به عنوان مثال کمتر کسی تصوری شفاف از این موضوع دارد که گازی که هر روز از لولههای خانهاش بیرون میآید، خانه را گرم میکند و پخت و پز را آسان میکند چگونه به دستِ او میرسد − برق و سایر امکانها و وسیلههای خانگی همین طور.
این وضعیت به طورِ کلی بدیهی پنداشته میشود، به این دلیل که چیزی به نامِ تقسیمِ کار اجتماعی و تخصصی شدن در جامعه مدرن پذیرفته شده است. منتقدانِ تقسیمِکار چنین وضعیتی را گونهای «بیگانگی» میدانند و معتقدند تقسیمِکارِ تخصصیشده نمیتواند سرنوشتِ قطعی زندگی اجتماعی انسانها باشد. این بحثِ دامنهدار موجبِ بحث و جدلهای بسیاری شده که تا به امروز هم ادامه دارد. قصدِ این نوشتار مرورِ این بحثها نیست. در اینجا تنها سعی بر آن است استدلالی در جهتِ نقدِ تقسیمکار و سویه ایدئولوژیکِ آن و در دفاع از غلبه بر بیگانگی ناشی از آنها مطرح شود.
پیچیده شدنِ جامعه و آموزش
مهارتها و آموزههایی که انسانِ امروزی برای زندگی اجتماعی نیاز دارد بسیار گستردهتر، پیچیدهتر و متفاوت از آموزهها و مهارتهای مورد نیاز زندگی پیشامدرن هستند. دانشِ نمادینی که در قالبهای خویشاوندی و گروهی به افراد منتقل میشد، اکنون به واسطه سیستمهای آموزشی پیچیدهای منتقل میشود. منابعِ شناخت، بسیار گستردهتر شدهاند و به همین ترتیب تمایزِ شناختِ صحیح و غلط هم به مراتب دشوارتر شده است. برای مثال تبلیغِ ضررها و فایدههای موادِ غذایی متنوعی که امروزه در دسترس قرار دارند اغلب زیرِ تأثیرِ مسئله سود و زیانِ شرکتهای تولیدکننده است. یک شرکتِ خاص میتواند با توانِ مالی خود، دانشِ غذایی دستکاریشدهای را ترویج دهد که همگان (حتی “دانشِ پزشکی” رسمی و دارای مقام) آن را «علمی» و صحیح تصور کنند. درحالی که به آسانی ممکن است ترویجِ فایده یک ماده غذایی یا محصولی خاص تنها برای فروش بیشتر و سود بیشتر باشد.
در برابر چنین وضعیتی افرادِ غیرمتخصصِ مصرفکننده که اکثریت جامعه را هم تشکیل میدهند، چگونه باید عمل کنند؟ مشخص است که آنان در مرحله اول باید سطحی از آگاهی و شناخت از موضوع را داشته باشند تا بتوانند درباره ادعاها و تبلیغاتهای رنگارنگِ اینچنینی درست تصمیم بگیرند. در موردِ مثالِ غذا، مردم هم باید دانشِ غذایی کافی داشته باشند، و هم از روابطِ اجتماعی و سیاسی حاکم بر تولید و توزیعِ غذا اطلاعِ کافی داشته باشند، تا بتوانند درکِ روشنی از آنچه که میخورند داشته باشد. درکِ ضرورتِ نیاز به چنین دانشی ممکن است دشوار باشد. به این دلیل که ما در جامعههایی زندگی میکنیم که چنین امکانی را از ما سلب کردهاند. هر حوزه از زندگی به یک «فن» تبدیل شده و شناختِ آن هم به «متخصصان» و «اهالی» آن فن واگذار شده است. اما مسئله این واگذاری حرفهها و دانشها این است که در چارچوبِ روابطِ تجاری متکی به نظمِ بازار به آسانی تمام نه تنها میتوان متخصصانِ یک حوزه را با پول خرید، بلکه حتی میتوان کلِ دانش و محتوای تولیدشده در آن حوزه را هم به نفعِ منافعِ شخصی دستکاری کرد. به همین دلیل این مکانیسم نمیتواند ساز و کارِ نهادی قابل اطمینانی برای زندگی باشد.
آموزشِ انضمامی، آموزشِ ایدئولوژیک
ممکن است پرسیده شود که آیا ممکن است هر فرد بتواند همه مهارتهای مورد نیازش را یاد بگیرد.
واقعیت این است که پاسخِ نظری روشنی برای چنین پرسشی وجود ندارد. بلکه باید آن را در عمل و در زندگی اجتماعی آزمود. اما یک موضوع در اینباره روشن است: اینکه بسیاری از مهارتهای و آموختنیهای موردنیاز در زندگیهای پیچیده امروزی به آسانی از راه آموزشِ عمومی قابل انتقال است، اما تنها به شرطی که آن بخش از آموزشِ اجباری و ایدئولوژیکی که در ساز و برگهای ایدئولوژیکِ نظامهای سیاسی مرسوم است حذف شود و به جای آن آموزش امورِ انضمامی مورد نیاز برای زندگی جایگزین شود. برای مثال در ایران هر دانشجوی مقطعِ کارشناسی در هر رشتهای مجبور است حدود 40 واحد درسِ عمومی پاس کند. درسهایی که بیشترشان نه تنها هیچ ضرورت و کاربردی برای جامعه ندارند، بلکه تنها به به محکمتر شدنِ میخِ سلطه کمک میکنند. این درسها در ایران امروز اغلب مذهبیاند، و مشخصا در خدمت مذهبی که حاکمیت برای تداوم سلطه نیاز دارد. این نوع آموزشهای ایدئولوژیک که از همان مقطعِ آموزشی ابتدایی شروع میشوند هم هزینه زیادی روی دست جامعه میگذارند و هم زمان و ذهنِ کودکان و نوجوانان را به هدر میدهند. در عوض با حذفِ چنین درسها و آموزشهای ایدئولوژیکی به راحتی میتوان بسیاری از مهارتهایی را به کودکان و جوانان یاد داد که برای زندگی اجتماعی به آنها نیاز واقعی خواهند داشت. مثلا امورِ به ظاهر پیشپا افتادهای همچون شیوه بستن زنجیر چرخ ماشین یا یاد دادنِ طرزِ کارِ ماشینها و عیبیابی آنها که مورد نیاز هرکسی است. یا کار کردن با تکنولوژیهای جدید و شناختِ طرزِ کارِ آنها.
بر این قرار اگر نظام آموزشی بسامان باشد، میتوان به کودکان و نوجوانان آموزش داد که چگونه با گرایشهای جنسیشان راحتتر کنار بیایند و از این نظر سالمتر باشند، و یا موضوعهای پیچیدهتری که فرد را با طرزِ کارِ جامعه و طبیعت آشنا کند، مثلا آشنایی با شیوه عمومی تولیدِ کالا و خدمات طرزِ کار شهرکهای تولیدیای که اغلب در بیرون از شهرها و دور از حوزه عمومی آشکار کار میکنند، اما کار و تولیدشان برای سرِپا نگه داشتن همین حوزه عمومی حیاتی است. همچنین به جای آموزههای ایدئولوژیک میتوان به افراد تاریخ و دانشِ سیاسی لازم برای مشارکت را یاد داد. یا به آنها اخلاقیاتِ مدنی و نیاز به دیگران و همنوعان و عشق به آنها را جایگزینِ نفرت پراکنی کرد.
تقسیم کار و بیگانگی
ایرادِ واگذاری تنظیمِ نظمِ اجتماعی به مکانیسمِ تقسیمِ کار این است که تمامِ این مهارتها را به شکلی انحصاری در اختیارِ عدهای مخصوص قرار میدهد، آن هم در حالی که هیچ تضمینی برای صلاحیتِ رفتاری آنانی وجود ندارد که این دانش در انحصارِ آنها است. به عنوان مثال حاکمیتِ نظمِ بازار باعث شده که هیچ ضمانتی برای این موضوع وجود نداشته باشد که متخصص شیمی دست به تولید مواد مخدرِ کشنده نزند. به این دلیل که میتواند در چنین سیستمی پاداشی از آن به دست آورد که با آن میتواند هر چیزِ دیگری را تهیه کند. یعنی پول.
تقسیمِ کار به صورت دیوارکشی و امتیازگیری، فرصتی را در اختیارِ متخصصان قرار میدهد که به آسانی بتوانند از دانشِ تخصصیشده خود بهرهبرداریهای ضدِاجتماعی کنند. این موضوعی است که زمینه سلطه چند قشرِ متخصص بر تمام جنبههای زندگی انسانها را فراهم میکند، آن هم تنها به این دلیل که بقیه انسانهای غیرمتخصص آگاهی چندانی از دانشِ انحصاری این متخصصان ندارند − این یعنی بیگانگی، بیگانگی از حوزههای تخصصیشده زندگی و از دست رفتنِ امکانِ درکِ جامعه به مثابه یک کلیتِ بزرگ و وابسته.
بینشی که در نتیجه تقسیمِ کارِ بیش از حد تخصصیشده ایجاد میشود، بینشی ناقص در ارتباط با درکِ کلیتِ جامعه و تاریخ هم هست. اما با زدودنِ آثارِ آموزشِ ایدئولوژیکِ عمومی امکانِ غلبه بر جنبههای بیگانهکننده تقسیمِکار هم به وجود میآید. همچنین با حرکت از محدودیتهای ایجاد شده به واسطه جنبههای غیرضروری تقسیمکار میتوان بر بسیاری از جنبههای بیگانگی در انسانِ امروزی هم غلبه کرد، از بیگانگی از سیاست و جامعه گرفته تا بیگانگی از شیوه تولید و توزیع و بنیانهای اساسی زندگی اجتماعی. اینگونه امکانِ بازیابی کلیتِ از دسترفته اجتماعی هم مهیا میشود.